بازگشت

ولادت با سعادت حضرت ولي عصر و سرگذشت مادر بزرگوارش


کليني [1] در کتاب کافي روايت نموده که: ولادت با سعادت وجود اقدس امام زمان عليه السلام در سال 255 هجري روي داده است. شيخ صدوق [2] در کمال الدين نقل کرده که چون مادر امام عصر (ع)



[ صفحه 183]



حامله گشت، حضرت امام حسن عسگري عليه السلام به وي فرمود: پسري مياوري که نامش پس از من، جانشين من خواهد بود. و هم صدوق در کمال الدين از استادش ابن وليد قمي و او از محمد بن عطار از حسين بن رزق الله از موسي بن محمد بن القاسم بن حمزه بن الامام موسي بن جعفر عليه السلام و او از حکيمه خاتون دختر امام محمد تقي (ع) روايت نموده که گفت: امام حسن عسگري (ع) مرا خواست و فرمود: عمه امشب نيمه شعبان است، نزد ما افطار کن که خداوند در اين شب فرخنده کسي بوجود مياورد که حجت او در روي زمين ميباشد. عرضکردم: مادر اين نوزاد مبارک کيست؟ فرمود: نرجس. گفتم فدايت گردم اثري از حاملگي در نرجس خاتون نيست. فرمود همين است که ميگويم. سپس بخانه حضرت درآمد و سلام کرده نشستم. نرجس خاتون آمد کفش از پاي من درآورد و گفت: اي بانوي من شب بخير گفتم: بانوي من و خاندان ما توئي گفت: نه من کجا و اين مقام بزرگ؟ گفتم: دختر جان امشب خداوند پسري بتو موهبت ميکند که سرور دو جهان خواهد بود. چون اين سخن شنيد، با کمال حجب و حيا نشست. سپس نماز شام را گذاردم و افطار کردم و خوابيدم سحرگاه براي اداء نماز شب برخاستم. بعد از نماز ديدم نرجس خوابيده و از وضع حمل او خبري نيست،



[ صفحه 184]



پس از تعقيب نماز دوباره خوابيدم و بعد از لحظه اي با اضطراب بيدار شدم، ديدم نرجس خوابيده است. در آن حال درباره وعده امام ترديد ميکردم، که ناگهان حضرت از جائيکه تشريف داشتند با صداي بلند مرا صدا زده فرمودند: عمه تعجب مکن که وقت نزديک است چون صداي امام را شنيدم شروع بخواندن سوره الم سجده و يس نمودم در اين وقت نرجس با حال مضطرب از خواب برخاست، من بوي نزديک شدم و نام خدا را بر زبان جاري کردم و پرسيدم: آيا احساس چيزي ميکني؟ گفت: آري. گفتم: ناراحت مباش و دل قوي بدار، اين همان مژده است که بتو دادم، سپس هر دو بخواب رفتيم. اندکي بعد برخاستم ديدم بچه متولد شده و روي زمين با اعضاء هفتگانه [3] خدا را سجده ميکند. آن ماه پاره را در آغوش گرفتم. ديدم بعکس نوزادان ديگر، از آلايش ولايت پاک و پاکيزه است اين هنگام امام حسن عسگري عليه السلام صدا زد: عمه جان فرزندم را نزد من بياور چون او را نزد پدر بزرگوارش بردم، امام دست زير رانها و پشت بچه گرفت و پاهاي او را بسينه مبارک چسبانيد و زبان در دهانش گردانيد و دست بر چشم و گوش و بندهاي او کشيد و فرمود: فرزندم با من حرف بزن آن مولود مسعود گفت: اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريک له و اشهد ان محمدا رسول الله آنگاه بر امير المومنين و ائمه طاهرين عليهم السلام درود فرستاد و چون بنام پدرش رسيد ديدگان گشود و سلام کرد. امام فرمود: عمه جان او را نزد مادرش ببر تا باو نيز سلام کند و باز نزد من برگردان. چون او را نزد مادرش بردم سلام کرد، مادر نيز جواب سلامش را داد. سپس او را پيش امام حسن عسگري عليه السلام برگردانيدم. حضرت فرمود: عمه روز هفتم ولادتش نيز بچه را نزد من بياور. صبح روز نيمه



[ صفحه 185]



شعبان که بخدمت امام رسيد سلام کردم، روپوش از روي او برداشتم، ولي بچه را نديدم عرضکردم: فدايت گردم بچه چه شد؟ فرمود: عمه جان او را بکسي سپردم که مادر موسي فرزند خود را باو سپرد، چون روز هفتم بحضور امام شرفياب شدم فرمود: عمه فرزندم را بياور. او را در قنداقه پيچيده نزد حضرت بردم. امام مانند بار اول فرزند دلبندش را نوازش فرمود و زبان مبارک آنچنان در دهان او مينهاد که گوئي شير و عسل باو ميخوراند. سپس فرمود: اي فرزند با من سخن بگو گفت: اشهد ان لا اله الا الله آنگاه بر پيغمبر خاتم صلي الله عليه و آله و اميرالمومنين عليه السلام و يک يک ائمه تا پدر بزرگوارش درود فرستاد و سپس اين آيه شريفه را تلاوت نمود. و نريد ان نمن علي الذين استضعفوا في الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثين و نمکن لهم في الارض و نري فرعون و هامان و جنودهما منهم ما کانوا يحذرون [4] يعني: اراده کرده ايم که منت بنهيم بر آنان که در زمين زبون گشتند و آنها را پيشوايان و وارثان زمين قرار دهيم و آنها را در زمين جاي دهيم و بفرعون و هامان و لشکريان آنان نشان دهيم آنچه را که آنها از آن ميترسيدند. موسي بن جعفر راوي اين حديث ميگويد: اين روايت را از عقبه خادم امام حسن عسگري عليه السلام پرسيدم و او نيز گفته حکيمه را تصديق کرد. در کتاب کمال الدين از معلي بن محمد روايت نموده که گفت: از امام حسن عسکري عليه السلام نقل شده که چون زبيري [5] بقتل رسيد حضرت فرمود: اينست



[ صفحه 186]



پاداش کسيکه نظر رحمت حق را نسبت باوليائش دروغ دانست و گفته بود مرا خواهد کشت و فرزندي نخواهم داشت که جانشين من باشد. ولي او ديد که خود کشته گشت و خداوند فرزندي بنام م ح م د بمن موهبت کرد در سال 256 هجري [6] .



[ صفحه 187]



اين روايت در غيبت شيخ طوسي هم آمده است. و نيز در کمال الدين روايت ميکند که امام زمان عليه السلام شب نيمه شعبان سال 255 متولد گرديد است. و هم در کتاب مزبور است که چون امام زمان عليه السلام از مادر بزاد دو زانوا نشست و در حاليکه انگشت مبارک بسوي آسمان داشت عطسه اي کرد و فرمود الحمد لله رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله ستمگران چنين پنداشته اند که حجت پروردگار از ميان رفته است، اگر بما اجازه سخن گفتن ميدادند هر گونه ترديدي برطرف ميشد. در غيبت شيخ طوسي بسند ديگر هم روايت شده است. در کمال الدين از ابراهيم بن محمد و او از نسيم خادم امام حسن عسگري عليه السلام نقل ميکند که گفت: شب دوم ولادت امام زمان بحضورش مشرف شدم، در آن هنگام در حضور آن آقازاده عزيز عطسه ام گرفت، امام فرمود: يرحمک الله از اين کلام آقابسبي شاد گشتم. آنگاه فرمود: آيا درباره عطسه چيزي بتو نگويم؟ عرضکردم: بفرما فرمود: عطسه تا سه روز موجب دوري از مرگ است. در غيبت شيخ طوسي بجاي شب دوم، شب دهم نقل شده. همچنين در کمال الدين از محمد بن عثمان نثل کرده است که چون آقا متولد گرديد، امام حسن عسگري عليه السلام عثمان بن سعيد نائب اول امام زمان پدر محمد بن عثمان مذکور را احضار نمود و فرمود: ده هزار رطل نان و ده هزار رطل گوشت خريده و بحساب من ميان بني هاشم قسمت کن، و چند راس گوسفند هم براي او عقيقه نما و هم در آن کتاب از ابو علي خيزراني و او از خادمه خود که او را بامام حسن عسکري عليه السلام هديه کرده بود روايت نموده که گفت: من موقع ولات امام زمان (ع)



[ صفحه 188]



حاضر بودم مادر آقا نامش صيقل بود. امام حسن عسگري ماجراي آن بانوي معظمه را برايم نقل فرمود که از حضرت خواسته بود دعا فرمايد مرگ او پيش از وفات امام فرا رسد. همينطور هم شد و آن مکرمه در زمان حيات آن حضرت رحلت نمود. بر مزار او لوحي است که نوشته اند آرامگاه مادر محمد [7] ابو علي خيزراني گفت: از همين خادمه شنيدم که هنگام تولد امام زمان عليه السلام ديده است نوري از سر و روي حضرت باطراف آسمان ميدرخشد و مرغان سفيد چند از آسمان فرود ميامدند و بالهاي خود را بر سر و روي و بدن آن مولود مسعود ميکشيدند و پرواز ميکردند. چون اين خبر را بامام حسن عسکري عليه السلام داد. تبسم نمود و فرمود: آنها فرشتگان آسمانها بودند که در موقع ظهور اين طفل ياوران او خواهند بود، آنها آمده بودند بوي تبرک جويند. نيز در کتاب مزبور از ابو غانم خادم روايت نموده که چون امام زمان عليه السلام متولد گرديد، پدر بزرگوارش نام او را محمد گذارد و در روز سوم او را باصحاب خود نشان داد و فرمود: بعد از من اين کودک امام شما و جانشين من خواهد بود. اين همان قائم است که مردم براي ظهور او انتظارها ميکشند و در وقتيکه دنيا پر از ظلم و بيعدالتي شود ظاهر گردد و جهان را پر از عدل و داد کند. در غيبت شيخ طوسي [8] از بشر بن سليمان برده فروش که از فرزندان ابو ايوب



[ صفحه 189]



انصاري و يکي از شيعيان مخلص حضرت امام علي النقي و امام حسن عسکري عليهما السلام و در سامره همسايه حضرت بود روايت کرده که گفت: روزي کافور غلام امام علي النقي عليه السلام نزد من آمد و مرا احضار کرد، چون خدمت حضرت رسيدم فرمود: اي بشر تو از اولاد انصار هستي [9] دوستي شما نسبت بما اهلبيت پيوسته ميان شما برقرار است، بطوريکه فرزندان شما آنرا بارث ميبرند و شما مورد وثوق ما ميباشد. ميخواهم ترا فضيلتي دهم که در مقام دوستي با ما و اين رازي که با تو در ميان ميگذارم بر ساير شيعيان پيشي گيري. سپس نامه پاکيزه اي بخط و زبان رومي مرقوم فرمود و سر آنرا با خاتم مبارک مهر نمود و کيسه زردي که دويست و بيست اشرفي در آن بود بيرون آورد و فرمود: اينرا گرفته ببغداد ميروي و صبح فلان روز در سر پل فرات حضور ميبابي. چون کشتي حامل اسيران نزديک شد، و اسيران را ديدي، مي بيني بيشتر مشتريان، فرستادگان اشراف بني عباس و قليلي از جوانان عرب ميباشند. در اين موقع مواظب شخصي بنام عمر بن زيد برده فروش باش که کنيزي را باوصافي مخصوص که از جمله دو لباس حرير پوشيده و خود را از معرض فروش و دسترش مشتريان حفظ ميکند، بمشتريان عرضه ميدارد.



