عبيد بن شريد جرهمي
و نيز شيخ صدوق (ره) در کمال الدين ميگويد: ابو سعيد عبد الله بن محمد بن عبد الوهاب شجري براي من حديث کرد و گفت: در کتاب برادرم ابوالحسن که بخط خود نوشته بود ديدم نوشته است: از يکي از دانشمندان که کتابها خوانده و اخبار
[ صفحه 509]
بسيار شنيده بود، شنيدم ميگفت: عبيد بن شريد جرهمي معروف، سيصد و پنجاه سال عمر کرد. او پيغمبر صلي الله عليه و آله را درک نمود و اسلام آورد بعد از رحلت آن حضرت تا زمان معاويه هم زنده بود. در ايامي که معاويه بي رقيب فرمانروائي ميکرد روزي بر وي درآمد. معاويه بوي گفت: اي عبيد مرا خبر ده از آنچه ديده و شنيده و درک کرده اي بگو بدانم روزگار را چگونه ديده اي؟. عبيد گفت: روزگار را مانند شب و روزي ديدم که يکي ميايد و ديگري ميرود. هر کس را ديدم از زمانه خود نکوهش ميکرد. شخصي را ديدم که هزار سال عمر کرده بود و او ميگفت که قبل از او شخصي دو هزار سال عمر نموده بود. و اما آنچه شنيده ام: يکي از پادشاهان حمير [1] براي من نقل کرد که يکي از سلاطين نابغه که کشورها فتح کرده بود و او را ذو سرح ميگفتند در ريعان جوانب به سلطنت رسيد، و در امر مملکت داري با تدبير و سخي الطبع و مطاع بود. او هفتصد سال در مملکت خود سلطنت کرد. اغلب اوقات با نزديکان خود بشکار و گردش ميرفت. روزي در گردشگاه پدر و مادر برخورد کرد که يکي مانند نقره سفيد و ديگري سخت تيره بود، و هر دو با هم ميجنگيدند. مار سياه بر سفيد غلبه يافت و نزديک بود آنرا بکشد پادشاه دستور داد مار سياه را کشتند و مار سفيد را گرفتند و بر سر چشمه اي که درختي در آن بود آوردند و آب روي آن پاشيدند و کمي هم خورانيدند تا بحال آمد، آنگاه آنرا رها کردند و او هم رفت. آنروز پادشاه تمام وقت بشکار و گردش پرداخت. چون شب شد و بخانه برگشت و روي تخت خود که دربان و غيره دسترسي بمحل آن نداشتند، نشست، در آنميان ديد جواني خوش لباس و زيبا که از حد وصف بيرون بود، درآمد و بوي سلام کرد. پادشاه از ديدن او خشمگين شد و پرسيد: تو کيستي، چه کسي بتو راه داد و اجازه داد باينجا که نه دربان
[ صفحه 510]
و نه کسي ديگر دسترسي دارد بيائي؟. جوان گفت: اي پادشاه ناراحت مباش من از آدميزاد نيستم، بلکه جواني جني هستم. آمده ام پاداش کار نيکي که نزد من داري، بتو بدهم، پادشاه پرسيد: کدام کار نيک؟ گفت: من همان مار هستيم که روز گذشته از خطر مرگ نجاتم دادي آن مار سياه که او را بقتل رساندي غلام ما بود. او جماعتي او کسان مرا کشته بود. او هر وقت يکي از ماها را تنها گير مياورد، ميکشت تو دشمن مرا بقتل رساندي و مرا زنده کردي، اکنون آمده ام پاداشي که نزد من داري بتو بدهم. سپس گفت اي پادشاه ما جن هستيم ولي نه جن. پادشاه پرسيد: فرق ميان اين دو چيست؟ راوي ابو سعيد شجري ميگويد: برادرم ابوالحسن در اينجا سخن را قطع کرده و حديث بپايان نرسيده است.
پاورقي
[1] حمير نام قبيله اي از عرب بوده که در قسمت غربي شهر صنعاء يمن سکني گزيدند. سپس بدين يهودان آنجا در آمدند و از آن پس بقبه ي ملوک حمير يهودي گشتند.