بازگشت

وزير و مرد زمين گير


يکروز پادشاه براي شکار رفت و اين وزير هم با او بود در يکي از دره هاي



[ صفحه 275]



کوه بمرد زمين گيري برخورد که زير سايه درختي افتاده بود و تواناي جنبش نداشت و زير احوال او را پرسيد گفت درندگان ناو را آسيب رسانيده اند و باينحال افتاده وزير دلش براي او سوخت آن مرد گفت مرا بردار و با خود بمنزلت ببر من براي تو سودمندم وزير گفت سود هم که نداشته باشي من اينکار را ميکنم ولي چه کاري از تو ساخته است؟ کاري تواني کرد يا صنعتي داري؟ آن مرد گفت سخن پردازم گفت سخن پردازي چيست؟ گفت هر گاه در آن رخنه اي باشد آن را پرداخت ميکنم تا از آن مفسده اي پديد نگردد. وزير از گفتار او چيزي نفهميد ولي دستور داد او را بمنزلش بردند و وسائل راحت او را فراهم کردند

اطرافيان شاه براي وزير در فکر بودند و نقشه سقوط او را ميکشيدند وزير و روي کار را مي سجنديدند و چنين توطئه چيدند که يکي از آن ها محرمانه شاه را ملاقات کند. او نزد شاه رفت و گفت ملکا اين وزير در سلطنت تو چشم طمع دارد و در مقام است زمينه چيني کند و بعد از تو سلطنت تو را ضبط کند و اولاد تو را محروم سازد و براي همين است که با مردم ساخت و سار ميکند و جدي دنبال کارها را گرفته است اگر ميخواهي که بدانيکه ما راست ميگوئيم باو اظهار کن که من ميخواهم دست از سلطنت بشکم و باهل زهد و تارکين دنيا پيوندم و ببين چگونه خرسند ميشود و از اين اظهار دست از سلطنت بکشم و باهل زهد و تارکين دنيا پيوندم و ببين چگونه خرسند ميشود و از اين اظهار استقبال ميکند در اين صورت صدق گفتار ما بر پادشاه روشن ميشود. توطئه چينها از حال وزير بدست آورده بودند که قلبا با زاهدين و آخرت طلبان سر و کار دارد و وقتي مرگ و فناء دنيا را ميشنود رقت ميکند و بانساک لطف دارد و آنها را دوست دارد و روي اين نظر اين توطئه را چيدند که بر او پيروز شوند. پادشاه گفت اگر همين موضوع را از او مشاهده کنم کافي است و ديگر چيزي از



[ صفحه 276]



او نخواهم رسيد اين بار چون وزير نزد شاه آمد باو گفت تو ميداني که من چه اندازه حرص بدنيا داشتم و دنبال سلطنت بودم و در عمري که در اين باره صرف کردم تامل کردم و ديدم فائده اي ندارد و حساب کردم آنچه هم از عمرم مانده مثل هماني است که گذشته و بزودي عمرم تمام ميشود و بر دستم چيزي نميماند ديگر در مقام برآمدم که براي آخرت مردانه کار کنم باندازه ايکه براي دنيا کار کردم و در نظر گرفته ام که خود به نساک پيوندم و سلطنت را باهل آن واگزارم نظر تو در اين باره چيست؟ وزير بطوري تحت تاثير اين پيشنهاد واقع شد که از رخساره او هويدا بود و گفت ملکا چيزيکه باقي است بايد جست و اگر چه کم ياب است و فاني را بايد دور انداخت و گرچه ميان چنگ باشد. بسيار خوب نظر اتخاذ کردي من اميدوارم که خدا شرف دنيا و آخرت هر دو را براي شما فراهم سازد. اين حسن استقبال وزير بر پادشاه گران آمد و در دل او سوء تاثير کرد و وزير را متهم ساخت ولي چيزي نگفت وزير دانست که شاه نسبت باو بدبين شد و چهره درهم کشيد، اندوهناک و گرفته خاطر نزد خاندان خود برگشت و نميدانست از چه راهي گرفتار شده و چه کسي براي او توطئه چيده و اين بدبيني که از شاه درباره خود ملاحظه کرده چگونه درمان کند در اين انديشه همه شب را بيدار بود و بياد مرد سخن پرداز افتاد و فرستاد او را آوردند و باو گفت تو براي من نامي از سخن پردازي بردي، گفت مگر احتياج بسخن پردازي پيدا کردي؟ وزير گفت آري من با اين پادشاه پيش از آن که بمقام سلطنت برسد تا ديروز گذشته مصاحبت و سابقه خدمت داشتم و نظر بدي از او نيست بخود نديده بودم چون معتقد بود خيرخواه او هستم و فداکار او هستم و او را بر همه مردم مقدم ميدارم ولي امروز يک نگاه



[ صفحه 277]



بدي از او ديدم که اميد ندارم ديگر خيري از او به بينم، سخن پرداز گفت هيچ سببي براي سوء نظر او در ميان هست؟ گفت آري ديروز مرا خواست و چنين و چنان گفت و منهم چنين و چنان گفتم گفت رخنه از اين جا پيدا شده است و من آن را پرداخت ميکنم انشاء الله بدانکه شاه گمان کرده است که تو ميخواهي او او سلطنت کنار برود تو بجاي او بنشيني چاره اين است که صبح جامه وزارت را از تن بيرون کني و نشان هاي مقام را از خود دور کني و جامه هر چه کهنه تر بپوشي و معروفترين جامه هاي نساک را بتن کني و سر ترا بتراشي و بدربار شاه بروي بناچار شما تو را ميخواهد و مي پرسد چرا چنين کردي بگو چون شما مرا باين وضع دعوت کرديد لازم بود من پيشقدم باشم تا تقديم خدمت کرده باشم و معتقدم که موضوع دعوت شما بهتر است از وضعي که داريم و اگر شما هم ميل داريد بفرمائيد چون وزير چنين کرد شاه از او صرفنظر کرد و خاطرش از بابت او آرام شد

پادشاه دستور داد نساک را از همه شهرها بيرون کنند و آن ها را تهديد بکشتن کرد و بر اثر انتشار اين خبر پا بگريز نهادند و خود را در گوشه و کنار پنهان کردند يکروز پادشاه بشکار رفت و چشمش بدو کس افتاد که دور از او در حرکت بودند دستور داد آنها را احضار کردند و چون نزد او آمدند دو تن از ناسکان بودند گفت چرا شما از کشور من بيورن نرفتيد، گفتند دستور تو بما رسيد و ما هم اکنون در حال رفتن هستيم گفت چرا تاکنون تاخير انداختيد؟ گفتند ما مردمي ناتوانيم و مرکب و توشه نداريم و بناچار بايد کم کم طي مسافت کنم، شاه گفت کسي که از مرگ ميهراسد بايد بي پاکش و زاد و توشه شتاب کند گفتند ما از مرگ هراسي نداريم،



[ صفحه 278]



مرگ روشني ديده ما است گفت چگونه از مرگ نميترسيد و اظهار ميداريد که فرمان من بشما رسيده است و شما در حال گريز هستيد مگر اين گريز از مرگ نيست؟ گفتند ما از مرگ نگريزيم بلکه براي آن ميخواهيم بيرون برويم که اگر در اين جا بمانيم در کشتن خود با تو همراهي کردم و مسئوليت داريم شاه بر صراحت لهجه آن ها تاسف خورد و فورا دستور داد آنها را به آتش سوختند و در کشور خود اعلان کرد که نساک را بگيرند و آتش بزنند، پيشوايان بت پرستي اين فرصت را غنيمت شمرده و بدنبال خدا پرستان افتادند و بسياري از آنها گرفتند و آتش زدند و از اينرو است که سوختن با آتش در هند يک روش و قانون عمومي شده است و تاکنون باقي است و در همه کشور تني چند از نساک باقي ماندند که نخواستند از آن جا بيرون شده باشند و اين عده هم خود را پنهان کردند و در نظر داشتند وسيله هدايت کساني باشند که محرمانه با آنها آشنا شود

پسر پادشاه بهترين پرورش را يافت و در جسم و عقل و راي و دانش پيشرفت خوبي کرد ولي چيزي از مرگ و زوال و فناء دنيا باو آموخته نشد همان آداب دنيا داري و رعيت پروري شاهان را باو آموختند و اين پسر دردانش و حفظ نزد مردم اعجوبه زمان بشمار ميرفت پدرش نميدانست از اين استعداد فوق العاده و پيشرفت علمي پسرش شاد باشد يا نه زيرا ميترسيد که اين وفور استعداد او را بدان مرحله اي برساند که ستاره شناس معروف درباره او گفته بود و علو همت او را باين دنياي فاني قانع نکند چون اين پسر بهوش آمد و دريافت که او را در يک شهري بازداشت کرده اند نميگذارند بطور آزاد بيرون رود با مردم آشنا شود و سخن هاي آن ها را بشنود و فهميد که از او نگهداري ميکنند در شک افتاد ولي خود را قانع کرد و در دل گفت اين ها خيرخواه منند و صلاح مرا



[ صفحه 279]



بهتر ميدانند ولي چون سن و تحصيلاتش بيشتر شد با خود گفت اين ها بر من برتري ندارند و شايسته نيست که من همه کارم را بان ها بسپارم و در نظر گرفت که وقتي پدرش بديدن او آمد از دست پاسبانان خود باو شکايت کند و بپرسد چرا او را محصور کرده اند باز با خود گفت بطور حتم اين وضع بدستور خود او است و اگر از او بپرسم بمن راست نخواهد گفت و بايد از راهي در مقام تحقيق برايم که نتيجه درستي بدست آرم، در ميان خدمتکارانش مرد بود که از ديگران باو مهربانتر بود و او هم بيشتر با او انس و الفت داشت و آن پسر در نظر گرفت که وسيله او از وضع خود تحقيق کند و از آن پاسبان خود مطلب را بفهمد و بيشتر باو اظهار لطف کرد و خود را باو نزديک ساخت يکشب با او بسيار نرم سخن گفت و باو اظهار داشت که از ميان همه خدمکاران من بجاي پدر من هستي و از همه نسبت بمن لايقتري و در مقام ترغيب و تشويق و هم تهديد و توعيد او برآمد گفت بناچار سلطنت پدر بمن خواهد رسيد و چون من بجاي پدر نشستم تو يکي از دو حالرا خواهي داشت يا بزرگترين مردم خواهي شد يا بدبخت ترين مردم، گفت علت بدبختي من در دوران سلطنت شما چيست گفت از اين راه که امروز چيزي را از من نهان داري که آن را از ديگري دريافت کنم و از تو بسخت ترين وجهي انتقام بکشم آن شخص پاسبان احساس کرد که راست ميگويد و اگر با او از در راستي درآيد با او وفاداري خواهد کرد و راز محاصره او را با او در ميان گذاشت و پيشگوئي منجمان را درباره او بوي خبر داد و گفت پدرت چرا درباره تو احتياط ميکند و تو را محصور کرده است پسر از او تشکر کرد و مطلب را در دل نگهداشت تا پدرش نزد او آمد گفت اي پدر جان من اگرچه کودکي هستم ولي خود را در تغييرات حال خود درک ميکنم که گوياتر و معرفترند براي من از آنچه را که براي من ذکر نميشود و تعريف نميشود من بخوبي مي فهمم که باين حال نبودم و تو هم بر اين



[ صفحه 280]



حاليکه هستي نبودي و بر اين حال هم تا هميشه نخواهي بود و روزگار تو را ديگر گونه خواهد نمود، اگر مقصودت اينستکه زوال را از من پنهان داري که زوال و مرگ بر من پوشيده نيست و اگر مرا زنداني کردي و از مردم بر کنار داشتي که دلم بجز آنچه در آن هستم توجه نکند بدانکه بوسيله اين محاصره و ممانعت بيشتر بوضع ديگر علاقمند شدم تا بجائيکه جز آن همي ندارم و جز آن وضع ممنوع را نميخواهم و از وضع موجود خسته شده امد و از آن بهره و سودي نميبرم، تو مرا آزاد کن و بمن بگو از چه بر من ميترسي تا من خود از آن کناره کنم و موافقت و پسند خاطر تو را بر غير آن ها مقدم دارم، چون شاه اين سخن را از پسرش شنيد دانست که آن چه را که براي او بد ميدانسته فهميده است و ديگر جلوگيري او و محاصره او بيشتر باعث حرص و رغبت او بدان خواهد شد و نتيجه معکوس خواهد داد، گفت پدر جان مقصود من از محاصره تو دفع آزار بوده است و براي آن بوده که بتو آسيبي نرسد براي آنکه جز آنچه موافق تو است نبيني و جز آنچه بدان شاد شوي نشنوي و اگر جز آن را دوست داري منهم همان را خواهانم که تو بپسندي و بخواهي

پادشاه باطرافيان خود دستور داد که بهترين مرکب را براي او فراهم سازند و او را سوار کنند و از راه هر منظره زشت و بديرا بر کنار سازند و دسته هاي موزيک و خوانندگان را همراه او کنند و او را بدربار بياورند و آزادانه زندگي کند، بوذاسف بعد از آزادي بسياري از اوقات سوار ميشد و بگردش ميرفت يکروز بيخبر از راهيکه پاسبانان سابقه نداشتند گذشت و بدو مرد گدا برخورد که يکي از آن ها که ورم آورده بود و گوشت بدنش آب شده و طراوت رويش رفته و بسيار بد منظر شده بود و ديگري کوري بود که عصاکش داشت از مشاهده آنها لرزه بر اندامش



[ صفحه 281]



افتاد و پرسيد چرا اين دو نفر اينطور شده اند؟ باو گفتند اينکه باد آورده درد دروني دارد و اينکه کور شده بر اثر بيماريست پسر پادشاه گفت اين دردها بديگري هم عارض ميشود؟ گفتند ممکن است گفت آيا کسي هست که از اينگونه بيماريها در امان است؟ گفتند نه آن روز برگشت ولي غمگين و اندوهناک و سنگين حال و گريبان بود و مقام خود و سلطنت پدرش نزد او سبک و خوار و بيمقدار بود و چند روز باين حال ماند و بار ديگر سوار شد و بگردش رفت و به پيرمردي رسيد که پشتش خميده و خلقتش ديگرگون شده و مويش سپيد و رويش سياه شده و پوستش چروک خورده و گامش کوتاه شده از او عجب کرد و از سببش پرسيد، گفتند اين از پيريست گفت انسان در چند سالگي باين شکل ميشود؟ گفتند در صد سالگي و مانند آن، گفت پس از آن چيست؟ گفتند مرگ است گفت پس انسان آزاد نيست که هر چه ميخواهد لذت برد و خوش باشد؟ گفتند نه در مدت کمي باين روزگار ميرسد که ديدي، گفت ماه سي روز است و سال دوازدهم ماه و عمر حداکثر صد سال روزهاي ماه چه زودگذر است و ماههاي سال چه زودگذر است و سال عمر چه شتابان است و اين جملات ورد زبانش بود پي در پي آن ها را تکرار ميکرد و آنشب را خوابش نبرد و تا صبح بيدار ماند دلي زنده و باهوش و خردمند داشت و نميتوانست فراموش کند و غفلت ورزد اندوه و غم او را فرا گرفت و از دنيا و شهوات دنيا منصرف شد ولي با پدرش مدارا ميکرد و بنرمي رفتار مينمود و بهر گوينده اي گوش ميداد که بلکه خبري از عالم ديگري بشنود بيکي از محرمانش که راز خود را باو گفته بود خلوت کرد و گفت کسي را ميشناسي که در عالم ديگر جز اين وضعي که ما داريم سير کند؟ گفت آري جمعي



[ صفحه 282]



از نساک هستند که تارک دنيايند و طالب آخرت و سخناني دارند و علمي دارند که نميدانم چيست جز آن که مردم با آن ها دشمني کردند و آن ها را به اتش سوختند و پادشاه آن ها را از اين کشور بيرون کرد و کسي از آنها در اين بلاد ما معلوم نيست زيرا خود را پنهان کرده اند و در انتظار فرجند و اين روشي است که در دوستان خدا قديمي است و در دولت هاي باطل آن را پيشه خود ميکنند از اين خبر دلش فشرده شد و بدان توجه کامل کرد و گويا گمشده خود را که ميخواست جست. خبر آخرت جوئي او در آفاق پيچيد و تفکر و جمال و کمال و فهم و عقل و زاهد او در همه جا منتشر گرديد و بگوش يکي از نساک رسيد که او را بلوهر ميگفتند و در سرزمين سر انديب ميزيست

و بوذاسف مرد ناسک و حکيمي بود سوار کشتي شد و بسولابط آمد و بدر خانه پسر پادشاه رفت جامه نساک را از تن افکند و جامه بازرگاني پوشيد و ملازم در خانه پسر پادشاه شد تا دوستان و اطرافيان و واردين او را شناخت و بر او روشن شد که يکي از آنان پرستار و پيشخدمت مخصوص پسر پادشاه است و او را دنبال کرد تا در جاي خلوتي باو دست يافت بافو گفت من يکي از بازرگانان سرانديب هستم و چند روز است اين جا آمده ام و يک جنس مهم گران قيمت با خود دارم و دنبال يک اميني بودم که خبر باو بدهم و شما را پسنديدم متاع من از کبريت احمر بهتر است، کورها را بينا ميکند و کرها را شنوا ميکند و شفاي هر درديست و دواي پيري و حافظ از ديوانگي و سبب پيروزي بر دشمن است و کسيرا از اين جوان که در خدمت او هستي سزاوارتر به آن نميدانم اگر نظر داري باو ياد آوري کن و اگر طالب باشد او را باو نشان دهم و چون آنرا ببيند قدر و قيمت جنسرا خواهد شناخت پرستار باو گفت تو از جنسي



[ صفحه 283]



وصف ميکني که هرگز از کسي پيش از تو نشنيديم من تو را مرد خوبي ميدانم ولي نميتوانم چيزيرا که نديدم بعرض او برسانم تو متاع خود را بمن بنما اگر چيز قابلي است باو بگويم بلوهر گفت من مردي طبيبم و تشخيص ميدهم که ديده تو ضعف دارد و ميترسم اگر بمتاع من نگاه کني چشمت کور شود ولي پسر پادشاه جوان است و ديده اش سالم است و براي او ديدار متاع من خطري ندارد اگر ديد و تسديد که هر طور دلش خواست باو ميدهم و اگر نخواست که شما خرجي و زحمتي نکشيديد، اين مطلب بسيار مهم است و نميتواني او را از آن محروم کني و از او بپوشاني پرستار نزد پسر پاشاه رفت و گزارش آن مرد را بعرض او رسانيد و دل پسر پادشاه دريافت که بمراد خود رسيده است، گفت همين امشب آن مرد را بعرض او رسانيد و دل پسر پادشاه دريافت که بمراد خود رسيد است، گفت همين امشب آن مرد را بياور ولي بايد محرمانه باشد زيرا اين موضوع را نميشود سست گرفت پرستار به بلوهر دستور داد که آماده شرفيابي باشد او با خود جامه داني کتاب برداشت و گفت متاع من در اين است و هر گاه خواهي مرا نزد او ببر او را برداشت و نزد او برد و چون وارد شد بلوهر سلام گفت و پسر پادشاه جواب خوبي باو داد و پرستار از اتاق بيرون آمد و حکيم نزد پسر پادشاه نشست بلوهر سخنرا از اين جا آغاز کرد که ايشاهزاده ديدم که خوش باش مرا نسبت بدان چه با دانشمندان و اشراف کشور خودداري افزودي پسر پادشاه گفت اين براي اميد بزرگي است که بتو دارم گفت اگر تو با من چنين کردي يکي از پادشاهان بوده است که در کشور خود خيرمند معروف بوده و قبله اميد بوده است روزي در مرکب خود بگردش رفته بود و در ميان راه بدو مرد پياده برخورد که جامه کهنه بتن داشتند و آثار تنگدستي و رياضت در آنها بود تا چشم پادشاه به آنها افتاد نتوانست خودداري کند فورا از اسب پياده شد و به آنها سلام داد و با آنها مصافحه کرد چون وزراء چنين ديدند



[ صفحه 284]



