بازگشت

احاديث ذوالقرنين


1- امام پنجم فرمود بدرستي ذي القرنين پيغمبر نبود ولي بنده شايسته اي بود خدا را دوست داشت و خدا هم او را دوست داشت براي خدا خير انديشي کرد و خدا هم براي او خيرخواهي کرد، قوم خود را بتقوي دستور داد و ضربتي بر سرش زدند و مدتي از آنها نهان شد و برگشت نزد آنها و ضربتي بر سمت ديگرش زدند، در ميان شما هم کسي بر روش او هست



[ صفحه 64]



2- مردي از بني اسد گويد شخصي از علي عليه السلام پرسيد بمن خبر ده که چگونه ذو القرنين توانست بمشرق و مغرب برسد؟ فرمود خدا ابر را براي او مسخر کرد و وسائل براي او فراهم کرد و روشني بدو بخشيد و شب و روز براي او برابر بود

3- اصبغ بن نباته گويد اميرالمومنين بالاي منبر بود که ابن کوا خدمت او بر پا خاست و عرض کرد يا اميرالمومنين مرا از ذو القرنين خبر ده، پيغمبر بود يا پادشاه بود؟ و بفرما که دو قرنش چه بود طلا بود يا نقره؟ فرمود نه پيغمبر بود نه پادشاه بود و نه دو قرنش طلا بود و نه نقره ولي بنده خدا بود خدا را دوست داشت و خدا هم او را دوست داشت براي خدا خير انديش بود و خدا هم او را خيرخواه بود و همانا ذوالقرنينش گفتند براي آنکه قوم خود را بحق دعوت کرد ضربتي بيکطرف سرش زدند و زماني از آنها پنهان شد و نزد آنها برگشت و بسمت ديگر سرش ضربتي رسيدو در شما هم مانند او هست.

4- جابر بن عبد الله انصاري گويد شنيدم رسول خدا (ص) مي فرمود بدرستيکه ذو القرنين يک بنده شايسته اي که خدا او را حجت بر بندگانش ساخت و قوم خود را بسوي خدا دعوت کرد و بتقوي دستور



[ صفحه 65]



داد و بر يکطرف سرش ضربتي زدند و مدتي از آنها نهان شد تا درباره او گفتند مرد يا هلاک شد بکدام وادي گذر کرد؟ سپس نزد قومش برگشت و بر سمت ديگرش ضربتي زدند و در ميان شما کسي است که بروش او است و بدرستيکه خدايعز و جل براي ذو القرنين در زمين اقتداري فراهم کرد و از هر چيز وسيله اي براي او قرار داد و تا مغرب و مشرق رسيد و بدرستيکه خداي عز و جل روش او را در امام غائب مجري ميدارد که از فرزندان منست و او را بمشرق و غرب زمين ميرساند تا آنکه هيچ آبگاه و منزلي در کوه و بيابان نباشد که ذو القرنين بر آن گام نهاده باشد جز اينکه او هم گام نهد و خداي عز و جل براي او کنجها معادن زمين را آشکار سازد با ترس در دل دشمن او را ياري دهد و زمين را بوسيله او پر از عدل و داد کند چنانچه پر از جور و ستم شده است.

5- عبد الله بن سليمان که خواننده کتب بود گويد در يکي از کتابهاي خداي عز و جل خواندم که ذو القرنين مردي بوده از اهالي اسکندريه و مادرش پيره زني بوده است از پيره زنهاي آنان و فرزند ديگري نداشته و او را اسکندروس مي گفتند و از زمان جواني مودب و خوش اخلاق و پارسا بوده است تا مرد کاملي شده، در خواب ديد که گويا بافتاب نزديک شد تا بدو شاخه شرقي و غربي او دست انداخت، چون خواب خود را بقوم خود گفت او را ذو القرنين لقب دادند، چون اين خواب را ديد بلند همت گرديد و نامش بلند شد و ميان قومش عزت يافت، آغاز جمع آوري کارش اين بود که گفت من بخداي عز و جل اسلام آوردم و قومشرا باسلام دعوت کرد و از هيبت او همه اسلام آوردند سپس دستور داد براي خود مسجدي بسازند او را اجابت کردند و نقشه مسجد را چنين دستور داد



