بازگشت

داستان لبيد بن ربيعه


لبيد بن ربيعه جعفري صد و چهل سال عمر نمود. او نيز اسلام را درک کرد و مسلمان شد. چون بسن هفتاد سالگي رسيد اين شعر بگفت:



کاني و قد جاوزت سبعين حجه

خلعت بها عن منکبي ردائيا



يعني: سن من از هفتاد گذشت. از اينرو رداء را از دوش برگرفتم رسم معمول آن روزگار بوده و چون سنش بهفتاد و هفت سالگي سيد گفت:



باتت تشکي الي النفس مجهشه

و قد حملتک سبعا بعد سبعين



فان تزادي ثلثا تبلغي املا

و في الثلث وفاء للثمانين



يعني: اعضاء و جوارح با حالتي افسرده از من شکايت دارند. ميگويند هفتاد و هفت سال تو را کشديم. اگر سه سال ديگر بان افزوده گردد که هشتاد سالت تمام شود آنگاه بارزوي خودخواهي رسيد. هنگاميکه بنود سالگي رسيد گفت:



کأني و قد جاوزت تسعين حجه

خلعت بها عني عذار لثامي



رمتني بنات الدهر من حيث لا اري

فکيف بمن يرمي و ليس برامي



فلو انني ادمي بنبل رايتها

و لکنني ادمي بغير سهام



يعني: من اکنون از نود سال گذشته ام. ازين رو نقاب از چهره طبق رسوم آن عهد برميدارم. دختران روزگار از جائيکه من نمي بينم تير عشق خود را بسوي من رها کردند بيچاره کسيکه تير بسوي او بياندازند و تيرانداز را نبيند اگر تيري بسوي من رها ميشد آنرا ميديدم ولي تيري که بسوي من رها ميکنند تير کمان نيست موقعيکه بصد و ده سالگي رسيد گفت:



و ليس في ماه قد عاشها رجل

و في تکامل عشر بعدها عمر



يعني: صد سالي که مردي عمر نموده و ده سال بعد از آن، عمري نيست، چون صد و بيست ساله شد گفت:



[ صفحه 530]



قد عشت دهرا قبل حجري و احس

لو کان في النفس اللجوج خلود



روزگاري پيش از دويدن و احس من زندگي کردم. کاش اين نفس لجباز هميشه در دنيا ميبود مقصود اينست که صد و بيست سال عمر من کمتر از دويدن و احس اسب قيس بن زهره است و چون بصد و چهل سالگي رسيد گفت:



و لقد سئمت من الحيوه و طولها

و سوال هذا الناس کيف لبيد؟



غلبت الرجال فکان غير مغلب

دهر طويل دائم ممدود



يوم اذا ياتي علي و ليله

و کلاهما بعد المضي يعود



يعني: از زندگي و درازيان خسته شدم، مخصوصا از اينکه مردم ميپرسند لبيد حالت چطور است؟ زمانه بر مردم چيره ميشود، ولي چيزي بر روزگار دائم طولاني چيره نميگردد. زمانه روز و شبي است که بر من ميگذرد و هر دو بعد از رفتن من دوباره باز ميگردند. چون هنگام وفاتش رسيد بفرزندش گفت: اي فرزند پدرت نمرده، بلکه فاني گشت. چون قبض روح شوم، مرا رو بقبله بگذار و با پيراهنم بپوشان و مرگ مرا اعلام مکن تا کسي بر من شيون نکند و گريه ننمايد. آنگاه ظرف بزرگي که در آن طعام مينهادم و با آن مردم را ضيافت مينمودم بردار و پر از طعام کن و بمسجد ببر. وقتي امام جماعت سلام گفت، ظرف طعام را نزد مومنين بگذار تا همه بخورند و بعد از اتمام غذا بانها بگو:



و اذا دفنت اياک ف

اجعل فوقه خشبا و طينا



و فصايحا حما رواسي

ها تشدد و الغصونا



ليقين صر الوجه سف

ساف التراب و لن يقينا



يعني: وقتيکه پدرت را دفن کردي، چوب و خاک و سنگ سخت بر روي آن قرار ده، و قبر او را محکم نگاهدار، تا اطراف آن محفوظ بماند و خاک تيره از حرارت صورت وي مانع شود، هر چند مشکل است بتواند مانع گردد داستان وصيت لبيد را بطريق ديگر هم آورده اند ميگويند: عادت وي اين بود



[ صفحه 531]