بيتابي کردند و بر اين کار پادشاه خرد گرفتند و رفتند پيش برادرش که نسبت باو جرئتي داشتند و گفتند پادشاه امروز خود را خوار کرد و اهل کشور را رسوا کرد و از مرکب خود براي خاطر دو انسان پست فرود آمد او را سرزنش کن که ديگر چنين کاري نکند و برادر پادشاه چنين کرد و او في المجلس جوابي باو داد که نفهميد بر او خشم گرفته يا از او رضايت دارد و بمنزل خود برگشت چند روز گذشت و جارچي مرگ در آستانه خانه اش فرياد کشيد و هر کس را ميخواستند اعدام کنند با او چنين رفتار ميکردند در خانه برادر پادشاه نوحه و زاري برپا شد و خودش کفن پوشيد و بدربار پادشاه رفت و مويه ميکشيد و مو ميکند چون خبر بپادشاه دادند او را خواست و چون نزد او وارد شد بخاک افتاد و فرياد واويلاه بلند کرد و زاري نمود پادشاه باو گفت اي کم عقل بمن نزديک شو تو از فرياد جارچي برادرت که مخلوقي است ناتوان ناله ميکني با اينکه ميداني گناهي نداريکه موجب اعدام باشد و آنوقت مرا سرزنش ميکنيد که بخاطر جارچي پروردگارم از اسب فرود شدم و بر خاک افتادم و خود ميدانم که چه گناهاني دارم برو من ميدانم که وزيران من تو را تحريک کردند و بزودي بر اشتباه خود واقف گردند پادشاه محرمانه دستور داد چهار صندوق چوبي ساختند و دو تاي آنها را طلا کاري کرد و دو ديگر را قير اندود نمود و دو صندوق قير اندود را پر از طلا و ياقوت زبرجد ساخت و دو صندوق طلا کاريرا پر از مردار و خون و عذره و مو سپس وزيران و اشراف خود را که احترام آندو مرد ناسک بيچاره را زشت شمرده اند احضار کرد و آن چهار صندوقرا جلو آنها نهاد و دستور داد آنها را ارزيابي کنند



[ صفحه 285]



گفتند بحسب ظاهر اين دو صندوق طلاکاري از بس خوبند قيمت ندارند و آندو صندوق قيراز بس بداند بهائي ندارند شاه گفت آري اين نتيجه ظاهر بيني شما است دستور داد صندوقهاي قيراندود را گشودند و اطاق از تابش جواهرات گرانبهاي آن ها روشني شد گفت اين نمونه دو مرديستکه شما لباس و وضع ظاهر آنها را پست شمرديد ولي درون آن ها پر از دانش و حکمت و راستي و نيکي و فضائل ديگر است که برتر از ياقوت و گوهر و لولو و طلا است سپس دستور داد در دو صندوق طلاکاريرا گشودند و آن جمع از زشتي منظره درون آن ها بر خود لرزيدند و از بوي گند آنها آزار کشيدند شاه گفت اين نمونه مردمي است که سر و لباس خوب دارند و درونشان پر از ناداني و کوري و دروغ و جور و انواع اخلاق فاسده است که زشت تر و بدنماتر و کثيف تر از مردار است گفتند اکنون موضوعرا فهميديم و پند گرفتيم بلوهر گفت ايشاهزاده اين مثل را براي اين آوردم که با اين همه خوشايند و درود با من برخورد کردي

حکيم به بوذاسف

تا اين جا بوذاسف بر پشتي تکيه زده بود ولي برخواست سر زانو نشست و گفت اي حکيم براي من مثلي ديگر بياور حکيم گفت زارعي بذر خوبي ميبرد بکارد مشت خود را پر بذر ميکند و ميپاشد يکدانه کنار راه مي افتد و پرنده آن را مي ربايد، يکدانه روي سنگ سخت ميافتد و رطوبت و اندک خاکي روي آن مي نشيند و ميماند تا سبز ميشود و چون ريشه اش بسنگ سخت رسيد ميميرد و خشک ميشود و يکدانه به زمين پر از خاک ميافتد و ميرويد و رشد ميکند تا وقتي خوشه ميکشد و نزديک بثمر ميرسد خار آن را



[ صفحه 286]



ميگردد نابود ميکند ولي آنچه در زمين خوب بيفتد اگرچه کم هم باشد سالم ميماند و بهره ميدهد زارع شخص حکيم است و سخن او بذريستکه ميافشاند آنچه بر کنار راه ميافتد کلامي است که از گوش شنونده فراتر نميرود و بهدر ميشود و آن چه سنگ سخت ميافتد سخن شيريني است که شنونده بدان دلداده و آن را دانسته ولي درست نفهميده و بکار نبسته و آنچه روئيده است و گياه و خاک آن را خفه ميکند و نابود ميسازد سخني است که شنونده حفظ کرده و دانسته ولي هنگام عمل شهوات نفساني مانع کار ميشود و آنکه پاک است و شيک است و سالم و سودمند آن سخن حکيمانه ايستکه شنونده حفظ کرده و تصميم به انجام آن نموده و با آن دستور خود را از شهوت بر کنار نموده و دل را پاک کرده پسر پادشاه گفت ايحکيم من اميدوارم آنچه تو در زمين و جود من بکاري نمو کند و سالم بماند و بهره مند شود اکنون مثلي براي دنيا و فريب خوردن دنيا طلبان بياور بلوهر گفت بما گزارش رسيده است که مردي بود و يک فيل مستي او را تعقيب کرد و او پشت بگريز داد و آن فيل دنبالش دويد تا نزديک بود او را بگيرد و بيچاره شود خود را از ترس بچاهي سرازير کرد و بدو شاخه گياه که بر کناره آن چاه روئيده بود چسبيد و نگاه کرد ديد دو پايش روي چند مار استوار شده و چون به آندو شاخه که دست آويزش بود خوب نگاه کرد ديد دو موش که يکي سياه است و يکي سفيد اين ريشه ها را پي در پي ميجوند و چون بزير پاي خود نگريست ديد چهار افعي سر از سوراخ بيرون کرده اند و چون بته چاه نظر افکند ديد يک اژدهائي دهن گشوده است و ميخواهد او را ببلعد در اين ميان سر بلند کرد و ديد مقداري عسل زنبور روي دو شاخه که دست آويز



[ صفحه 287]



است ريخته و از آن عسل چشيد و باندازه اي بدهانش مزه کرد که از ياد مارها بيرون و مشغول خوردن عسل شد و از ياد مارها بيرون رفت با اينکه نميداند در چه ساعتي باو ميجهند و از ياد آن اژدها بيرون رفت که ممکن است هر آن در کام آن بيفتد چاه دنياء است که پر از شر و آفت و بلا است آن دو ريشه عمر آدمي است و آن دو موش شب و روزند که ميچرخند و ميشتابند براي رساندن مرگ آدمي آن چهار افعي اخلاط اربعه تن آدمي هستند که هر کدامي زهري کشنده اند و آن صفرا است و سودا است و خونست و بلغم که هر کدام هيجان کنند آدمي را ميکشند و آن اژدهائيکه دهان گشوده تا آدمي را ببلعد مرگ است که در پي او است و عسلي که آدمي بدان فريفته است لذت و شهوت و نعمت و آسايش موهوم دنيا است از خوردن و نوشيدن و بوئيدن و لاسيدن و شنيدن و ديدن پسر شاه گفت بسيار مثل خوبيست و درستي است مثلي ديگر براي دنيا و فريفته گاه آن بياور که بخاطر آن از سود آخرت دست کشيده است بلوهر گفت مرديرا سه بار بود که براي يکي بسيار رنج مي برد و فداکاري ميکرد و شب و روز خود را صرف آن مينمود علاقه او بدومي در درجه دوم قرار داشت و او را هم دوست ميداشت و فرمان مي برد و احترام ميکرد و نوازش مينمود و خدمت ميکرد و باو بذل و بخشش داشت و از او غفلت نميکرد ولي نسبت بسومي بيميل بود و کمتر با او دوستي ميکرد تا آنکه پيشامدي براي اين مرد رخر داد که بهر سه يار خود نيازمند شد دژخيمان شاه آمدند او را ببرند دست بدامن يار اول شد و گفت ميداني فداکار تو بودم و جان خود را قربانت ميکردم و امروز من محتاج تو شدم براي من چه ميکني؟ گفت



[ صفحه 288]



من امروز يار تو نيستم من ياران تازه تري دارم که سر و کار من با آنها است فقط دو پارچه بتو ميدهم که بدان بهره مند باش و برهنه نباش يا در درجه دوم که با او محبت و لطف داشت ديدار کرد و گفت ميداني چقدر بتو احترام و ملاطفت کردم و شادي تو را مي جستم امروز من بتو محتاج شدم براي من چه داري؟ جوابداد من سرگم خود هستم و نميتوانم بکار تو برسم و از امروز ميان من و تو از هم بريده ميشود و راه ما از هم جدا ميگردد فقط من چند گامي با تو همراهي ميکنم تا چه از آن بهره بري نزد يار سوم رفت که روي خوش با او نداشت و نافرمانيش ميکرد و در روزگار خوش خود با او التفاتي نداشت و گفت من از تو شرمنده ام ولي حاجت مرا ناچار کرده و بتو رو آورده ام امروز براي من چه داري؟ ميگويد من همه گونه همراهي با تو دارم و از تو نگهداري ميکنم و آني غفلت ندارم مژده ات باد و چشمت روشن من يار وفادار توام که تو را وا نميگذارم و تسليم گرفتاري نميکنم و غم مدار که کمتر بمن توجه کردي و با من بدرفتاري کردي من همان اندک را براي تو نگهداري کردم و آنرا افزودم و به آن هم اکتفا نکردم و براي تو کسب کردم و سود بسياري بدست آوردم امروز چند برابر آنچه نزد من گذاشتي براي تو آمداه کردم مژده ات باد که گمان دارم امروز بتوان پادشاه را از تو راضي کرد و وسيله شاديت فراهم ساخت آن مرد گويد نميدانم بر کدام امر بيشتر حسرت برم بر کوتاهي درباره يار نيکوکار و مهربان يا تلاش براي يار بد و فريبکار. بلوهر گفت يار اول مال است و يار دوم خاندان و فرزند است و يار سوم عمل صالح است، پسر پادشاه گفت اين مثل حق و روشني است



[ صفحه 289]



بوذاسف گفت مثل ديگر براي دنيا و دنيادار فريب خورده بدان بياور بلوهر گفت مردم شهريرا شيوه آن بود که مرد نادان و بيگانه ايرا فريب ميدادند و و مي آوردند او را يکسال بر خود پادشاه ميکردند و او گمان ميکرد هميشه پادشاه است چون بشيوه آنها نادان بود چون يکسال از مدت پادشاهي او ميگذشت او را برهنه و لخت ميکردند و بدبخت و بيچاره اش ميساختند و از شهر خود بيرون ميکردند اگر هم از اين رنج و زحمت نميمرد آن چند روزه سلطنت براي او وبال و اندوه و مصيبت و آزار بود اهل اين شهر مرديرا گرفتند و بر خود پادشاه کردند چون اين مرد ديد در ميان آنان غريب است با آنها انس نگرفت، مردي از هموطنان خود را خواست و او را خبر کرد و دريافت و از راز اين مردم آگاهش ساخت و باو دستور داد تا هر چه دارائي در دست او است بترتيب بيرون برد و در جائيکه او را بدانجا بيرون ميکنند بسپارد تا چون او را بيرون کردند وجه کفايت داشته باشد و از آنچه پيش داشته استفاده کند آن مرد بسفارش وي کار کرد. بلوهر گفت ايشاهزاده من اميدوارم تو همان مرد باشي با غريبان اينديار انس نگيري و بسلطنت چند روز فريفته نگردي و من همان مردي هستم که خواستي و تو را بنيکي رهبري کنم و ياري نمايم پسر پادشاه گفت اي حکيم راست گفتي من همان مردم که چون تو رهبري مي جستم و يافتم اکنون امر آخرترا براي من وصف کن بجان خودم درباره دنيا راست گفتي من خود نشانه هاي فناي آن را ديدم و از آن بد بردم و آنرا کوچک شمردم بلوهر گفت بد بردن از دنيا ايشاهزاده کليد جستن آخرتست و هر کس آخرت را جويا شد و از



[ صفحه 290]



در آن درآمد در ملکوت وارد شده ايشاهزاده چگونه با اين عقليکه خدا بتو داده بدنيا بي رغبت نباشي و ميداني که هر چه در دنيا جمع کنند براي اين اجساد فانيه است و تن دوامي ندارد گرما آبش ميکند و سرما خشکش مينمايد و آب غرقش ميسازد و آفتابش ميسوزاند و هوا بيمارش ميکند و درندگانش ميدرد و پرندگانش نوک ميزند و آهن آن را ميبرد و تصادف آن را خرد ميکند و گلش با درد و آزار و مرض خمير شده و در گرو آنها و در انتظار آنها است ترسانست و طمع در بقاء سلامت ندارد و هميشه هفت آفت در پيرامون آنست گرسنگي. تشنگي. گرما. سرما. درد. ترس. مرگ اما راجع به آخرت که پرسش کردي اميدوارم که دور آنرا نزديک بيابي و سخت آن را آسان و آنچه گمان مي بردي کم است بسيار بداني پسر پادشاه گفت راستي آن کسانيکه پدرم سوخت و تبعيد کرد رفيقان تو بودند؟ آري آن ها رفيقان عزيز من بودند. بمن رسيده است که همه مردم در دشمني و بدگوئي آن ها متفق شدند آري از سوء طالع چنين بود ايحکيم چه علت داشت؟ چه بدي از آن ها ميتوان گفت کسانيکه راست ميگويند و دروغ ندارند و ميدانند و نادان نيستند و خوددارند و بکس آزار نميرسانند، نماز ميخوانند و خواب ندارند، روزه ميگيرند و خوراک ندارند، در گرفتاري شکيبايند و انديشه دارند و پند ميگيرند و دلشان بدارائي و خاندان علاقه ندارد و آزاد است و مردم از جهت آن ها نسبت بخاندان و دارائي خود ترس ندارند.



[ صفحه 291]



پس چرا مردم با همه اختلافي که دارند در دشمني آنان متفق شدند؟ مردم در اين مورد مانند سگاني هستند که گرد مرداري را گرفته و بهم پارس ميکنند و هم ديگر را ميگيرند و در اين ميان مردي از کنار آن ها ميگذرد و با آن ها کاري ندارد ولي همه دست از هم ميشکند و يکجا باو زوزه ميکنند و عوعو ميزنند با اينکه آن مرد بمردار آن ها نيازي ندارد و با آن ها ستيزه نميجويد ولي چون ناشناس است از او وحشت دارند و در خلاف او با هم الفت گيرند و اگر چه پيش از ديدن او خود با هم دشمنند و در ستيزه اند کالاي دنيا چون مردار است و دنيا داران چون سگان که بر سر دنيا با هم در جنگند و خون هم ميريزند و هزينه مصرف ميکنند و مرد ديندار در نظر آن ها چون مرديستکه از کنار مردار سگها عبور ميکند با اينکه بدنياي آن ها کاري ندارد با او دشمني ميکنند براي آنکه او را نسبت بخود بيگانه و ناشناس ميدانند. از اين شگفت آورتر اينست که مردم عادي همتي ندارند جز دنيا و جمع مال دنيا و فزون طلبي و باليدن و چيرگي بر يکديگر با اين حال وقتي بدانند يکي دنيا را براي آن ها گزارده و از آن کناره گرفته با او سخت تر نبرد کنند و با او دشمنتر باشند از کسي که سر امور دنيا با آن ها زد و خورد ميکند چه دليلي از اين بهتر است که اختلاف کنندگان با هم در برابر کسي که بر او حجتي ندارند همکاري ميکنند. پسر پادشاه گفت اکنون بکار من رسيدگي کن. بلوهر گفت پزشک ببيند که اخلاط فاسد تن را تباه کرده و بخواهد آن را نيرومند کند و فربه سازد خوراک مقوي از گوشت و غذاي مولد خون او نميدهد زيرا ميداند که ورود اين خوراک روي



[ صفحه 292]



اخلاط فاسده بتن زيان دارد نه سودي ميدهد و نه تقويت ميکند بايد اول باو دوا بدهد و او را از خوراک پرهيز بدهد تا اخلاط فاسده را ببرد و سپس باو خوراک مقوي بدهد تا مزه طعام را درک کند و فربه شود و تحمل ثقل غذا را بنمايد بخواست خداي عز و جل پسر پادشاه گفت اي حکيم چه اثري از خوردني و نوشيدني باو ميرسد؟ گفت گمان دارند که پادشاهي بزرگ که داراي لشگر بسيار و اموال بيشمار بود خواست با پادشاه ديگر بجنگند و کشور و دارائي او را بکشور و دارائي خود بيفزايد و با لشگر و ساز و برگ و زن و فزرند و بنه فراوان باو يورش برد مردم آن کشور جلو او آمدند و بر او پيروز شدند و لشگريانش را کشتند و تار و مار کردند خودش همراه فراريان گريخت و زن و فرزندان کوچک خود را همراه برد و دشمن در تعقيب او ميتاخت شب ناچار شد در نيزاريکه بر کنار نهري بود پناهنده شود با زن و فرزندان خود در آن پنهان شد و مرکبهاي خود را رها کرد تا مبادا بر اثر شيهه آن ها بر او راه برند همه در ميان آن نيزار شب را گذرانيدند و آواز سم اسبهاي دشمن را از هر طرف ميشنيدند و صبح که شد در محاصره سختي افتاده بود نميتوانست از نهر عبور کند و از ترس دشمن نميتوانست از راه بيابان سر بيرون کند، در يک جاي بسيار تنگي مخفي بود و سرما و ترس از يکطرف و گرسنگي از يکطرف جان آن ها را ميکاهيد خوراک و توشه اي با آن ها نبود و کودکانش از گرسنگي ميگريستند دو روز باين حال گذرانيد يکي از پسرانش مرد و او را در نهر انداخت و روز ديگر هم باين وضع گذرانيد بزنش گفت ما همه در معرض هلاکت هستيم و اگر بعضي بمانيم و بعضي از ميان برويم بهتر است که همه هلاک شويم؟ من معتقدم که هر چه زودتر يکي از اين بچه ها را سر ببريم و غذاي ديگران سازيم تا خداي عز و جل



[ صفحه 293]



گشايشي بدهد اگر اينکار را بتاخير اندازيم هم بچه ها لاغر ميشوند و ديگر گوشتشان ما را سير نميکند و هم ما ديگر توان عمل نداريم که در صورت امکان خود را از اينجا بيرون اندازيم نجات يابيم زنش با او موافقت کرد و سر يکي از فرزندانش را بريد و آن را در ميان نهادند و ميخوردند اي شاهزاده بعقيده تو اين بيچاره از روي ميل و حداکثر اشتهاء از اين طعام ميخورد يا روي ناچاري و هر چه کمتر شاهزاده گفت از روي ناچاري و هر چه کمتر، حکيم گفت وضع خوراک و نوشيدن من در اين دنيا چنين است پس پادشاه گفت اين رياضت سخت که مرا بدان دعوت ميکني روشي است که مردم بعقل و هوش خود درک کرده اند و آن را بروشهاي ديگر ترجيح داده اند يا خدا آن ها را بدان دعوت کرده است و اجابت کرده اند؟ حکيم گفت اين موضوع دقيق تر از اينستکه مردم پيش خود بتوانند آن را بفهمند و براي خود درک کنند مردم بطبع خود دنبال کار دنيا و آرايش و نگهداري و رغبت و نعمت و لذت و لهو و لعب و شهوت ميروند ولي روش ما از دنيا بيگانه است و نوريست که از طرف خداي عز و جل تابيده و راه راست هدايت است و کارهاي دنياداران را نقض ميکند و با آن ها مخالفت دارد و بر آن ها طعن ميزند و از هوس خود باطاعت پروردگار ميگرداند، اين روش براي کسانيکه درست فهميده اند ثابت است و از ديگران که نااهلند مکتوم است تا خدا آن را آشکار سازد و کلمه خود را فراز نمايد و کلمه نادانان را پست کند پسر پادشاه گفت ايحکيم درست گفتي.