[ صفحه 66]



طول 400 ذراع عرض 200 ذراع، پهناي ديوار 22 ذراع و ارتفاع 100 ذراع گفتند ايذو القرنين از کجا چوبي مياوري که ميان دو ديوار برسد چنين دستور داد: چون از ساختمان ديوار فراغت جستيد درون آن را پر از خاک کنيد تا با ديوارها برابر شود و چون از اينارها فراغ شديد بهر فردي از مومنان باندازه توانائي طلا ونقره قرارداد کنيد و آن را باندازه سر ناخن خورد کنيد و با آنخاکها مخلوط سازيد و تيرهائي از مس براي سر مسجد بسازيد و ورقه هائي از مس که روي آنها بيندازيد آنها را آب و بر روي مسجد که مانند زمين همواريست نصب کنيد و براي شما قدرت عمل فراهم است و چون از ساختمان سقف فراغت حاصل کرديد مساکين را دعوت کنيد تا آن خاکها را ببرند و مساکين در نقل آنخاکها بر يکديگر سرعت جويند براي آن خرده هاي طلا و نقره، مسجد را طبق اين نقشه ساختند و مساکين آن خاکها را بيرون بردند سقف بر جا ماند و مساکين بثروت رسيدند و آنها را در چهار لشگر منظم کرد و هر لشگري ده هزار بودند سپس آنها را در شهرها فرستاد و در انديشه مسافرت افتاد و قومش بر او اجتماع کردند و گفتند ايذو القرنين تو را بخدا ديگران را نسبت بخود بر ما مقدم مدار ما سزاوارتريم که از وجود تو استفاده کنيم تو در ميان ما زائيده شدي و بزرگ شدي و پرورش يافتي و ما جان و دارائي خود را بتو واگذار کنيم و هر چه خواهي فرمان کخن و اين مادرت پره زني فرتوت است و از همه خلق خدا حق او بر تو بزرگتر است و شايسته نيست که از او نافرماني کني و او را مخالفت کني، گفت بخدا شما درست مي گوئيد و نظر شما درست است ولي من چون کسي شده ام که دل و گوش و ديده ام ربوده شده او را از دنبال ميکشند و نميداند کجا او را ميبرند و چه از او ميخواهند؟ ولي اي گروه قوم من بيائيد همه در اين مسجد درآئيد و تا آخر فرد مسلمان شويد و با من مخالفت نکنيد تا هلاک شويد سپس شهردار اسکندريه را خواست و باو گفت مسجد



[ صفحه 67]



مرا آباد دار و مادر مرا تسليت ده، چون شهردار بيتابي مادرش و گريه و زاري دنباله دار او را ديد نقشه اي کشيد که او را تسليت دهد بتوجه بمصيبتهائي که مردم پيش از او و بعد از ديده اند. يک جشن بزرگي برپا کرد و عيد گرفت و جارچي فرياد کرد ايمردم شهردار بشما اعلام ميکند که در فلان روز حاضر شويد، چون روزهائيکه جارچي او اعلام کرده بود در آن حاضر شويد و شتاب کنيد ولي شرط حضور آنستکه کسي که ميايد بايد هيچ بلا و گرفتاري نديده باشد همه مردم عقب کشيدند و گفتند در ميان ما کسي نيست که بلا نديده و خويشي از او نمرده است ما در ذو القرنين اين سخن را شنيده و عجب کرد و دانست که مقصود شهردار چيست؟ سپس شهردار جارچي را فرستاد و جار زد ايمردم شهردار شما را براي فلان روز احضار کرده است بشرط آن که هر که حاضر ميشود گرفتاري ديده باشد يا خويشي از او مرده باشد و داغدار باشد و کسي که بلا نديده حاضر آن جشن نبود زيرا کسي که بلا نديده خيري ندارد چون اين جار بگوش مردم رسيد گفتند اين مرديست که بخل ورزيد و پشيمان شد و خجالت کشيد و در مقام تدارک و جبران برآمد و عيب خود را برطرف کرد، چون مردم جمع شدند براي آنها نطق کرد و گفت: ايمردم من شما را براي آنچه گفتم جمع نکردم بلکه مقصودم اين بود که با شما درباره ذو القرنين سخن گويم در موضوع اينکه ما همه بفقدان و هجران او گرفتار شديم حضرت آدم ابو البشر را ياد کنيد که خداي عز و جل او را بدست خود آفريد و از روح خود در وي دميد و فرشتگان خود را بسجده بر او گماشت و در بهشتش نشانيد و آنچنان گراميش داشت که کسي را گرامي نداشته بود پيش از او سپس او را ببزرگترين بلاي دنيا گرفتار کرد که راندن از بهشت