[ صفحه 190]



در اين وقت صداي ناله او را بزبان رومي از پس پرده رقيقي ميشنوي که بر اسارت و هتک احترام خود مينالد، يکي از مشتريان بعمر بن زيد خواهد گفت عفت اين کنيز رغبت مرا بوي جلب نموده، او را به سيصد دينار بمن بفروش کنيزک به زبان عربي ميگويد اگر تو حضرت سليمان و داراي حشمت اوباشي من بتو رغبت ندارم بيهوده مال خود را تلف مکن فروشنده ميگويد: پس چاره چيست؟ من ناگزيرم تو را بفروشم. کنيزک ميگويد: چرا شتاب ميکني؟ بگذار خريداري پيدا شود که قلب من باو و وفا و امانت وي آرام گيرد. در اين هنگام نزد فروشنده برو و بگو من حامل نامه لطيفي هستم که يکي از اشراف بخط و زبان رومي نوشته و کرم و وفا و شرافت و امانت خود را در آن شرح داده است. نامه را بکنيزک نشان بده تا درباره نويسنده آن بيانديشد. اگر بوي مايل گرديد و تو نيز راضي شدي من بوکالت او کنيزک را ميخرم. بشر بن سليمان ميگويد: آنچه امام علي النقي عليه السلام فرمود امتثال نمودم. چون نگاه کنيزک بنامه حضرت افتاد سخت بگريست، سپس رو بعمر بن زيد کرد و گفت: مرا بصاحب اين نامه بفروش و سوگند ياد نمود که اگر از فروش او بصاحب وي امتناع کند خود را هلاک خواهد کرد، من در تعيين قيمت او با فروشنده گفتگوي بسيار کردم تا بهمان مبلغ که امام بمن داده بود راضي شد. منهم پول را بوي تسليم نمودم و با کنيزک که خندان و شادان بود بمحلي که در بغداد اجاره کرده بودم آمديم. در آنحال با بيقراري زياد نامه امام را از جيب بيرون آورده ميبوسيد و روي ديدگان و مژگان خود مينهاد و بر بدن و صورت ميکشيد. من گفتم: عجبا نامه اي را ميبوسي که نويسنده آنرا نميشناسي گفت: اي درمانده کم معرفت گوش فرا ده و دل سوي من بدار. من مليکه دختر يشوعا پسر قيصر روم هستم، مادرم از فرزندان حواريين است و به شمعون وصي حضرت



[ صفحه 191]



عيسي عليه السلام نسبت ميرسانم، بگذار داستان عجيب خود را برايت نقل کنم، [10] جد من قيصر ميخواست مرا که سيزده سال بيشتر نداشتم براي پسر برادرش تزويج کند سيصد نفر از رهبانان و قسيسين انصاري از دودمان حواريين عيسي بن مريم عليه السلام و هفتصد نفر از اعيان و اشراف و چهار هزار نفر از امراء و فرماندهان و سران لشکر و بزرگان مملکت را جمع نمود. آنگاه تختي آراسته بانواع جواهرات را روي چهل پايه نصب کرد. چون پسر برادرش را روي آن نشانيد و صليبها را بيرون آورد و اسقفها پيش روي او قرار گرفتند و سفرهاي انجيها را گشودند، ناگهان صليبها از بلندي بروي زمين فرو ريخت و پايه هاي تخت در هم شکست. پسر عمويم با حالت بيهوشي از بالاي تخت بر روي زمين در افتاده و رنگ صورت اسقفها دگرگون گشت و سخت بلرزيدند. بزرگ اسقفها چون اين بديد رو بجدم کرد و گفت: پادشاها ما را از مشاهده اين اوضاع منحوس که نشانه زوال دين مسيح و مذهب پادشاهي است، معاف بدار



[ صفحه 192]



جدم نيز اوضاع را بفال بد گرفت، معهذا باسقفها دستور داد تا پايه هاي تخت را استوار کنند و صليبها را دوباره برافرازند و گفت: پسر بدبخت برادرم را بياوريد تا هر طور هست اين دختر را بوي تزويج نمايم، باشد که با اين وصلت ميمون نحوست آن برطرف گردد. چون دستور او را عملي کردند، آنچه بار نخست روي داده بود تجديد شد. مردم پراکنده گشتند و جدم با حالت اندوه بحرم سرا رفت و پرده ها بيافتاد. شب هنگام در خواب ديدم مثل اينکه حضرت عيسي و شمعون وصي او و گروهي از حواريين در قصر جدم قيصر اجتماع کرده اند و در جاي تخت منبري که نور از آن مي درخشيد قرار دارد. چيزي نگذشت که محمد صلي الله عليه و آله پيغمبر خاتم و داماد و جانشين او و جمعي از فرزندان وي وارد قصر شدند، حضرت عيسي عليه السلام باستقبال شتافت و با محمد (ص) معانقه کرد و محمد (ص) فرمودند: يا روح الله من بخواستگاري دختر وصي شما



[ صفحه 193]



شمعون، براي فرزندم آمده ام، و در اين هنگام بامام حسن عسکري عليه السلام نمود. حضرت عيسي نگاهي بشمعون کرده و گفت: شرافت بسوي تو روي آورده با اين وصلت با ميمنت موافقت کن. او هم گفت: موافقم. پس محمد صلي الله عليه و آله بالاي منبر رفت و خطبه اي انشاء فرمود و مرا براي فرزندش تزويج کرد، و حضرت عيسي و فرزندان خود و حواريون را گواه گرفت. چون از خواب برخاستم از بيم جان خواب خود را براي پدر و جدم نقل نکردم، و همواره آنرا پوشيده ميداشتم. بعد از آنشب چنان قلبم از محبت امام حسن عسگري عليه السلام موج ميزد که از خوردن و آشاميدن باز ماندم و کم کم لاغر و رنجور گشتم و سخت بيمار شدم. جدم تمام پزشکان را احضار نمود و از مداواي من استفسار کرد، و چون مايوس گرديد گفت: نور ديده هر خواهشي داري بگو تا در انجام آن بکوشم؟ گفتم: پدر جان اگر در بروي اسيران مسلمين بگشائي و آنها را از قيد و بند و زندان



[ صفحه 194]



آزاد گرداني اميد است که عيسي و مادرش مرا شفا دهند. پدرم تقاضاي مرا پذيرفت و من نيز بظاهر اظهار بهبودي کردم و کمي غذا خوردم. پدرم از اين واقعه خشنود گرديد و سعي در رعايت حال اسيران مسلمين و احترام آنان نمود. چهارده شب بعد از اين ماجرا باز در خواب ديدم که حضرت فاطمه عليها السلام با مريم و حوريان بهشتي بعيادت من آمده اند. حضرت مريم روي بمن نمود و فرمود: اين بانوي جهان و مادر شوهر تو است. من دامن مبارک او را گرفتم و گريه نمودم و از نيامدن امام حسن عسگري عليه السلام بديدنم، شکايت کردم. فرمود: او بعيادت تو نخواهد آمد زيرا تو مشرک بخدا و پيرو مذهب نصاري هستي. اين خواهر من مريم است که از دين تو بخداوند پناه ميبرد. اگر ميخواهي خدا و عيسي و مريم از تو خشنود باشند و ميل داري فرزندم بديدنت بيايد، بيگانگي خداوند و اينکه محمد پدر من خاتم پيغمبران است گواهي



[ صفحه 195]



بده. چون اين کلمات را ادا نمودم، فاطمه عليها السلام مرا در آغوش گرفت و بدينگونه حالم بهبود يافت. سپس فرمود: اکنون منتظر فرزندم حسن عسکري باش که او را نزد تو خواهم فرستاد. چون از خواب برخاستم، شوق زيادي براي ملاقات حضرت در خود حس کردم. شب بعد امام را در خواب ديدم و در حاليکه از گذشته شکوه مينمودم گفتم: اي محبوب من من که خود را در راه محبت تو تلف کردم فرمود: نيامدن من علتي سواي مذهب سابق تو نداشت و اکنون که اسلام آورده اي هر شب بديدنت ميايم تا موقعيکه فراق ما مبدل بوصال گردد. از آن شب تاکنون شبي نيست که وجود نازنينش را بخواب نبينم. بشر بن سليمان ميگويد: پرسيدم چطور شد که بميان اسيراي افتادي؟ گفت در يکي از شبها در عالم خواب امام حسن عسکري عليه السلام فرمود: فلان روز جدت قيصر لشگري بجنگ مسلمانان ميفرستد تو هم بطور ناشناس در لباس خدمتکاران



[ صفحه 196]



همراه عده اي از کنيزان از فلان راه بانها ملحق شو. سپس پيشقراولان اسلام مطلع شدند و ما را اسير گرفتند و کار من بدينگونه که ديدي انجام پذيرفت. ولي تاکنون بکسي نگفته ام نوه پادشاه روم هستم. حتي پيرمردي که من در تقسيم غنائم جنگ سهم او شده بودم نامم را پرسيد، ولي من اظهاري نکردم و گفتم: نرجس گفت: نام کنيزان؟ بشر ميگويد: گفتم: عجب است که تو رومي هستي و زبانت عربي است؟ گفت جدم در تربيت من جهدي بليغ داشت. او زني را که چندين زبان ميدانست معين کرده بود که صبح و شام نزد من آمده زبان عربي بمن بياموزد و بهمين جهت عربي را بخوبي آموختم. بشر ميگويد: چون او را بسامره خدمت امام علي النقي عليه السلام آوردم حضرت از وي پرسيد: عزت اسلام و ذلت نصاري و شرف خاندان پيغمبر را چگونه ديدي؟ گفت: درباره چيزي که شما از من داناتر ميباشيد چه عرض کنم؟.



[ صفحه 197]



فرمود: ميخواهم ده هزار دينار يا مژده مسرت انگيزي بتو بدهم، کدام يک را انتخاب ميکني؟ عرضکردم: مژده فرزندي بمن دهيد فرمود: تو را مژده بفرزندي ميدهم که شرق و غرب عالم را مالک شود، و جهان را از عدل و داد پر گرداند، از آن پس که پر از ظلم و جور شده باشد. عرضکرد: اين فرزند از چه شوهري خواهد بود؟ فرمود: از آنکس که پيغمبر اسلام در فلان شب و فلان ماه و فلان سال رومي تو را براي او خواستگاري نمود. در آن شب عيسي بن مريم و وصي او تو را بکي تزويج کردند؟ گفت: بفرزند دلبند شما فرمود او را ميشناسي؟ عرضکرد: از شبي که بدست حضرت فاطمه زهرا (ع) اسلام آوردم شبي نيست که او بديدن من نيامده باشد. در اين وقت امام نهم به کافور خادم فرمود: خواهرم حکيمه را بگو نزد من بيايد. چون آن بانوي محترم آمد فرمود: خواهر اين زن همان است که گفته بودم حکيمه خاتون آن بانو را مدتي در آغوش گرفت و از ديدارش



[ صفحه 198]



شادمان گرديد. آنگاه امام علي النقي عليه السلام فرمود: عمه او را بخانه خود ببر و فرايض ديني و اعمال مستحبه را باو بياموز که او همسر فرزندم حسن و مادرم قائم آل محمد صلي الله عليه و آله است. در کافي از محمد بن يحيي شيباني روايت کرده که گفت: در سال 286 وارد کربلا شدم و آستان ملائک پاسبان حضرت امام حسين عليه السلام را زيارت کردم، سپس بقصد زيارت مقابر قريش واقع در اظمين عليهما السلام به بغداد مراجعت نمودم. آنروز بسيار گرم و آسمان صاف و نوراني بود. چون بمدفن مطهر امام هفتم رسيدم و بوي تربت معطر آن حضرت را استمشام نمودم بي اختيار سرشک اشک بر آن تربت پاک فرو ريختم و چنان از خود بيخود شدم که چشم اشکبارم جائي را نميديد. بعد از آنکه اندکي آرام گرفتم و اشک چشمم فرو نشست و ديدگان گشودم، پيرمردي را در مقابل خود ديدم که با قامتي خميده و کف دست و پيشاني پينه بسته بديگري که با وي نزديک مرقد منور بود، ميگفت: برادرزاده عمويت از برکت



[ صفحه 199]



آن دو آقا مفتخر بعلوم شريفه و اسرار نهفته اي گشته که جز سلمان فارسي کسي بان نرسيده است. اکنون روزهاي زندگانيم بسر آمده و ستاره عمرم در حال غروب کردن است. ولي افسوس که در اين ولايت کسي را نمي يابم که شايسته باشد اين علوم و اسرار را باو بسپارم من با خود گفتم: پيوسته رنج و مشقت ميبرم و همه جا سواره و پياده در جستجوي علوم و اسرار اهلبيت عصمت هستم، و اکنون از اين پيرمرد سخني ميشنوم که حاکي از علمي بزرگ و امري عظيم است. ازينرو گفتم: اي پيرمرد آن دو آقا که گفتي کيانند؟ گفت آنان دو کوکب تابانند که در زمين سامره پنهان گشتند. گفتم: بدوستي و شرافت مدفن آن دو آقا سوگند ميخورم که من جوياي علوم و اسرار آن هستم و با ايمان راسخ در راه حفظ آثار و اخبار آنان جان ميدهم. گفت: اگر راست ميگوئي آنچه از ناقلان آثار آنها ضبط کرده اي بمن نشان



[ صفحه 200]



بده چون کتابهاي مرا جستجو نمود و روايات آنرا ديد گفت: راست گفتي. اکنون بدان که من بشر بن سليمان از اولاد ابوايوب انصاري، يکي از دوستان و خادمان امام علي النقي و امام حسن عسگري عليهما السلام ميباشم و در سامره همسايه آن دو بزرگوار بودم. گفتم: بر من منت بگذار و پاره اي از آثار آنها که ديده اي بازگو کن گفت: من از خريد و فروش کنيزان احتراز ميجستم و از موارد شبهه دار آن اجتناب مينمودم. امام علي النقي مسائل آنرا بمن آموخت تا آنکه کاملا آشنا شدم و حلال و حرام آنها را شناختم، شبي در سامره منزل خود نشسته بودم که کوبنده اي در زد. با عجله در را گشودم ديدم کافور امام علي النقي عليه السلام است که حضرت بطلب من فرستاده است. في الوقت لباس پوشيدم و بخدمت حضرت شتافتم ديدم با فرزندش امام حسن عسکري عليه السلام و خواهرش حکيمه خاتون که در پسر پرده قرار داشت، صحبت



[ صفحه 201]



