بازگشت

ذو الاصبع عدواني و دختران او


ذو الاصبع عدواني حرثان بن محرث بن حارث بن ربيعه که باده واسطه به يشکر بن عدوان مي پيوندد، نيز يکي از معمرين است. علت اينکه او را عدوان ميگفتند اين بود که وي از روي ظلم و عدوان برادر خود فهم را بقتل رسانيد و گويند: او را نابينا کرد، و از اين جهت بوي ذو الاصبع گفتند که ماري انگشت او را گزيد و شل گرديد ذو الاصبع يعني صاحب انگشت. گويند: ذو الاصبع صد و هفتاد سال عمر کرد. و ابو حاتم گفته که وي سيصد سال در جهان زيست و در عصر جاهليت يکي از حکام عرب بود، و جاحظ گفته که دندان هاي ثناياي وي ريخته بود، و اين چند شعر را از او نقل کرده است:



لا يبعدن عهد الشباب

و لا لذاته و بناته النظر



لو لا اولئک ما حفلت متي

عوليت في حرجي الي قبري



هزئت اثيله ان رات هرمي

و ان انحني لتقادم ظهري



يعني: زمان جواني و لذتها و شکوفه هاي نوشکفته آن از من دور نميشوند اگر اينها نمي بود، در محفلي نمي نشستم، چون مرا در تابوت نهاده بجانب گور بردند اثيله پيري و خم شدن پشت مرا بعلت شکستگي ميبيند، و به سرزنشم خواهد پرداخت. ذو الاصبع چهار دختر داشت. چون خواست آنها را شوهر دهد، نپذيرفتند و گفتند خدمت کردن به تو و بودن در نزد تو را بيش از شوهر کردن دوست داريم. ولي روزي ذو الاصبع از محلي که دختران او را نمي ديدند بانها مينگريست. ديد دختران بيکديگر گفتند خوب است هر کدام آنچه در دل دارد بزبان بياورد. دختر بزرگتر گفت:



الا هل اراها ليله و ضجيعها

اشم کنصل السيف عين مهند



عليم بادواء النساء و اصله

اذا ما انتمي من سر اهلي و نحتدي





[ صفحه 557]



يعني: آيا شبي را خواهم ديد که همبسترم مردي پاکدامن و در رويدادها همچون شمشير تيز باشد؟ و هم آشناي بدردهاي زنان نيازهاي آنها بوده، اصل وي در مقام نسبت، از خاندانهاي اصيل و نجيب باشد؟. دختر دوم گفت:



الا ليت زوجي من اناس اولي عدي

حديث الشباب طيب الثوب و العطر



لصوق باکباد النساء کانه

خليفه جان لا ينام علي وتر



يعني: کان شوهر من از مردمي باشد که دشمن ها داشته باشند و هم نوجوان و خوش لباس و معطر باشد و از شدت علاقه مانند مار بزنان به پيچد و در روي فروش نخوابد بلکه فقط با زنها در آميزد. برخي آخر شعر دوم را علي هجر خوانده اند و بنابراين چنين معني ميدهد که: چندان زنان را دوست داشته باشد که بي زن بخواب نرود. چون دختر دوم اين شعر بگفت خواهران بوي گفتند: تو جواني را مي خواهي که از بستگانت نباشد. دختر سوم نيز ما في الضمير خود را بدينگونه ابراز داشت:



الا ليته يکسي الحجال نديه

له جفنه تشفي بها المعز و الجزر



له حکمات الدهر من غير کبره

تشين فلان فان و لا ضرع غمر



يعني: کاش شوهر من کسي باشد که مجلس گرفته با ظرفي پر از گوشت بزغاله و گوسفند بمردم طعام دهد. و در سنين جواني از گذشت روزگار حکمتها بياندوزد نه پيرمردي سالخورده و نه جواني خام باشد. خواهران بوي گفتند: تو ميخواهي شوهرت مردي بزرگ و شريف باشد. سپس بخواهر چهارمي گفتند تو هم بگو گفت من چيزي نميگويم، گفتند: اي بد جنس دست ما را خواندي و حال نميخواهي ما از آنچه در خيالت ميگذرد مطلع شويم. او هم گفت: اگر زن از چوب شوهر اختيار کند بهتر از اينست که بي شوهر بنشيند از آن روز اين حرف که عربي آن زوج من عود خير من قعود است جزء امثال



[ صفحه 558]



عرب درآمد، چون زهير از نيات دختران خود مطلع گرديد، آنها را شوهر داد. يکسال بعد نزد دختر بزرگتر رفت و گفت اي دختر شوهرت را چطور مي بيني؟ گفت. بهترين شوهري ميدانم، که زن خود را گرامي داشته و خواهش او را بر مياورد. پرسيد مالي که داريد چگونه است؟ گفت: بهترين اموال شتر است کمي از شير آن مينوشيم و گوشت آنرا ميخوريم و موقع سواري از آن استفاده ميکنيم. گفت: اي دختر شوهرت مردي کرديم است و مالت بسيار ميباشد. سپس بنزد دختر دوم آمد و گفت دخترم شوهرت چطور است؟ گفت بسيار خوب شوهري است. زن خود را گرامي ميدارد. و اگر بکسي چيزي دهد، آنرا فراموش ميکند پرسيد: مالتان چيست؟ گفت: ماده گاوي داريم که ميچرد و بخانه باز ميگردد و کاسه را پر از شير و خيک را پر از روغن ميکند و با زنان زن است گفت: نزد شوهرت محبوب و خوشبختي. آنگاه نزد دختر سومي آمد و گفت: دخترم شوهرت چطور است؟ گفت: نه چندان سخي است که اسراف کند و نه بخيلي است که اصلا چيزي بکسي ندهد. پرسيد: مال چه داريد؟ گفت چند راس بز داريم، گفت: چگونه از آنها استفاده ميکنيد؟ گفت: وقتي بچه سال باشند آنرا خورش سفره خود قرار ميدهيم. گفت بقدر کفايت مال داريد. از آنپس نزد دختر کوچک رفت و پرسيد: دخترم شوهرت چطور است گفت: بدترين شوهرهاست، خود را عزيز و زنش را خوار ميدارد پرسيد: مال چه داريد گفت: بدترين مالها را داريم. پرسيد چيست؟ گفت: گوسفنداني چند است که از آب و علف سير نميشوند و گوش کري دارند که حرف نميشوند. اگر يکي از سر پلي بدود و بقيه هم پيروي کرده همه در آب ميافتند [1] گفت: پدرت مردي است



[ صفحه 559]



که در بعضي از دختران خوشبخت و در بعضي ديگر بد شانس است!


پاورقي

[1] اين کنايه از بالدت و کودني گوسفندان است که به نفهمي معروفند. شايد علت اين که حسينعلي مازندراني بهائيان را اغنام الله ناميده نظر به نفهمي و حماقت پيروان خود داشته که کور کورانه و گوسفند وار، دنبال وي افتاده و او را پيغمبر مازندراني بلکه خداي محبوس مي دانند!.