عبدالملک بن مروان و مردان معمر عدواني
ابوالحسين علي بن محمد کاتب براي ما نقل کرد که ابن دريد گفت: ابو حاتم سيستاني از ابوعبيده از يونس، و نيز ابن دريد گفته: عکلي از ابن ابو خالد از هيثم بن عدي از مسعر بن کدام نقل کرده که گفت: سعيد بن خالد جدلي حکايت نمود که: عبد الملک مروان بعد از قتل مصعب بن زبير بکوفه آمد و مردم را براي اخذ بخششهاي لازم خواند. ما نيز نزد وي رفتيم. عبد الملک پرسيد: شما از چه قبيله اي هستيد؟ گفتيم: از تيره جدلي گفت: جدلي عدواني؟ گفتيم: آري. پس عبد الملک باين اشعار تمثل جست:
عذير الحي من عدوان کانوا حيه الارض
بغي بعضهم بعضا فلم يرعوا علي البعض
و منهم کانت السادات و الموفون بالقرض
و منهم حکم يقضي فلا يقنض ما يقضي
و منهم من يحيل الناس بالسنه و الفرض
يعني: ياوران قبيله عدوان مارهاي زمين بودند، برخي بر برخي ديگر ستم کردند و حق طرف را رعايت ننمودند. بعضي از آنها بزرگاني بودند که باداي قرض خود وفا ميکردند، و برخي چون حکم مينمودند حکم خود را نمي شکستند، و بعضي ديگر مردم را بفرايض و سنن حواله ميدادند. سپس عبد الملک جلو آمد و از مرد بزرگ و محترمي که ما او را جلو انداخته بوديم پرسيد: کدام يک شما افراد قبيله جدلي عدواني اين اشعار را گفته ايد؟ مرد ياد شده گفت: نميدانم. من از پشت او گفتم: اين اشعار را ذو الاصبع گفته است. عبد الملک مرا گذاشت و از مرد مزبور پرسيد: نام ذو الاصبع چه بوده؟ گفت نميدانم باز من از پشت سر وي گفتم: نامش حرثان بوده است. دوباره مرا گذاشت و از مرد مذکور پرسيد: چرا او را ذو الاصبع ميگويند: گفت: نميدانم. باز من از پشت سر وي گفتم براي اينکه ماري انگشت او را گزيده
[ صفحه 560]
بود اين بار نيز مرا گذاشت و از مرد محترم پرسيد: ذو الاصبع از کدام تيره شما بود؟ گفت: نميدانم باز من از پشت سر وي گفتم: وي از بني ناج بود. در اين وقت عبد الملک از مرد مزبور پرسيد: بخششي که بتو داده شده چقدر بود؟ گفت: هفتصد درهم سپس از من پرسيد: مال تو چقدر بود؟ گفتم: چهار صد درهم. عبد الملک کسي بنام ابن زغيرعه را صدا زد و گفت: سيصد درهم از بخشش اين مرد همان مرد بزرگ و محترم بردار و روي بخشش اين مرد بگذار. چون از آنجا برگشتم، بخشش من هفتصد درهم و بخشش مرد محترم چهار صد درهم بود. بروايتي وقتي عبد الملک از آن مرد پرسيد ذو الاصبع او کدام تيره شما بوده و او گفت نميدانم، سعيد بن خالد جدلي از پشت سر وي جواب داد: از تيره بني ناج بود که شاعر درباره آنها گفته است:
و اما بنو ناج فلا تذکرنهم
و لا تتبعن عينيک من کان هالکا
اذا تلت معروفا لتصلح بينهم
يقول وهيب لا اسالم ذالکا
فاضحي کظهر العود جب سنامه
تحوم عليه الطير احدب بارکا
يعني: اسم بني ناج را نبريد. و بمردمي که خود را بهلاکت مياندازند، نظر نيافکنيد. موقعيکه سخن مفيدي ميگفتم تا ميان آنها را صلح دهم، و هيب ميگفت: زيرا بار ذت تو نميروم. چيزي نگذشت که وهيب مانند پشت شتر سالخورده اي شد که روي زمين افتاد و پرندگان دورش را گرفته بخوردن گوشت آن مشغول شدند. يعني وهيب در جنگي کشته گشت و بدنش در ميان ميدان افتاد و طمعه پرندگان شد ابيات زير نيز از اشعار مشهور ذو الاصبع است:
اکاثر ذو الضغن المبين عنهم
و اضحک حتي يبدو الناب اجمع
اهدنه بالقونل هدنا و لو يري
سريره ما اخفي لبات يفرغ
يعني: در نزد حسودان آنها، چنان تبسم ميکنم و ميخندم که دندان بزرگ آشکار ميشود، و از روي خيرخواهي، با سخناني نرم او را از حسدش باز ميدارم. اگر او آنچه در باطن خود ميگذشت ميديد، با آرامش نخواهد خوابيد.