حکيم فرمود بعضي مردم پيش از بعثت پيغمبران بفکر خود بحق رسيدند و برخي بر اثر دعوت پيغمبران که آن را اجابت کردند و تو از کساني هستي که بعقل خود انديشيدي و درست دريافتي پسر



[ صفحه 294]



پادشاه گفت جز شما کسان ديگر هم هستند که بزهد از دنيا دعوت کنند؟ حکيم گفت اما در کشور شما نه ولي ملتهاي ديگري هستند که دم از دين ميزنند و عمل بان ندارند و راه ما را آن ها جدا است. پسر پادشاه گفت از کجا حق با شما باشد با اينکه ماخذ مسلک شما و آن ها يکي است؟ حکيم گفت حق و ديانت همه از طرف خدا آمده است و خداي تبارک و تعالي همه بندگان خود را بدان دعوت کرده است ولي جمعي حقيقت و تمام شرائط آن را پذيرفتند و حق باهلش رسانيدند نه ستم کردند، نه خطا رفتند، نه کم و زياد کردند و ديگران آن را سطحي پذيرفتند و بحقيقت و شرائط آن قيام نکردند و آن را باهلش نرسانيدند و درباره آن جدي نبودند و آن را ضايع کردند و بار بر دوش خود دانستند، کم کنند چون نگهدارنده نيست، مصلح و مفسد يکي نيست و صابر چون شخص بيتاب نيست از اينجا است که ما بدان احقيم از آن ها سپس حکيم گفت البته کليات دين و زهد و دعوت باخرت که در زبان آن ها جاريست آن را از اهل حق گرفتند که ما هم از آن ها گرفتيم ولي بدعتهاي تازه که در آوردند و دنيا طلبي و اعتماد بدنيا ما را از آن ها جدا کرد زيرا دعوت بحق هميشه بتوسط پيغمبران و رسولان خدا در ازمنه گذشته روي زمين ظاهر ميشد و بيان آن بزبان هاي مختلف بوده است ولي دين حق و دستور خداپرستي يکي است و در آن تفرقه و اختلافي نيست و چون دعوت پيغمبري بپايان ميرسيد و حجت خدا را بر مردم تمام ميکرد و معالم و احکام دين را برقرار ميساخت خداي عز و جل او را در موعد مقرر و سر مدت



[ صفحه 295]



معين قبض روح ميکرد و امت او بعد از پيغمبر خود مدتي بدون تغيير و تبديل بشريعت او عمل ميکردند ولي کم کم بدعتها پديد ميشد و شهوت غلبه ميکرد و علم دين از ميان ميرفت و عالم حقيقي و بينا پنهان ميشد و بنام خود نميتوانست حقائق دين را اظهار کند و جاي او را نميدانستند و عالم نماها در دست مردم قرار ميگرفتند که جهال آن ها را سبک ميشمردند و چراغ علم خاموش ميشد و جهل آشکار ميگرديد و در قرن هاي آينده جز مظاهر جهل چيزي در ميان مردم نبود و پيشوايان جهالت برتري ميجستند و دانشمندان حقيقي کم ميشدند و گم ميشدند و سران جهل معالم دين خدا را وارونه ميکردند و مقاصد حقيقي آن را زير پا ميگذاشتند و به اين حال خود را پيرو قرآن ميشمردند و آيات آن را بدلخواه خود تاويل ميکردند و ايجاد شبهه مينمودند و حقيقت آن را کنار ميگذاشتند و احکام آن را پست سر ميانداختند، در کلياتي که پيغمبران بدان دعوت کرده اند ما با آن ها موافقيم ولي در اجراء احکام و روش دينداري با آن ها مخالفيم و در مورد هر مخالفت دليل روشن و بينه آشکار داريم طبق بيانات کتبي که در دست خود آن ها است و طبق کتاب آسماني مورد قبول همه هر کس از سخنگويان آن ها کلام حکمتي دارد از ما اقتباس کرده است و اصل آن در دست ما است و موافق روش و تعليمات ما است و مخالفت سنت و اعمال خود آن ها است، از کتاب جز وصفي نشنيده و از دين جز نامي ندارند و اهل حقيقت کتاب نيستند تا بتوانند آن را پا بر جا دارند. پسر پادشاه گفت: چرا پيغمبران و رسولان خدا در يک زماني مي آيند و در يک زماني نمي آيند؟ حکيم گفت مثلش اينستکه شخصي زمين مواتي داشت و آثار آبادي در آن نبود خواست آن را



[ صفحه 296]



آباد کند مرد امين و چابک و خيرخواهي بر سر آن فرستاد و دستور داد آن زمين را آباد کند و انواع درخت و زراعت در آن بکارد و آن صاحب زمين نام اقسامي از درختها و زراعتها را بر دو دستور داد همان ها را در آن زمين بکارد و از آنچه نام برده تجاوز نکند و از پيش خود عملي نکند و باو دستور داد نهري در آن زمين جاريکند و ديواري دور آن بکشد که مانع از ورود و مداخله مفسدان باشد، فرستاده او آمد و آن زمين خراب را آباد کرد و در آن رزاعتهائيکه دستور داشت کشته و آب داد تا درختها روئيد و زراعت سبز شد ولي مدتي نشد که مرد و کسي را گماشت که جانشين او باشد و بعمد از او کار او را انجام دهد ولي با نصب وصي او مخالفت کردند و او را مغلوب خود ساختند و آن آباديها را ويران کردند و نهرها را پر کردند درختهاي نو نهال همه خشک شد و زراعت از ميان رفت چون خبر بصاحب زمين ريد که با سرپرست او مخالفت شده است و زمينش ويران شده رسول ديگري فرستاد تا آن را زنده کند و بابادي برگرداند و اصلاح کند چنانچه بود همچنين خداي عز و جل پيغمبران و رسل را يکي بعد از ديگري براي اصلاح امور فاسد شده مردم ميفرستد. پسر پادشاه گفت آيا اصلاح امر مردم وظيفه مخصوص پيغمبران و رسولانست؟ بلوهر گفت: پيغمبران و رسولان چون مبعوث شوند همه مردم را دعوت ميکنند هر کس اطاعت آنان کند از آنانست و هر کس عصيان کند از آنان نيست و زمين هرگز از يک پيغمبر يا رسول فرمان بر خدايا وصي آن ها خالي نيست و مثل آن ها چون آن پرنده ايست که در ساحل دريا زندگاني ميکند و او را



[ صفحه 297]



قدم مينامند و بسيار تخم ميگذارد و جوجه هاي خود را دوست دارد و ميخواهد هر چه بيشتر باشند يکوقت ميشود که نميتواند چنانچه ميخواهد همه جوجه هاي خود را پرورش دهد و ناچار است بسرزمين ديگري برود تا مشکلات دوران او برطرف شود و از ترس آنکه تخمهايش نابود نشود آن ها را بر ميدارد و در آشيانه هاي پرندگان ديگر جابجا ميکند و آن پرندگان تخم او را با تخمهاي خود زير بال ميگيرند و جوجه او در ميايد و چون جوجه قدم مدتي در آشيانه پرندگان ديگر ميماند بعضي از جوجه هاي آن پرندگان با آن انس ميگيرند و چون دوران آسايش ميرسد و قدم باشيانه خود بر ميگردد و بلانه پرندگان ديگر عبور ميکند و بجوجه هاي خود آواز ميدهد و جوجه پرندگان ديگر هم آوازش را ميشنوند، جوجه هاي او دنبال او ميروند و شماره اي هم از جوجه پرندگان ديگر بحکم الفت با آن ها دنبال او ميروند ولي جوجه پرندگان ديگر که با جوجه هاي او هم الفت ندارند او را اجابت و متابعت نميکنند و پرنده قدم هم همه جوجه هائي که دنبالش آمدند از خودش که نباشند نگهداري ميکند پيغمبران همه مردم را بحق دعوت ميکنند و اهل حکمت و عقل بواسطه حکمت خود آن ها را اجابت مينمايند مثل انبياء همان مرغ قدم است که آوازش بگوش همه ميرسد و مثل تخمهاي پراکنده در لانه پرندگان مثل حکماء است و مثل جوجه هاي ديگر که با جوجه قدم الفت گرفتند حکمت آموزها هستند که پيش از آمدن رسل حکماء را اجابت کردند زيرا خداي عز و جل براي پيغمبران و رسولان خود فضيلت و نظري قرار داده که بديگران نداده و حجت و نور و پرتوي بانها بخشيده که بديگران نبخشيده براي آنکه بتوانند رسالت او را ادا کنند و حجتهاي او را تمام کنند و چون پيغمبران و رسولان مبعوث شوند



[ صفحه 298]



عده اي از کساني هم که سر و کار با حکمت ندارند بانها بگروند براي آن نور و تابش و بهانيکه خداي عز و جل بانها داده است.

پسر پادشاه گفت بمن بگو و آنچه انبياء و رسل آوردند بعقيده آن ها کلام مردم نيست و کلام خدا و فرشتگان همين نسخ کلام بشر است؟ حکيم گفت نمي بين که وقتي مردم ميخواهند بعضي از پرندگان و حيوانات را سخن فهم کنند و بانها تعليمات دهند که جلو بروند و عقب بروند پيش آيد و پس روند ميدانند که پرنده و حيوان زبان و لغت آدمي را درک نمي کند و براي تفاهم آنان علامات مخصوصي وضع کنند چون سوت زدن، کيش دادن و آنچه در خور فهم آن حيوانات باشد، مردم هم عاجزند که کلام خداي عز و جل و کلام فرشتگان او را درک کنند و کنه و کمال و لطف و وصفت آنرا دريابند و آن الفاظيکه ميان مردم وسيله درک معاني حکمت است نسبت بکلام معنوي خدا مانند همان علاماتي است که مردم براي فهمانيدن جانوران و پرندگان وضع ميکنند و اين آواز بشريکه بدان فهم معاني حکمت نميشود و جلوگير بيان حکمت الهيه نميشود که با توانائي و شرافت و عظمت خود جلوه کند و معاني خود را ببخشد و حجت خداي عز و جل را بر بندگان تمام کند و صوت الفاظ بجسد و مکان ماند و معاني حکمت که در قالب آن ها درآيد روح و جان باشد مردم توانائي ندارند که بعمق کلام حکمت برسند و بعقل کوتاه خود بحقيقت آن احاطه کنند و از اين جا است که دانشمندان بر يکديگر برتري جويند در علم خود و هر عالمي از عالم ديگر اخذ مينمايد تا علم بخداي عز و جل برگردد که از او دريافت شده است و هر دانشمندي باندازه استعداد خود کسب علم کند و از آن پند گيرد و هر کس اندازه اي دارد و بعمق آن نرسد



[ صفحه 299]



چنانچه مردم از پرتو آفتاب در زندگي و جشم خود استفاده برند و نتوانند بديده خو در دل آفتاب نفوذ کنند دانش چون چشمه بسيار جوشاني است که جريانش آشکار است و ماده اش پنهان مردم بانچه از آبش پديد شود زنده شوند و باطنشرا نيابند دانش چون ستاره درخشاني است که مردم بنور آن رهبري شوند و ندانند کجا فرود شود حکمت از آنچه ما گفتيم برتر و شريفتر و ارجمندتر است کليد در هر خيريستکه آرزو ميشود و وسيله نجات از هر شري است که از آن پرهيز شود همان آب زندگاني است که هر کس بنوشد هرگز نميرد، داروي شفا بخش هر درديست که هر کس بدان شفا جويد هرگز بيمار نشود راه درست و راستي است که هر کس بپويد هرگز گمراه نشود او رشته محکم خدا است که تکرار و گذشت روزگار کهنه اش نسازد هر کس بدان چنگ زند از کوري برهد و هر کس بدان پناه برد بمقصود رسد و هدايت شود و بعروه الوثقي دست يازد پسر پادشاه گفت پس چرا حکمتي که بگفته تو اينهمه فضل و شرافت و برتري و نيرو و سود و کمال و برهان دارد مورد استفاده همه مردم نيست حکيم گفت حکمت چون آفتابيستکه بطبع خود بر همه مردم مي تابد از سياه و سفيد و خرد و بزرگ هر کس خواهد از آن انتفاع برد هيچ مانعي ندارد و نزديکتر جلو دورتر را نميگيرد و هر کس نخواهد از آن سود برد او را حجتي بر حکمت نيست آفتاب کسيرا از بهره بردن باز ندارد و کسي مانع کسي نتواند شد حکمت هم چنين است و وضع آن با مردم تا قيامت بر همين پايه است حکمت شامل حال همه مردم است ولي مردم در استفاده از آن متفاوتند آفتاب که يکنواخت بر ديده مردم ميتابد مردم در استفاده از آن سه دسته ميشوند



[ صفحه 300]



1- بينايان درست ديده که کاملا از پرتو آفتاب استفاده ميکنند

2 - کوران محروم از ادراک پرتو آفتاب که اگر يک خورشيد يا هزار خورشيد بر او بتابد بحالش سودي ندارد

3 - معيوب ديدگان که در زمره کورانند و نه در گروه چشمداران و حکمت هم آفتابيستکه بر دلها بر ميتابد و دلها در برابر تابش آن سه دسته ميشوند

1 - دلهاي بيمار که حکمت را مي فهمند و اهليت آنرا دارند و بدستورات آن کار ميکنند

2 - کور دلانيکه حکمت در دل آنها جا نکند زيرا از آن کنارگيري کنند و درک حقائق آنرا ننمايند چنانچه کوران پرتو آفتابرا درک نکنند

3 - دلهاي بيمار که تابش حکمت در آنها کم اثر است و خوب و بد و حق و باطل را در آن بهم آميزند و بيشتر کساني که در پرتو آفتاب حکمت هستند همان کور دلانند که از آن بي بهره مي مانند پسر پادشاه گفت ممکن است کسي کلام حکمترا بشنود و اجابت نکند و مدتي از آن روگردان باشد سپس برگردد و اجابت کند؟ بلوهر - بيشتر مردم راجع بحکمت چنين باشند بوذاسف - آيا پدرم هرگز از اين نوع سخنان شنيده است؟ بلوهر - گمان ندارم درست شنيده باشد و در دل او جا کرده باشد و شخص مهربان و خيرخواهي در اين باره با او گفتگو کرده باشد



[ صفحه 301]



بوذاسف - چگونه حکيمان با گذشت روزگار دراز ايشان از اين وظيفه غفلت کرده اند؟ بلوهر - براي اينکه آنها زمينه صحبت و طرف گفتگوي خود را خوب مي سنجند و بسا با کساني که از پدرت هم منصف تر و نرم تر و شنونده تر است وارد صحبت حکمت نميشوند تا آنجا که ممکن است مرد حکيمي با ديگري يکعمر معاشرت داشته باشد و با هم مانوس باشند و دوست باشند و رفت و آمد کنند و جز دين و حکمت فاصله اي ميان آنها نباشد و اين شخص حکيم نسبت بجهل و بيديني آن رفيقش بسيار دردناک و متاسف باشد و با اين حال اسرار حکمترا به او افشاء نکند زيرا او را اهل آن نداند بمن خبر رسيده است که يک پادشاه مردم دوستي بود که همش اصلاح کار مردم و نظارت و رعايت عدالت ميان آنها بود و يک وزير درست لائقي داشت که با او در اصلاح امور مردم کمک مي کرد و شخص اديب ديندار پرهيزکار زاهدي بود و با اهل دين برخورد کرده و سخن آنها را شنيده و فضل آنها را دانسته و اجابت کرده و بان ها پيوسته و دوستي و برادري آنها را پيشه کرده بود و در نزد آن پادشاه مقام محبوبي داشت و محرم سر او بود و پادشاه هيچ امريرا از او کتمان نميکرد و وزير هم نسبت باو چنين بود ولي دين خود را باو اظهار نميکرد و اسرار حکمترا با او در ميان نميگذاشت روزگار درازي بهمين وضع با هم بسر بردند و هر وقت وزير حضور آن پادشاه ميرسيد به بتها سجده ميکرد و آنها را احترام ميگذارد و از روي تقيه براه جهالت و گمراهي ميرفت در نتيجه دل و زير بحال او سوخت و با ياران و دوستان ديني خود در موضوع تبليغ دين بپادشاه مشورت کرد آن ها گفتند بايد تدبير کافي نسبت بجان خود و هم عقيده هاي خود بنمائي و اگر او را اهل تشخيص دادي با او در اين باره گفتگو کن وگرنه ويرا بکشتن خويش واداشتي و بر همدينان خود تحريک کردي زيرا نميشود بسلطان اطمينان داشت و از خشم او در امان بود وزير هميشه مراقب بود با او دوستانه و با اخلاص



[ صفحه 302]



سلوک ميکرد تا بلکه فرصتي بدست آورد و او را نصيحت کند يا زمينها اي پيدا کند و با او درباره دين گفتگو نمايد و اين پادشاه با اين که گمراه بود بسياهر متواضع و ساده و نزديک و خوش رفتار با رعيت بود و براي اصلاح آنها تلاش ميکرد و از وضع آنها بررسي مينمود و روزگاري بر اين حال وزير در خدمت او گذرانيد در نيمه شبي که همه چشمها بخواب رفته بودند پادشاه باين وزير گفت ميل داري سوار شوي و در شهر گردش کني و از حال مردم بازرسي کني و بداني بار انهائي که در اين چند روزه باريد با آن ها چه کرده است؟ وزير - آري - بسيار مايلم هر دو سوار شدند و در اطراف شهر گردش ميکردند که بيک کثافتداني رسيدند و روشني آتشي در يک گوشه آن ديدند وزير بعرض رسانيد که بايد اين آتش داستاني داشته باشد خوبست پياده شويم و نزديک آن برويم و بدانيم چه خبر است چون بسوراخي رسيدند که روشني داشت نقبي مانند غار يافتند که گدائي در آن جا نشيمن داشت و در پنهاني از او او را بازديد کردند شخصي بد ترکيب بود و جامه کهنه اي در بر داشت که از کهنه هاي آن کثافت داني فراهم کرده بود و يک پشتي هم از آن کثافتها براي خود ساخته بود و يک کوزه سفالي مي جلو خود گذاشته و سازي در دست گرفته و مينواخست و زنش بهمان زشتي و با همان جامه هاي کهنه نزد او بود و براي او ساقي گري ميکرد هر وقت مي طلب ميکرد باو ميداد و هر وقت ساز ميزد براي او ميرقصيد و هر وقت مست ميشد باو ثناي پادشاهي ميگفت و او هم ويرا خانم زن ها ميخواند و از حسن و زيبائي هم تمجيد ميکردند و بسيار خوش بودند و شادي ميکردند که بوصف نميايد



[ صفحه 303]



پادشاه ايستاد و خوب نگاه ميکرد و وزير هم خوب نگاه ميکرد و از خوشي اين ها در تعجب بودند و از خود بيني آن ها در شگفت شدند پادشاه با وزير برگشتند، پادشاه بوزير گفت گمانم من و تو در اين روزگار هرگز چنين خوش نبوده ايم که ايندو تن امشب خوشند و گمانم که هر شب باينوضع ميگذرانند وزير اين توجه او را غنيمت شمرد و فرصت بدست آورد و گفت پادشاها من ميترسم دنياي ما هم همه اش فريب و ظاهر بيني باشد و اين سلطنت تو و آن خوشي و لذتيکه داري در نظر کسانيکه بلمکوت دائم آشنا هستند مانند همين مزبله و کثافتداني باشد و ما هم در نظر واقع بين آنها مانند همين دو شخص باشيم و کاخها و خانه هاي ما هم در نظر کسانيکه اميدوار کاخ سعادت و ثواب آخرتند مثل اين غار باشد که ما ديديم و اين جسم زيور کرده و آرايش شده ما در نظر کسانيکه طهارت اخلاق و نضارت باطن و خوش سيرتي و صحت درونرا مينگرند مانند صورت زشت اينها است که ما ملاحظه کرديم و آن ها هم از سرگرمي باين خوشي هاي فاني تعجب کنند چنانچه ما از خوشي اين ها تعجب کرديم پادشاه - کساني هم هستند که داراي چنين مقامي باشند؟ وزير - آري من آنها را ميشناسم پادشاه - اين ها چه کساني هستند؟ وزير - اين ها مردم دينداري هستند که سلطنت آخرت را فهميدند و نعمت دائم آنها را دانستند و آن طالبند پادشاه - ملک و سلطنت آخرت چيست؟ وزير - آن ملکي است که تنگدستي و ناخوشي دنبال آن نيست، ثروتي است که فقر ندارد، دل



[ صفحه 304]



دلخوشي است که غم ندارد و صحتي است که بيماري ندارد و رضايتي است که خشم ندارد و امتي است که ترس ندارد و زندگي است که مرگ ندارد و سلطنتي است که زوال نادرد، آن خانه باقي و خانه زندگي جاويد است و ديگرگوني ندارد و خداي عز و جل از ساکنان آن بيماري و پيري و بدبختي و رنج و ناسازي و گرسنگي و مرگ را برداشته، اينوصف سلطنت آخرت و گزارش آنست پادشاها پادشاه - اين خانه وسيله جستن و راه ورود دارد؟ وزير - آري براي هر که بخواهد راه آماده است و هر کس آن را از درش بجويد بدان رسد پادشاه - چرا تا امروز از آن بمن خبر ندادي؟ وزير - من از هيبت و جلال تو ترس داشتم پادشاه - راستي اگر اينکه تو ميگوئي يقيني است و درست است روا نيست که ما از آن صرفنظر کنيم و براي آن کار نکنيم و بايد بکوشيم تا درستي آن را درک کنيم وزير - اجازه مي فرمائيد که من در اين باره مواظبت کنم و آن را مکرر براي شما يادآور شوم پادشاه - من مخصوصا بتو دستور ميدهم که شب و روز از يادآوري آن دست برنداري و مرا راحت نگذاري و از ذکر آن خودداري نکني زيرا اين مطلب بسيار مهم است و سستي و غفلت از آن روا نيست اين وزير و اين پادشاه هم عاقبت بخير شدند