[ صفحه 68]



است و آن مصيبتي است که جبران ندارد، سپس بعد از او ابراهيم را بسوختن گرفتار کرد و بسر بريدن فرزندش، يعقوب را گرفتار اندوه و گريه کرد، يوسفرا گرفتار بندگي، ايوب بدرد و يحيي سرش بريده شد، زکريا کشته شد و عيسي اسير گرديد و همه خلق بيشمار خدا گرفتاري دارند، چون از نطق خود فارغ شد گفت اکنون برويد و مادر اسکندرو سرا تسليت دهيد تا ببينيم صبرش چگونه است زيرا درباره پسرش سخت گرفتار است چون حضور او وارد شدند گفتند امروز وارد اجتماع شدي و نطقرا شنيدي؟ گفت کار شما از من نهان نبود و از نطق شما چيزي از دست من نرفت و در ميان شما کسي چون من گرتفار مصيبت اسکندروس نيست و هر آينه خداوند بمن صبر داد و مرا خوشنود ساخت و دلمرا آرام کرد و اميدوارم ثوابم بدان اندازه باشد و اميدوارم شما هم باندازه ايکه درباره فقدان برادر خود مصيبت داريد مزد بريد و باندازه نيت خود درباره مادرش ثواب درک کنيد و اميدوارم خدا مرا و شما را بيامرزد و بمن و شما ترحم کند چون ديدند خوب تسليم يافته و صبر پيشه کرده برگشتند و او را بحال خود گذاشتند ذو القرنين پيشرفت تا بلاديرا طي کرد و قصد مغرب داشت در آنروز لشگر وي مساکين بودند خداي جل و جلاله باو وحي کرد ايذو القرنين تو حجت مني بر همه مردم از مشرق تا مغرب، اين تاويل خواب تو است، ذو القرنين عرض کرد يا الهي تو مرا براي کار بزرگي برگماشتي که اندازه آنرا جز خودت نميداند بمن از اين امتها خبر ده که با چه قدرتي با آنها ستيزه کنم و با چه لشگري بر آنها چيره شوم و با چه تدبيري آنها را در دام اندازم و با چه شکيبائي با آنها قضاوت کنم و با چه زباني با آنها سخن گويم و چگونه



[ صفحه 69]