ميفرمايد وقتيکه در حضورش نشستم فرمود: اي بشر تو از اولاد انصار هستي دوستي شما نسبت بما اهلبيت پيوسته ميان شما برقرار است، بطوريکه فرزندان شما آنرا بارث خواهند برد... تا آخر که در روايت سابق مفصلا از غيبت شيخ طوسي نقل شد. در کمال الدين است که محمد بن عبد الله مطهري گفت: بعد از رحلت امام حسن عسگري عليه السلام بخدمت حکيمه خاتون رسيدم تا درباره امام زمان که مردم اختلاف نظر داشتند، سوال کنم، چون بخدمتش رسيدم فرمود: اي محمد خداوند زمين را از وجود حجت گويا يا ساکت خالي نميگذارد، و اين منصب بزرگ را بعد از امام حسن و امام حسين عليهما السلام بدو برادر نداد. اين بخاطر فضيلت و امتياز آنان است که در روي زمين نظير ندارند. با اين وصف خداوند اين منصب بزرگ را فقط اختصاص بفرزندان امام حسين عليه السلام داده است. چنانکه فرزند هارون را بجاي اولاد حضرت موسي بمقام نبوت برگزيد، هر چند موسي بر هارون حجت بود. معهذا اين فضيلت تا روز قيامت براي فرزندان



[ صفحه 202]



هارون ماند. در اين امت هم ناچار بايد امتحاني پيش آيد تا بدانوسيله پيروان باطل و طالبان حق تميز داده شوند و در سراي ديگر مردم را از خدا بازخواستي نباشد و لازم بود که اين امتحان بعد از رحلت امام حسن عسگري عليه السلام واقع گردد. گفتم: اي بانوي من امام حسن عسگري عليه السلام فرزندي دارد؟ تبسمي فرمود و گفت: اگر امام حسن عسگري عليه السلام فرزندي ندارد پس بعد از او حجت خدا کيست؟ مگر نگفتم بعد از امام حسن و امام حسين امامت براي دو برادر نمي تواند باشد؟ 1



[ صفحه 203]



گفتم: اي بانوي من چگونگي ولادت با سعادت و غيبت آن حضرت را براي من شرح دهيد فرمود کنيزي داشتم که نامش نرجس بود. روزي پسر برادرم امام حسن عسکري عليه السلام بديدن من آمد، و سخت بوي نظر دوخت. گفتم: اگر مايل هستيد او را نزد شما روانه ميکنم؟. فرمود: نه عمه جان ولي من از وي در شگفتم. گفتم از چه چيز تعجب ميکنيد؟ فرمود: عنقريب فرزند بزرگواري از وي بوجود ميايد که خداوند زمين را بوسيله او پر از عدل و داد ميکند، از آن پس که پر از ظلم و ستم شده باشد. گفتم: من او را نزد شما ميفرستم. فرمود: در اين خصوص از پدرم اجازه بگير؟



[ صفحه 204]



من هم لباس پوشيدم و بمنزل امام عليه النقي عليه السلام رفتم و سلام کرده نشستم. حضرت ابتداء بسخن کرد و فرمود: حکيمه نرجس را نزد فرزندم بفرست. عرض کردم آفا من براي همين مطلب نزد شما آمده ام. فرمود: خدا ميخواهد تو را در ثواب آن شريک گرداند و از اين خير بهره ور کند. بي درنگ بخانه برگشتم و نرجس را زينت کرده و در خانه خودم وسيله زفاف آنها را فراهم نمودم. سپس حضرت چند روز بعد باتفاق نرجس نزد پدر بزرگوارش رفت. بعد از رحلت امام علي النقي عليه السلام آن حضرت بجاي پدر نشست. من هم مانند سابق که بديدن امام علي النقي نائل ميگشتم بملاقات او نيز ميرفتم. يکروز که بخانه آن حضرت رفته بودم نرجس آمد کفش از پايم درآورد و گفت: اي بانوي من بگذار کفش شما را بردارم گفتم بانو و سرور من تو هستي، بخدا قسم نميگذارم و خدمت تو را رضايت نميدهم. من خدمت تو را بر روي چشم مي پذيرم. چون امام گفتگوي ما را شنيد فرمود: عمه خدا پاداش نيک بتو مرحمت فرمايد. من تا غروب آفتاب خدمت امام عليه السلام بودم و با نرجس صحبت ميداشتم. آنگاه برخاستم که لباس پوشيده بروم. امام فرمود: عمه امشب را نزد ما بسر ببر که در اين شب مولود مبارکي متولد ميشد که زمين مرده را زنده ميگرداند. گفتم: اين مولود مبارک از چه زني خواهد بود؟ من که چيزي در نرجس نمي بينم؟ فرمود با اين وصف فقط از نرجس خواهد بود سپس من نزديک نرجس رفتم و او را نگريستم اثري از حمل در وي نديدم لذا رفتم موضوع را بامام هم اطلاع دادم. حضرت تبسمي نمود و فرمود: عمه موقع طلوع فجر اثر حملش آشکار ميشود لان مثلها مثل ام موسي لم يظهر بها الحبل و لم يعلم بها احد الي وقت ولادتها يعني او مانند مادر موسي است که اثر آبستني در وي مشهود نبود و تا موقع تولد موسي هيچکس اطلاع نداشت. زيرا فرعون براي دست يافتن بموسي شکم زنان باردار را



[ صفحه 205]



ميشکافت اين هم مانند موسي است که دشمنان درصدد کشتن او هستند حکيمه مي گويد: تا هنگام طلوع فجر پيوسته مراقب نرجس بودم. او جنب من خوابيده و گاهي پهلو به پهلو ميگشت. نزديک طلوع فجر ناگهان برخاستم و بسوي او شتافتم و او را بسينه چسبانيدم و نام خدا را بر او خواندم. امام با صداي بلند فرمود: عمه سوره انا انزلناه بر او قرائت کن. از وي پرسيدم حالت چطور است؟ گفت: آنچه آقا فرموده ظاهر گرديد. چون بقرائت سوره انا انزلناه پرداختم آن جنين نيز در شکم مادر با من ميخواند بعد بمن سلام کرد، چون صداي او را شنيدم وحشت کردم امام حسن عسگري عليه السلام صدا زد: عمه از کار خداوند تعجب مکن که ذات حق ما را از کوچکي با حکمت گويا و در روي زمين حجت خود ميگرداند. هنوز سخن امام تمام نشده بود که نرجس از نظرم ناپديد گشت مثل اينکه ميان من و او پرده اي آويختند. از اينرو فرياد کنان بسوي امام شتافتم. حضرت فرمود: عمه برگرد که او را در جاي خودخواهي ديد. چون مراجعت کردم چيزي نگذشت که پرده برداشته شد و ديدم نوري از وي ميدرخشيد که ديدگانم را خيره ميکند. سپس ديدم طفلي سجده ميکند، بعد روي زانوا نشست و در حاليکه انگشتان بسوي آسمان داشت گفت: اشهد ان لا اله الا الله و ان جدي رسول الله و ان ابي اميرالمومنين آنگاه تمام امامان را نام برد تا بخودش رسيد و سپس گفت: اللهم انجز لي وعدي و اتمم لي امري و ثبت وطاتي و املاء الارض بي قسطا و عدلا خداوند آنچه بمن وعده فرموده اي مرحمت کن و سرنوشتم را بانجام رسان قدمهايم را ثابت بدار و بوسيله من زمين را پر از عدل و داد کن. در اينوقت امام حسن عسگري عليه السلام با صداي بلند فرمود: عمه او را بگير و نزد من بياور چون او را در بغل گرفته نزد پدر بزرگوارش بردم، بپدر سلام کرد. حضرت هم او را در برگرفت ناگهان ديدم مرغاني چند دور سر او در پروازند. امام



[ صفحه 206]



عليه السلام يکي از آن مرغان را صدا زد و فرمود: اين طفل را ببر نگهداري کن و در هر چهل روز بما برگردان مرغ او را برداشت و پرواز نمود و ساير مرغان نيز بدنبال او به پرواز درآمدند، و ميشنيدم که امام حسن عسگري عليه السلام ميفرمود: تو را بخدائي ميسپارم که مادر موسي فرزند خود را باو سپرد. نرجس خاتون بگريست، امام فرمود: آرام باش که جز از پستان تو شير نمي مکد. عنقريب او را نزد تو مياورند همانطور که موسي را بمادرش برگردانيدند. خدا در قرآن ميفرمايد: فرددناه الي امه کي تقر عينها و لا تحزن [11] يعني: او را بسوي مادرش باز گردانديم تا ديده اش روشن شود و محزون نگردد. حکيمه ميگويد: از امام پرسيدم آن مرغ چه بود؟ فرمود: روح القدس بود که مراقب ائمه است و بامر خداوند آنها را در کارها موفق و محفوظ ميدارد و با علم و معرفت پرورش ميدهد. بعد از چهل روز بچه را نزد برادرزاده ام برگردانيدند، حضرت مرا خواست، چون بخدمتش رسيدم ديدم بچه جلو پدر راه ميرود. عرضکردم: آقا اين طفل که دو ساله است امام تبسمي نمود و فرمود: فرزندان انبياء و اولياء که داراي منصب امامت و خلافت هستند نشو و نماي آنان با ديگران فرق دارد. کودکان يکماهه ما مانند بچه يکساله ديگران ميباشند. کودکان ما در شکم مادر حرف ميزنند و قرآن ميخوانند و خدا را پرستش ميکنند و در ايام شير خوارگي، فرشتگان به پرستاري آنها مشغول و هر صبح و شام براي اطاعت فرمان آنان فرود ميايند. من هر چهل روز آن طفل نازنين را ميديدم، تا آنکه چند روز پيش از وفات پدرش او را بصورت مردي ديدم و نشناختم. لذا از امام پرسيدم: اين کيست که ميفرمائي پيش روي او بنشينم؟ فرمود: او پسر نرجس است که بعد از من جانشين من خواهد بود من بيش از چند روز ديگر ميان شما نيستم، بعد از وي فرمانبرداري



[ صفحه 207]



کنيد امام چند روز بعد رحلت فرمود و چنانکه مي بيني مردم درباره او چند دسته شده اند ولي بخدا قسم که من هر صبح و شام او را مي بينم و از آنچه شما از من ميپرسيد قبلا بمن خبر ميدهد. من هم باطلاع شما رساندم. بخدا قسم هر وقت ميخواهم از وي سوالي کنم در جواب دادن بر من پيشي ميگيرد. حتي شب گذشته بمن اطلاع داد که تو نزد من ميائي و درباره او سوال مي کني و اجازه داد که حقيقت مطلب را بتو بگويم. راوي: محمد بن عبد الله ميگويد: بخدا سوگند حکيمه چيزهائي بمن گفت که جز خداوند کسي نميداند و دانستم که همه راست و درست و مطابق عدل الهي است و يقين دارم که خداوند اخباري بامام عصر عليه السلام داده است که هيچيک از بندگانش اطلاع ندارند. شيخ صدوق (ره) در کمال الدين روايت نموده که امام زمان عليه السلام در روز جمعه متولد شده. نام مادرش ريحانه و صيقل و سوسن است ولي چون آبستن بانحضرت بود، لذا او را صيقل گفتند. ولادت با سعادت هشتم ماه شعبان در سال 256 هجري اتفاق افتاد. وکيل او عثمان بن سعيد بود. او هم وصيت نمود که بعد از وي فرزندش محمد بن عثمان باشد، و او ابوالقاسم حسين بن روح نوبختي را معين کرد، و او هم ابوالحسن علي بن محمد سيمري را، رضي الله عنهم. هنگام وفات سيمري از او خواستند که جانشين خود را معرفي کند اما او کسي را تعيين نکرد و گفت: ديگر کار بدست خداست، و بدينگونه بعد از سيمري غيبت کبري آغاز شد. مولف: در روايت مذکور که ميگويد: چون بانحضرت آبستن بود او را صيقل ميگويند بواسطه روشني و نوري بوده که از آن مخدره بعلت حمل نور امامت ساطع بوده است. چه که وقتي ميگويند فلاني شمشير را صيقل داد، بعلت



[ صفحه 208]



درخشش آنست و دور نيست که منظور وصف جمال آن مخدره باشد [12] نيز در آن کتاب از علي بن حسن بن فرج از محمد بن حسن کرخي روايت ميکند که گفت از ابوهارون که يکي از علماي ما شيعه بود شنيدم که گفت: من امام زمان عليه السلام را ديدم ولادتش روز جمعه سنه 256 بود. و در کتاب مزبور از محمد بن ابراهيم کوفي نقل ميکند که گفت: امام حسن عسکري عليه السلام گوسفند ذبح کرده اي براي من فرستاد و فرمودند: اين از عقبه فرزندم محمد است و هم در آن کتاب از حمزه بن ابي الفتح روايت کرده که گفت: يکي از خواص امام حسن عسکري عليه السلام نزد من آمد و مژده داده که شب گذشته در خانه امام مولودي بدنيا آمد، ولي امام عليه السلام امر بکتمان او نمود گفتم: نام مولود چيست؟ گفت: نامش را محمد و کنيه اش را ابوجعفر گذارده اند. همچنين در کمال الدين از غياث بن اسد روايت ميکند که گفت: از محمد ابن عثمان [13] قدس الله روحه شنيدم که چون امام زمان صلوات الله عليه متولد گرديد نوري از بالاي سر مبارکش باسمان تابيد. سپس صورت بخاخ نهاد و خدا را سجده