بوذاسف - من ديگر از تحصيل امر آخرت و آموختن حکمت بکار ديگر نميپردازم و از راه بر نميگردم و با خود فکر کردم که به همراهي تو در اين شب بگريزم و هر جا بخواهي برويم بلوهر - تو چگونه ميتواني با من بروي و همراه من صبر کني من نه سوراخي دارم که در آن جا



[ صفحه 305]



بگيرم و نه پاکشي که بر آن سوار شوم از طلا و نقره ايکه خرج کنم و چاشت که ميخورم براي شام چيزي ندارم و جامه عوضي ندارم و در هر شهري چند روز بيشتر نميمانم و از آن بشهر ديگر ميروم و براي سفر خود از سرزميني بسرزمين ديگر گرده ناني با خود بر نميدارم بوذاسف - گفت اميدوارم آنکه تو را نيرومند کرده مرا نيز نيرومند کند بلوهر - اگر جز همراهي من اختيار نمي کني بايست چون آن توانگر باشي که با درويشي زناشوئي کرد بوذاسف - بفرمائيد بدانم چطور بوده است بلوهر - چنين معتقدند که جواني فرزند توانگري بود و پدرش خواست دختر عمويشرا که هم زيبا بود هم مال داشت بوي تزويج کند آن جوان موافقت نکرد و پدر خود را هم از کراهت خويش خبر نداد و بي اطلاع او بسرزمين ديگر مسافرت کرد در ميان راه دختريرا ديد جامه هاي کهنه پوشيده و بر در خانه درويشي ايستاده از آندختر خوشش آمد و باو گفت ايدختر کيستي؟ گفت من دختر پيرمرديم که در اين خانه است آن جوان پيرمرد را آواز کرد و او بيرون آمد گفت ايندخترت را بمن ميدهي گفت تو با دختر فقيران ازدواج نميکني و خود جواني ثروتمندي، گفت من از ايندختر خوششم آمده و با اينکه از ازدواج با زني فاميل دار و مالدار که ميخواستند آن را بمن دهند گريختم خواهش دارم ايندختر را بمن تزويج کني و تو از من خيرخواهي ديد انشاء الله گفت من آن را بتو ميدهم ولي دلم راضي نيستکه او را از خانه من ببري و فاميل تو هم راضي نيستند که او را بخانه خود نزد آن ها ببري، جوان گفت ما با شما هستيم و در خانه شما زندگي ميکنيم، پيره مرد گفت پس اين سر و پز و زيور ثروتمندان را از خود دور کن جوان پذيرفت و جامه هاي خود را کند و از لباس کهنه هاي آن ها پوشيد و با آن ها



[ صفحه 306]



نشست و آن پيره مرد از کار و زندگي او پرسش کرد و با او وارد گفتگو شد و از خرد او وارسي کرد و ديد عقلش بجا است و از راه ديوانگي اين کار را نکرده است پيرمرد باو گفت حال که ما را برگزيدي و بما راضي شدي برخيز با من باين زيرزمين برويم او را از يک راه زيرزمين وارد منزل و دستگاه زندگي خود کرد ديد پشت آن منزل درويشانه خانه هايئست که در وسعت و زيبائي مانند آن را نديده است و از همه نيازمنديهاي زندگاني انبارها و گنجينه ها دارد آن پيره مرد کليد همه آن ها را بوي سپرد و گفت هر چه در اين جا است از آن تو است با آنها هر چه خواهي عمل کن تو بسيار خوب جواني هستي و آنچه را که آن جوان ميخواست بدست آورد بوذاسف - اميدوارم اين مثل از آن من باشد آن پيره مرد خود آن جوان را وارسيد و باو اعتماد کرد شايد شما هم خود مرا بازرسي کردي بفرما بدانم در اين باره چه بنظرت آمد؟ بلوهر - اگر اختيار با من بود بهمان گفتگوي نخست با تو اکتفا کرده بودم ولي دستوري از پيشوايان هدايت بالاي سر من است که در خصوص آزمايش نهائي شاگردان و دريافت اسرار درون ايشان من ميترسم که اگر درباره تو شتاب کنم مخالفت با دستور کرده باشم و بدعتي پديد آورده باشم من امشب باز ميگردم و اين دستورات را بتو ميدهم

1 - هر شب در اين جا حاضر باش و آنچه گفتم ياد بياور و از آن پند گير و هوش خود را بکار بينداز

2 - هر چه در نظرت مي آيد بزودي باور مکن تا خوب در آن تامل کني و آن را بفهمي

3 - بايد از هوا و هوس و ميل بشبهه و گمراهي بر کنار باشي

4 - در مسائلي که گمان اشتباه داري کوشش کن و درباره آن ها با من گفتگو کن هر وقت قصد مسافرت کردي بمن اطلاع بده آنشب را با پايان اين مذاکرات از هم جدا شدند و بار ديگر حکيم نزد



[ صفحه 307]



او آمد و بر او درود فرستاد و دعا کرد و نشست و در ضمن دعاي خود چنين گفت: خواستارم از آن خدائيکه آغاز هستي است و پيش از او چيزي نبوده و پايان هستي است و با او چيزي نيايد هميشه هست و فنا ندارد، بزرگ است و بي نهايت يکتا و يگانه و صمدي که با او ديگري نيست، قاهريکه شريک ندارد، بديعي که آفريننده اي با او نيست، قادريکه ضد ندارد صمديکه همتا ندارد، پادشاهي که با او احدي نيست تا تو را پادشاهي عادل و پيشوائي رهبر به تقوي و بينائي بخش از گمراهي و زاهد در دنيا و دوستدار خردمندان و دشمن بدکاران نمايد تا سرانجام ما و شما و را بدان جا رساند که بدوستانش با زبان پيغمبرانش وعده داده است که بهشت و رضوانست زيرا ما بدان اشتياق سوزاني داريم و از وي دل لرزاني چشم به آستان او دوخته و گردن در برابر او کج کرده و کار خود را بدو سپرده ايم بوذاسف تحت تاثير دعا قرار گرفت و دلش لرزيد و از روي تعجب گفت ايحکيم چند سال از عمر شما گذشته است؟ گفت دوازده سال، بوذاسف هراس کرد و گفت دوازده سال کودک خردسال است و من با اين قيافه شما که سرمه ميکشيد شما را شصت ساله بنظرم مياورم، بلوهر گفت از نظر ولادت همين طور است من در حدود شصت سال دارم تو از عمر من پرسيدي، عمر زندگي است و زندگي همانست که با دينداري و بر کناري از دنيا باشد و دوران آن در من همان دوازده سال بوده است و پيش از آن من در شمار مردگان بودم و آن را از عمر خود محسوب نميکنم



[ صفحه 308]



بوذاسف - چگونه کسي که ميخورد و مينوشد و براي آن تلاش ميکند مرده ميشماري؟ بلوهر - براي آنکه در کوري و کري و گنگي و بيچارگي و ناتواني روحي با آنها شريک است و بايد او را مرده ناميد بوذاسف - اگر زندگي خود را در ترک دنيا ميداني بايد مرگ را بد نداري و آن را مرگ نشماري بلوهر - اينکه من خود را در خطر انداختم با آن که ميدانستم پدرت همکيشان مرا ميکشد و شکنجه ميکند بهترين دليل است که من اين زندگي را زندگي نميدانم و از مرگ بدم نميايد کسي که لذتهاي اين زندگي را کنار گذاشته و چه رغبتي در آن دارد و چرا از مرگ ميگريزد با آن که با دست خود مرگ را فراهم کرده است اي شاهزاده نمي بيني که مرد ديندار خاندان و مالرا رها کرده و دنيا براي آنها خواسته ميشود و باندازه خود را در رنج عبادت افکنده که مرگ براي او آسايش است کسي که از زندگي اين دنيا لذتي ندارد چه نيازي بان زندگي دارد و کسي که مرگ را آسايش ميداند چه گريز و بد آمدني از مرگ دارد بوذاسف - اي حکيم درست فرمودي آيا خوش داري که فردا بميري؟ بلوهر - من آرزو دارم که همين امشب بميريم و بفردا نکشد زيرا کسي که بد و خوب را دانست و پاداش آنها را از طرف خداي عز و جل فهميد و بديرا از ترس کيفر آن ترک کرد و خوبي را باميد ثوابش بجا آورد و بخداي يگانه معتقد است و وعده او را راست ميداند البته مرگ را دوست ميدارد زيرا پس از مرگ اميد راحت دارد و از زندگي اين دنيا ميهراسد چون ميترسد گرفتار شهوت دنيا و معصيت خدا گردد، او مرگ را بهمين جهت استقبال ميکند



[ صفحه 309]



بوذاسف گفت اين شخص بايد خود را بگرداب هلاکت بيفکند چون در آن اميد نجات دارد اکنون مثلي براي دنياداران و بت پرستان بياور حکيم - مردي باغي داشت که آبادش ميداشت و خوب به آن ميپرداخت يکروز ديد گنجشکي بر يکي از درختان باغ است و از ميوه هاي آن بر ميخورد از اين موضوع بخشم آمد و دامي گسترد و آن گنجشک را گرفت چون خواست سرش را ببرد بخواست خدا بزبان آمد و بصاحب باغ گفت ميخواهي سر مرا ببري من نه گوشت دارم که تو را سير کنم و نه روغني که تو را نيرو دهم بهتر از سر بريدن مرا ميخواهي؟ مرد گفت آن چيست؟ گنجشک گفت مرا آزاد کني و من بتو سه پند ميدهم که اگر آنها را نگهداري از خاندان و دارائيت برايت بهتر است گفت بسيار خوب پندهاي خود را بگو، گنجشک گفت خوب بخاطر بسپار

1 - بر آنچه از دست تو رفت اندوه مخور

2 - آنچه نشدني است باور مکن

3 - آنچه را تاب نداري مجو - چون سه پند را گفت او را رها کرد و پريد و بر سر درختي نشست و بان مرد گفت اگر ميدانستي که چه از دستت رفته است ميفهميديکه بسيار بزرگ بوده آن مرد گفت چه بوده؟ گنجشک گفت اگر سر مرا بريده بودي در چينه دانم يکدري بود که برابر يک تخم مرغابيست و ثروت روزگاري از آن بدستت ميامد، چون آن مرد اين سخن را از او شنيد انگشت ندامت بدندان گزيد و نيرنگي انديشيد و باو گفت گذشته را رها کن اکنون بفرما تا تو را بمنزل خود برم و با تو به



[ صفحه 310]



خوشي رفتار کنم و مقدمترا گرامي دارم گنجشک باو گفت اي نادان تو مرا گرفتي و نتوانستي نگهداري و بان پندها هم که بتو دادم و خود را آزاد کردم سودي نبردي مگر بتو سفارش نکردم بدان چه از دستت رفته اندوه مخور و محال را باور مکن و آنچه را نيابي مجو ولي هم اکنون تو اندوه ميخوري که مرا از دست دادي و خواستاري من نزد تو برگردم و اين آرزوئي است که بدان نميرسي و باور کرديکه در چينه دان من دري است چون تخم مرغابي با آن که همه جسم من از آن کوچکتر است و من سفارش کردم محال را باور مکن مردم شما بدست خود بت ميسازند و معتقدند که آفريننده آنها است، آن را نگهداري ميکنند مبادا دزديده شود و معتقدند که او است نگهدارنده آنها و از کسب و مال خود خرج آن ميکنند و معتقدند که آن رازق آنها است، از بت چيزي ميخواهند که نيابند و محال را باور دارند همان سفاهت صاحب باغ بر آن لازم گردد بوذاسف - بسيار درست فرموديد من هميشه بتها را ميشناختم و بانها بيرغبت بودم و از بهره دهي آنها نوميد بودم اکنون مرا از آنکه خود بدان دعوت ميکني و براي خود پسنديدي مطلع کن بوذاسف - من تو را دعوت مي کنم بخداي يکتا، بيشريک، هميشه يگانه و پروردگار بوده و هر چه جز او پديد آمده است و پرورديده او است آفريننده است و هر چه جز او آفريده شده، او قديم است و هر چه ديگر تازه است او صانع است و جز او مصنوع است، او تدبير کننده و هر چه جز او تدبير شده، او باقي است و هر چه جز او فاني او عزيز است و هر چه جز او دليل و او است که خواب ندارد، غفلت ندارد نميخورد و نمينوشد، ناتواني ندارد. مغلوب نيست، درمانده نيست، چيزي او را درمانده نکند. آسمان و زمين



[ صفحه 311]



و بيابان و دريا جلوگير او نيست هر چيز را او از هيچ پديد آورده و هميشه بوده و خواهد بود، در او تازه اي رخ ندهد احوالش ديگرگون نشود. گذشت روزگارش زير و رو نکند. از حالي بحالي نگردد جائي نيستکه نباشد، در مکاني جا ندارد بجائي از جاي ديگر نزديکتر نيست. چيزي از او نهان نيست. چيزي بي او نيست. چيزي از او پنهان نگردد و توانا است چيزي از او فوت نشود. بايست او را بمهرباني و رحمت و عدالت بشناسي و بداني که براي فرمانبران خود ثواب آماده کرده است و براي گنهکاران خود عقاب برضاي او کار کني و از خشم او بر کنار باشي بوذاسف - چه کاري يکتا آفريننده را پسند باشد بلوهر - ايشاهزاده پسند او اينستکه:

1 - او را اطاعت کني و نافرماني نکني

2 - با ديگري آن کني که دوست داري با تو کنند و از ديگران باز داري آنچه دوستداري از خودت باز دارند زيرا همان عدالت است و او عدالت پسند است

3 - بر روش پيغمبران و فرستادگان او باشي و خلاف رفتار آنان نروي بوذاسف - ايحکيم بيشتر مرا نسبت بدنيا بيرغبت کن و از حال دنيا مرا بهتر مطلع کن بلوهر - من مي بينم دنيا خانه ديگرگوني و نابوديست و اهل آن زير و بالا ميشوند، در معرض آسيب و گرو از ميان رفتن هستند مي بينم دنبال تندرستي بيماريست و جواني پس از خود مرگ دارد و توانگريرا در پي درويشي است، شادي ناخوشي در پي دارد و خرسندي اندوه دارد و عزت را در پي



[ صفحه 312]



خواريست و فراوانيرا در پي تنگي است و آسايشرا در پي هراس است و زندگيرا در پي مرگ است، مي بينم عمرها کوتاه و اجل ها در کمين و تير بلا رها است و تنها ناتوان و تسليم پيشامدهايند نه جلو توانند گرفت و نه پناهگاهي دارند من دنيا را بي عاقبت و کهنه و فاني ميشناسم و آن چه از آن را شناختم و ديدم دليل آن قسمت که نديدم ميباشد، از برونش پي بدرونش بردم و از آسانش بن مشکلش و از آشکارش بنهانش و از ورودش خروجشرا دانستم چون آن را چنين شناختم از آن حذر کردم و از آن گريختم در اين ميان که شخص در نعمت و مورد حسادت و پادشاهي خرم با آسايش و جوان و تازه سن و از همه شادتر و چشمش روشن تر است او را از سلطنت و عزت و راحت بيرون مي کند و او را در دره خواري و بد حالي و اندوه و سختي و درويشي و تنگدستي و پيري و پستي و در نتيجه بمرگ مي کشاند و او را در گودالي تنگ تاريک مياندازد تنها و بيکس و غريب از دوستان جدا شده و از او دست کشيده اند و برادرانش او را واگذاردند و از او حمايتي ندارند، هم کنانش او را فريب داده و از او دفاعي نميکنند عزت و ملک و مال اهلش چپاول ديگران شده گويا نه در دنيا بوده و نه نامي از او برده شده و نه اعتباري داشته و نه يک وجب زمين مالک بوده، اي شاهزاده در اين جا نه خانه اي داشته باش نه ملک و آبي اختيار کن

بوذاسف - تف بر اين دنيا و کسي که فريفته آن گردد در صورتي که چنين است و گريست و گفت ايحکيم بحديث خود بيفزا که درد سينه مرا شفاء است بلوهر - عمر کوتاه است شب و روز در شتابند و کوچ از ايندنيا نزديک و جدي هر چه هم عمر



[ صفحه 313]



دراز باشد مرگ ميرسد و کسي که بار بسته بناچار ميکوچد هر چه گرد آورده پراکنده ميشود و هر کاري کرده ناتمام ميماند و هر چه ساخته ويران ميشود نامش مجهول و يادش فراموش خواهد شد. خانوادگيش ناشناس و تنش پوسيده و شرفش زير پا و نعمتش وبال و کسبش زيان خواهد بود سلطنشرا ديگران ميبرند و نسلش خوار و حرمش مباح و عهودش شکسته و پناهش بي پناه و آثارش مندرس و محو ميشود، مالش پخش شود و دستگاهش برچيده گردد و دشمنش شاد و ملکش بر باد گردد تاحشرا ديگري برسد و بر تختش جانشيني برآيد و برهنه از خانه اش بيرون شود و بگورش برند و در اتش افکنند در حال تنهائي و غربت و ظلمت و وحشت و خواري و بيچارگي از دوستان جدا شده و طرفدارانش او را تسليم مرگ کردند نه هرگز وحشتشرا انس باشد و نه از غربت برگردد، بدان که بر مرد خردمند لازمست خود را تربيت کند مانند امام عادل و عاقبت انديشي که عموم مردم را تايب مينمايد و رعيت را اصلاح ميکند و بدانچه مصلحت آن ها است فرمان ميدهد و از آنچه تباهي دارد باز ميدارد و هر کس نافرماني کرد کيفر ميدهد و هر کس فرمان برد گرامي ميدارد، مرد خردمند بايد خود را از نظر اخلاق و هوس ها و شهوات ادب کند و منظم نمايد و خويشرا برعايت مصالح وادارد اگر چه بد دارد و از زيان ها بر کنار دارد خود را با شادي در برابر عمل نيک ثواب بخشد و با سرزنش و بد حالي بر کردار بد کيفر دهد بر خردمند بايست است که هر کاري پيش او آيد بسنجد و درست آن را بکند و خود را از ناشايست آن باز دارد و بدانش و راي خود نبالد تا خودبين گردد خداي عز و جل خردمندان را ستوده و خود بينان و بيخردان را نکوهش نموده با خرد باذن خداي تبارک و تعالي ميتوان همه خوب ها را دريافت و ناداني



[ صفحه 314]



نابوديست، خردمندان با تکيه بدرک خرد و تجربه و بصريت هوسها و شهوات را ترک کنند، شخص خردمند نبايد عمل نيک کوچکي را هم از نظر بيندازد و ترک کند در صورتيکه به بيشتر از آن دست رسي ندارد اين خود يکي از سلاحهاي غامض و برنده شيطان است و با تدبر بايد آن را ديد و با توفيق خدا از آن هراسيد سرآمد اسلحه شيطان دو چيز است

1 - انکار عقل و خود را بيخرد شمرد و گمان اين که او هيچ تشخيصي ندارد و نميتواند خوب و بد را بفهمد و باين وسيله او را از دوستي باز ميدارد و ببازيهاي دنيا ميگمارد اين راه اگر کسي پيرو او شد بر او پيروز شده است و اگر از اين راه او را نافرماني کرد بسلاح ديگر دست ميبرد که

2 - وقتي انسان کاري ميکند و قدمي در راه معرفت بر ميدارد مطالب نامعلوم و بمهمي را جلو او مياورد تا او را گيج کند و دلتنگ نمايد بوسيله آنچه نميداند و آن رشته تحصيلي را که پيش گرفته نزد او نمايد و خودش را سست شمارد و او را در شبهه ايکه بنظرش آورده خسته سازد و بگويد نمي بيني که اين امر تمامي ندارد و تو را توان آن نيست چرا خود را در رنج مياندازي و بدبخت ميکني، اين سلاح بيشتر مردم را بخاک هلاک انداخته بر حذر باش که از تحصيل آنچه نداني دست برداري و بانچه دانستي گول نخوري تو در جهان هستي که شيطان بر بيشتر مردم آن چيره شده و انواع نيرنگ و طرق گمراهي را بکار بسته و برخي را بگوش و هوش و دل زده است و نه چيزي ميدانند و نه ميپرسند و چون حيوانانند مردم از نظر عدومي دينهاي مختلفي دارند و برخي در گمراهي بتلاش هستند تا بجائي



[ صفحه 315]