زبان آنها را بدانم و با چه گوشي گفته آنها را بشنوم، با چه ديده اي در آنها نفوذ کنم، با چه دليلي با آنها ستيزه کنم، با چه دلي آنها را تعقل کنم، با چه حکمتي کارهاي آنها را تدبير نمايم، با چه دانشي کار آنها را محکم کنم. با چه حلمي بر آنها شکيبائي کنم، با چه دستور عدالتي ميان آنها دادگري کنم با چه معرفي ميان آنها تميز دهم و با چه عقلي آنها را شماره کنم و با چه لشگري با آنها بجنگم، پروردگارا از آنچه گفتم چيزي ندارم مرا بر آنها نيرومند کن زيرا توپروردگار مهرباني باشي که کسيرا برتر از طاقت تکليف نکني و بيش از توان بار ننهي، خداي جل جلاله باو وحي کرد بدرستيکه من محققا طاقت آنچه بتو تکليف کردم بتو ميدهم و فهمترا باز ميکنم تا هر چيزيرا بفمي و سينه ات ميگشايم تا هر چه را درک کني و زبانترا بهر چيزي باز ميکنم و گوشترا ميگشايم تا هر چه بشنوي و ديده اترا بينامي کنم تا هر چه ببيني براي تو شماره ميکنم تا چيزي از تو فوت نشود و برايت نگه ميدارم تا چيزي از دست ندهي و پشتترا محکم ميکنم تا چيزي تو را بهراس نيندازد و هيبت بتو ميدهم تا چيزي قصد تو را نکند و راي درستت ميدهم تا بواقع هر چيزي برسي و تنترا براي تو مسخر ميکنم تا هر چه را حسن کني و نور و ظلمت را براي تو مسخر کنم و آنها را دو لشگر از لشگرهاي تو گردانم تا نور تو را رهبري کند و ظلمت تو را پاسبان باشد و همه امتها در دنبال تو آيند. ذو القرنين برسالت پروردگار عز و جل خود روا نشد و خدا او را بدانچه وعده داده بود کمک کرد تا بمغرب آفتاب گذر کرد، بهيچ امتي از امم نميگذشت جز آنکه آنها را بخداي عز و جل ميخواند اگر مي پذيرفتند از آنها قبول ميکرد و اگر اجابت نميکردند تاريکي آنها را فرو ميگرفت و شهر و ده و دژ و منازلشان تاريک ميشد و ديده هايشان تار ميشد و در درهان و گوش و درونشان در مياميد و در آن حيران ميماندند تا خدا را اجابت کنند و بدرگاه او بنالند تا چون بمغرب آفتاب رسيد در آنجا آن امتي را ديدار کرد که



[ صفحه 70]



خداي تعالي در کتاب خود از آن خبر داده است و با آنها همان عملي کرد که با امتهاي پيش از آنها کرده بود تا آنکه کار جبهه مغربرا تمام کرد و جمعيتي را فراهم نمود که جز خدا شماره آنانرا نميدانست و قدرت و سطوتي بهم زد که جز خدا توانائي آنرا نداشت زبانهاي گوناگون و سليقه هاي پراکنده و دلهاي پريشان همه مسخر او گرديد سپس هشت شب و روز در ظلمت طي مسافت کرد و يارانش انتظار او را داشتند تا بکوهي رسيد که گرد همه زمين را فرا گرفته بود ناگاه فرشته آنکوه را درقبضه داشت و ميگفت سبحان ربي من الان الي منتهي الدهر پاک و منزه است آن پروردگارم از اکنون تا آخر روزگار پاک و منزه است پروردگارم از آغاز جهان تا پايان آن منزه است پروردگارم از جاي کف دستم تا فراز عرش ربم، منزه است پروردگارم از پايان تاريکي تا سر حد روي، چون ذو القرنين اين تسبيحرا شنيد رو بر خاک نهاد و بسجده افتاد و سر بر نداشت تا خدا نيرويش بخشيد و او را کمک کرد تا بر آن فرشته نظر کرد آن فرشته بوي گفت اي آدميزاده که باينجا رسيدي و آدميزاده اي پيش از تو باينجا نرسيده ذو القرنين گفت آنکه تو را بقبضه کردن اينکوه نيرو داده مرا نيز بخشيده است حال خود را بمن گزارش بده آنفرشته گفت من باينکوه که بر زمين احاطه دارد موکلم و اگر اينکوه نباشد زمين با اهلش سرنگون شود در روي زمين کوهي بزرگتر از اين نيست اين اول کوهيستکه خدايعز و جل برپا داشته است سرش به آسمان اول کشيده و بنش تا زمين هفتم فرو رفته و حلقه وار گرد زمينرا گرفته در رويزمين شهري نيست جز آنکه ريشه اي از اينکوه بدان پيوسته و چون خدايعز و جل خواهد شهريرا زلزله زند بمن دستور دهد آنريشه ايکه بدان پيوسته است بکشم و آنرا متزلزل سازم چون ذو القرنين خواست برگردد بان فرشته گفت بمن سفارشي کن بدو گفت غم روزي فردا مخور و کار امروز بفردا ميفکن و بر آنچه از دستت رفته اندوه مدار و دست از مدارا بر ندارد و جبار و