[ صفحه 209]



کرد. آنگاه سر برداشت و فرمود: اشهد ان لا اله الا الله و الملائکه و اولوا العلم قائما بالقسط. لا اله الا هو العزيز الحکيم. ان الدين عند الله الاسلام. و هم محمد بن عثمان گفت که: ولادت حضرت شب جمعه بود. و نيز در آن کتاب بهمين سند نقل کرده که امام ختنه کرده متولد شد و حکيمه خاتون گفت در ايام وضع حمل خون نفاس از مادر امام ديده نشد، و اين شيوره مادر هر امامي است. و نيز در آن کتاب از احمد بن حسن بن اسحاق قمي روايت ميکند که گفت: چون امام زمان متولد گرديد نامه اي از حضرت امام حسن عسکري عليه السلام براي جدم احمد بن اسحاق [14] رسيد که با خط خود مرقوم فرموده بود: مولود ما متولد گشت ولي تو آنرا از مردم پوشيده دار زيرا ما نيز جز به نزديکان و دوستان خود بکسي اظهار نکرده ايم ما بتو اعلام داشتيم تا مسرور شوي چنانکه خداوند ما را مسرور گردانيد. و السلام و در آن کتاب از حسن بن حسين علوي سابق الذکر روايت ميکند که گفت: من در سامره بخدمت امام حسن عسکري عليه السلام رسيدم و آن حضرت را بولايت فرزندش قائم تهنيت گفتم. در غيبت شيخ طوسي عليه الرحمه نيز اين حديث بسند ديگر نقل شده است. در کمال الدين از ابوسهل نوبختي از عقيد خادم روايت نموده که امام عصر عجل الله فرجه در شب جمعه و ماه رمضان سال 254 متولد گرديد. کنيه اش ابوالقاسم و ابوجعفر و لقبش مهدي و او حجت خداوند در روي زمين است. مردم درباره ولادت او اختلاف دارند. جمعي اظهار وعده اي انکار ميکنند. گروهي



[ صفحه 210]



از نقل آن جلوگيري و برخي آنرا نقل مي نمايند. و در غيبت شيخ طوسي از حسبن بن حسن علوي نامبرده روايت ميکند که در سامره خدمت امام حسن عسگري (ع) رسيدم و ميلاد مسعود مولي صاحب الزمان عليه السلام را بوي تبريک گفتم. و هم در آن کتاب از حکيمه خاتون نقل ميکند که در نيمه شعبان سال 255 امام حسن عسگري عليه السلام براي من پيغام فرستاد که افطار امشب را نزد ما صرف کن تا خداوند تو را بميلاد مسعود ولي و حجت خود و جانشين من مسرور گرداند، من بسي شادمان گشتم و همانوقت لباس پوشيده بخدمتش رسيدم. ديدم آقا در صحن خانه نشسته و کنيزان اطرافش را گرفته اند. گفتم: قربانت گردم فرزند شما از چه زني خواهد بود؟ فرمود: از سوسن من کنيزان را نگريستم و در هيچکدام جز سوسن اثر آبستني نديدم. بعد از اتمام نماز مغرب و عشاء با سوسن افطار کرديم و در يک اطاق با هم خوابيديم. لحظه بعد برخاستم و مدتي درباره آنچه امام فرموده بود انديشيدم. سپس پيش از وقت هر شب برخواستم و نماز شب را خواندم. سوسن هم ناگهان از خواب پريد و بيرون رفت و وضو گرفت و مشغول نماز شب شد تا بنماز وتر رسيد. در اين موقع بدلم خطور کرد که صبح نزديک است. پس برخواستم و نگاه کردم ديدم فجر اول طلوع نموده، في الحال از وعده امام بشک افتادم، ناگاه صداي حضرت را شنيدم که از اطاق خودش ميفرمود: عمه شک مکن همين حالا آنچه گفتم آشکار ميشود و انشاء الله آنرا خواهي ديد از آنچه در دلم نسبت بحضرت خطور کرده بود حيا داشتم، ناچار باطاق برگشتم در حاليکه پيش خود خجل بودم. ديدم سوسن نماز را تمام کرده و سراسيمه بيرون ميايد. دم در او را ديدم گفتم: پدر و مادرم فدايت شود آيا چيزي در خود احساس ميکني؟ گفت: آري امر سختي را حس ميکنم. گفتم: بخواست خدا چيزي نيست، بعد بالش را ميان اطاق نهادم و او را روي آن نشاندم و خود در جائيکه قابله ها براي وضع



[ صفحه 211]



حمل زن مي نشينند نشستم. سوسن دست مرا گرفت و بر خود سخت فشار مياورد و ناله مينمود و شهادت بزبان جاري ميکرد در اين موقع من نگاه کردم ديدم ولي خدا صلوات الله عليه سجده ميکند او را برداشتم و در دامن خود گذاردم ديدم پاک و پاکيزه است امام عليه السلام صدا زد عمه، فرزندم را بياور او راه نزد پدرش بردم. حضرت نور ديده اش را گرفت و زبان مبارک بروي چشمهاي او ماليد تا ديده گشود، سپس زبان در دهان و گوش هاي طفل نهاد و او را در دست چپ گذارد و بدينگونه ولي خدا در دست پدر نشست. آنگاه دست بر سر او کشيد و فرمود: فرزند بقدرت الهي با من سخن بگو. آن نوزاد عزيز گفت: اعوذ بالله من الشيطان الرجيم، بسم الله الرحمن الرحيم و نريد ان نمن علي الذين استضعفوا في الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثين و نمکن لهم في الارض و نري فرعون و هامان و جنودهما منهم ما کانوا يحذرون [15] آنگاه بر پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله و اميرمومنان و همه ائمه تا پدرش درود فرستاد. امام حسن عسکري عليه السلام او را بمن داد و فرمود: عمه او را بنزد مادرش ببر تا ديدگانش روشن گردد و محزون نشود و بداند که وعده خداوند حق است هر چند اغلب مردم باور ندارند چون بچه را نزد مادرش برگرداندم صبح صادق دميده بود. من هم نماز صبح گذاردم و تا طلوع آفتاب به تعقيب پرداختم. آنگاه با امام خداحافظي کردم و بخانه برگشتم، تا روز سوم که بشوق ديدار ولي خدا باز سري بانها زدم. نخست وارد اطاقي شدم که سوسن جاي داشت ولي بچه را نديدم، پس بخدمت امام رسيدم، اما نخواستم ابتدا سخن کنم، امام فرمود که عمه بچه در کنف حمايت خداست عمه چون من وفات کنم و شيعيان درباره بود و نبود اين طفل دچار ترديد شوند، تو بودن او را بدوستان موثق ما اعلام کن معهذا لازم است که مطلب نزد



[ صفحه 212]



تو و آنها باشد، زيرا خداوند خواسته است که او را از نظرها پوشيده دارد و کسي او ران بيند، تا گاهيکه جبرئيل امين اسب او را آماده گرداند و خداوند بوسيله او کار جهان را اصلاح فرمايد. در غيبت شيخ طوسي مفاد روايت مذکور را از محمد بن ابراهيم از حکيمه خاتون نيز نقل کرده، با اين فرق که: حکيمه گفت: امام حسن عسگري در شب نيمه شعبان سال دويست و پنجاه و پنج مرا خواست. و ميگويد: بحضرت گفتم: يابن رسول الله مادر اين مولود کيست؟ فرمود: نرجس چون روز سوم شد شوق ديدار ولي الله يعني امام زمان در دلم افزون گشت. پس بخانه آنها شتافتم و يکراست باطاق نرجس رفتم. ديدم بعادت زناني که وضع حمل کرده اند. نشسته و لباس زردي پوشيده و سرش بسته است. سلام کردم و بگوشه خانه نظر افکنده ديدم گهواره اي نهاده اند و پارچه سبزي روي آنست. پيش رفتم و پارچه را برداشتم ديدم ولي خدا بي قنداق به پشت خوابيده است تا مرا ديد چشم گوشد و با حرکت دستها مرا طلب نمود. او را گرفتم و نزديک بردم که ببوسم، چنان بسوي خوش از او بمشامم رسيد که هيچگاه استشمام نکرده بودم در اين موقع امام حسن عسکري صدا زد عمه پسرم را بياور، او را بنزد آقا بردم، فرمود: فرزندم با من حرف بزن... تا آنجا که حضرت او را بمرغي سپرد و فرمود: فرزند تو را بکسي ميسپارم که مادر موسي فرزندش را باو سپرد. برو در پناه امن و حفظ و حمايت حق - و چون مرغان او را برگرداندند - فرمود: عمه او را نزد مادرش ببر و خبر ولادت او را از مردم پوشيده دار و بکسي مگو تا وقتش فرا رسد. او را بمادرش سپردم و خداحافظي نموده بخانه خود رفتم تا آخر حديث... و نيز در آن کتاب اين حديث را از محمد بن علي بن بلال و هم از جماعتي از بزرگان شيعيان از حکيمه خاتون نقل کرده است. در آن روايت نيمه شعبان دارد و نام مادر حضرت نرجس است. تا آنجا که حکيمه ميگويد: چون آقا متولد



[ صفحه 213]



شد امام حسن عسگري عليه السلام فرمود: عمه بچه ام را بياور وقتي روپوش از روي آقا برداشتم ديدم بروي زمين افتاده خدا را سجده ميکند و بر دست راستش نوشته شده: جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا [16] يعني: حق آمد و باطل از ميان رفت زيرا باطل رفتني است. او را در آغوش گرفتم ديدم پاک و پاکيزه است. آنگاه در پارچه اي پيچيده نزد پدر بزرگوارش بردم. تا آنجا که حضرت فرمود: اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله و ان عليا اميرالمومنين حقا آنگاه بر همه ائمه درود فرستاد تا بخودش رسيد، و براي دوستانش دعا نمود که خداوند با فرج او آنها را دلشاد گرداند، سپس چشم گشود. تا آنجا که ميگويد: مثل اينکه ميان من و آقا پرده اي آويختند بطوريکه او را نميديدم، از پدرش پرسيدم آقا بچه چه شده؟ فرمود: آنکس که از تو و ما باو نزديکتر است او را برد. تا آخر حديث مذکور. در اين روايت حکيمه ميگويد چون روز چهلم شد، بحضور امام حسن عسگري (ع) شرفياب شدم، ديدم امام زمان (ع) در خانه راه ميرود. صورتي نيکوتر از رخسار او و زباني بهتر از گفتار او نديدم. امام حسن عسگري (ع) فرمود: عمه اين مولود پيش خدا بسيار عزيز است. عرضکردم: آقا آنچه بايد ببينم از چهل روزه او ميبينم امام تبسمي کرد و فرمود: عمه جان نميداني که رشد يکروز ما ائمه برابر رشد يک ساله ديگران است؟ پس من برخاستم و سر آقا را بوسيدم و برگشتم، چون وقتي ديگر آمدم او را نديدم. از امام جويا شدم فرمود: او را بکسي سپردم که مادر موسي فرزند خود را باو سپرد. و نيز در غيبت شيخ طوسي از احمد بن علي از محمد بن علي از حنظله بن زکريا روايت ميکند که گفت: خبر داد بمن احمد بن بلال بن داود کاتب و او مردي سني



[ صفحه 214]



مذهب و ناصبي بود و دشمني خود را با اهلبيت عصمت پوشيده نميداشت، با اين وصف بمقتضاي طينت اصليش با من اظهار دوستي مينمود و هر وقت مرا ملاقات ميکرد ميگفت در نزد من خبري است که تو را خشنود ميسازد. ولي نخواهم گفت من هم چندان اهلبيت نميدادم. تا آنکه روزي در يکجا با هم جمع شديم، من از فرصت استفاده نموده از او خواستم که خبر را براي من نقل کند او گفت: خانه ما در سامره روبروي خانه ابن الرضا يعني امام حسن عسگري عليه السلام بود من مدت درازي بطرف قزوين رفتم سپس بسامره برگشتم، ديدم تمام کسان و بستگان و خويشانم درگذشته اند، مگر پيرزني که مرا تربيت کرده بود و او دختري داشت که نزد خودش بود. وي پيرزني محبوب و خود نگهدار بود و اهل دروغ نبود، زناني که با ما دوستي داشتند هم در خانه پيرزن بودند. من چند روزي آنجا ماندم سپس عزم رفتن کردم پيرزن گفت چرا در رفتن عجله ميکني؟ تو که مدتها از ما دور بودي اکنون نزد ما بمان تا با ديدنت شاد شويم. با مسخره گفتم ميخواهم بکربلا بروم زيرا يا نيمه شعبان و يا روز عرفه بود که شيعيان بکربلا ميرفتند. پيرزن گفت: فرزند از خدا بترس و توهين مکن و آنچه گفتي مسخره مپندار. داستاني را برايت نقل کنم که دو سال بعد از رفتن تو مشاهده نمودم. داستان اينست: من در همين اطاق نزديک دهليز با دخترم خوابيده بودم. در حال خواب و بيداري ديدم مردي نيکو روي و خوشبو با لباسهاي تميز آمد و بمن گفت هم اکنون کسي ميايد و تو را بخانه همسايه ميطلبد. وحشت مکن و از رفتن با او خودداري منما. سراسيمه برخاستم و بدخترم گفتم: کسي را ديدي که بخانه ما بيايد؟ گفت: نه پس نام خدا بردم و خوابيدم. باز همان مرد آمد و همان سخن را تکرار کرد. اين بار نيز با وحشت برخاستم و از دخترم پرسيدم: هيچکس نيامده؟ گفت: نه من هم نام خدا بزبان آورده خوابيدم. بار سوم نيز همان مرد آمد و گفت: فلاني آنکس که