که خون يکديگر را مباح شمرند و اموال يکديگر را غارت کنند و گمراهي خود را صورت حق بدهند و نزد نادانان اشتباهکاري کنند و ناتوان را بفريبند و از دين درست باز دارند شيطان لشگرش هميشه در مقام گمراه کردن مردم و هلاکت آن هايند نه خستگي دارند و نه دست ميشکند و شماره آن ها را جز خدا نداند و نيرنگهاي آن ها را جز او دفع نتواند و بايد از خداي عز و جل ياري خواست و بدين او چسبيد ما از خدا توفيق طاعت و نصرت بر دشمن او را خواهانيم زيرا جنبش و توانائي نيست مگر باو بوذاسف - خدا را براي من چنان تعريف کن که گويا او را ديده ام بلوهر - براستي خداي تقدس ذکره ديدار نشود و خرد کنه ذاتش نفهمد و زبان حق مدحشرا نتواند بندگان بدانش او دست نيابند جز آنچه خودش بزبان پيغمبرانش بدان ها آموخته و خود را بدان ستوده تو هم بشر بمقام عظمت او نرسد ذات او از آن بالاتر و برتر است و اعز و اعظم و انفع و الطف و بوسيله ايجاد آنچه نيست و نابود کردن آنچه هست خود را بمردم شناخته بوذاسف - دليل آن چگونه است؟ بلوهر - هر گاه فراورده صنعتي را بيني و سازنده آن را نبيني بعقل خود بداني که سازنده و صانعي داشته چنين است حال آسمان و زمين و آنچه در آن ها است چه دليلي نيرومندتر از اين بوذاسف - ايحکيم بمن بگو آنچه بيماري و درد و فقر و بدي بمردم ميرسد بقدرت خدا است و يا بوضع ديگريست بلوهر - نه بلکه قدرت خدا است



[ صفحه 316]



بوذاسف - بدکاريها و نافرمانيهاي مردمرا بگو بلوهر - خدا از کارهاي بد مردم بيزار است و بر کنار است زيرا خدا براي کسي که فرمانش برد ثواب بزرگ لازم دانسته و براي کسي که نافرماني کند عقاب سخت تعيين کرده بوذاسف - عادلترين مردم کيست و ستمکارترين آنان کيست بگو زيرکتر کيست و احمق کيست و بدبخت تر کيست و سعادتمندتر کيست؟ بلوهر - عادلترين مردم آنستکه حقرا بر خود اجرا کند و ستمکارترين مردم کسي است که ستم خود را عدالت بشمارد و عدالت عادلان را ستم بحساب آرد، زيرکترين مردم کسي است که آماده آخرت باشد و احمق کسي است که هم او دنيا باشد و کار او خطا، سعادتمند تر کسي است که عاقبت بخير شود، بدبخت تر کسي است که سرانجام گرفتار خشم خداي عز و جل گردد سپس گفت کسي که با مردم آن معامله کند که با او همان کنند هلاک شود او است که خدا را خشمگين کرده و خلاف آنچه بايد نموده است و کسي که با مردم آن کند که اگر باو کنند نيکو باشد او است که مطيع خدا است و آنچه دوست دارد عمل کرده است گفت نيکي را بد نشمار اگر چه از فاجران باشد و زشتي را خوش مدار اگرچه از نيکان سر زند بوذاسف - بگو بمن کدام از مردم شايسته سعادتند و کدام لائق بدبختي و شقاوت؟ بلوهر - شايسته سعادت فرمان بر خداي عز و جل و کناره گير از قدغن هاي او است و لائق شاقوت مرتکب نافرماني خدا و نافرمان او و برگزيننده دل خواه خود بر رضاي خداي عز و جل است بوذاسف - کدام از مردم پيروتر دستورات او است؟ بلوهر - آن که ديندارتر است و از بدکاريها دورتر است



[ صفحه 317]



بوذاسف - نيکي کدام است و بديها کدام؟ بلوهر - نيکي پندار نيک، کردار نيک، گفتار نيک، بدي ها، پندار بد، کردار بد، گفتار بد. بوذاسف - پندار نيک کدام است بلوهر - پندار نيک همت عادلانه است

بوذاسف - گفتار بد کدام است بلوهر - دروغ بوذاسف - کردار بد کدام است؟ بلوهر - نافرماني خداي عز و جل بوذاسف - همت عادلانه چيست بلوهر - يادآوري زوال دنيا و تمام شدن امور آن و خودداري از کارهائي که در دنيا رنج دارد و در آخرت شکنجه بوذاسف - سخاوت چيست؟ بلوهر - صرف مال در راه خداي عز و جل بوذاسف - کرم کدام است بلوهر - تقوي پيشه کردن بوذاسف - بخل چيست؟ بلوهر - حقرا از اهلش دريغ کردن و از غير طريقه آن بدست آوردن بوذاسف - حرص کدام است؟ بلوهر - دنيا را قرارگاه ابدي دانستن و دنبال اموري رفتن که فساد آرد و شرش عقوبت آخرت باشد بوذاسف - راستي چيست؟ بلوهر - روش راستي در ديانت اينست که شخص خود را گول زند و خود را تکذيب نکند



[ صفحه 318]



بوذاسف حماقت چيست؟ بلوهر - اطمنان بدنيا و ترک چيزيکه جاويدان و پايدار است بوذاسف - دروغ کدام است بلوهر - اينست که شخص با خود دروغ گويد و هميشه دنبال هوس باشد و گناهش را سبک شمارد بوذاسف - کدام از مردم صلاحتي کاملتر دارند؟ بلوهر - آن که خردمندتر و عاقبت بين تر و دشمن شناستر و با احتياط تر است بوذاسف - بمن بگو اين عاقبت چيست و آن دشمناني که خردمند آن ها را ميشناسد و از آنها خود را نگهميدارد کدامند؟ بلوهر - عاقبت آخرتست و فناء دنيا و دشمنان حرص است و غضب و حسد و تعصب و شهوت و رياء و لج بازي بوذاسف - کدام از اين دشمنان نيرومند تر و بيشتخر بايد از آنها در سلامت بود؟ بلوهر - حرص کم رضاتر و تندخوتر است، غضب ستم خيزتر و ناسپاستر و دشمني انگيزتر است حسد بد پندارتر و بد گمان تر است، تعصب لج بازتر و در نافرماني بي آبرو تر است، کينه آتشين تر و کم رحم تر و سخت حمله تر است، رياء و نيرنگ بازتر و زير پرده کن تر و دروغگوتر است، لج بازي در ستيزه کورتر و عذر قطع کن تر است بوذاسف - کدام از دامهاي شيطان در هلاک مردم رساتر است؟ بلوهر - اين که در مقام ارتکاب شهوت خوش کرداري و گناهکاري و درست و نادرست و عواقب امور را بر آنها مشتبه سازد و آنها را از تشخيص حقيت کور کند بوذاسف - بمن گزارش بده آن قوه اي را که خداي عز و جل بندگان خود را بدان نيرومند کند تا بر بدکاريها و هوسهاي هلاکت بار فائق آيند؟



[ صفحه 319]



بلوهر - علم است و عمل و تعقل درست آنها و شکيبائي در برابر شهوات و اميد ثواب در دينداري و يادآوري هر چه بيشتر فناء دنيا و نزديکي مرگ و محافظت بر آنچه باقي است بصرف آنچه فاني است و سنجش آينده امور با گذشته آنها و محافظت بر آنچه خردمندان دانند و خودداري از شيوه هاي بد و مداومت بر شيوه هاي نيک و اخلاق پسنديده و اندازه گرفتن آرزو با مدت زندگاني که معني قناعت است و پيش گرفتن صبر که عبارت از رضاي بگذران باندازه رفع حاجت است و ملازمت قضاي الهي بتحمل مشقت و رنج و جدائي از دوستان و تسليت پذيري از آنچه که از دست رفته و خوشدل بودن بدان و دست برداشتن از کاريکه تمامي ندارد و بردباري بر کارهائيکه بانها بايد برگشت و اختيار راه هدايت بر ضلالت و دل نهادن بر اين که کار نيک پاداش دارد و کار بد کيفر و دانستن حدود و حقوق با تقوي و اندرز بکار بستن و خودداري از پيروي هوس و ارتکاب شهوات و خودسري و پيشه کردن حزم و ايستادگي تا اگر بلائي باو رسد معذور باشد و سرزنش نکشد بوذاسف - کدام خلق گرامي تر و کمياب تر است؟ بلوهر - تواضع و نرم سخن گفتن با برادران ديني بوذاسف - کدام عبادت نيکوتر است؟ بلوهر - وفاداري و دوستي بوذاسف - بمن بگو کدام يک از اخلاق باطني بهتر است؟ بلوهر - دوستي اشخاص صالح و خوش کردار بوذاسف - کدام ذکر بهتر است؟



[ صفحه 320]



بلوهر - آن گه درباره امر بمعروف و نهي از منکر باشد بوذاسف - کدام مقاومت شديدتر است؟ بلوهر - ترک گناهان بوذاسف - بگو بمن که کدام قسم اقتصاد و ميانه روي بهتر است؟ بلوهر - رضا بادنازه گذران روزمره زندگاني بوذاسف - بمن بگو کدام ادب و تربيت بهتر است؟ بلوهر - ادب و تربيت ديني بوذاسف - کدام چيز جفاکارتر است؟ بلوهر - سلطان سرکش و دل سخت بوذاسف - چه چيز؟ بلوهر - چشم دنيا دار حريص که هرگز از دنيا پر نشود بوذاسف - کدام کار سرانجام پليدتر دارد؟ بلوهر - جستن رضات مردم در غضب پروردگار عز و جل بوذاسف - چه چيز است که زودتر بر ميگردد و زير و رو ميشود بلوهر - دل پادشاهان دنيا دار بوذاسف - بگو بدانم کدام هرزه گي بي آبروتر است؟ بلوهر - پيمان با خدا بستن و آنرا شکستن بوذاسف - کدام چيز زودتر قطع ميشود؟ بلوهر - دوستي با فاسق بوذاسف - کدام چيز خيانت کارتر است؟ بلوهر - زبان دروغگو بوذاسف - کدام چيز بيشتر پنهان و زير پرده است؟ بلوهر - بدکرداري رياکار نيرنگ باز بوذاسف - کدام چيز بوضع دنيا مانند تر است؟ بلوهر - تصورات بيهوده شخص خواب



[ صفحه 321]



بوذاسف - کدام اشخاص رضايتمندي بهتري دارند؟ بلوهر - آنکه بخداي عز و جل خوشبين تر و باتقوي تر و از ياد خدا و مرگ و بي عاقبتي دنيا کمتر غفلت دارد بوذاسف - کدام چيز دنيا ديده روشن کن تر است؟ بلوهر - فرزند با ادب و همسر هم آهنگ و فرمانبر و کمک کار در سعادت آخرت بوذاسف - کدام درد دنيا مبرم تر است؟ بلوهر - فرزند بد و همسر بد که چاره اي ندارد بوذاسف - کدام آسايش دلنشين تر است؟ بلوهر - رضايت بدانچه نصيب است و انس با مردمان صالح درستکار

بوذاسف گفت اي فرزانه مرد خوب بمن دل بده ميخواهم آنچه براي من از همه چيز مهم تر است با تو در ميان گزارم و اکنون که خدا مرا با ناداني که داشتم بينا کرد و با نوميدي اين سعادت را بمن روزي کرد بايد بان متوجه باشيم بلوهر - هر چه ميخواهي بپرس بوذاسف - بفرما به بينم کسي که از کودکي بپادشاهي رسيده و عمر خود را به بت پرستي گزرانيد و از لذات دنيا خوراک کرده و بانها معتاد شده و با آنها پرورش يافته تا مردي سالخورده شده و ساعتي از اين روش ناداني بخدايتعالي ذکره و از شهوتراني بر کنار نبوده و براي رسيدن بنهايت اين شهوت دنيويه آماده بوده و آنرا پيشه خود ساخته و بر هر کاري برگزيده و در آن جسور گرديده تا بجائي که همان را راه هدايت تصور کرده و گذشت ايام روز بروز او را بيشتر گرفتار دام آنها ساخته و فريفته تر کرده و آنرا براي خود و ملت خود پسنديده و خودسري را شعار خود ساخته و بصيرت او در اين باره او را از کار آخرت باز گرفته و آن را بهيچوجه ندانسته



[ صفحه 322]



و از آن غافل گرديده و آنرا ناچيز شمرده و پشت سر انداخته براي آنکه دچار قساوت قلب و بد پنداري و سوء نظر شده است بعلاوه با دينداران سخت دشمني دارد و آنها را ناچيز ميشمارد تا از ستم و ظلم او خود را پنهان نموده و در انتظار فرج ميباشند آيا ممکن است بر اثر طول عمر و پيري بخود آيد و از اينراه برگردد و توبه کند و بدان روش گرود که فضيلت او روشن و دليلش واضح و بهره اش فراوان است و آن روش دينداريست که شخص تو بدان بينا است و دنبال کارهاي خيري برود که اميدوار شود گناهان گذشته او آمرزيده شده و مستحق ثواب گرديده است. بلوهر - من ميدانم مقصودت از اين توصيف و تعريف کيست و براي چه اين پرسش را بميان آوردي بوذاسف - از فضل وافر و فهم و دانش عميقي که بشما داده شده است دور نيست که مقصود مرا فهميده باشي بلوهر - صاحب اين اوصافي که گفتي پادشاه است و آنچه تو را وادار توجه باين پرسش کرده است دلسوزي تو است براي پدر و رهانيدن او از عذابهاي سختي که خدا به بدکاراني چون او تهيه کرده و در ضمن ميخواهي ثواب الهي را در اداي حق پدري برده باشي و گمانم ميخواهي نهايت عذر در چاره جوئي براي نجات او و بيرون کشيدن او از هراس دائم و گرفتاري جاويدان عذاب خداي عز و جل نموده و وسيله سلامت و راحت ابدي در ملکوت آسمانها را برايش فراهم کرده باشي بوذاسف - يک کلمه از آنچه ميخواستم فرو گزار نکردي اکنون نظر خود را راجع بکار پادشاه که من بدان توجه اکيد دارم بفرما من ميترسم که مرگش در اين حالت برسد و حسرت



[ صفحه 323]



و ندامت ابد را بچشد لطف بفرمائيد در اين باره وسيله خرسندي مرا فراهم سازيد که من در اينجا بيچاره ام بلوهر - نظر ما اينست که هيچ آفريده اي از رحمت خداي عز و جل که آفريننده اوست دور نيست و تا جان در تن دارد درباره او نوميد نميتوان بود هر چه هم سرکش و طاغي و گمراه باشد چون خدا خود را بمهرباني و رحمت و رافت توصيف و ستوده است و با دستور بايمان و استغفار و توبه بدان رهنمائي کرده و راه اميد باين حاجت را براي تو باز نموده است انشاء الله و معتقدند که در روزگار گذشته پادشاهي بود که آوازه دانشش بگوش همه رسيده بود و بسيار خوشرفتار و با سياست و دوستدار عدالت در ملت و اصلاح کار رعيت بود عمر خود را با اين وضع خوش بسر برد و مرد و ملتش بر او بيتابي کردند زنش آبستن بود و ستاره شناسان و کاهنان گفتند پسري مياورد آنکه در زندگي پادشاه بر سر کار اداره کشور بود بحکومت خود ادامه داد تا زن پادشاه زائيد و چنانچه ستاره شناسان و کاهنان پيشگوئي کرده بودند پسري آورد و ملت يکسال تمام براي او جشن برپا کردند، رقصيدند و بازي کردند و نوشيدند و خوردند تا آنکه دانشمندان و فقهاء و ربانين ملت بانها پيام فرستادند که اين نوزاد را خدا بخشيده و شما شکر شيطان را ميکنيد و اگر باعتقاد شما ديگري جز خدا او را بخشيده است حق او را درست ادا کرديد مردم يک زبان جواب دادند نه جز خدا کسي او را نبخشيده و ديگري در اين باره بر ما منتي ننهاده است فرزانگان گفتند اگر خداي عز و جل او را بخشيده است شما داريد رضايت ديگري را بجا مياوريد و خدا را بسخط مياوريد که او را بشما بخشيده است، ملت گفتند اي دانشمندان پس



[ صفحه 324]



بما دستور جشن را بدهيد، اي علماء شما در برنامه آن ما را بينا کنيد تا گفتار شما را پيروي کنيم و اندرز شما را بپذيريم ما منتظر دستور شما هستيم. علما گفتند راي ما اينست که از پيروي رضايت شيطان برقص کردن و بازي برگرديد او چيزي بشما نبخشيده و رضايت خداي عز و جل و شکر او را بان نعمتي که بشما داده چند برابر تشکري که از شيطان کرديد بجا آريد تا گناهانيکه مرتکب شديد بيامرزد مردم گفتند ما تاب انجام همه دستورات شما را نداريم علما گفتند اي نادان مردم چطور کسي را که حقي ندارد اطاعت کنيد و کسي که حق واجب بشما دارد نافرماني کنيد، چطور تاب کارهاي ناشايسته را داريد و نسبت بکارهاي شايسته ناتوانيد؟ مردم گفتند اي پيشوايان فرزانه شهوت و حس لذت در ما نيرومند آفريده شده و بما راجع بکارهاي موافق آن قدرت بزرگ بخشيده ولي نيت خداپرستي و رياضت در ما ضعيف است و از وظائف سنگين ناتوانيم شما اجازه دهيد که ما يک وزنه يک روز از شيوه گذشته برگرديم و اين بار سنگين را بدوش ما نگذاريد؟ گفتند اي گروه بيخردان شما زادگان ناداني و برادران گمراهي نباشيد که کارهاي شهوت انگيز بر شما سبک است و وسائل سعادت آخرت بر شما ناگوار و سنگين است؟ مردم گفتند اي آقايان حکماء اي پيشوايان دانشمند ما از فشار سرزنش شما بامرزش خداي عز و جل پناهنده شويم و از سرکوبي بگذشت او در سپريم ما را بناتواني خود سرزنش و توبيخ نکنيد و بناداني ما را نکوهش ننمائيد براستي ما اکنون فرمان خدا را ميپريم و بعفو و حلمش اميداواريم او است که حسنات را چند برابر کند و در پرستش او بکوشيم چنانچه در هواي نفس و باطل کوشيديم تا ما را بحاجت خود برساند و خداي عز و جل مطلوب ما را عنايت کند و چنانچه ما را آفريده



[ صفحه 325]



بما ترحم کند چون مردم اينطور اظهار کردند علماء راضي شدند و آنها يکسال تمام نماز خواندند و روزه گرفتند و عيادت کردند و صدقات بزرگ دادند و چون سال عبادت گذشت کاهنان گفتند وضع کار اين ملت دلالت دارد که اين نوزاد وقتي پادشاه شود هم نابکار باشد و هم نيکوکار و هم جبار باشد و هم متواضع، هم بدکردار باشد و هم خوشرفتار، ستاره شناسان هم با آنها موافقت کردند بانها گفتند از کجا شما اين سخن را ميگوئيد؟ کاهنان گفتند ما از نظر جشن ساليانه رقص و لهو و کارهاي باطل که براي او شد و از نظر وضع سال بعد چنين استنباط کرديم ستاره شناسان گفتند ما از مطالعه استقامت زهره و مشتري چنين استنباط کرديم، اين پسر با يک وضع تکبر آميزي پرورش يافت که اندازه نداشت، که وضع خوشگذراني پيش گرفت که بوصف نيامد و يک ستمکاري پيشه کرد که برتر از طاقت مردم، زور گرفت و جور کرد ستم کرد در احکام خود دوسترين مردم نزدش کسي بود که او زا تملق ميگفت و با کردار ناپسندش اظهار موافقت ميکرد و هر کس با او در اين روش مخالفت ميکرد نزد او مبغوض بود بجواني و تندرستي و نيرو و پيروزي و نصرت فريفته شده و سر تا پاي شادي و خود بيني شده بود و روش خود را ميپسنديد بهر چه دلش ميخواست راي ميداد و هر چه را شهوتش ميطلبيد ميشنيد تا سي و دو سال از عمرش گذشت سپس زنان خود را که دختران ملوک بودند با کودکان خود و کنيزان خواننده و اسبهاي تنومند و انواع مرکبهاي فاخر و پيشخدمتها را جمع کرد و دستور داد بهترين جامه هاي خود را بپوشند و خود را بيارايند و در جشني شرکت کنند که روبروي آفتاب زدن ساخته بود و کفش



[ صفحه 326]