[ صفحه 71]



متکبر مباش. سپس ذو القرنين نزد ياران خود برگشت و آنها را بسوي مشرق گردانيد و امتهائي که در مت مشرق بود بررسي کرد با آنها مانند امم مغرب معامله کرد و چون از کار آنها پرداخت بسوني سدي برگشت که خدا در قرآن آنرا ياد کرده است و در آنجا امتي يافت که هيچ زباني نميفهميدند، بناگاه ميان او و سد پر از امتي بود که آنها را ياجوج و ماجوج ميگفتند خوردن و نوشيدن و زايش آنان چون حيوانات بود و نر و ماده داشتندروي و تن و اندامشان بمردم ميبرد ولي کوچک بودند باندازه يک بچه زن و مرد آنها از پنج وجب بلندتر نبود همه در يک اندازه بودند و خلقت و صورتشان شبيه يکديگر بود سر تا پا برهنه بودند ريس و باف و لباس و کفش ميان آنها نبود بر تن آنها کرکي بود چون کرک شتر که آنها را ميپوشيد و از سرما و گرما محافظت ميکرد، و هر کدام را دو گوش بود که درون و برون يکي مو داشت و از ديگري کرک بجاي ناخن چنگال داشتند و نيشهائي چون نيش درندگان و چون يکي از آنها ميخوابيد يک گوش خود را فرش ميکرد و ديگريرا لحاف خوراک آنها مارهاي بزرگ دريا بود که هر سال ابر آنرا براي آنها پرتاب ميکرد و با آن زندگاني خوش ميگذرانيدند و بانها سازگار بود و در موسمش در انتظار باريدن آن بودند چنانچه مردم در موسم باران انتظار آن را دارند و چون بر آنها ميباريد فراواني داشتند و فربه ميشدند و زايش ميکردند و فزون ميگرديدند و يکسال کامل با آن گذران ميکردند تا موسم سال آينده و چيزي جز آن نميخوردند و کسي شماره آنها را جز خداي عز و جل که آنها را آفريده بود نمي دانست و چون مارهاي دريائي بر آنها نميباريد گرفتار قحطي و تنگي و



[ صفحه 72]



گرسنگي بودند و زايش و فرزند آنها قطع ميشد و مانند بهائم هر کجا بود و سر راههابگرده هم ميپريدند، و چون قحطي و گرسنگي داشتند بشهرها يورش ميکردند و بهر چه ميرسيدند ميخوردند و تباه ميکردند و فساد اينها بهر جا رو ميکردند از ملخ و سرما و همه آفات بدتر بود و چون از سرزميني بسرزميني ميرفتند اهل آن فرار ميکردند چون کسي باينها غلبه نميکرد و نميتوانست جلو آنها را بگيرد و آنقدر فراوان بودند که ديگر جاي پا براي کسي نبود و جاي نشستن نميماند، کسي نميدانست اول آنها کجا است و آخر آنها کجا است و کسي نميتوانست بانها نگاه کند و نزديک آنها برود از بس نجس و پليد و بد شکل بودند و اين وسيله پيروزي آنها بود و چون بسرزميني متوجه ميشدند غوغا و جنجالي داشتند که از صد فرسخ راه شنيد ميشد از بس زياد بودند مانند آواز باد باراني که از دور بگوش رسد و چون در بلادي وارد ميشدند چون مگس عسل همهمه داشتند ولي سخت تر و پر جنجال تر که احدي نميتوانست از غوغاي اين همهمه چيزي بشنود و چون بسرزميني وارد ميشدند وحوش و درندگان آنرا گريزان ميکردند و جانداري در آن نميماند زيرا سراسر آنها را فرا مي گرفتند و چون بيرون ميرفتند جانداري در آن باقي نمانده بود زيرا همه را با خود ميبردند براي آنکه از هر چيزي بيشتر بودند. و کار آنها عجب تر از هر عجبي است و هر کدامشان مي دانند که چه وقت مرد زيرا هر مردشان نميرد تا هزار فرزند آرد و هر زنشان تا هزار فرزند زايد و با اين نشانه مرگ خود را ميدانند و چون هزار فرزند را آوردند آماده مرگ ميشوند و کار زندگاني را ترک ميکنند.



