بازگشت

سرگذشت عجيبي از معمرين


مولف سيد علي بن عبد الحميد [1] در کتاب الانوار المضيئه از جدش عبد الحميد نقل ميکند که باسناد خود از رئيس ابو الحسن کاتب بصري که از ادبا بشمار ميامد نقل کرده که در سال سيصد و نود و دو هجري چند سالي قحط و غلا بود. ولي اطراف بصره از نعمت و گشايش برخوردار بود. چون عربها از وضع معيشت بصره اطلاع يافتند از جاهي دور، دستجاب مختلف آنها که هر کدام بطرزي تکلم مي کردند، به بصره رو آوردند. من با جمعي رفتم که از احوال آن اطلاعي حاصل کنيم. شايد از مکالمه فصيح بعضي از آنها استفاده نمائيم. در آنجا چادر بلندي ديديم چون بطرف آن رفتيم پيرمردي را در گوشه آن مشاهده نموديم که ابروانش بروي ديدگانش افتاده و جمعي از غلامان و رفقايش اطراف او را گرفته اند. ما به پيرمرد سلام کرديم. او هم جواب داد و ما را بگرمي مي پذيرفت يکي از همراهان مامرا به پيرمرد معرفي کرد و گفت: اين مردي بزرگ است و نظارت راه ها را بعهده دارد و از فصحا و اولاد اصيل عرب ميباشد. همچنين اينان که با وي هستند همه منسوب بقبيله اي و داراي شخصيت و فصاحت ميباشند. او و ما از وقتي



[ صفحه 545]



ديديم شما در اين محل رحل اقامت افکنده ايد، نزد شما آمده ايم که از يکي از شما فوائد و طرفه اي اخذ کنيم. اکنون که شما را ديده ايم اميدواريم با بزرگواري خود ما را محروم نسازيد. پيرمرد گفت: عزيزان من خداوند شما را زنده نگاهدار، دنيا مرا از آنچه شما از من ميخواهيد محروم ساخته است. اگر فائده اي از لغت عرب را خواستار باشيد ميتوانيد از ابو وهابيه اخذ کنيد و با دست اشاره بچادر بزرگي نمود که مقابل آن بود ما نيز بچادر مزبور رفتيم. ديديم پيرمردي دراز کشيده و عده اي از خدمتکارانش دور او را گرفته اند. بوي سلام نموديم و آنچه ميان ما و پسرش پيرمرد اولي گذشته بود باطلاع او رسانديم. او گفت: عزيزان من خداوند شما را زنده نگاهدارد. من نيز همان عذري را دارم که پسرم از شما خواست ولي ميتواند از پدر من که در خانه اش ميباشد استفاده کنيد و با دست اشاره بچادري پاکيزه نمود. ما بيکدگر گفتيم ديدن پدر اين پيرمرد فرتوت از هر فائده که بخواهيم از او ببريم بهتر است. اگر فائده اي هم ببريم استفاده جداگانه ايست که بحساب نمياوريم پس بجانب چادر مزبور رفتيم. ديديم عده زيادي از غلامان و کنيزان دور او را گرفته اند. چون آنها ما را ديدند بطرف ما شتافتند و بما سلام کردند و گفتند: خدا بشما عمر دهد، چه ميخواهيد؟ گفتيم: ميخواهيم باقاي شما سلام کنيم و از محضرش استفاده نمائيم. گفتند: هر گونه استفاده اي ميتوانيد از آقاي ما ببريد. سپس يکي از خدمتکاران رفت و براي ما اجازه ورود گرفت و ما را نزد او برد. وقتي وارد چادر شديم ديديم سريري در صدر قرار داده و در دو طرف آن پشتيها و بالشي گذارده اند و پيرمردي سالخورده که موي سرش ريخته است سر خود را روي آن نهاده است. ما با صداي بلند سلام کرديم و او هم بخوبي جواب داد. سخنگوي ما آنچه را بفرزندش گفته بود بوي نيز گفت: و توضيح داديم که شما را بما معرفي کرده اند تا فوائدي از شما دريافت داريم. پيرمرد ديدگان خود را که در حدقه هاي گودش فرو رفته بود گشود و بغلامان خود گفت: مرا بنشانيد.



[ صفحه 546]



آنگاه گفت: عزيزان من خبري براي شما نقل ميکنم آنرا از بر کنيد. پدر من فرزند برايش نمي ماند و دوست داشت نسلش باقي باشد. سپس در سنين پيريش من متولد گرديدم و او از ولادت من بسيار مسرور گرديد. آنگاه در سنت هفت سالگي من پدرم بدرود حيات گفت و بعد از او عمويم مانند پدرم از من سرپرستي نمود. روزي عمويم مرا بحضور پيغمبر صلي الله عليه و آله برد و عرضکرد: يا رسول الله اين بچه برادرزاده من است. پدرش وفات کرده و من از وي سرپرستي مينمايم. حيف دارم که اين يادگار برادرم بميرد، تعويذي بمن تعليم فرما تا از برکت آن، بچه سالم بماند حضرت فرمود: چرا از ذات القلاقل بي خبري؟ عرضکرد: يا رسول الله ذات القلاقل چيست؟ فرمود: يعني سوره جحد قل يا ايها الکافرون و سوره اخلاص قل هو الله احد و سوره فلق قل اعوذ برب الفلق و سوره ناس قل اعوذ برب الناس را بر او بخوان من هر روز صبح آنرا خوانده و ميخوانم و بوسيه آن بخدا پناه ميبرم و تاکنون که باين سن رسيده ام نه آسيبي ديده و نه مريض گشته ام. پس آنرا حفظ کنيد و زياد بخوانيد و بوسيله آن از آسيب حوادث بخداوند عالم پناه بريد سپس ما از خدمت پيغمبر صلي الله عليه و آله مرخص شديم.


پاورقي

[1] در صفح 267 از اين دانشمند بزرگوار نام برديم.