[ صفحه 215]



تو را ميطلبد آمده و در ميزند با او برو. در اين وقت صداي کوبيدن در را شنيدم. پشت در رفتم و گفتم: کيست، گفت در باز کن و مترس سخن او را شناختم و در را باز کردم. ديدم خادمي است که روسري بمن ميدهد و ميگويد: يکي از همسايه ها براي حاجت مهمي ترا ميخواند بخانه آنها بيا. روسري بسر کردم و او مرا بخانه اي آورد که نميشناختم. ديدم پرده درازي در وسط خانه آويخته اند و مردي کنار پرده ايستاده است. خادم گوشه پرده را بالا زد و من داخل شدم. ديدم زني در حال وضع حمل است و زني ديگر مانند قابله پشت سر او نشسته است. آن زن بمن گفت در اين کار بما کمک ميکني؟ پس باو کمک کردم و چيزي نگذشت که پسري متولد گرديد. من او را روي دست گرفتم و صدا زدم پسر پسر آنگاه سر از پرده بيرون آوردم که بان مرد نشسته مژده دهم، کسي گفت سر و صدا مکن چون متوجه بچه شدم او را روي دست خود نديدم و همان زن گفت: صدا مکن در اين موقع خادم روسري بسرم انداخت و مرا بخانه اي برگردانيد و کيسه اي بمن داد و گفت: آنچه ديدي بکسي اظهار مکن وارد خانه خود شدم و بطرف رختجواب رفتم ديدم هنوز، دخترم خوابيده است. او را بيدار کردم و پرسيدم آيا از رفتن و برگشتن من مطلع شدي؟ گفت: نه، پس در کيسه را گشودم ديدم ده دينار در آنست. اين مطلب را تاکنون بکسي نگفته ام جز اکنون که ديدم تو با مسخره اين سخن را گفتي، از اين رو براي تو نقل کردم تا بداني که اين قوم خانواده پيغمبر نزد خداوند داراي شان و مقام بزرگي هستند و آنچه ادعا ميکنند درست است. از حرف پيرزن تعجب کردم و آن را بباد مسخره گرفتم و ديگر از زمانيکه اين واقعه در آن رخ داده پرسش نکردم، جز اينکه بيقين ميدانم که سال دويست و پنجاه



[ صفحه 216]



و اندي از سامره رفته بودم و در سنه 281 ايام وزارت عبيد الله بن سليمان [17] برگشتم و اين داستان را از پيرزن شنيدم. حنظله راوي اين خبر ميگويد: ابوالفرج مظفر بن احمد را خواستم تا او نيز اين خبر را بشنود. و هم در غيبت شيخ طوسي (ره) واقعه ولادت را بدينگونه نيز روايت کرده که يکي از خواهران امام علي النقي عليه السلام کنيزي داشت که خود تربيت کرده و نامش نرجس بود، چون بزرگ شد، روزي امام حسن عسگري عليه السلام بخانه آنها آمد و او را ديد. خواهر امام گفت: آقا مثل اينکه طالب اين کنيز هستي؟ فرمود: من از روي تعجب نگاه باو ميکنم. زيرا مولودي که عزيز خداست از وي بوجود ميايد سپس خواهر امام از برادرش امام علي النقي اجازه گرفت و آنها هم ازدواج کردند. [18] .

و نيز در آن کتاب از علان رازي روايت نموده که امام زمان عليه السلام در سال 256 هجرت دو سال پس از گذشت امام علي النقي (ع) متولد گرديده است. و هم در آن کتاب از محمد بن علي شلمغاني در کتاب الاوصياء و او از حمزه



[ صفحه 217]



ابن نصر و او از پدرش خادم امام علي النقي عليه السلام روايت کرده که چون آقا متولد شد تمام اهل خانه به پرستاري او پرداختند. بمن گفتند که هر روز مقداري مغز استخوان با گوشت بخرم و ميگفتند که: اين براي آقا کوچک ماست همچنين در آن کتاب از شلمغاني مزبور از ابراهيم بن ادريس روايت ميکند که او گفت: امام حسن عسگري عليه السلام براي نزد من فرستاد و فرمود که: آن را براي فرزندم عقيقه کن. خود از آن بخور و بکسانت نيز بخوران. چنين کردم و بعد که خدمت حضرت رسيدم فرمود: بچه ما در گذشت [19] سپس دو بره همراه نامه اي فرستادند که نوشته بود: بسم الله الرحمن الرحيم اين دو بره را از جان مولايت عقيقه کن. خود گوارا بخور و به کسانت نيز بخوران چنين کردم و چون بخدمتش رسيدم چيزي نفرمود. در غيبت نعماني از معروف بن خر بود از امام محمد باقر عليه السلام روايت کرده که گفت: پيغمبر اکرم (ص) فرمود: مثل اهل بيت من، ميان اين امت، مانند ستارگان آسمان است که چون ستاره اي غروب کند ستاره ديگري بدرخشد و چون بامامي برسيد که دستها بطرف وي دراز کنيد و با انگشتان باو اشاره نمائيد ملک الموت ميايد و او را ميبرد و شما در طول روزگار بي سر و سامان مي مانيد حتي اولاد عبد المطلب از اين بي سر و ساماني بي نصيب نخواهند بود و بهنگامي که کار بدينجا کشد خداوند ستاره شما را آشکار گرداند. پس شما حمد خدا نموده او را پذيرش کنيد. مولف: ملک الموت ميايد و او را ميبرد يعني حضرت در مدت غيبت، با روح القدس ميباشد، نه اينکه او را قبض روح ميکند.



[ صفحه 218]



سيد بن طاووس در کتاب فرج المهموم از علي بن محمد بن زياد صيمري در کتاب الاوصياء که از کتب مورد اعتماد ميباشد و ثقه معتمد حسن بن جعفر صيمري که با امام علي النقي و امام حسن عسکري (ع) مکاتبات داشته است، آنرا روايت نموده از ابو جعفر قمي بردارزاده احمد بن اسحاق بن مصقله نقل کرده که در قم يک منجم يهودي معروف بحذاقت نجوم بود. احمد بن اسحاق او را طلبيد و گفت: مولودي در فلان وقت متولد شده، طالع او را بگير و زايچه بندي کن. چون يهودي طالع گرفت و زايچه بندي نمود و در آن نظر کرد باحمد بن اسحاق گفت: حساب نجومي دلالت ندارد که اين مولود از آن تو باشد. اين چنين مولود يا پيغمبر و يا وصي پيغمبراست. حساب نجومي ميرساند که اين مولود شرق و غرب و دريا و خشکي او ميگروند. در کشف الغمه [20] مينويسد: شيخ کمال الدين بن طلحه گفته است: ولادت حجه بن الحسن در سامره و در بيست و سوم ماه مبارک رمضان سال 258 اتفاق افتاد، پدرش ابو محمد حسين (ع) و مادرش صيقل بود و حکيمه و غير آن هم گفته اند. کنيه اش ابوالقاسم و لقبش حجت و خلق الصالح و منتظر است. و در ارشاد [21] ميگويد: ولادت حضرت



[ صفحه 219]



در شب نيمه شعبان سال 255 بود، و مادرش نرجس است. موقع وفات پدر بزرگوارش پنج ساله بود در آن سن خداوند جهان حکمت و فصل الخطاب باو عطا فرمود و او را براي جهانيان باقي گذارد و مانند يحيي در کوچکي بوي حکمت آموخت و همان طور که عيسي بن مريم را در گهواره پيغمبر نمود، او را نيز در آن سن امام گردانيد. او پيش از ظهورش دو غيبت دارد: يکي طولاني تر از ديگري. چنانکه در اخبار رسيده است. غيبت کوچک صغري از زمان تولد تا موقع وفات آخرين سفير اوست مدت هفتاد و چهل سال و غيبت بزرگتر کبري بعد از غيبت صغري است تا زمانيکه با شمشير قيام کند. در کشف الغمه از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام نقل کرده که خلف صالح [22] از فرزندان من ميباشد و مهدي اوست نامش م ح م د و کنيه اش ابوالقاسم



[ صفحه 220]



است و در آخر الزمان ظهور ميکند. ابوبکر دراع زره ساز بمن گفت: نام مادر حضرت صيقل بود، و بروايتي حکيمه و در روايت سوم نرجس و هم گفته اند که سوسن بوده است، و الله اعلم. کنيه اش ابوالقاسم و هم او خلف صالح و مهدي است که در آخر الزمان ظهور ميکند. بالاي سرش ابري است که بروي سايه ميافکند و همه جا با او ميرود و بزبان فصيح ميگويد: اينست مهدي. و هم محمد بن موسي طوسي بمن خبر داد که وي از ابو مسکين و او از يکي از علماي تاريخ نقل کرد که نام مادر حضرت حکيمه است [23] مولف: در باب اخبار کسانيکه بفيض ملاقات حضرت رسيده اند نيز از موضوع ولادت امام سخن ميرود: ابن خلکان [24] در تاريخش مينويسد: بعقيده طايفه شيعه او امام زمان



[ صفحه 221]



دوازدهمين امام و معروف است که زنده ميباشد. و اوست که شيعيان او را منتظر و قائم و مهدي ميدانند. و ميگويند در سرداب سامره غائب و در اين باره گفته هاي بسيار دارند و منتظرند که در آخر الزمان از سرداب سامره درآيد [25] ميلادش روز جمعه نيمه شعبان سال 255 هجري است. چون پدرش وفات کرد، او پنجساله بود. نام مادرش خمط است و نرجس هم گفته اند. شيعيان ميگويند: وي در حالي که مادرش باو مينگريست داخل سرداب خانه پدرش شد و ديگر برنگشت. و اين در سال 265 بوده و گفته شده اين واقعه در هشتم شعبان سال 256 بوده و قول اخير صحيح تر است و گفته اند موقعيکه داخل سرداب شد چهار ساله يا پنجساله بود، و بقولي در سال 275 بوده و آنموقع ده سال داشته است و الله اعلم مولف: در يکي از تاليفات علماي شيعه روايتي ديدم که با سلسله سند از امام علي النقي و امام حسن عسگري (ع) نقل کرده اند که فرمود: چون خداند متعال اراده آفرينش امامي کند، قطره اي از آب بهشت در ابري فرو ميفرستد و در ميوه اي از ميوه هاي بهشتي [26] ميچکد و امام آنرا ميخورد و از اين ميوه نطفه امام بسته ميشود. چون در مشيمه مادر قرار گرفت، چهل روزه سخن مردم را ميشنود، و موقعيکه



[ صفحه 222]



چهار ماه بگذرد بر بازوي راستش نوشته ميشود: و تمت کلمه ربک صدقا و عدلا لا مبدل لکلماته و هو السميع العليم [27] و هنگاميکه متولد ميگردد بامر خداوند ميايستد و نوري از وي باطراف جهان ميتابد و بدانوسيله مردمان و اعمال آنها را ميبيند و در آن نور است که امر الهي بر او فرو ميايد و بهر طرف که رو کند آن نور جلو چشم اوست. و در همان کتاب است که امام حسن عسگري عليه السلام فرمود: روزي بخانه يکي از عمه هاي خود رفتم، يکي از کنيزان او را که زينت کرده بود و بوي نرجس ميگفتند ديدم و نظري طولاني بوي نمودم. عمه ام گفت: آقا مي بينيم او را سخت زير نظر گرفته اي؟ گفتم: عمه نگاه من از روي تعجب و بلحاظ اراده و خواست خداوند نسبت باوست گفت: آقا مثل اينکه ميل باو داري گفتم: پس، از پدرم اجازه بگير او نيز اجازه گرفت و او را بهمسري من درآورد [28] و هم در آن کتاب از حسين بن همدان نقل ميکند که گفت: يکي از علماي موثق از حکيمه خاتون روايت نموده که فرمود: هر وقت خدمت امام حسن عسگري عليه السلام ميرسيدم دعا ميکردم که خداوند فرزندي بوي موهبت کند يک روز چون دست بدعا برداشتم حضرت فرمود: عمه آنچه از خدا ميخواستي بمن روزي کند، امشب متولد ميگرد دو آنشب، شب جمعه سوم ماه شعبان سال 257 هجري نمود. آنشب امام فرمود: عمه افطار امشب را مهمان ما باش عرضکردم: اين مولود بزرگ از چه زني خواهد بود؟ فرمود: از نرجس گفتم: اتفاقا در ميان کنيزان شما کسي نزد من از نرجس محبوب تر نيست. پر برخاستم و نزد او رفتم و او مانند وقتي که نزد من بود، از من احترام کرد. من دستهاي او را بوسيدم و او را از خدمت کردن باز داشتم. او مرا بانوي خود ميخواند و من نيز او را بانوي خويش ميخواندم او بمن گفت: فدايت گردم و من گفتم: من و همه دنيا فداي تو شويم