[ صفحه 73]



اين است داستان آنها از روزيکه خدا آنها را آفريده تا روزيکه نابودشان کند و اينها در زمان ذو القرنين شروع کرده بودند به گردش زمين بزمين و امت بامت را مورد حمله مينمودند و چون رو بسوئي مينمودند از آن بر نمي گشتند و براست و چپ متوجه نميشدند و چون امتها احساس آنها را ميکردند و همهمه آنها را مي شنيدند بذو القرنين استغاثه ميکردند و ذو القرنين در آنروزها در سمت آنها فرود آمده بود خدمت او جمع شدند و گفتند اي ذو القرنين بما خبر آن ملک و سلطنت و آن هيبت و لشکريکه از نور و ظلمت خدا بتو داده است رسيده، ما همسايه ياجوج و ماجوج هستيم و ميان ما و آنها جز اين کوهها نيست و راهي بما ندارند جز از ميان اين دره و اگر بسمت ما سرازير شوند ما را از بلاد خود گريزان کنند براي آنکه بسپارندو ديگر ما را در وطن خود قراري نماند و آنها آفريدگان خدايعز و جل هستند که بسيارند در صورت انسانند و چون بهائم گياه ميخورند و جانوران و وحوش را چون درندگان ميربايند و همه حشرات زمين را از مار و عقرب و هر جانداري ميخورند، هر چه خدا آفريده و در ميان آفريدگار خدايعز و جل چيزي نيست که چون آن ها نمو کند در ظرف يکسال و اگر اينها مدتي بمانند با اين نمويکه دارند همه زمين را پر کنند و در آن فساد کنند و اهل زمين را گريزان کنند و ما در هر وقت ترس آن داريم که از اين دره پيشقراولان آن ها بر سرما بريزند، خدا توان و تدبيري بتو داده که باحدي نداده است آيا براي تو يک باجي قرارداد کنيم که ميان ما و آنها سدي بسازي؟



[ صفحه 74]