تخته هاي طلاي جواهر نشان بود و طولش صد و بيست ذراع و عرضش شصت ذراع و سقف و ديوارش بزيورهاي قيمتي و انواع نقشهاي فاخر آراسته بود و دستور داد تمام سکه هاي خزائن را آوردند در آن مجلس برابرش در بساط چيدند و از لشکر و ياران و نويسندگان و دربانان و بزرگان کشور و علماء دعوت کرد تا خود را ببهترين زيوري بيارايند و نزد او حاضر شوند و سواران خود را آماده کرد و آنها را جابجا در مقامات خود واداشت و سان ديد و مقصودش اين بود که نمايش بدهد و چشم خود را روشن کند سپس خودش بيرون شد و در آن جشن بر تخت نشست و رو باهل کشور کرد و همه از او احترام کردند و براي او بخاک افتادند، بيکي از غلامان خود گفت من بهترين منظره پر شکوه ملت و دستگاه خود را ديدم و اکنون ميخواهم روي خود را هم به بينم، آينه خواست و بروي خود نگاه کرد، در اين ميان که ديده را بر روي خود بپائين و بالا ميکرد يک تار موي سپيد در ريش خود ديد که چون کلاغ سپيدي ميان کلاغهاي سياه خودنمائي دارد سخت از آن بهراس افتاد و ترسيد و رنگش دگرگون شد و شادي و خرمي روي او جاي خود را بگرفتگي و اندوه داد و با خود گفت همين يک موي سپيد خبر مرگ جواني مرا بمن داد و بيان کرد که سلطنت من رو برفتن است و بمن اعلام کرد که از تخت فرود خواهم شد و گفت در حقيقت اين پيش درآمد مرگ و ايلچي کهنه گي است و هيچ درباني جلو او را نتواند گرفت و هيچ پاسباني او را باز نتواند داشت، بمن خبر مرگم را داد و زوال سلطنتم را اعلام کرد اما چه زود خرمي مرا ديگرگون خواهد کرد و شاديم را خواهد بود و نيرويم را خواهد گرفت و دژي نيست که در آن پناه برم و لشگري نتواند جلوش را بگيرد اينست که جواني و نيرو را چپاول کند و عزت و دارائي را محو کند و جمع را پراکنده



[ صفحه 327]



سازد وارث را ميان دوست و دشمن تقسيم کند زندگي را تباه کند و لذتها را زهرناک سازد و خانه ها را ويران کند و جمع را از هم بپاشد بلند را پست کند و والا را خوار سازد هماندا بند خود را در من فرو هشته و دام خود را برايم گسترده است و در صورتيکه سر دست او را بالا تخت اين چشن برده بودند با پاي برهنه و پياده از آن بيرون آمد و لشکريان و اطرافيان خود را جمع کرد و گفت اي بزرگان کشور من با شما چه کردم و از وقتي پادشاه شما شدم بشما چه دادم؟ پادشاها براي ما بسيار زحمت کشيدي و ما همه جان خود را بفرمان تو تقديم کرديم و هر چه بفرمائيد اطاعت کنيم؟ يک دشمن خطرناک بر سر من آمده و شما از او جلوگيري نکرديد با اينکه نيرومند و مور داعتماد من بوديد و او را مهلت داديد تا بخانه من وارد شد؟ پادشاها اين دشمن کجا است؟ ديدني است يا نديدني؟ خودش ديده نشود ولي اثرش ديده شود پادشاها اين نيروي ما است که ملاحظه ميفرمائيد ما مقاومت داريم مدبران لايق داريم او را بما نشان بده تا چنانچه ممکن است دفاع کنيم و او را کفايت کنيم من بسيار بشما فريفته شدم و بيجا بشما اعتقاد کردم که شما را يار گرفتم و سپر خود ساختم و ثروت دادم و مقام دادم و صله زندگي خود کردم در برابر ديگران تا مرا از دشمنان نگهداري کنيد و پاسباني، براي شما شهرها ساختم و قلعه ها پرداختم و در مصالح خود بشما اطمينان داشتم، گرفتاريرا از شما دور کردم و شما را براي ياري و نگهداري آماده کردم، با خود شماها بخود ترس راه نميدادم گمان نميبردم مرگ بنياد مرا بکند در صورتيکه شما گرداگرد کاخ من ملازم هستيد



[ صفحه 328]



دشمن با وجود شما درب اطاق را زد و بر من درآمد، اگر اين وضعيت از ناتواني شما است شما اخلاص و مهرباني بمن نداريد؟ پادشاها آن دشمني که با لشگر و ساز و برگ ميتوان جواب گفت بتو نخواهد رسيد انشاء الله تا ما زنده باشيم و اما آنچه نهانست و ديده نشود بر ما نامعلوم است و در برابر او ناتوانيم مگر من شما را براي جلوگيري از دشمن خود نگرفتم؟ چرا شما مرا از چه دشمني نگهداري ميکنيد از آنکه بمن زيان رساند يا آنکه زيان نرساند؟ از آن دشمني که زيان رساند از هر زيانمندي يا از بعضي آنان؟ البته از همه زيانمندان پس چرا فرستاده بلا نزد من خودم آمده و خبر مرگ مرا زوال و سلطنت مرا بمن رسانده و اعلام ميکند که هر چه را آباد کردم ويران خواهد کرد و هر چه ساختم از بن خواهد کند و آنچه را جمع کردم پراکنده ميسازد و آنچه را اصلاح کردم تباه ميکند و آنچه را ذخيره کردم بولخرجي ميکشاند و آنچه را عمل کردم بر ميگرداند و آنچه را محکم کردم سست ميکند، او عقيده دارد که مرا دشمن شاد کند و در برابر فشاري که از من ديده اند بنفع آنها از من انتقام کشد و آنها را دلشان کند، گفته است همه لشکرم را ميگريزاند و انس مرا بوحشت ميکشاند و آبرويم را ميبرد و فرزندم را يتيم ميکند و جمعيتم را بر هم ميزند و همه برادران و خاندان و خويشان مرا بمرگم بکشاند و رگهاي مرا از هم بگسلاند و خانه هايم را نشيمن دشمنم سازد پادشاها ما ميتوانيم تو را از آزار مردم و درندگان و پرندگان و جانوران حفظ کنيم ولي نسبت به کهنگي و پيري و مرگ توانائي نداريم و جلوگيري نتوانيم خوب آيا براي دفع آن از من چاره اي هست؟



[ صفحه 329]



همه يکزبان گفتند خير - قربان من از اين گذشتم آيا نسبت بيک درجه مقدماتي پائين تر چطور؟ آن ديگر چيه؟ مقصود دردها، غمها، دلتنگي ها است که گريبانگير بشر ميشوند پادشاها اينها اموري هستند نيرومند و نهاني و از درون تن و جان و خود انسان شورش ميکنند و بتو ميرسند کسي نتواند از آنها جلو گيرد بسيار خوب از اين هم صرط نظر کرديم آيا نسبت بيک امر مقدماتي و سابقه داري که درجه قدرت آن کمتر است چطور؟ آن ديگر چيه؟ آن سابقه قضا و سرنوشتي است که هر کسي دارد کيست که با قضا ستيزه نکرده و مغلوب نشده است و با او طرفيت نکرده و مقهور نگرديده؟ خوب شما در اين باره چه داريد؟ ما قدرت بر جلوگيري سرنوشت نداريم تو خود مردي موفق و با تاييد هستي و آخر مقصودت چيست؟ گفتم من ياراني ميخواهم که هميشه وفادار باشند و بعد از مرگ هم با من باشند پادشاها اين يارانيکه ميگوئي از کجا بدست ميايند؟ آنها همان کسانيند که من خود براي مصلحت شما آنها را تباه کردم و از ميان بردم پادشاها اخلاق شما کامل است و مهرباني شما جهانگير است ممکن است ما هم با آنها هر دو در خدمت شما باشيم؟ خير هم صحبتي با شما زهريست کشنده طاعت شما مايه کري و کوريست و موافقت شما باعث گنگي است



[ صفحه 330]



پادشاه چطور ميفرمائيد؟ صحبت شما با من در زورگوئي بر مردم بوده است و همراهي شما وسيله جمع دنيا و طاعت شما مايه غفلت بوده و در امور عادي با من موافقت کرديد و مرا اطاعت نموديد و دنيا را بنظر من جلوه داديد، اگر شما خيرخواه من بوديد مرگ مرا بياد من مياورديد و اگر بر من مهربان بوديد پيري را بمن يادآور ميشديد و آنچه ميماند براي من جمع ميکرديد و آنچه فاني است براي من زياد نميکرديد زيرا اين سودي که براي من مدعي شديد همه زيان بوده است و اين دوستي شما دشمني بوده، من همه آن ها را بشما واگذاردم و نيازي بدان ندارم اي پادشاه فرزانه پسنديده گفتار شما را فهميديم و حاضريم بشنويم و بخود اجازه نميدهيم که بر عليه شما اقامه دليل کنيم و گستاخي نمائيم و اگر همه را بسکوت بگذرانيم کشور ما تباه ميشود و دنياي ما از دست ميرود و دشمن ما را شماتت مي کند اين تبديل راي و تصميم تازه شما پيشامد بسيار بزرگ و خطرناکي است ما هم بدون ترس هر چه ميخواهيد بگوئيد و در امانيد من تا امروز دچار تعصب بيجا بودم و کبر ميورزيدم ولي امروز بر آنها غلبه کردم، تا امروز تحت تاثير آن ها بدوم ولي امروز آنها تحت اختيار منند تا ديروز که بر شما سلطنت داشتم بنده بودم ولي امروز آزادم و شما هم از امروز از حکومت من آزاديد پادشاها چگونه در مقام سلطنت بنده ماها بودي؟ براي آنکه بنده هواي نفس و خواهش خود بودم و تحت تاثير ناداني بودم و در اطاعت شهوت هاي خود قرار داشتم و اکنون از پيروي آنها دست کشيدم و آنها را پشت سر انداختم



[ صفحه 331]



پادشاها پس تصميم نهائي امروز خود را بيان کن من تصميم گرفتم براي قناعت و خلوت گزيدن در طلب آخرت خود و واگذاشتن اين فريب دنيوي و دور انداختن اين بار سنگين از دوش ناتوان خود و آماده شدن براي مرگ که هم اکنون فرستاده او نزد من است و مي گويد من دستور دادم با تو باشم تا مرگ تو برسد پادشاها اين فرستاده که خدمت شما آمده کيست که ما او را نديديم و او طلايه دار مرگ است که ما آن را نميشناسيم؟ آن فرستاده همين سپيديست که ميان اين موهاي سياه ميدرخشد و بروي همه آن ها فرياد نابودي مي کشد و آن ها هم پذيرفته و گردن نهاده اند و پيش درآمد مرگ همان سستي درون است که در اين موي سپيد پديد شده پادشاها ميخواهي کشور خود را رها کني و رعيترا بي سرپرست نمائي و چگونه در تعطيل کار ملت خود از گناه نميترسي؟ شما نميدانيد که در اصلاح کار مردم بزرگترين ثواب است و سرآمد اصلاح همکاري با ملت و جماعت است؟ چگونه ميخواهي گناه از ميان رفتن يک ملترا بگردن بگيري باميد آنکه شخص خود را نجات بدهي و اصلاح کني شما نميدانيد که بهترين عبادت کار است و برجسته ترين کارها سياست و تدبير مردم است پادشاها تو نسبت برعيت عادلي و بتدبير خود آن ها را اصلاح مي کني و باندازه خدمت در اصلاح آنها اجر ميبري پادشاها تو با واگذاري کار ملت خود قصد تباه کردن آن ها را داري و با همين قصد گناهي بزرگتر از اصلاح خصوصي حال خود بگردن خواهي گرفت پادشاها تو خود ميداني دانشمندان گفته اند هر کس يک شخص را تلف کند خود را تباه کرده و هر کس يک شخص را اصلاح کند خود را اصلاح کرده است و کدام فساد بدتر از اينست که اين ملتي که



[ صفحه 332]



در رهبري تو هستند و تو رشته زندگاني آنها هستي ترک کني و سر خود بگذاري از تو دور است که جامه سلطنت را از خود بکني که مايه سعادت دنيا و آخرتست من آنچه گفتيد فهميدم و آنچه شرح داديد سنجيدم و اگر مقصود من از حکومت بر شما اجراي عدالت و طلب ثواب از خداي تعالي ذکره باشد در اصلاح کار شماها بدون اعوان کمک کار و وزيران همدست که من خود بتنهائي از عهده بر نميايم براي آنکه شما همه دنيا پرست و شهوت شعار هستيد من ايمن نيستم که دل بدنيا بدهم با اين که بايد ناچار آن را بگذارم و بروم و بسا ناگهاني مرگ گريبان مرا بگيرد و از تخت شاهيم بزير کشد و بجاي جامه ديبا و زربفت و جواهر دوز خاک تيره ام بر سر و تن ريزد و از اين کاخ وسيعم به تنگناي گور اندازد و از اين مقام احترام بلانه خواريم برساند و خودم تنها بمانم و کسي از شماها با من نباشد شما خود مرا از آباداني بيرون اندازيد و بويرانه گور بسپاريد و گوشت مرا خوراک پرندگان درنده و حشرات زمين سازيد از مورچه تا جانوران ديگر مرا بخورند و تنم کرم و مردار گنديده گردد خواري همراه من بماند و عزت از من بيگانه شود هر کدام مرا دوستر داريد زودتر بخاک سپارند و بعمل خود گناهان گذشته ام واگذاريد و براي من حسرت بماند و تا هميشه ندامت، شما خود بمن تعهد داديد که مرا از دشمن زيان بخش نگهداري کنيد و اکنون جلوگيري نتوانيد و توانائي بر آن نداريد اي رجال کشور من ديگر آن کس نيستم که در دام فريب شما بيفتم و گول شما را بخورم پادشاها شايسته ستايشي، ما ديگر آن مردان دنيا طلب پيش نيستيم چنانچه شما هم آن شخص گذشته نيستيد و آنچه شما را عوض کرده ما را هم عوض کرده و آنچه شما را ديگرگون کرده ما را هم ديگرگون



[ صفحه 333]



کرده خواهش داريم توبه ما را رد نکني و نصيحت ما را بپذيري، من حاضرم در اين شرائط ميان شما اقامت کنم تا با من موافق باشيد و بمحض مخالفت از شما جدا ميشوم آن پادشاه با اين وضع تازه بسلطنت خود ادامه داد و لشگر خود را بروش خداپرستي خود مامور کرد و در عبادت کوشيد و در کشور آنها ارزاني شد و بر دشمن خود پيروز شدند و کشور را توسعه دادند تا پس از سي و دو سال آن پادشاه وفات کرد و همه عمرش شصت و چهار سال بود بوذاسف من از اينداستان بسيار خرسند شدم و خواهش دارم بان بيفزائيد تا بيشتر خرسند شوم و شکر پروردگار کنم

بلوهر - يک پادشاه نيکوکاري بود و لشگر خدا ترسي داشت که پرستش خدا ميکردند، در پادشاهي پدرش کشور دچار گراني و اختلافات داخلي بود و دشمن مقداري از شهرهاي آنها را تصرف کرده بود ولي او مردم را بتقواي خداي عز و جل و ترس از وي و ياري جستن از او وادار کرد و ملاحظه او و پناه بردن بحضرت او را پيشه کرد و دشمن را عقب راند و ملت را متحد کرد و کشور را اصلاح کرد و سلطنت خود را منظم نمود و بر اثر فضل و شرافتي که خدا باو داد دنيا پرستي و سرکشي کرد تا عبادت خداي عز و جل را ترک کرد و کفران نعمت او نمود و دست بکشتار خداپرستان زد و عمرش دراز شد و دوران سلطنتش طولاني گرديد تا رعيتش از شيوه خداپرستي غافل شدند و فراموش کردند و سر بطاعت او نهادند و دستورات او را اجراء کردند و بگمراهي شتافتند و بر اين وضع ادامه داد و نسل جديد بر آن پرورش يافتند و ديگر خدا پرستي در ميان نبود و نام خدا در ميان آنها ياد نميشد و معبودي جز پادشاه خود دوست نميداشتند اين پادشاه پسري داشت که در زمان حيات پدر با خداي عز و جل عهد کرده بود که اگر بسلطنت رسد به وضعي خداي عز و جل را اطاعت کند که هيچ پادشاهي



[ صفحه 334]



پيش از او عبادت نکرده باشد و نتوانسته باشد ولي چون بسلطنت رسيد پادشاهي راي ديرين را از يادش بر دو عهد خود را فراموش کرد و مست سلطنت شد و بهوش نميامد يکي از رجال مورد لطف پادشاه مرد نيکوکار و خداپرستي بود و در ميان رجال از همه مقامش نزد او بالاتر بود او از گمراهي و بيديني و فراموشکاري شاه نسبت بعهديکه با خدا کرده بود دردناک بود و هر وقت ميخواست او را پند دهد ياد سرکشي و زورگوئي او ميافتاد و جز شخص او و مرد ديگري در يکي از اطراف اين کشور که مجهول المکان و گمنام بسر ميبرد از امت خدا پرست گذشته کسي نبود يک روز استخوان پوسيده سر مرده اي را در بقچه اي پيچيد و حضور پادشاه برد و چون در جاي خود که دست راست شاه بود نشست آن را از ميان بقچه بيرون آورد و جلو خود گذاشت و جلو روي شاه بر بساط او پايمال کرد تا مجلس شاهانه را چرکين کرد و خرده هاي آن روش فرش ها ريخت پادشاه از کار او سخت خشم گرفت و ديده حاضران باو تيز شد و پاسبانان دست بشمشير کردند و انتظار دستور کشتن او را داشتند ولي شاه جلو خشم خود را داشت و پادشاهان در آن دوران با همه جباري و کفر خود براي رعيت داري و آبادي کشور خود بردبار و پر حوصله بودند تا بهتر مردم را جلب کنند و بيشتر ماليات بستانند پادشاه بسکوت خود ادامه داد تا آن مرد خسته شد و برخاست و جمجمه را در بقچه خود بست و روز دوم و سوم هم اين عمل را تکرار کرد و چون ديد که پادشاه درباره اين جمجمه پرسشي نميکند و از او بازپرسي نميکند روز ديگر يک ترازو و چند مشت خاک هم با خود آورد و چون کار هر روز خود را با آن جمجمه انجام داد



[ صفحه 335]



ترازو را بدست گرفت يک دهشاهي در يک کفه آن نهاد و بوزن او خاک کشيد و آن را در چشم آن جمجمه ريخت و مشتي خاک هم در جاي دهان او ريخت در اين جا صبر شاه تمام شد و بتنگ آمد و بان مرد گفت من ميدانم که موقعيت و مقاميکه نزد من داري تو را بر اين جسارت جرات داده و شايد از اينکار مقصودي داشته باشي آن مرد براي شاه بخاک افتاد و پاي او را بوسيد و عرض کرد: پادشاها همه خرد خود را بمن متوجه کرد زيرا چون سخن آدمي مانند تير است و اگر در زمين نرمي اندازند در آن جاي گيرد و اگر بر سنگ سخت برخورد جايگير نشود، سخن چون باران است اگر بزمين خوبي که بذر دارد بريزد ميروياند و اگر در نمک زار بريزد نميروياند، هوسهاي مردم گوناگون است و خرد و هوس با هم در مبارزه اند، اگر هوس بر عقل غالب گردد مرد کار بهرزگي و سفاهت کار کند و اگر هوس مغلوب گردد در کار مردم ناشايسته بروز نکند من از دوران کودکي دانش دوست بودم بدان رغبت داشتم و بر همه کاري آن را مقدم ميداشتم دانشي نماند که حط وافري از آن نبردم يک روز در ميان گورستاني گذر کردم و اين جمجمه را ديدم که از گور پادشاهان بيرون افتاده از غيرتي که براي پادشاهان دارم بر من ناگوار افتاد و آن را با خود برداشتم و بمنزل بردم و با گلاب شستم و ديبا بر آن پوشيدم و گفتم اگر کله پادشاهي است احترام من در آن اثر کند و بزيبائي و خرمي خود برگردد و گر کله گدائي است احترام در آن اثري ندارد چند روز اينکار را تکرار کردم و چيزي نفهميدم چون چنين ديدم يکي از پست ترين بنده هاي خود را خواستم و او را مورد اهانت ساخت و حالش از احترام و اهانت دگرگون نشد چون چيزي نفهميدم بحکماء مراجعه کردم از حالش پرسيدم آنها هم چيزي ندانستند با خود گفتم که پادشاهان سرچشمه دانشند و مرکز حلم با ترس و لرز خدمت



[ صفحه 336]