[ صفحه 223]



سپس بوي گفتم: امشب خداوند پسري که سرور دو جهان است بتو عنايت ميفرمايد که آرزوي اهل ايمان است او از سخن من شرم مي کرد، سپس برخاستم و در وي نظر کردم کردم اثري از حاملگي نديدم. بهمين جهت بامام علي النقي عرضکردم من اثري در وي نمي بينم. حضرت تبسمي کرد و فرمود: عمه ما ائمه در شکمها نيستيم بلکه در پهلوهاي مادران ميباشيم و از راه رحم بيرون نميائيم بلکه از ران راست خارج ميشويم. زيرا ما نور خدائيم که پليديها آنرا نمي آلايد. عرضکردم آقا چه وقت متولد ميگردد؟ فرمود: موقع طلوع فجر. من برخاستم و افطار کردم و نزديک نرجس خوابيدم. حضرت هم در صفه اي از همان خانه خوابيدند. موقع نماز شب که برخاستم، نرجس خوابيده بود و علامت حمل نداشت، چون بنماز وتر رسيدم درباره وعده امام بشک افتادم که فجر نزديک است و بچه نيامد. حضرت از همان صفه صدا زد عمه هنوز فجر طلوع نکرده است نماز وتر تمام کردم و نرجس را حرکت دادم و باو نزديک شده نام خدا بر او خواندم و پرسيدم: آيا چيزي در خود مي يابي؟ گفت: آري، سپس هر دو خوابيديم و بيدار نشدم تا آنکه صداي امام را شنيدم که ميفرمايد: عمه فرزندم را نزد من بياور. چون روپوش از روي او برداشتم ديدم روي زمن افتاده و خدا را سجده ميکند و بر روي بازوي راستش نوشته شده: جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا او را در آغوش گرفتم ديدم پاک و پاکيزه است. سپس در پارچه اي پيچيده نزد پدر بزرگوارش بردم. حضرت او را روي دست چپ گرفت و دست راست بر پشت او گذارد و زبان در دهان او نهاد و دست بر پشت و گوشت و بندهايش کشيد و فرمود: فرزندم با من سخن بگو او نيز خواند: اشهد ان لا الا الله و اشهد ان محمدا رسول



[ صفحه 224]



الله و ان عليا اميرالمومنين ولي الله سپس تمام ائمه را نام برد تا بخودش رسيد، و براي دوستانش دعا کرد که خداوند فرج او را نزديک گرداند. آنگاه چشم گشود. امام فرمود: عمه او را نزد مادرش ببر تا بوي سلام کند و بعد نزد من بياور. چون نزد مادرش بردم سلام کرد. سپس او را نزد پدرش برگردانيدم مثل اينکه ميان من و حضرت پرده اي آويخته شد و من آقا را نديدم. لذا پرسيدم: آقا آقازاده چه شده؟ فرمود: آنکس که از تو نزديکتر است او را برد سپس او را برگردانيدند چون روز هفتم خدمت حضرت رسيدم فرمود: فرزندم را بياور آقا را در لباس زردي پيچيده نزد پدرم بردم، مانند بار اول دست بسر و صورت او کشيد و زبان در دهانش نهاد و فرمود: پسرم با من حرف بزن او هم اين آيه شريفه را خواند و نريد ان نمن علي الذين استضعفوا في الارض... آنگاه فرمود: فرزند از کتب آسماني که بر پيغمران پيشين نازل شده نيز قرائت کن. نخست صحف حضرت آمد را بزبان سرياني خواند و بعد کتاب ادريس و نوح و هود و صالح و صحف ابراهيم و تورات موسي و زبور داود و انجيل عيسي و قرآن جدم رسولخدا صلي الله عليه و آله را خواند. سپس قصص انبياء و مرسلين را تا زمان خود حکايت نمود. چهل روز پس از تولدش که خدمت امام حسن عسگري عليه السلام رسيدم، ديدم مولي صاحب الزمان در خانه راه ميرود. صورتي نيکوتر و زباني فصيح تر از صورت و زبان او نديده بودم. امام فرمود: عمه اين مولود در پيشگاه ذات باريتعالي بسيار عزيز است. گفتم: آقا من از مشاهده وضع او آنچه بايد بدانم مي بينم. فرمود: عمه نميداني که رشد يکروز ما ائمه با رشد ديگران در يکهفته و رشد يکهفته ما با رشد يکساله ديگران برابر است؟ پس سر آن مولود مسعود را بوسيدم و بخانه برگشتم و باز که آمدم او را نديدم. از امام جويا شدم، فرمود: او را سپردم بکسيکه مادر



[ صفحه 225]



موسي فرزندش را باو سپرد. سپس فرمود: چون خداوند مهدي اين امت را بمن موهبت فرمود، دو فرشته فرستاد و او را بسراپرده عرش الهي بردند و از بارگاه ذات ربوبي ندا رسيد: اي بنده من آفرين بر تو باد بياري کردن از دين و فرامين و راهنمائي بندگان من بوسيله تو بندگانم را مواخذه ميکنم يا مشمول رحمت ميگردانم و آنها را بتو مي بخشم و با خشم تو عذاب ميکنم. فرشتگان زود او را به پدرش برگردانيد که در کنف حفظ من است. تا زمانيکه بوسيله او حق را آشکار و باطل را از ميان ببرم و دين من در سراسر گيتي گسترش يابد. و چون از مادر بزاد ديده شد که روي زانوها نشسته و انگشتان بطرف آسمان برداشته سپس عطسه اي کرد و گفت: الحمد لله رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله عبدا داخرا غير مستنکف و لا مستکبر. آنگاه فرمود: ستمگران چنين پنداشته اند که حجت خدا از بين رفته است اگر بمن اجازه ميدادند جاي شک براي کسي نميگذارم. و از ابراهيم که از اصحاب امام حسن عسگري عليه السلام بود نقل شده که: امام چهار گوسفند همراه نامه اي براي من فرستاد، و نوشته بودند: بسم الله الرحمن الرحيم اين گوسفندان را براي فرزندم محمد المهدي عقيقه کن و با گوارائي خود و هر کس از شيعيان ما که يافتي بخوريد. مولف: شهيد اول [29] در کتاب دروس فرموده است: امام زمان عليه السلام



[ صفحه 226]



در روز جمعه پانزده ماه شعبان سال 255 هجري متولد گرديده. نام مادرش صيقل يا نرجس و هم گفته شده نامش مريم دختر زيد علوي است [30] و هم بخط شهيد (ره) از امام جعفر صادق نقل کرده اند: که آن حضرت



[ صفحه 227]



فرمود: در شبي که قائم آل محمد عليه السلام متولد گردد، هر مولودي متولد شود با ايمان است و اگر، در زمين شرک متولد گردد، خداوند به برکت وجود امام، او را بسرزمين ايمان منتقل خواهد کرد. شيخ طوسي قدس سره در کتاب مختصر مصباح و مصباح المتهجد و سيد بن طاووس در کتاب اقبال و ساير مولفين کتب ادعيه تعيين کرده اند که: ولايت با سعادت حضرت امام عصر عجل الله فرجه در نيمه ماه شعبان روي داده است. و در فصول المهمه [31] مينويسد: آن حضرت در سامره شب نيمه شعبان سال 255 هجري متولد گرديد [32] .



[ صفحه 228]




پاورقي

[1] شيخ اجل محمد بن يعقوب کليني (ره) متوفي بسال 329 هجري يکي از دانشمندان نامي و محدث عاليقدر شيعه است. کتاب با عظمت کافي از تاليفات ذيقيمت اين مرد بزرگ است.

کافي يکي از چهار کتاب معروف و معتبر شيعه است که جمعا مشتمل بر 16199 حديث مي باشد.

کليني در مدت بيست سال رنج و کوشش و طي مسافرتها؛ اخبار پراکنده ي اين کتاب را جمع آوري نمود و آنها را مرتب و منظم گردانيد، و در نتيجه کتاب مستطاب کافي را بوجود آورد. هم اکنون بيش از هزار سال است که کافي اثر فنا ناپذير کليني در دسترس جهانيان قرار دارد و هر چه بيشتر از عمر آن مي گذرد بر اهميت و اعتبارش افزوده مي گردد.

[2] محمد بن علي بن حسين بن موسي بن بابويه قمي معروف به شيخ صدوق متوفي در سنه ي 381 يکي از درخشنده ترين ستارگان آسمان تشيع است. پدر وي علي بن بابويه مدفون در قم نيز از علماي نامور و در عصر خود پيشواي شيعيان قم و ري بوده است.

اين پدر و پسر را صدوقين و هر دو را ابن بابويه مي گويند. ولي ابن بابويه معروف همان شيخ صدوق است که آرامگاهش در شهر ري تهران مشهور مي باشد.

شيخ صدوق طبق درخواست کتبي پدرش، چنانکه خود در کمال الدين مي نويسد با دعاي حضرت امام زمان (ع) متولد مي گردد. استعداد و حافظه و فهم او را هيچ يک از دانشمندان هم عصر او نداشتند. به طوريکه در سنين چواني،دانشمندان سالخورده، از وي استماع حديث مي کردند.

شيخ صدوق قريب سيصد جلد کتاب در علوم ديني موافق مذهب شيعه اماميه نوشته است!

کتاب من لا يحضره الفقيه که يکي از کتب چهار گانه ي معتبر و معروف جامعه شيعه است از تاليفات گرانبهاي شيخ صدوق مي باشد. کمال الدين و تمام النعمة نيز ديگر از تاليفات مفيد و متقن صدوق است که در پيرامون شخصيت و احوال حضرت امام زمان ارواحنا فداه نگاشته و قسمت عمده ي آنرا علامه ي مجلسي در اين کتاب آورده است.

[3] اعضاء هفتگانه عبارت است از: دو کف دست، سر زانو، سر دو انگشت بزرگ پاها و پيشاني که سجده بر آنها قرار مي گيرد.

[4] سوره قصص آيه 4.

[5] زبيري - مقصود زبير بن بکار بن عبد الله بن مصعب بن ثابت بن عبدالله بن زبير بن عوام است. وي از علماي مشهور اهل تسنن و در انساب عرب تسلطي بکمال داشته است. زبير داراي تاليفاتي است که از همه معروفتر کتاب انساب قريش مي باشد.

متوکل عباسي او را براي تعليم و تربيت اولادش بسامره آورد، و او هم کتاب الموفقيات را در تاريخ براي الموفق بالله پسر متوکل نوشت و نزد او محترم مي زيست. وي چند بار به بغداد آمد که آخرين آنها سال 250 هجري بود.

زبير زماني که در سامره بود، نسبت به علويين و شخص امام حسن عسکري عليه السلام عداوت مي ورزيد و بعلم و فقه و حسب و نسب حضرت رشک مي برد، تا جائيکه امام را تهديد بقتل کرده و گفته بود که با کشتن وي نسل امام قطع خواهد شد!

زبير در آخر عمر قاضي مکه شد، و در آنجا بسال 256 از پشت بام افتاد و اندامش در هم شکست و پس از دو روز جان داد.

بکار پدر زبير نيز از دانشمنان اهل بيت عصمت بود. وقتي ظلمي بحضرت امام رضا (ع) نمود، حضرت درباره ي او نفرين کردند، در دم از قصري افتاد و گردنش شکست.

پدر بکار: عبد الله بن مصعب که از جانب هارون الرشيد حاکم مدينه بود نيز بگفته ي ابن نديم از شرير ترين مردم عصر خود بود و بر اولاد امير المؤمنين عليه السلام بسيار سخت مي گرفت. و يهمان است که نزد هارون الرشيد از يحيي بن عبد الله محض فرزند حسن مثني پسر امام حسن مجتبي عليه السلام سعايت نمود و آن سيد عاليقدر و رشيد را متهم کرد که از مردم براي خود بيعت مي گيرد و گفت از من هم طلب بيعت نموده است!

يحيي او را سوگند داد و او هم سوگند ياد کرد. بعد از سوگند ياد کردن بدنش ورم کرد و سياده گرديد و چندان فرياد کشيد و از درد شکم ناليد که سه روز بعد بديار عدم واصل گشت.

بعد از او فرزندش بکار مزبور که او نيز حاکم مدينه بود محمد فرزند يحيي بن عبدالله را گرفت و مقيد ساخته و بزندان افکند و چندان محبوس داشت تا در زندان در گذشت. فهرست ابن نديم و کامل ابن اثير و سفينة البحار.