گفت آنچه خدا مرا در آن متمکن کرده است بهتر است با من از توانائي کمک کنيد تا من ميان شما و آن ها ديواري بسازم برويد تيکه هاي آهن بياوريد. گفتند ما از کجا اينقدر آهن و مس بياوريم که کفايت اين کاريکه تو ميخواهي بکند.گفت من شما را بمعدن آهن و مس راهنمائي ميکنم - براي آن ها بان دو کوه نقب زد تا آنها را شکافت و دو معدن آهن و مس از آن ها برايشان بيرون آورد. گفتند ما با چه تواني از آهن و مس را ببريم؟ معدني ديگر از زيرزمين براي آن ها استخراج کرد که آنرا سامور ميناميدند و از برف سفيدتر بود بر هر چه مي گذاشتند آنرا آب ميکرد و از آن ابزاري براي آن ها ساخت همان بود که سليمان بن داود با آن ستون ها و سنگهاي بيت المقدس را بريده بود، شياطين آن را از اين معادن براي او آورده بودند از اينها باندازه کفايت جمع کردند و آهن را گداختند تا مانند تيکه هاي سنگ شد و خشتهاي آن را از آهن بر زير يکديگر چيد و مس را آب کرد و ملاط آن نمود بجاي گل سپس ساختمان آغاز کرد ميان دو کوه را اندازه گرفت سه ميل بود پي آن را تا نزديک آب کند و پهناي آن را يک ميل گرفت و در ميان آن پاره هاي آهن ريخت و مس را آب کرد در خلال آن ها بريخت، يک طبقه از مس ساخت و يک طبقه از آهن تا سد باندازه دو کوه شد و چون پارچه برد موج مي داد بر اثر سرخي و زردي مس و سياهي آهن و ياجوج و ماجوج سالي يکبار با آن مصادف شوند زيرا در بلاد خود بگردند تا باين سد رسند و جلو آن ها را بگيرد باز برگردند در بلاد خود گردش کنند و هميشه چنين باشند تا نزديک ساعت و ظهور علامات آن و چون نشانه هاي ساعت که قيام قائم است بيايد خدايعز و جل سد را براي



[ صفحه 75]



آنها بگشايد و اينست معني گفته خدايعز و جل (در سوره انبياء آيه 96) تا آنکه گشوده شود ياجوج و ماجوج و آن ها از هر تلي سرازير شوند. چون ذو القرنين از کار سد پرداخت بسير خود ادامه داد در اين ميان که با لشکر ميگذشت به پيري برخورد که در نماز بود با لشکر خود نزد او ايستاد تا از نماز فارغ شد ذو القرنين باو گفت چگونه از اينهمه لشکر نترسيدي؟ گفت من در آستان کسي بودم که لشکرش بيش از تو است و سلطنتش عزيزتر است و نيرويش سخت تر و اگر رو بسوي تو ميکردم حاجتي که باو داشتم برآورده نميشد. ذو القرنين باو گفت ميل داري با من بيائي تا تو را با خود همکار کنم و در پاره اي از کارهاي خود از تو کمک ستانم؟ گفت اگر چهار چيز تعهد کني آري:

1 - نعمتي که از ميان نرود

2 - صحتي که بيماري نداشته باشد

3 - جواني که دنبال آن پيري نيايد.

4 - زندگي که در آن مرگ نباشد ذو القرنين گفت چه مخلوقي تواند اينها را تعهد کند؟ شيخ گفت من نزد کسي هستم که توانائي آنها را دارد و داراي آنها و مالک تو است سپس بمرد دانشمندي گذشت او بذو القرنين گفت بمن خبر ده از دو چيز که از آغاز آفرينش آنها برپا هستند و از دو چيز جاري و دو چيز مختلف و دو چيز که با يکديگر بغض دارند؟ ذو القرنين گفت دو چيز قائم آسمانها و زمينند و دو چيز جاري آفتاب و ماهند و دو چيز مختلف شب و روزند و دو چيز متباغض مرگ و زندگي، باو گفت برو که تو دانشمند هستي ذو القرنين براه افتاد و در شهرها ميگشت تا رسيد بشيخي



[ صفحه 76]