شما آمدم و بخود بحق ندادم که بي اجازه شما پرسشي کنم اکنون پادشاه بفرمائيد اين کله شاهي است يا کله گدائي؟ چون من از تشخيص حالش درماندم متوجه چشم او شدم که وقتي زنده بود هيچ چيز آن را پر نميکرد تا آنجا که اگر بر همه آنچه زير آسمان است دست مييافت گردن ميکشيد براي آنچه در بالاي آسمان است من فکر کردم که اکنون چه چيزي آن را پر مي کند وزن يکله شاهي خاک آن را فرا گرفت و پر کرد و توجه بدهانش کردم که چون زنده بود چيزي آن را پر نميکرد و اکنون يک مشت خاک آن را پر کرد. اي پادشاه بمن بگو کله شاهي است يا گدائي اگر ميگوئي کله گداست که چنين است من مي گويم آن را ميان قبرستان شاهان پيدا کردم و من کله هاي پادشاهان و کله هاي گدايان را براي تو جمع ميکنم و اگر کله هاي مرده شماها برتري دارد چنان است که تو مي گوئي و اگر تصديق داري که اين خود کله پاشاهي است من بتو اعلام ميکنم که آن پادشاهيکه اکنون کله اش بدين صورت شده خرمي و جمال سلطنت او مانند امروز تو بوده است پادشاها مبادا شما هم بروز اين کله پوسيده گرفتار شوي، زير پا بيفتي و با خاک آلوده شوي و خوراک کرمها گردي کثرت تو متلاشي گردد و عزتت مبدل بخواري شود و يک گودال دو متريرا با تو پر کنند و پادشاهيت ببرند و ذکرت قطع شود و هر چه کردي تباه گردد آنکه گرامي داشتي اهانت شود و آنکه را خوار کردي گرامي شود و دشمنانت شاد گردند و



[ صفحه 337]



دوستانت سر افکنده شوند و زير خاک نهان گردي، اگر تو را بخوانيم نشوني و اگر گرامي داريم نپذيري و اگر اهانت کنيم خشم نگيري فرزندانت يتيم شوند و زنانت بيوه گردند و خاندانت در مقام برآيد که شوهر ديگري گيرد چون پادشاه سخنان او را شنيد بر خود لرزيد و اشک از ديده اش فرو ريخت و فرياد واي واي او بلند شد چون آن مرد اين تغيير حال را در او نگريست دانست که گفتارش بدل پادشاه نشسته و در او تاثير کرده است و جراتش افزود و آنچه را گفته بود باز گفت پادشاه باو گفت خدايت پاداش نيک دهد و بزرگان ديگريکه اطراف من هستند جزاي بد دهد بجان خودم مقصود تو را فهميدم و در کار خود بصيرت يافتم مردم داستان توبه او را شنيدند و دين داران دور او را گرفتند و عاقبت بخير شد بوذاسف گفت فصل ديگري از اين نمونه براي من بفرمائيد

معتقدند که در دوران نخست روزگار پادشاهي بود و فرزندي نداشت و بسيار آرزومند آن بود هر چه در اين زمينه در دسترس مردم بود با آن درمان جست تا پس از دير زمان يکي از زنانش آبستن شد و پسري زائيد و چون آن پسر کودکي راهرو گرديد يک روز گامي برداشت و گفت شما آخرت خود را پنهان کرديد و گام ديگري برداشت و گفت پير ميشويد و گام سوم را برداشت و گفت سپس خواهيد مرد و دوباره بوضع کودکانه خود برگشت و ببازي سرگرم شد پادشاه دانشمندان و ستاره شناسان را جمع کرد و گفت از وضع اين پسرم بمن بگوئيد و آنها فکر کردند و بازديدش نمودند و درماندند و اطلاعي در اين باره پيش آنها نبود و چون پادشاه از آنها در اين باره چيزي نفهميد پسر را بدايه ها سپرد و مشغول پرستاري او گرديدند در اين ميان يک ستاره شناسي اظهار عقيده کرد که او رهبري خواهد شد و پادشاه پاسباناني بر او گماشت که از او جدا نشوند و چون پسرش بسن جواني شد يک



[ صفحه 338]



روز خود را از دايه ها و پاسبانها دزيد و ببازار رفت و جنازه ايرا ديد گفت اين چيست؟ گفتند آدمي است که مرده واي چرا مرده؟ پير شده و روزگارش گذشته و اجلش رسيده و مرده او هم تندرست و زنده بوده و ميخورده و مينوشيده؟ آري او هم چنين بوده است از او گذشت و به پيره مردي رسيد که جوانيش از دست رفته و قدش خميده ايستاد و از روي تعجب باو نگاه ميکرد و گفت اين چيه؟ اين پيره مرديست که جواني را از دست داده است اينهم دوران کودکي و جواني را طي کرده است؟ آري - از او گذشت و بمرد بيماري برخورد و گفت اين مرد مثل ما تندرست بوده و سپس بيمار شده است؟ آري همين طور است، گفت بخدا اگر شماها راست ميگوئيد همه مردم ديوانه اند، چون ديدند شاهزاده در منزل نيست در جستجوي او افتادند و او را در بازار يافتند آمدند و او را گرفتند و بردند و وارد خانه کردند و چون وارد خانه شد به پشت خوابيد و چشم بسقف خانه انداخت و ميگفت اين چوبها چه بوده است؟ اينها درخت بوده که روئيده و چوب شده و بريده اند و اين خانه را ساخته اند و روي آن انداخته اند در اين ميان که مشغول گفتگو بود پادشاه کس فرستاده بود باز رسد که آيا سخن ميگويد و گفتاري دارد يا نه بازرسان گفتند آري سخن ميگويد ولي از روي خيالات و وسواس چون پادشاه چنان ديد و هر چه آن پسرک گفته بود شنيد دانشمندان را خواست درباره او پرسش کرد و جوابي نداشتند جز همان مرد اولي که گفت اين پسرک رهبر ميشود ولي گفتار او را نپذيرفت يکي گفت پادشاها اگر



[ صفحه 339]



باو زن بدهي اين حال ديوانگي او ميرود و پيشامد ميکند و خردمند ميشود و بينا ميگردد پادشاه فرستاد و در کشور خود جستجو کرد و زني بسيار نيک و زيبا يافت و برايش بزني گرفت و دستگاه عروسي چيد و بازيگران بازي ميکردند و سازندگان مينواختند و جشن شاهانه برپا بود آن پسرک چون جنجال و آواز آنها را شنيد پرسيد اينها چيست؟ گفتند اينها بازيگران و نوازندگان که براي عروسي تو جمع شدند آن پسرک خاموش شد چون جشن تمام شد و شب زفاف رسيد پادشاه عروس خود را خواست و باو گفت من جز اين پسرک فرزندي ندارم چون تو را با او دست دادند تا ميتواني با او اظهار ملاطفت کني و باو نزديک شو و دلش را بدست آور چون عروس با او در حجله رفت آغاز مهرباني و نزديکي با او کرد پسرک با او گفت مبارکست يواش تر شب بلند است باش تا شام بخوريم و نوشابه بنوشيم و شام خواست و با هم شام خوردند و چون فارغ شدند و آن زن پياپي مي نوشيد و شادي کرد و مست شد و خوابش برد آن پسرک از اتاق بيرون آمد و از دست پاسبانان و دربانان گريخت و خود را بخيابانهاي شهر رسانيد و بگردش پرداخت و بپسرکي از همشهريانش که مانند او بود برخورد کرد و دنبال او براه افتاد، پسر پادشاه جامه هاي شب عروسي را کند و دور انداخت و يک تيکه از لباسهاي رفيق خود پوشيد و تا توانست خود را ناشناس کرد و هر دو از شهر بيرون رفتند و تا نزديک صبح راه طي کردند و چون هوا روشن شد از ترس تعقيب خود در گوشه پنهان شدند بامداد شب عروسي کسان شاه بحجله عروس آمدند و ديدند هنوز خوابست پرسيدند پس شوهرت کجاست؟ واي اکنون در کنار من بود، هر چه گردش کردند پسرک را نيافتند



[ صفحه 340]



چون شب ديگر شد آن پسرک با رفيقش راه رفتند و روزها پنهان ميشدند و شبها راه ميرفتند تا از کشور پدر خود بيرون رفت و بکشور پادشاه ديگري رسيد که او دختري داشت و کارش بخودش واگذاشته بود تا بنظر خود شوهري انتخاب کند و بپسندد براي آن دختر کاخي بلند در کنار خيابان ساخته بود و او در آنجا نشسته و رهگذران را وارسي ميکرد در اين ميان که بتماشاي رهگذاران پرداخته بود پسرکي را ديد که با رفيقش در بازار گردش ميکند و جامه هاي کهنه در بر دارد عاشق او شد و بپدر پيغام داد که من بمردي علاقمند شدم و اگر ميخواهي من شوهري داشته باشم مرا باو بده و نزد مادر دختر هم آمدند و گفتند دخترت عاشق مرد غريبي شده است و چنين و چنان ميگويد آن مادر شاهد شد و بيرون آمد تا پسرک را ببيند و او را بوي نمودند و چون او را ديد شتابان نزد پادشاه رفت و گفت دخترت عاشق مردي شده تا او هم او را ببيند، گفت او را بمن بنمائيد، از دور او را بشاه نمودند، دستور داد جامه بازاري آوردند پوشيد و از کاخ فرود آمد و از آن پسرک بازپرسي کرد و گفت تو کيستي؟ و از کجا آمدي؟ پسرگ گفت چرا از من بازپرسي ميکني من يکمرد گدائي هستم تو بيگانه اي و رنگ و رويت بمردم اين شهر نميبرد خير آقا من بيگانه نيستم پادشاه بسيار کوشيد تا داستان او را بداند ولي او سرباز زد و چيزي نگفت، پادشاه دستور داد پليس مخفي او را تحت نظر بگيرد و به بيند کخجا ميروند و چه ميکند پادشاه بخانه خود برگشت و بخانواده خود گفت اين مرد که من ديدم گويا شاهزاده است ولي توجهي به آنچه از او ميخواهيد ندارد اين بار رسما کس نزد او فرستادند و گفتند پادشاه تو را خواسته پسرک گفت من با شاه کاري ندارم و باو نيازي ندارم او چه ميداند که من کيستم او را بزور بردند پيش



[ صفحه 341]



شاه بار يافت و دستور داد صندلي گذاشتند نشست و پادشاه زن خود را خواست و پشت پرده نشانيد پادشاه رو بان پسرک کرد و گفت من تو را براي کار خيري خواستم، من دختري دارم که عاشق تو شده است و ميخواهم او را بتو بدهم اگر هم گدائي تو را توانگر ميکنيم و درجه ميدهيم و بمقام اشراف ميرسانيم - من باين پيشنهاد شما نيازي ندارم و اگر ميل داريد براي شما مثلي بياورم؟ - بسيار خوب بفرمائيد - گمان کردند يکي از پادشاهان را پسري بود و آن پسر باراني داشت، براي او خوراکي آماده کردند و ويرا دعوت کردند آن پسر با ياران خود بر آن خوان نشستند و خوردند و نوشيدند تا مست شدند و خوابيدند پسر شاه نيمه شب بيدار شد و بياد خاندانش افتاد تنها بخانه اش بر ميگشت و کسي از آنها را بيدار نکرده بود در ميان راه مستي بسرش زده بود و گيج بود بدخمه مردگان که در راه بود برخورد و گمان کرد اطاق خواب او است و در آن درآمد و گند مرده ها را بوئيد و از گيجي مي گمان کرد بوي عطر است، بي مشت استخوان مرده برخورد و گمان کرد بستر آسايش است و مرده تازه ايرا برخورد که بو گرفته بود و گمان کرد زن او است و او را در آغوش کشيد و بوسيد و تا صبح با او بازي کرد يکبار بهوش آمد و ديد روي مرده بدبو افتاده و جامه و تنش را سراسر آلوده کرده و آن دخمه و مرده ها را ديد و بهراس افتاد و دوان دوان بيرون آمد و چنان زشت و پليد شده بود که خود را از مردم پنهان ميکرد تا او را بان قيافه نبينند و خود را بدر کاخ رسانيد ديد باز است وارد شد و يکسر نزد خانواده خود رفت و خرسند بود که کسي او را با آن چهره نديده است فورا جامه هاي آلوده را کند و خود را شستشو کرد و جامه ديگري پوشيد و بوي خوش بخود زد اي پادشاه عمرت زياد بنظر شما ديگر اين آدم تا بتواند باين دخمه مردگان بر ميگردد؟



[ صفحه 342]



- نه خير - من همان کسم که حجله عروسي را بحساب دخمه مردگان گذارده ام، پادشاه رو بزن و دخترش کرد و گفت من بشما گفتم اين مرد بدانچه شما او را ميخوانيد دل نميدهد مادر دختر گفت تو درست دختر مرا براي او تعريف و توصيف نکردي اجازه بده خودم از پشت پرده درآيم و با او گفتگو کنم پادشاه بان پسرک گفت زن من ميخواهد نزد تو درآيد و با تو سخن سرايد و تاکنون نزد کسي بيرون نيامده است اگر ميخواهيد بفرمايد و هر چه خواهش بگويد، مادر دختر را بتو بدهم اگر او را و زيبائي و انداميکه خدا باو داده ببيني بارزوي مي نشيني پسرک رو بسوي خود پادشاه کرد و گفت اجازه ميفرمائيد براي شما مثلي بياورم؟ - آري بفرمائيد - چند دزد با هم ساختند که بگنجينه پادشاه بروند و آن را بدزدند ديوار گنجينه را سوراخ کردند و در آن درآمدند و کالائي ديدند که هرگز مانندش نديده بودند، در اين ميان چشمشان بيک قلک طلائي افتاد که سر بمهر بود و آن مهر هم طلا بود با خود گفتند بهتر از اين قلک طلا که سر آن بمهر طلا بسته شده نيست و اندوخته درون آن از همه چيزها که در اين جا است بهتر است آن را برداشتند و با هم رفتند تا وارد نيستاني شدند و يکديگر را درباره آن امين نميدانستند با هم حلقه زدند و درش را باز کردند و يکدسته افعي گرسنه و زنداني از ميان آن جستن کردند و بروي آنها پريدند و همه را کشتند اي پادشاه عمرت زياد کسي که بداند بدن دزدان چه رسيده و از آن فلک طلائي چه کشيدند ديگر دست بان ميزند؟ - نه خير هرگز



[ صفحه 343]



من همانم که از قلک طلائي ميترسم خود دختر بپدرش گفت اذن بده خودم نزد او درآيم و با او سخن سرايم اگر او مرا و زيبائي و قشنگي و انداميکه خداي عز و جل بمن روزي کرده بنگرد از پذيرفت خودداري نتواند پادشاه بان پسرک گفت دخترم ميخواهد نزد تو درآيد و هرگز پيش کسي بيرون نشده اگر ميل دارد درآيد مانعي ندارد دختر با چهره ايکه از همه بشر زيباتر بود نزد آن پسرک آمد و باو گفت: هرگز مانند من ديده اي باين تمامي و زيبائي و کمال و قشنگي، من عاشقت شدم و دوستت دارم آن پسرک رو بپادشاه کرد و گفت اجازه دارم برايت مثلي بياورم؟ آري بفرمائيد گمان بردند که پادشاهي را دو پسر بود يکي در بند اسيري پادشاه ديگر درآمد و او را در خانه اي زنداني کرد و دستور داد هر کس بر او بگذرد سنگي باو بپراند، روزگاري در اين زندان گذرانيد و برادر بپدر خود گفت بگذار بروم و برادرم را بخرم و براي او چاره جوئي کنم گفت برو و هر چه پول و متاع و پاکش خواهي با خود بردار، توشه و پاکش برداشت و يکدسته زنان خواننده و يکدسته زنان نوحه گر چون نزديک شهر آن پادشاه رسيد خبر آمدنش را باو دادند و او هم دستور داد همه مردم پيشواز او بروند و دستور داد او را در منزل بيرون شهر جاي دهند آن پسر در آن منزل فرود آمد و نشست کالاي خود را گشود و بغلامانش گفت ببهاي بسيار ارزان بمردم بفروشند و با آنها همه گونه مسامحه کند و سر آنها را گرم کنند مردم همه سرگرم خريد و فروش شدند و شهر خلوت شد و آن برادر خود را دزديد و در شهر درآمد و زندان برادر را ميدانست يک راست بدر آن زندان رفت



[ صفحه 344]



و يک سنگ ريزه برداشت باو پرتاب کرد تا بداند جاني دارد يا نه همان که اين سنگ ريزه باو رسيد فرياد و ناله کشيد و گفت مرا کشتي پاسبانان از فرياد او بهراس افتادند و دويدند و پرسيدند چرا فرياهد کردي چه شده چه برايت پيش آمده تاکنون هر چه تو راه شکنجه کرديم يک کلمه از تو نشنيديم با آنکه بپاي تو شلاق بسيار زديم و هر کس هم ميگذشت سنگي بتو پرتاب ميکرد و اين مرد يک سنگ ريزه بتو انداخت و تو فرياد کشيدي گفت مردم نشناخته بمن آزار ميکردند و درد نداشت ولي اين يکي ديده و شناخته اين سنگ ريزه را بمن انداخت برادرش بمنزل خود و سر بنه خود برگشت و بمردم اعلام کرد فردا صبح زود بيائيد تا اجناسي براي شما بيرون آورم که هرگز مانند آن را نديده باشيد آن روز برگشتند و فردا همه آمدند و دستور داد گندم فراواني بيرون ريختند و زن هاي خواننده مشغول رقص و خواندن و هر گونه بازي شدند و مردم را سرگرم کردند او درن اين موقع خود را ببرادر رسانيد و بندهاي او را بريد و گفت من تو را درمان خواهم کرد. او را برداشت و از شهر بيرون برد و مرهم بزخمهاي او گذاشت و چون آسايش يافت باو گفت از اين راه برو کنار دريا در آنجا يک کشتي حاضر است و نشانش اينستکه پرچمهاي خود را براي تو افراشته است آن جوان در راه بچاهي افتاد که در آن اژدهائي بود و بر کنار آن درختي سبز شده بود که ديد بر سر آن درخت دوازده غول منزل دارد و بر ته آن چاه دوازده شمشير کشيده آويخته او بتلاش افتاد تا بيکشاخه درخت چسبيد و خود را رها کرد و لب دريا آمد و ديد کشتي براي او در کنار دريا آماده است بر آن سوار شد و او را بخانه اش آورده اند پادشاه عمرت زياد آيا اين مرد ديگر باين وضع خود بر ميگردد؟



[ صفحه 345]



- خير بر نميگردد گفت من همان کسم که خود را خلاص کردم، ديگر از او نوميد شدند و آن پسر همشهري او که رفيقش بود جلو آمد و سر بگوش پسرک گذاشت و گفت بگو دختر خود را بمن تزويج کنند بپادشاه گفت اين رفيق من ميگويد اگر پادشاه ميخواهد دخترش را بمن بدهد؟ گفت نميخواهم پسرک گفت براي تو مثلي بزنم؟ گفت آري گفت مردي با جمعي در کشتي سوار شدند چند شب که روي دريا رفتند کشتي آنهانزديک جزيره غولان شکست همه غرق شدند و او تنها زنده ماند و دريا او را بدان جزيره انداخت غول هاي جزيره کنار دريا آمدند او نزد يکي از آنها رفت و او را خواست و با او هم بستر شد و تا صبح با او گذراند صبح که شد غول او را کشت و تيکه تيکه کرد و ميان رفيقانش قسمت کرد، مرد ديگري بدان جزيره افتاد و دختر شاه غولان او را برد و با او خوابيد و او هم تا صبح با او همبستر شد و از داستان مرد پيش از خود آگاه بود و از ترس خوابش نميبرد صبح آن غول برخاست دنبال کاري رفت و آن مرد خود را دزديد و بکنار دريا رسانيد و يک کشتي پيدا شد باهل آن فرياد کرد و استغاثه کرد تا او را با خود بکشتي بردند و بخاندانش رسانيدند فرداي آنشب غولها دور آن ماده غول را که هم بسر او بود گرفتند و گفتند آنمرديکه با تو خوابيد - کجاست؟ گفت از دست من گريخته گفتند دروغ ميگوئي خودت تنها او را کشتي و خوردي بايد يا او را بياوري يا تو را ميکشيم او ناچار شد و از دريا گذشت و خود را بخانه آن مرد رسانيد و بر او درآمد و در کنار او نشست و گفت در اين سفر چه ديدي؟ گفت گرفتاري سختيکه خدايم رهائي داد و داستان خود را باو گفت گفت ديگر رها شده اي؟ گفت آري گفت من همان غولم که از دست او گريختي آمدم تو را ببرم. گفت تو را بخدا مبادا مرا ببري و بکشي،



[ صفحه 346]



من بجاي خود تو را بمرد بهتري رهنمائي ميکنم غول گفت بسيار خوب منهم بتو ترحم ميکنم با هم نزد پادشاه رفتند آن ماده غول گفت خدايت نيکو دارد پادشاها بمن گوش کن من زن اينمرد شدم و از همه کس او را دوستتر دارم و از من بدش مي آيد و از همنشيني با من بيزار است در کار ما نظري بفرما چون چشم پادشاه باندختر پري افتاد شيفته او شد و با آنمرد خلوت کرد و محرمانه باو گفت من خواهش دارم او را رها کني تا زن من شهود گفت خدا عمرت بدهد بچشم همان براي شما شايسته است پادشاه او را بزني خواست و همانشب با او خوابيد سحرگاهان ماده غول برخواست بر او را بريد و تيکه هاي بدنش را براي رفقايش برد پادشاها ممکن است کس از حال ان ماده غول مطلع باشد و گرد او رود. خير هرگز گرد او نميرود، آن پسر خواستار هم بپسرک گفت من از تو جدا نميشوم و نيازي باين دختر ندارم هر دو از نزد پادشاه بيرونشدند و خداي عز و جل را مي پرستيدند و در گرد زمين ميگرديدند و خدا بدست آنها مردم بسياري را راهنمائي کرد و نام اين پسرک در جهان پيچيد و بلند شد و بياد پدر افتاد و با خود گفت کاش مي فرستادم و پدرم را از گرداب گمراهي که در آن گرفتار است رها مي کردم فرستاده دنبال او روانه کرد نزد او آمد و گفت پسرت بتو درود ميفرستد و داستان او را به وي گزارش داد و از کار او آگاهش کرد، پدرش با خاندان خود نزد او آمد و آنها را از گمراهي و بدبختي رها کرد و براستي رهبري کرد.

