بازگشت

ابودنياي معمر


در کتاب مزبور مينويسد: عبد الله بن محمد بن عبد الوهاب شجري نقل کرد که محمد بن قاسم رقي، و علي بن حسين بن حبکاء لائکي گفتند: مردي از اهل مغرب را در مکه معظمه ملاقات نموديم. ما با جمعي از محدثين که در آنسال يعني سنه سيصد و نه هجري براي انجام مراسم حج آمده بودند، بنزد وي رفتيم. ديديم او مرديست که موي سر و ريشش سياه و مانند پوست پوسيده اي است که هنوز موي سياه آن باقي مانده است. عده اي از فرزندان و نوادگان و پيرمردان همشهريش اطراف او را گرفته بودند



[ صفحه 493]



و ميگفتند ما از مردم دورترين شهرهاي مغرب نزديک باهره علينا هستيم. پير مردها ميگفتند ما از پدران خود شنيده ايم و آنها از پدران و اجداد خود نقل ميکردند که آنها اين پيرمرد را که معروف به ابو دنياي معمر و نامش علي بن عثمان بن خطاب ابن مره بن مويد است ديده اند. خود پيرمرد ميگفت من از قبيله همدان و اصلا از صعده اليمن [1] ميباشم ما پرسيديم آيا تو علي بن ابي طالب (ع) را ديده اي؟ پيرمرد ديدگانش را مانند دو چراغ از زير ابرواني که چشم او را پوشيده بود گشود و گفت: آري با اين دو چشم آن حضرت را ديده ام من خادم آنجضرت بودم و در جنگ صفين التزام رکابش را داشتم و اين اثر زخم که در سر من است از صدمه اسب آن حضرت ميباشد، سپس اثر زخم را در جنب ابروي راستش را بما نشانداد. جماعتي که اطراف او بودند نيز گواهي بعمر طولاني وي داده و گفتند: ما از وقتي خود را شناخته ايم او را با همين شکل ديده ايم و اضافه کردند که از پدران و اجداد خود شنيده ايم که آنها هم از وقتي خود را ميشناختند، اين پيرمرد را با اين حال ديده اند. سپس ما سر صحبت را باز کرده داستان و احوال او و علت عمر طولانيش را از وي جويا شديم. ديدم عقلش ثابت است و آنچه بوي گفته ميشود، بخوبي ميفهمد و از روي عقل و درايت جواب ميدهد پيرمرد گفت: پدر من در کتب گذشتگان خوانده بود که چشمه حيوان در ظلمات است و هر کس از آن بنوشد عمرش طولاني ميگردد، بهمين جهت اشتياق زياد پيدا کرد که بظلمات رفته از آن آب بنوشد. پس پدرم توشه اي برداشت و آنرا بار کرد و مرا هم با خود برد. دو شتر نه ساله



[ صفحه 494]



که توانائي بيشتري داشتند و چند شتر شيردار و چند مشک آب برداشته و حرکت نموديم. من در آنموقع سيزده ساله بودم. شش شبانه روز راه رفتيم تا بظلمات رسيديم. روزها را اينطور تشخيص مي داديم که روشن تر و تاريکي نسبت بشب کمتر بود. پس از آن در ميان کوهها و بيابان ها منزل نموديم. پدرم در کتابها خوانده بود که مجراي آب زندگاني در آن محل است. چند روز در آنجا مانديم. آبي که با خود آورده بوديم بشتران داديم و تمام شد. اگر شتران ما بچه سال و نيرومند نبودند، ما از تشنگي مرده بوديم. پدرم در آنمحل بجستجوي آب پرداخت و بما دستور داد که آتش روشن کنيم تا بوسيله آن، موقع برگشتن ما را پيدا کند. پنجروز در آنجا مانديم در آنمدت پدرم مرتب در پي آب زندگاني ميگشت ولي پيدا نميکرد. وقتي از زحمت خود مايوس گرديد آهنگ مراجعت نمود. زيرا آب و توشه ما تمام شده بود. بعلاوه خدمتکاران از بيم تلف شدن اصرار در مراجعت داشتند. در آن ميان روزي من براي کاري باندازه مسافت يک تير که رها کنند از محلي که بوديم دور شدم ناگاه با نهري سفيد رنگ و زلال و لذيذ برخوردم که نه کوچک و نه بزرگ بود و بارامي جريان داشت. نزديک رفتم و دو سه کف از آن نوشيدم. ديدم آبي زلال و لذيذ و خنک است. پس با عجله بمحلي که بوديم مراجعت نمودم و بخدمتکاران مژده دادم که من آب را پيدا کردم. آنها هم تمام مشکها و ظرفهائي که داشتيم برداشتند تا همه را پر کنند. در آنموقع از شدت شوق ندانستم که پدرم در آن حوالي پي آب ميگردد من با خدمتکاران مدتي هر چه گشتيم نهر مزبور را پيدا نکرديم. خدمتکاران هم مرا تکذيب نمودند و گفتند: راست نگفتي. چون بمحل بازگشتيم و پدرم نيز بازگشت، ماجرا را برايش نقل کردم پدرم گفت: فرزند آنچه مرا به پيمودن اينراه و تحمل خطر انداخت، دست يافتن باين نهر آب بود، ولي روزي من نشد و نصيب تو گرديد. تو از اين پس عمر طولاني خواهي يافت بطوريکه از زندگي عاجز ميشوي سپس بوطن برگشتيم و چند سال بعد



[ صفحه 495]



از آن پدرم بدرود حيات گفت. چون سن من قريب بسي رسيد، رسول اکرم صلي الله عليه و آله و پس از وي به ترتيب خليفه اول و دوم وفات کردند. سپس بعزم حج بيت الله بمدينه آمدم و روزهاي آخر خلافت عثمان را درک کردم، در مدينه ميان گروهي از ياران پيغمبر بشخص علي بن ابيطالب عليه السلام ميل قلبي پيدا کردم، پس بمنظور انجام خدمت در نزد حضرتش ماندم و در جنگها ملتزم رکابش بودم. در جنگ صفين اين ضربت و جراحت را از آسيب اسب آن حضرت ديدم. من همواره ملازم حضرتش بودم تا آنکه بشهادت رسيد. پس از آن فرزندان و کسان امام اصرار کردند نزد آنان بمانم ولي من نماندم و بوطن ماولف برگشتم، آنگاه در روزگار خلفاي بني مروان براي دومين بار بحج آمدم و با همشهريانم مراجعت نمودم و ديگر تا اين سفر، بحج نيامدم. چون پادشاهان مغرب از طول عمر من اطلاع مييافتند مرا بحضور ميطلبيدند و علت طول عمرم و آنچه ديده ام جويا ميشدند. بسيار آرزومند بودم يکبار ديگر حج کنم تا اينکه اين عده که ميبينيد اطراف مرا گرفته اند و همه فرزندان و نوادگان من ميباشند، اينبار مرا بحج آوردند. و هم پيرمرد گفت که: تاکنون دو سه بار دندان درآورده است.


پاورقي

[1] صعدة- از شهرهاي معروف يمن است که شخص منسوب بآنجا را صاعدي مي گويند مراصد.