اينان شرارت و دشمني خود را نسبت برجال اهل بيت و ائمه طاهرين از عبد الله بن زبير جد خود که از دشمنان معروف حضرت امير مؤمنان پسر دائي خود و امام حسن و امام حسين عليهم السلام بود بارث برده بودند. پس بقول شاعر: از کوزه همان برون تراود که در اوست.

[6] در آخر اين باب خواهيم گفت که درباره ي تولد حضرت امام زمان ارواحنا فداه چند قول است و مشهور همان سال 255 هجري مي باشد. غير از اين مورد روايات ديگري هم از لحاظ خوانندگان خواهد گذشت که ميلاد امام را در سال 256 دانسته اند. رجوع کنيد به زيرنويس ما در پايان همين باب.

[7] اين حديث با آنچه روايت شده که مادر امام زمان (ع) بعد از رحلت حضرت عسکري (ع) زنده بوده است منافات دارد.

[8] شيخ الطائفه محمد بن حسن طوسي معروف به شيخ طوسي رضوان الله عليه شاگرد بزرگ سيد مرتضي و شيخ مفيد، و پيشواي مجتهدين و فقهاي شيعه است.

شيخ طوسي در علم فقه و اصول و کلام و رجال و تفسير و حديث سر آمد علماي عصر خود بود و در تمام اين فنون کتاب نوشته که تا کنون هم کتب او از بهترين کتب فنون ياد شده است.

در بزرگواري شيخ طوسي اين بس که دو کتاب از کتب چهار گانه ي معتبر و مهم شيعه که در استنباط احکام ديني مدرک و مستند فقهاء و مجتهدين شيعه است بنام تهذيب و استبصار از تاليفات آن فقيه عظيم الشان مي باشد.

کتاب غيبت نيز از تصنيفات نفيس و پر مغز شيخ مي باشد که تقريبا همه ي آنرا علامه ي مجلسي در اين کتاب آورده است.

شيخ در سال 408 از خراسان به بغداد آمد و در سنه 446 بر اثر يک بلاي عمومي عليه شيعه به نجف اشرف رهسپار گشت و بسال 460 در نجف بجهان باقي شتافت و همانجا مدفون گرديد.

[9] انصار مردم مدينه هستند که هنگام تشريف فرمائي پيغمبر به مدينه، بياري و نصرت حضرتش در راه رواج دين حنيف اسلام برخواستند.

[10]



شاهنشه روم دختري داشت

در برج عفاف اختري داشت



آئينه عصمت و ادب بود

داراي شرافت نسب بود



آزاده نواده ي حواري

شايسته ي هر بزرگواري



برده نسب از دو سو مليکا

از قيصر و جانشين عيسي



شمعون وصي مسيح، جدش

از باغ کمال رسته قدش



در حسن، کمال مهر و مه داشت

از سيزده رو بچارده داشت



پس خواست براي دختر خويش

همسر پسر برادر خويش



قيصر ندماي خويش را خواست

تا مجلس جشن عقد آراست



آراسته کاخ پادشاهي

با زيب و حللل هر آنچه خواهي



تختي که جواهرش نشان بود

در کاخ چو مهر زرفشان بود



پس کرد بکاخ اختصاصش

دعوت زاکابر و خواصش



پاپ و علما همه ستادند

انجيل مسيح را گشادند



تا آيه اي از کتاب خواندند

پس خطبه عقد را براندند



داماد چو شد به تخت بنشست

سنگيني بخت تخت بشکست



ديدند که تخت واژگون شد

داماد ز تخت سرنگون شد



آن سلسله ها ز سقف بگسيخت

از طاق صليب ها فرو ريخت



تا مجلس شاديش بهم خورد

داماد بجاي شهد غم خورد



حضار تمام مات گشتند

مبهوت ز حادثات گشتند



گفتند که يا رب اين چه بخت است

داماد مگر سياه بخت است؟!



سالي که نکوست خوار و بارش

پيداست ز اول بهارش



در فصل بهار کامرانيش

زد باد نحوست خزانيش



پس پاپ ز شاه کرد در خواست

تا مجلس عقد از نو آراست



از بهر برادر کهين خواست

نحسش جبران به سعد اين خواست



شه خواهش پاپ را پذيرفت

کز طالع سعدشان کند جفت



اسباب نشاط کسب کردند

آن تخت دوباره نصب کردند



شد مجلس عقد چونکه بر پا

گشتند کشيشها مهيا



انجيل مسيح باز کردند

آهنگ فصيح ساز کردند



شاه و وزرا و پاپ و اسقف

خوردند از اين قضا تاسف



ديدند نحوستي برابر

افتاده بجان آن برادر



حسرت زده پاپ با کشيشان

شد جمع مسيحيان پريشان



حضار ز کاخ رخت بستند

چشم از همه تخت و بخت بستند



زين حادثه شاه مات افتاد

در ششدر حادثات افتاد



يا للعجب اين چه مهره بازي است

بيهوده سخن باين دارزي است؟



شب آمد و شاه رفت و خوابيد

رخ از همه حادثات تابيد



خوابيد عروس بخت بيدار

شد روح خدا بر او پديدار



عيساي مسيح با حواري

آمد بسرش بغم گساري



شمعون که نياي مادرش بود

در همرهي پيمبرش بود



در کاخ ز نور منبري ديد

از بهر چنان پيمبري ديد



ناگاه گشوده گشت بابي

تابيد بکاخ آفتابي



خورشيد ازل محمد آمد

با يازده اختر خود آمد



چون چشم مليکه بر وي افتاد

تعظيم نمود و در پي افتاد



آن چشمه نور و گرمي وجودش

بگرفت مسيح را در آغوش



فرمود به عيسي و حواري

من آمده ام بخواستگاري



تا خطبه کنم مليکه از جد

بهر پسرم ابي محمد



پس کرد مسيح رو بشمعون

گفتا که مبارک است و ميمون!



وصل تو بگلشن سيادت

شمعون بگفت زهي سعادت



پس ختم پيمبران والا

از منبر نور رفت بالا



خوش خطبه عقد را ادا کرد

داماد و عروس را صدا کرد



آن زهره قرين مشتري شد

همسر بامام عسکري شد



با ميوه ي دل چو عقد بستش

بگذاشت بدست يار دستش



گلهاي محمدي بمجلس

گشتند گواه عقد مجلس



از خواب مليکه گشت بيدار

مي جست بهر طرف رخ يار



از هر طرفي نگاه مي کرد

از ماه سراغ شاه مي کرد



کاي گمشده در کجات جويم؟

در بند که مبتلات جويم؟



در خواب چو بخت من دميدي

بيدار شدم ز من رميدي؟



در خواب شدي تو همسر من!

بيدارم و نيستي بر من!



اي واي و هزار واي بر من

تنگ از غم توست جاي بر من



دل از کف من، شد از نگاهي

ديوانه شد و کشيد آهي



شب هاي دگر هر آنچه خوابيد

آن گمشده را دگر نيابيد



مي جست ز خواب و ناله مي کرد

کارش بقضا حواله مي کرد



از غصه پريد رنگ و رويش

پژمرده چو گل رخ نکويش



مي سوخت در آتش فراقش

تب کرد ز سوز اشتياقش



بيمار شد و به بستر افتاد

آتش بروان دختر افتاد



راز دل خود مليکه بنهفت

مي سوخت ولي بکس نمي گفت



هر چند طبيب چاره گر شد

احوال مليکه سخت تر شد



شب در بت و روز بود در سوز

اي واي از آن شب و از اين روز



يک شب ز پس چهارده شب

بختش بدميد همچو کوکب



زهراي مهين بخوابش آمد

در تيره شب آفتابش آمد



با مريم و صد هزار حورا

دادند همه بشارت او را



مريم بسوي مليکه رو کرد

تعريف از آن فرشته خود کرد



کاين مادر شوهر تو زهراست

کن خواهش خود از او تو درخواست



برخيز و بگير دامنش را

زو خواه تو پاره تنش را



در دامن مهر، ماه آويخت

و زديده ستارگان فرو ريخت



صدها گله پيش آن پري کرد

از ست فراق عسکري کرد



گفتا که شبي بخوابم آمد

با روي چو آفتابم آمد



يکبار جمال يار ديدم

ديگر گلي از رخش نچيدم



در آتش عم مرا نشانده

بر خار فراق خود کشانده



برده است ز دل قرار و تابم

کرده است حرام خورد و خوابم



مرگ است دگر علاج جانم

يا آنکه ز غم دهد امانم



فرمود قبول دين ما کن

از خويش مسيح را رضا کن



بيزار ز مذهب تو عيسي است

مريم متنفر از کليساست



ديني که در آن تو پاي بستي

گرديده مشوب بت پرستي



تا گفت مليکه ذکر اشهد

آمد ز درش ابي محمد



جان تازه نمود از وصالش

گل چيد ز گلشن جمالش



از ميمنت شهادت او

شد ديدن يار عادت او



هر شب که بخواب ناز مي شد

بر او در وصل باز مي شد



چون ديده ز خواب باز مي کرد

افسانه ي شب دراز مي کرد



هر شب بخيار يار مي خفت

در خواب سخن بيار مي گفت



کاي مونس جان من کجائي

در بيداري چرا نيائي؟



فرمود: مليکه! منتظر باش

پيوسته نگاهدار سر باش



قيصر چو رود بجبهه ي جنگ

همراه کنيزکان کن آهنگ



در زي کنيزکان ملبس

ميباش که ناشناسدت کس



بايد بفلان طرف زني گام

تا آنکه شوي اسير اسلام



در ظاهر اگر کنيز گردي

آئي بر ما عزيز گردي



دستور مرا اگر کني گوش

با ما بجهان شوي هم آغوش



فردا که ز شرق مهر تابيد

زي جبهه ي جنگ شه شتابيد



با جمع کنيزکان روان شد

در راه خدا زک کاروان شد



زان ره که شهش نمود بگذشت

تا آنکه اسير مسلمين گشت



بين اسراي روم ديدش

عمر بن يزيد و پس خريدش



با صاحب خويش آن پريزاد

طي کرده ره عراق و بغداد



يکشب دهمين امام، هادي

فرمان به بشير شير دادي



کاي نادره مرد با تو کاري است

کز بهر تو عز و افتخاري است



اين نامه بگير و رو لب شط

تا دريابي رموز اين خط



اين نامه ي من بخط رومي است

خاص است گمان من عمومي است



وقتي که رسي کنار دجله

ما راست يکي عروس حجله



مستوره و با حجاب باشد

در پرده ي احتجاب باشد



نقاش ازل کشيده رويش

از سنبل ناب رشته مويش



آن باکره هست دخت قيصر

پرورده و دست پخت قيصر



خلقي بيني بدور او جمع

پروانه صفت بگرد او شمع



عمر بن يزيد مالک اوست

در فکر فروش آن پريروست



تا مشتريش مگر که باشد

از بهر خريد: زر بپاشد



جمعي مايل بديدن او

مشتاق پي خريدن او



از ديدن طالبان بغداد

دختر بکشد ز سينه فرياد



گويد که ز زندگي گذشتم

ديدي که چگونه خوار گشتم



يا رب کجاست قسمت من

کن حفظ مقام عصمت من



تو قاصد ما در اين ميانه

شو جانب صاحبش روانه



بر گوي که من بريد هستم

مأمور پي خريد هستم



اين نامه بده بآن پريرو

کآسوده ز غم شود دل او



با دادن اين دويست دينار

آن گوهر قيمتي بدست آر



پس نامه از او بشر بگرفت

آماده شد و مسير بگرفت



تا شد وارد به شهر بغداد

صبح آمد و بر لب شط ايستاد



ناگاه رسيد کشتي از راه

تابيد بچشم مشتري ماه



چون پرده گيان پياده گشتند

از منظر طالبان گذشتند



هر مشترئي يکي پسنديد

زر داد و براي خويش بگزيد



ناگاه بشر برده اي ديد

ماهي بميان پرده اي ديد



خلقي حيران ز ديدن او

آماده پي خريدن او



هر مشترئي که پيش آيد

آن زهره از او حذر نمايد



گويد با صاحبش بصد جوش

آخر تو بهر کسيم مفروش



آن مشتري است قسمت من

کاو هست کفيل عصمت من



القصه هر آنچه شاه فرمود

در چشم بشير روي بنمود



شد پيش بشير و نامه را داد

چشمش که بخط شاه افتاد



ياد از خط روي عسکري کرد

بس بوسه بخطش؛ آن پري کرد



پس از لب لعل خود گهر سفت

عمر بن يزيد را چنين گفت



بفروش مرا بصاحب خط

خود را فکنم و گرنه در شط



زر داد و گرفت آن پري را

بانوي امام عسکري را



بگرفت چو بشر آن امانت

آورد بخاندان عصمت



آن زهره بدست مشتري داد

تحويل امام عسکري داد



تا مام امام عصر گردد

سر چشمه ي فتح و نصر گردد



آرد پسري که شاه باشد

فرمانده مهر و ماه باشد



آرد پسري که هست قائم

فيضش بخلائق است دائم



آرد پسري که نور دارد

ظلم از سر خلق دور دارد



اي حجت قائم الهي

از لطف بدوستان نگاهي



امروز که روز قائم ماست

از او همه فيض دائم ماست



روشن همه چشم ما برويش

بسته دل ما بتار مويش



جز درگه حجت الهي

ما را نبود دگر پناهي



سيد مرتضي مير فخرائي جندقي.