که چون باد شمال ميوزيد گوسفندان ذبح ميکرد و طبخ مينمود و در جفنه همان ظرف بزرگي که در صدر داستان گفته شد، ريخته و براي مردم ميفرستاد. زمانيکه وليد بن عقبه بن ابي معيط والي کوفه شد، براي مردم خطبه خواند و پس از حمد و ثناي الهي و درود بر حضرت رسالت پناهي صلي الله عليه و آله گفت: مردم داستان لبيد بن ربيعه جعفري و شرافت و مردانگي و عادت وي را که هر وقت باد شمال ميوزيد گوسفنداني طبخ ميکند، ميدانيد. پس او را در اين مردانگي ياري نمائيد. سپس از منبر بزير آمد و پنج گوسفند و ابياتي چند براي لبيد فرستاد. اشعار اين بود:



اري الجزار يشحذ شفرتيه

اذا هبت رياح ابي عقيل



طويل الباع ابلج جعفري

کريم الجد کالسيف الصقيل



وفي ابن الجعفري بما لديه

علي الغلات و المال القليل



يعني: مي بينم قصاب کارد خود را براي ذبح گوسفندان تيز ميکند، در وقتيکه باد شمال ابو عقيل ميوزد مقصود لبيد است لبيد جعفري مردي سخي الطبع و دست و دل باز و در کردم و بذل و بخشش بي آلايش همچون شمشير صيقل زده است لبيد آنچه غله و مال اندک دارد، بارباب احتياج بذل کرد. گويند: گوسفنداني که براي لبيد بردند بيست راس بوده وقتي آنها را بوي تسليم نمودند گفت: خداوند بامير پاداش خير دهد، او ميداند که من شعر نميگويم. سپس دخترش را صدا زد و گفت: اشعار امير را پاسخ ده دختر هم گفت:



اذا هبت رياح ابي عقيل

دعونا عند هبتها الويد



طويل الباع ابلج عشميا

اعان علي مروته لبيد



بامثال الهضاب کان رکبا

عليها من بني هام قعود



ابا وهب جزاک الله خيرا

نحرناها و اطعمنا الثريد



فعد ان الکريم له معاد

و عهدي يا ابن اروي ان تعود



حاصل معني اينکه: وقتي باد شمال ابي عقيل وزيد، وليد را که مردي جواد و نظر بلند و گشاده روست مي خوانيم، وليد با مردانگي چند راس گوسفند فربه و



[ صفحه 532]



بزرگ به لبيد کمک کرد، خدا ترا خير دهاد. ما آن گوسفندان را ذبح کرديم و آن را تليت کرده بمردم خورانديم، اي وليد اينگونه عطايا را مکرر کن که مردم کريم را عطاي مکرر ميبايد و من هم انتظار عطاي مجدد تو را دارم چون دختر اين اشعار بساخت، لبيد گفت: آفرين بر تو اي دخترک من شعر را نيکو گفتي ولي تقاضاي عطا مکرر را بي جا کردي دختر گفت: تقاضاي عطا از پادشاهان شرم ندارد لبيد گفت: در اين خصوص خود بهتر ميداني. ذو الاصبع عدواني حرثان بن محرث سيصد سال در جهان زيست. جعفر بن قرط سيصد سال عمر کرد، و اسلام را نيز درک نمود. عامر بن طرب عدواني سيصد سال در جهان ماند. محصن بن غصان بن ظالم دويست و پنجاه سال زندگي کرد. اشعار زير از او است:



الا يا سلم اني لست منکم

و لکن امرء قومي شعوب



دعاني الداعيان فقلت هبا

فقالا: کل من يدعي يجيب



الا يا سلمي اعياني قيامي

و اعيتني المکاسب و الرکوب



فصرت رديئه في البيت کلا

تاذي بي الا باعدوا القريب



کذاک الدهر و الايام حزن

لها في کل سائمه نصيب



يعني، اي اولاد سلم من از شما نيستم، بلکه مردي هستم که قومش از هم پاشيده است، مرا خواندند که استفاده اي برم. گفتم: من حاضرم. گفتند: آري هر کس دعوت ميشود، اجابت ميکند. اي اولاد سلم ايستادن مرا ناتوان و خسته ميکند و کسب معيشت و سواري بستوهم آورده. پس رفتم و در گوشه خانه افتادم. دور و نزديک از حال من در زحمت هستند. آري زمانه و روزگار حزن آور است، و در هر پيشامدي، ارباب لذت را بي نصيب نميگرداند. عاد بن شداد يربوعي صد و پنجاه سال در جهان زيست.



[ صفحه 533]