که جمجمه هاي مرده ها زير و رو ميکرد با لشگر خود بالاي سر او ايستاد و گفت بمن بگو چرا اين استخوان سرها را زير و رو ميکني؟ گفت براي آنکه بزرگ آنها را از پشت آنها بشناسم و در مدت بيست سال هر چه بررسي کردم نشناختم ذو القرنين براه افتاد و از او گذشت و ميگفت مقصود تو پند دادن من بوده است در اين ميان که ميرفت ناگاه رسيد بامت دانشمندي از قوم موسي آنانکه بحق هدايت شدند و بدان عدالت ورزيدند. يک ملت ميانه رو و عادلي ديد که برابر تقسيم ميکردند و بعدالت حکم ميکردند با هم همدردي ميکردند و بهم مهرباني داشتند و همه يکوضع داشتند و يک کلمه ميگفتند دلهاشان بهم مايل بود و روش راست و رفتار خوشي داشتند گور مرده هاي آن ها در سايه انداز و در خانه ها و اتاق هاشان بود خانه هاشان در نداشت امير نداشتند و قاضي نداشتند اغنيا و ملوک و اشراف نداشتند زندگي آن ها کم و زياد نداشت و مختلف نبود و ستيزه نداشتند دشنام و کشتار در آن ها نبود و آفت زده نبودند چون وضع آن ها را چنين ديد سر تا پا در شگفت شد گفت ايمردم حال خود را بمن گزارش بدهيد زيرا من همه زمينرا از مشرق تا مغرب گرديدم دريا و درخت و صحرا و بيابان و کوه نور و ظلمت آن را ديدم و مانند شما را نديدم بمن بگوئيد چرا گور مرده هايتان در پناه خانه ها و بر در آن ها است؟ گفتند بعمد اينکار را کرديم که مرگ را فراموش نکنيم و يادش از دل ما بدر نرود گفت چرا خانه هاي شما درندارد؟ براي آن که ميان ما دزد و متهم نيست و همه امين باشند چرا ميان شما امير و حاکم نيست؟ گفتند ظلم ميان ما نيست که محتاج بحاکم باشيم



[ صفحه 77]



چرا ميان شما قاضي و دادگر نيست؟ چون ستيزه و خصومت نداريم چرا پادشاه نداريد؟ چون مال زياد جمع نکنيم چرا اشراف نداريد؟ چون هم چشمي و رشک در ميان ما نيست چرا کم و زيادي نداريد و امتيازاتي در ميان شما نيست؟ چون با يکديگر همدرد و مهربان هستيم چرا با هم نزاع و اختلاف نداريد؟ چون دل ما با هم يکي است و ميانه ما با هم خوبست چرا دشنام و کشتار نداريد؟ چون طبع خود را عادت بتصميم داديم و روح خود را بحلم پرورديم چطور شده است که سخن شما يکيست و روش شما راست اشت براي آنکه زياد جوئي بر يکديگر نداريم و در مقام گول زدن يکديگر نيستيم و يکي از ما ديگريرا بدگوئي نکند چطور است که در ميان درشت خو و دل سخت نيست؟ براي آنکه بنرمي و فروتني عادت داريم بگوئيد چطور شده که ميان شما گدا و فقير نيست؟ براي آنکه بالسويه تقسيم ميکنيم چرا خدا شما را از همه مردم بيشتر عمر داده است؟ براي آنکه بحق داد و ستد ميکنيم و بعدالت حکم ميکنيم چرا شما بقحطي گرفتار نميشويد؟



[ صفحه 78]



براي آنکه از استغفار غفلت نداريم چرا شما غم و اندوه نميخوريد؟ براي آنکه خود را آماده بلا کرديم و دنبال آن ميگرديم و خود را بان وادار ميکنيم چرا آفت بشما نميرسد؟ براي آنکه ما بر غير خداي جل جلاله توکل نکنيم و بموسم ها و ستاره ها طلب باران ننمائيم شما براي من بازگوئيد که آيا پدران خود را دريافتيد که چنين ميکردند؟ ما پدران خود را ديديم که بمسکينان خود مهرباني مي کردند و با فقيران همدردي مينمودند و از کسي که بر آن ها ستم مي کرد مي گذاشتند و بکسي که بانها بد ميکرد احسان مي کردند و براي بدکاران خود آمرزش ميخواستند و صله رحم داشتند و اداي امانت مينمودند. راست ميگفتند دروغ نميگفتند و خدا باينواسطه کارشان را اصلاح مي کرد ذو القرنين در ميان آن ها ماند تا وفات کرد و زندگاني چنداني هم نکرد سن زيادي داشت و پيري او رسيده بود و شماره آن چه در بلاد گرديد از روزيکه خدا او را مبعوث کرد تا روزيکه مرد ششصد سال بود