[ صفحه 561]
نيز از اوست:
اذا ما الدهر جر علي اناس
شرا شره اناخ باخرينا
فقل للشامتين بنا افيقوا
سيلقي الشامتون کما لقينا
يعني: وقتي زمانه سنگينيهاي خود را بر مردمي وارد ساخت، تا آخر آنها را هلاک نمود، بانها که از ما بدگوئي ميکنند بگو: بهوش باشيد که عنقريب بدگويان هم آنچه بما رسيده است خواهند ديد و هم از اوست:
ذهب الذين اذا راوني مقيلا
هشوا الي و رحبوا بالمقبل
و هم الذين ادا حملت حماله
فليقتهم فکانني لم احمل
يعني: رفتند آنها که چون مرا ميديدند نزد آنها ميروم، مسرور ميشدند و جلو مي آمدند و بمن مرحبا ميگفتند. آنها کساني بودند که هر گاه ناراحتي داشتم و آنها را ملاقات مينمودم، طوري خوشحال ميگشتم که گوئي ناراحتي ندارم. اين اشعار نيز از وي مشهور است:
لي ابن عم علي ما کان من خلق
مختلفان فاقليه و يقليني
ازي بنا اننا شالت نعماتنا
فخالني دونه و خلته دوني
لاه ابن عملک لا افضلت في نسب
عني و لا انت دياني فتخزوني
اني لعمرک من يابي بذي خلق
عن الصديق و لا خيري بمجنون
و لا لساني علي الادني بمنطلق
بالفاحشات و لا اغضي علي الهون
ماذا علي و ان کنتم ذوي رحمي
ان لا احبکم ان لم تحبوني
يا عمرو ان لا تعد شتمي و منقصتي
اضربک بحيث تقول الهامه اسقوني
و انتم معشر زيد علي ماه
فاجمعوا امرکم طهرا فکيدوني
و لا يخرج القصر مني غير مابيه
و لا الين لمن لا ينبغي ليني
يعني: من پسر عمي دارم که بواسطه اخلاق بدش، با هم مخالفت هستيم. من او را بد ميدانم و او نيز مرا دشمن ميدارد. مرا بمصيبتي مبتلا کرد که ناچار از هم جدا
[ صفحه 562]
شده جلاي وطن نمودم او مرا مخالف خود ميداند، منهم او را مخالف خويش ميدانم اي پسر عمو بخدا قسم تو در نسب از من بهتر نيستي، و بر من حکومتي نداري که مرا خوار کني. بجان تو، من بواسطه بد خلقي کسي، از دوستي با وي دريغ ندارم و اگر کاري براي او انجام دهم، بر او منت نميگذارم و زبان خود را ببدگوئي پست ترين مردم نميگشايم ولي از خوار شدن چشم نميپوشم. براي من چه زياني دارد که اگر شما خويشان من مرا دوست نداشته باشيد، منهم شما را دوست نداشته باشم؟ اي عمرو اگر بدگوئي و عيب جوئي مرا ترک نکني ضربتي بر سرت خواهم زد که بحالت مرگ افتاده از مردم آب طلب کني. شما مردمي هستيد که بيش از صد نفر ميباشيد، همه با هم دست بهم دهيد و بجنگ من بيائيد. سخت گرفتن بر من جز بر استقامت من نميافزايد. من نسبت بکسي که درباره ام ملاحظه ندارد، سرزنش روا نميدارم.