[11] سوره قصص آيه 12.

[12] علامه ي محدث مرحوم حاج ميرزا حسين نوري (ره) در کتاب النجم الثاقب روايت از غيبت فضل بن شاذان نيشابوري که در سنوات پيش از وفات حضرت امام حسن عسکري و بعد از ولادت امام زمان عليهما السلام ميزيسته از محمد بن علي بن حمزة بن حسين بن عبيد الله بن عباس بن علي بن ابيطالب عليه السلام نقل مي کند و سپس مي گويد: از محمد بن علي که راوي اين حديث است پرسيدند از مادر صاحب الامر عليه السلام. گفت: مادرش مليکه بود که او را در بعضي از روزها سوسن و در بعضي ايام ريحانه مي گفتند، و صيقل و نرجس نيز از نامهاي او بود سپس علامه نوري مي گويد: از اين خير وجه اختلاف در اسم آن معظمه معلوم مي شود و اينکه بهر پنج اسم ناميده مي شد. ابتداي شرح حال علي بن محمد سمري، نيز روايتي قريب باين مضمون نقل شده است.

[13] دومين نائب از نواب چهار گانه حضرت امام زمان (ع) است.

[14] احمد بن اسحاق قمي از محدثين بزرگ قم و داراي جلالت قدر و عظمت شأن است. از حضرت امام محمد تقي و امام علي نقي روايت نموده و در قم از وکلاي امام حسن عسکري (ع) بوده، مکرر از قم بسامره سفر کرده و خدمت امام عسکري (ع) رسيده و امام زمان را نيز درک نموده و در حقيقت بفيض ملاقات چهار امام نائل گشته است. رضوان الله عليه.

[15] ترجمه اين آيه سابقا گذشت.

[16] سوره اسراء آيه 83.

[17] ابن اثير در کامل التواريخ ج 6 صفحه 73: نام او را عبيد الله بن سليمان نوشته، ولي در آثار الوزراء عقيلي صفحه 14 عبد الله بن سليمان بن وهب ذکر کرده است.

عبيد الله بن سليمان وزير المعتضد بالله خليفه ي عباسي بود که در سال 279 بخلافت رسيد و او نيز نخستين وزير او بود و بعد از فوت او، فرزندش قاسم بن عبيد الله بوزارت المعتضد منصوب گشت.

[18] اين روايت هم مفاد ساير روايات را دارد جز اينکه جمله ي کنيزي داشت و خود تربيت کرده بود و جمله ي چون بزرگ شد ممکن است چيز تازه اي بنظر آيد ولي در روايات سابق گذشت که حضرت نرجس را بخواهرش حکيمه سپرد تا بخانه خود ببرد و وظايف ديني را باو بياموزد، و البته او تربيت شده ي حکيمه و در آن مدت هم بزرگ شده بود.

[19] اين اضطراب حال حضرت بهترين گواه است که امام فرزند دلبندش را سخت از مردم پوشيده مي داشته و در بود و نبود او تقيه مي کرده است. اين ملاحظات و تقيه يا در جائي بوده که افراد غير شيعه هم بوده اند و يا اصولا حضرت نمي خواسته ولادت فرزندش در ميان شيعيان هم شيوع يابد و باعث دردسر گردد و حکومت وقت براي افناي وي دست بکار شود!.

[20] بهاءالدين علي بن عيسي اربلي موصلي، از علماي مشهور شيعه در سده ي هفتم هجري و مؤلف بزرگوار کتاب معروف کشف الغمه در تاريخ چهارده معصوم است که بعربي نگاشته و از کتب سودمند و معتبر شيعه و بسال 687 آنرا تأليف کرده است. وي در اين کتاب بسياري از روايات مربوط بهر باب را از اساتيد خود که عده اي از آنها از دانشمندان اهل تسنن بوده اند، شنيده و درس گرفته، نقل کرده است.

اربلي دانشمندي محقق و محدثي متبحر و جامع همه گونه فضائل بوده و از شاگردان عالم جليل القدر مشهور سيد ابن طاووس است.

[21] محمد بن محمد بن نعمان تلعکبري بغدادي معروف به شيخ مفيد 338-413

پيشواي علماء و متکلمين و مفخر جامعه ي شيعه است که در دولت آل بويه و بروزگار سلطنت عضد الدوله ديلمي مي زيست.

نسبش به سعيد بن جبير مي پيوندد. شيخ مفيد در عصر خود دانشمندي بلند آوازه و فقيهي ماهر و منکلمي توانا و مخصوصا در علم مناظره سخنوري ورزيده بود. بطوري که سر آمد همعصران خود بشمار مي آمده. با دانشمندان اهل تسنن در پيرامون مسائل مربوط بامامت مجلسها داشت و با نيروي علم و بيان بر همگان غلبه مي يافت، چنانکه مناظرات وي با قاضي ابوبکر باقلاني و قاضي عبد الجبار معتزلي و ابو حامد اسفرايني و فاضل کتبي و غيره در کتب مربوطه مشهور و ميان عامه معروف است.

خواستاران بکتاب مجالس المؤمنين و شماره ي سوم سال اول مجله مکتب اسلام شرح حال وي بقلم نويسنده ي اين سطور مراجعه نمايند.

مفيد قريب دويست جلد کتاب در تمام علوم و فنون متدوال زمان خود نوشته که همه از آثار جاويدان اسلامي و مخصوصا ذخيره ي علمي جهان تشيع است - امالي، ارشاد،‌الجمل، مقنعه، اوائل المقالات، رد بر کتاب عثمانيه جاحظ، رد بر ابوبکر باقلاني، رد بر پيروان حسين بن منصور حلاج صوفي معروف از جمله ي تأليفات مفيد است.

[22] خلف صالح - يکي از القاب امام زمان (ع) است.

[23] بديهي است که با نام حکيمه خاتون عمه حضرت که در اين روايات زياد ذکر مي شود اشتباه شده؛ دور نيست که ساير اسامي آن بانوي عاليقدر هم با کنيزان امام حسن عسکري يا اسامي زنان اهلبيت و غيره اشتباه شده باشد، يا عمدا او را بنامهاي مختلف مي خوانده اند، تا درست شناخته نشود!.

[24] ابن خلکان قاضي ابوالحسن احمد بن محمد بن ابراهيم معروف به ابن خلکان اربلي شافعي متوفي بسال 681 از مشاهير دانشمندان متعصب اهل تسنن است؛‌کتاب مشهور وفيات الاعيان معروف بتاريخ ابن خلکان از آثار مهم او است. اديبي بزرگ و مورخي متتبع و نويسنده اي خوش سليقه بوده. نسب وي به برمکيان که از خواص هارون الرشيد عباسي بودند منتهي مي شود.

گويند وجه تسميه ي او به ابن خلکان اين است که: بپدران گذشته خود بسيار مي باليده. روزي کسي بوي گفت: خل کان أبي کذا يعني:کنار بگذار که پدرم کي و چگونه بوده! و از آن روز اين جمله تخفيف يافت و کم کم معروف به خلکان گرديد. شاعر عرب مي گويد:



ان الفتي من يقول ها ناذا

ليس الفتي من يقول کان ابي



و بفارسي گفته اند:



گيرم پدر تو بود فاضل

از فضل پدر تو را چه حاصل؟



و ديگري گفته



جائيکه بزرگ بايدت بود

فرزندي کست نداردت سود



.

[25] چنانکه در اين کتاب مي خوانيد شيعيان بهيچ وجه عقيده ندارند که امام زمان از سرداب سامره بيرون مي آيد بلکه فقط عقيده دارند که در سرداب غائب شده، و از مکه آشکار مي شود. اين يکي از تهمتهاي برخي از علماي متعصب اهل تسنن است که خواسته اند اذهان مردم را نسبت به معتقدات شيعه مشوب سازند.

[26] شايد مقصود ميوده پاک و پاکيزه باشد، زيرا ميوه هاي بهشتي هم پاکيزه و از آلودگيها پاک است و بهشت نيز محل پاکان مي باشد.

[27] سوره انعام آيه ي 115.

[28] بهمين مضمون در صفحه ي 4-2 از غيبت شيخ طوسي هم نقل شد.

[29] فقيه محقق و مجتهد مدقق محمد بن مکي دمشقي عاملي معروف به شهيد اول از دانشمندان بزرگ شيعه است. از محضر اساتيد بزرگي مانند فخر المحققين فرزند علامه ي حلي و سيد عميد الدين حسيني خواهر زاده ي علامه و ديگران استفاده سرشار نموده و گروه بسياري از دانشمندان نامي از انفاس قدسيه ي وي بمقامات عاليه ي علمي و عملي مفتخر گشته اند.

شخصيت علمي و قداست نفس و جلالت قدر شهيد بيش از اين است که در اين مختصر بگنجد.

کتاب ذکري، قواعد؛ دروس، غاليه المراد، اربعين، الفيه، نفليه و لمعه از تأليفات گرانبهاي شهيد اول است.

شهيد را با سعايت قاضي برهان الدين مالکي و عباد بن جماعه ي شافعي که دو تن از علماي متعصب اهل تسنن بودند، بجرم تشيع گرفته بزندان افکندند و يک سال تمام در قلعه ي شام محبوس داشتند، سپس بيرون آورده با شمشير بشهادت رساندند آنگاه بدن شريفش را بدار آويخته و از آن پس سوزانده خاکسترش را بباد دادند!!

در آن يکسال که زنداني بود کتاب لمعه را که از کتب تحقيقي و معتبر فقه شيعه است در مدت هفت روز نوشت، با اينکه جز کتاب مختصر نافع محقق حلي، کتاب ديگري نزد وي نبود! و هم او نخستين فقيهي است که فقه شيعه را از آراء و اقوال فقهاي سني پيراسته گردانيد و از اين راه نيز حقي بزرگ بر ذمه ي مجتهدين بعد از خود دارد. رضوان الله عليه.

[30] اين مطلب را شهيد اول در کتاب مزار دروس آورده، و معلوم نيست از کي نقل کرده است. ما پس از تتبعات زياد باين نتيجه رسيديم، که شايد دختر زيد علوي نواده امام حسن مجتبي و يا دختر زيد بن الحسين نواده ي امام زين العابدين (ع) نيز يکي از زنان امام حسن عسکري (ع) بوده و اشتباها او را مادر امام زمان (ع) دانسته باشند. در عمدة المطالب و ساير مآخذ اولاد زيد علوي که فرزند وي حسن بن زيد معروف بداعي کبير مؤسس سلاطين مازندران است و يا اولاد زيد بن الحسين را نام برده اند ولي متأسفانه طبق معمول دختران اهل بيت را ذکر نکرده اند تا معلوم شود که آنها دختري بنام مريم داشته اند.

در تاريخ ابن اثير و ساير منابع شيعه و سني نواشته اند که ميان سالهاي 250-256 گروهي از سادات علوي عليه حکومت عباسي قيام کردند که از جمله: حسن بن زيد علوي در سال 250 د رمازندران و علي بن زيد بن حسين در سال 252 بود که در کوفه خروج کرد. بنا بر اين اگر آنها خواهري بنام مريم داشته اند؛ امکان اين که وي همسر امام حسن عسکري (ع) بوده يا در خانه ي حضرت مي زيسته و موجب اين اشتباره شده باشد، هست. زيرا حضرت غير از مادر امام زمان، زنان ديگري هم داشته است.

[31] علي بن محمد بن صباغ مکي مالکي مؤلف کتاب فصول المهمه في معرفة الائمة از دانشمندان اهل تسنن است، ولي نظر بتأليف کتاب فصول المهمه و مطالبي که در آن آورده برخي از اهل تسنن او را به تشيع منسوب داشته اند. ابن صباغ بسال 855 وفات يافت.

[32] مجموع رواياتي که در اين باب راجع بولادت با سعادت امام زمان ارواحنا فداء ذکر شده از اين قرار است:

در کمال الدين شيخ صدوق در چهار روايت ولادت حضرت را در سال 256 دانسته. باين تفصيل که در يک روايت شب جمعه، و در روايت ديگر شب جمعه ي ماه رمضان و در روايت ديگر روز هشتم ماه شعبان آمده است. در يک روايت هم 257 آمده، و اربلي در کشف الغمه بيست و سوم رمضان سنه ي 258 ضبط کرده است؛ در کافي و ارشاد مفيد، و يک روايت کمال الدين و دروس شهيد اول و فصول المهمه و وفيات الاعيان ابن خلکان و بسياري از کتب معتبر ديگر؛ در شب جمعه نيمه ي شعبان سال 255 هجري نوشته اند و مشهور ميان علماء نيز همين تاريخ است.