بلوهر چند روزي با بوذاسف رفت و آمد کرد تا دانست که در را بروي او گشوده و او را سر راه انداخته است و سپس آنجا بکشوري ديگر رفت، بوذاسف تنها شد و روزگاري با غم و اندوه گذرانيد



[ صفحه 347]



تا وقت رسيد که بناسکان پيوندد و بسوي حق تبليغ کند خداي عز و جل فرشته اي بسوي او فرستاد و در خلوت بر او آشکار شد و باو گفت خير است و سلامتي، تو انساني هستي ميان جمعي جانداران ستمکار و فاسق و نادان من از طرف خدا آمدم که معبود خلق است بتو درود بفرستم و بتو مژده بدهم و آنچه از کار دنيا و آخرت بر تو نهاست براي تو بگويم مژده و مشورت مرا بپذير و غافل مباش، دنيا را از خود دور کن و شهوات آنرا پشت سر انداز و از اين پادشاهي زائل و سلطنت فاني که دوامي ندارد و سرانجامش پشيماني و حسرت است کناره گير و ملکي را بجو که زوال ندارد و شادي که تمام نشود و آسايشي که دگرگون نگردد و راستگو و عادل باش زيرا تو اکنون رهبر مردمي و آنها را ببهشت ميخواني. چون بوذاسف سخن آن فرشته را شنيد براي خداي جل جلاله سجده کرد و گفت من دستور خدا را اطاعت کنم و بسفارشهاي او باز ايستم هر چه خواهي بفرما که من ستاينده تو و شکرگزار آنم که تو را فرستاده که بمن مهرباني و لطف فرموده و ميان دشمنانم وانگذاشته زيرا من بدانچه آوردي اهميت مي دهم، فرشته گفت پس از چند روز ديگر نزد تو برگردم و تو را از اينجا بيرون برم خود را آماده کن و غفلت بخود راه مده. بوذاسف دل بر مسافرت نهاد و خود را آماده کرد و کسي را خبر نداد تا نيمه شبي که مردم خواب بودند آن فرشته آمد و گفت اي بوذاسف بي درنگ برخيز و بيرون رو برخاست و راز خود را بکسي جز وزيرش نگفت، چون خواست پا در رکاب نهد يکي از پادشاهان تابع او رسيد که جواني زيبا بود و در برابر او بخاک افتاد و گفت اي شاهزاده کجا ميروي و ما را دچار سختي ميکني؟ اي مصلح



[ صفحه 348]



حکمت مدار کامل چرا ما را و کشور و بلاد خود را واميگذاري نزد ما اقامت گزين زيرا از روزيکه تو متولد شدي ما در فراواني راحتيم و درد و بلائي بما نرسيده است. بوذاسف او را آرام کرد و گفت تو در شهرستان خود باش و همکشورانت را پند بده من آنجا که مبعثوم ميروم و بدانچه دستورت دادم کار کن اگر مرا ياري کني در ثواب کارم شريکي، سپس سوار شد و با وزي رخود تا آنجا که بايد رفت و در سرحد از اسب خود که وزيرش مهار آن را مي کشيد پياده شد وزيرش سخت گريست و ببوذاسف ميگفت من بچه روئي بروي پدر و مادرت نگاه کنم و درباره تو چه پاسخي بانها بدهم و آيا بچه کنجه و مرگي محکوم شوم تو چگونه تاب سختي و آزار سفر و غربت داري که بدان عادت نکردي و چگونه تنها بسر ميبري با آنکه يک روز تنها نبودي و اين تن نازنينت چگونه توان گرسنگي و تشنگي و پياده روي و همبستري با زمين سخت و خاک تيره دارد؟ بوذاسف او را تسليت داد و خاموش کرد و اسب و کمر بند خود را باو بخشيد و او دست و پاي او را مي بوسيد و ميگفت اي آقاي من مرا دنبال خود بجا مگذار با خود ببر پس از تو براي من خوشي نيست اگر مرا بگزاري و بروي من سر به بيابان ميگذارم و هرگز با آدمي نشيمن نخواهم کرد، او را تسليت داد و گفت جز خير بخاطر خود راه مده زيرا من نزد پادشاه کس ميفرستم باو سفارش مي کنم که تو را گرامي دارد و بتو نيکي کند سپس جامه هاي پادشاهي را از خود کند و بوزيرش داد و گفت آنها را بپوش و آن دانه ياقوتي که در دست داشت باو داد و گفت او را با اسبم ببر و چون خدمت شاه رسيدي تعظيم کن و اين دانه ياقوت را باو بده و سلام مرا باو برسان و بعد بهمه بزرگان کشور سلام مرا برسان و بانها بگو



[ صفحه 349]



که من چون زندگاني جاويد و سلطنت زائل اين جهان را با هم سنجيدم به آن باقي و جاويد رو آوردم و اين فاني را ترک گفتم و چون اصل و بنياد ملکوتي خود را دانستم و ميان آنها و دشمنان و بيگانگان دوست نماي اينجهان امتياز دادم باصل و بنياد خود برگشتم، چون پدرم اين دانه ياقوت را ببيند دلش آرام شود و چون جامه مرا در تن بيند مرا ياد کند و بياد آورد که تو را دوست داشتم و اين خود جلوگير از بدي او بتو باشد، سپس وزير برگشت و بوذاسف پيش ميرفت تا بيک پهناور فضائي رسيد و سر بالا کرد و درخت بسيار بزرگي را بر لب چشمه آبي نگريست که از آن درختي زيباتر و پر شاخ و برگ تر نديده بود و از ميوه آن شيرين تر نخورده برد و پرندگان بسياري بر بالاي آن درخت جمع شده بودند از ديدار اينمظره شاه و خرسند شد و خود را بدان درخت رسانيد و آنرا به وضع پيشامد خود تعبير ميکرد درخت را رمز بشارت مقامي دانستکه بدان دعوت شده و چشمه آب را حکمت و دانش تعبير کرد و پرندگانرا بمردمي که گرد او جمع ميشوند و دين را از او مي پذيرند، در اين ميان که ايستاده بود چهار فرشته جلو خود ديد که ميروند و او هم دنبالشان براه افتاد و او را با خود بدرون آسمان بردند و آنقدر حکمت و دانش باو داده شد که از مبدء تا معاد را شناخت و آنچه را خواهد بود دانست و سپس او را بزمين آوردند و با او نزديک بودند بوذاسف زماني را در آن بلاد بسر برد و سپس بسرزمين سولابط آمد که کشور خود او بود چون خبر ورودش به پدرش رسيد با همه اشراف و بزرگان کشور پيشوازش آمد و با احترام تمام او را وارد کردند و تمام اهل شهر و خويشان و لشکريان در برابرش نشستند و او با آنها سخن بسياري گفت و برنامه اي طرح کرد، گفت بمن درست گوش بدهيد و دلها را آماده کنيد تا حکمت خدا



[ صفحه 350]



را که نور جانها است بشنويد، و با دانشي که وسيله رهبريست نيرومند شويد و خرد خفته خود را بيدار کنيد و فاصله ميان حق و باطل و هدايت و ضلالت را بفهميد و بدانيد که اين همان دين حقي است که خدا آنرا به پيغمبران و رسولان در قرن هاي نخست فرستاده و در اين قرن ما را بدان اختصاص داده و برحمت و رافت و مهرباني خود بما عنايت فرموده و خلاصي از آتش دوزخ بوسيله آنست، داده و برحمت و رافت و مهرباني خود بما عنايت فرموده و خلاصي از آتش دوزخ بوسيله آنست، هلا کسي بملکوت آسمان ها نرسد و وارد آن نگردد مگر بوسيله ايمان و کار خير در آن کوشش کنيد تا رحمت هميشه گي و زندگي جاويد را دريابيد و هر کس پيرو ايمان گردد و ديندار شود نبايد هدف از زندگاني اين جهان و اميد سلطنت در زمين و طلب امور دنيوي باشد و بايد هدف ايمان طمع در ملکوت آسمان ها و زمين و اميد آزادي و نجات از گمراهي و رسيدن به آسايش و فرج در آخرت باشد زيرا که سلطنت زمين و دارائي آن نائل ميشود و لذاتش از ميان ميرود و هر کس بدانها فريفته شود هلاک و رسوا است در آن وقتي که برابر ديان الدين که جز بحق حکم نکند بايستد مرگ با تن شما قرين است و در کمين جان شما است که آنها را در بند کشد بدانيد همچنانکه يک گنجشک بر زندگاني و نجات از دشمنان خود تا فردا قادر نيست مگر به نيروي ديده و بال و پاي خود انسان هم بر حيات و نجات قادر نيست مگر بوسيله ايمان و عمل صالح و کردار نيک درست اي پادشاه در آنچه ميشنويد با همه بزرگان کشور فکر کنيد و بفهميد و عبرت بگيريد و تا کشتي هست از دريا بگذريد و تا دليل و مرکب و توشه هست از بيابان عبور کنيد، تا چراغ داريد



[ صفحه 351]



راه برويد و بانساک گنجينه هاي نيکي اندوخته کنيد و با آنها در کار خير و عمل صالح شرکت کنيد و پيروان خود را اصلاح کنيد و يار آنها باشيد و آنها را بکارهاي خود واداريد تا با شما بملکوت نور درآيند و نور ايمانرا بپذيرند، واجبات خود را نگهداريد و مبادا به آرزوهاي دنيا و ميخواري و زنبازي و کارهاي زشت ديگر که کشنده روح و تن هستند اعتماد کنيد از حميت و خشم و دشمني و سخن چيني و هر چه براي خود بد داريد بر کنار باشيد براي ديگري روا نداريد، دل پاک و خوش نيت باشيد تا موقع مرگ بر سر راه نجات باشيد. سپس از سرزمين سولابط کوچ کرد و در شهرهاي بسياري گردش کرد تا بزميني رسيد که آنرا کشمير ميخواندند و در اطراف آن گردش کرد و دلهاي مرده اهل آنرا زنده کرد و بدين روش ماند تا مرگش رسيد و تن را رها کرد و بعالم نور بالا رفت و پيش از مرگش شاگرد مخصوص خود ايابد که در خدمت او ميگذرانيد و در همه امور کامل بود خواست و باو وصيت کرد، گفت گذشتن من از دنيا نزديک است و شما بايد وظائف لازم خود را حفظ کنيد و از راه حق منحرف نشويد و زهد و عبادترا پيشه کنيد و سپس دستور داد ايابد براي او بستري گسترد و پاهاي خود را دراز کرد و سر بمغرب نهاد و روي بمشرق کرد و جانداد. مصنف اين کتاب گويد اينخبر و اخبار ديگري که راجع بمعمران رسيده است در پيش من دليل غيبت امام زمان و وقوع آن نيست زيرا موضوع غيبت براي من باخباري که از پيغمبر (ص) و



[ صفحه 352]



ائمه معصومين صلوات الله عليهم اجمعين رسيده است ثابت و محقق گرديده مانند اخباريکه اصل اسلام و شرايع و احکامش هم بامثال همان اخبار ثابت شده است ولي من ملاحظه ميکنم که موضوع غيبت براي بسياري از پيغمبران و رسولان و رهبران نيک واقع شده است و احدي از مخالفين ما منکر آنها نشده است و همه اينها از نظر اعتبار روايتي در درجه پائين تريست نسبت باخبار بسيار و درستي که از پيغمبر (ص) و ائمه صلوات الله عليهم راجع بموضوع امام قائم که دوازدهمين امام است و درباره غيبت آنحضرت است و صريحست در اينک غيبت او بسيار طولاني است تا بجائيکه دلها سخت شود و از ظهورش نوميد گردند سپس خدا او را برآورد و زمين بنور او درخشان گردد و جور و ظلم بوسيله او برطرف گردد، تکذيب امر قائم و اعتراف بنظائر آن همان بقصد اطفاء نور خدا و ابطال دين او است ولي خدا نخواهد جز اينکه نور خود را تتميم کند و کلمه خود را برتر سازد و حق را پابرجا کند و باطل را سرنگون سازد گرچه مجرمان و مخالفانرا بد آيد، آنانکه دروغ شمارند آنچه را خدا ببندگان نيکش وعده داده است بزبان بهترين پيغمبران (ص) . مقصود ديگر از ذکر اين اخبار و امثال آن در اينکتاب اينستکه همه خوانندگان از موافق و مخالف بمطالعه اينگونه اخبار و داستانها رغبت دارند و چون آنها را در اينکتاب بخوانند بخواندن مندرجات ديگر آن تشويق ميشوند و بر آن اطلاع مييابند و آنان از چهار دسته بيرون نيستند:

1 - منکران امر امام زمان و غيبت آن حضرت.

2- ناظران و جويندگان حقيقت.

3- کسانيکه بعد از مطالعه در اينموضوع بحال شک و ترديد افتاده اند.



[ صفحه 353]



4- کسانيکه اقرار و اعتراف بامام دوازدهم دارند. آنکه مقر است و معتقد بامام زمان و غيبت او است بيشتر بصيرت پيدا ميکند و آنکه منکر است بدينوسيله حجت الهي بر او تاييد ميشود و آنکه در شک و ترديد و مطالعه است در مقام تحقيق بر مي آيد و اميد است که بحق هدايت شود زيرا اخبار درست چون در قالب تحقيق و بازرسي قرار گرفت صحت او روشنتر و تابنده تر گردد مانند طلا که هر چه او را در بوته گذارند و آب کنند خالص تر و بهتر گردد. خداي عز و جل اسم اعظم خود را که هر گاه بدان خوانده شود اجابت کند و هر گاه وسيله حاجت گردد برآورد در حروف اوائل سوره هاي قرآن غايب کرده است و فرموده است:

1 - آلم - اول سوره بقره و سوره سجده

2 - المرا - اول سوره رعد

3 - الر - سوره هاي يونس و هود و يوسف و ابراهيم و حجر

4 - المص - اول سوره اعراف

5 - کهيعص اول سوره مريم

6 - حمعسق - اول سوره شوري

7 - طسم - اول سوره شعرا و قصص

8 - طمس - اول سوره نمل

9 - يس و آنچه مانند آنست علت ذکر اين حروف مقطعه دو چيز است

1 - آنکه کفار و مشرکين از ذکر خدا که همان پيغمبر است پرده بر چشم دارند و آنرا نميديدند و دليل اينکه پيغمبر خدا بود آيه 10 سوره طلاق فرستاده است خدا بسوي شما ذکري که رسول است و نميتوانستند آيات صريح قرآن را بشنوند، خدا در آغاز چند سوره از آن اسم



[ صفحه 354]



اعظم را فرو فرستاد با حروف مقطعه که حروف ترکيبي کلام خود آنها بود و از زبان آنها بود ولي خودشان عادت نداشتند که بان حروف مقطعه گويا باشند چون آنها را شنيدند از آن تعجب کردند و گوش فرا دادند تا ما بعد آنرا بشنوند تا شايد چيز تازه و تعجب آوري باشد و شنيدن ما بعد آنها سبب تاکيد حجت بر منکران و فزون بينائي معتقدان ميگرديد و براي کسانيکه در صحت دعوت پيغمبر ترديد داشتند مايه کنجکاوي بود تا بحق برسند

2 - اسراري با رمز اين حروف مقطعه به پيغمبر اسلام نازل شد تا همان خاندان عصمت و طهارت آنها را بدانند و بوسيله آنها اقامه دلائل و اظهار معجزات نمايند و اگر خدا آن اسرار را بهمه مردم مياموخت خلاف حکمت و وسيله تباهي آنها ميگرديد و بسا بود شخص غير معصوم اسم اعظم و اسرار آن را ميدانست و بوسيله آن به پيغمبر مرسل يا مومن خالص نفرين ميکرد و بر خدا روا نبود که با وعده ايکه داده است آنرا اجابت نکند زيرا او خلف وعده ندارد و خدا بعضي افراد عادي را به پاره اي از اين اسرار آگاه کرده است و در آن از حد و حق تجاوز نموده براي آنکه مايه عبرت ديگران باشد چنانچه بلعم بن باعور اسم اعظم را ميدانست و در مقام برآمد که بوسيله آن بحضرت موسي عليه السلام نفرين کند و خدا آنچه را که اسرار اسم اعظم باو داده بود از خاطرش برد و از آن بر کنار شد و شيطان او را دنبال کرد و از گمراهان گرديد و خدا چنين کرد تا مردم بدانند که او فضيلت را به اهلش اختصاص داده براي آنکه آنها را مستحق و لائق آن شناخته و اگر آن را بديگران مياموخت همان خطاي بلعم از آنها بروز ميکرد



[ صفحه 355]



در صورتيکه رواست خداي عز و جل اسم اعظم خود را در حروف مقطعه ايکه قرآن او است و حجت و کلام او است نهان سازد همچنان رواست که حجت خود را در ميان بندگان مومن و ديگران نهان سازد چون خداي عز و جل ميداند که او را آشکار بدارد بيشتر مردم از حدود الهي درباره او تعدي ميکنند و بدين وسيله مستحق کشتار ميشوند و کشتار آنها در دوران پيش از ظهور در وقت معين روا نباشد زيرا بسا مومناني در پشت آنها است و در صورت تعدي بامام ترک قتل آنان هم روا نباشد زيرا امام را تلف کنند و عالم تباه گردد در اين صورت حکمت غيبت امريستکه مراعات آن لازم است و چون گشت آنها پاک شود و در آن. نطفه مومني نماند، خدا او را ظاهر کند و دشمنان خود را بزمين فرو برد و نابود سازد نمي بيني که هر گاه زني محصنه زنا کرد و آبستن است سنگسار نشود تا فرزند خود را بزايد و او را دو سال کامل شير بدهد مگر يکي از مسلمانان کفيل شير دادن او شود هم چنين است تکليف کسي که مومني در صلب او باد و قتل بر او لازم گردد کشته نگردد تا مومن از او بدنيا آيد و پشت او پاک شود و کسي نباشد که اسرار را بداند مگر آنکه از طرف خداي علام الغيوب حجت و امام باشد از اين جهت است که اقامه حدود مخصوص امام است و بهمين جهت بود که اميرالمومنين جنگ با مخالفان خود را ترک کرد و بيست و پنج سال پس از رسول خدا (ص) در خانه نشست

1- راوي گويد بامام ششم گفتم چرا اميرالمومنين در آغاز با مخالفان خود نجنگيد؟ گفت چون در کتاب خداست (سوره فتح آيه 25) که اگر پاک ميشدند هر آينه عذاب ميکرديم آن چنان کسانيکه کافر بودند عذابي دردناک، گويد که عرض کردم مقصود از پاک شدن آنها چيست فرمود بيرون شدن مومناني که بطور امانت در اصلاب کافرانند و همچنانست حضرت قائم عليه السلام ظهور نکند هرگز تا ودائع خداي عز و جل بيرون آيد و چون بيرون آمد بر آنانکه از دشمنان خدا بايد ظاهر شود و آنها را بکشد



[ صفحه 356]



2- ابراهيم کرخي گويد من بامام ششم گفتم يا کسي پرسيد و گفت (اصلحک الله) علي عليه السلام در دين خدا نيرومند و جدي نبود؟ فرمود چرا گفت پس چرا آن مردم بر او غلبه کردند و چرا از آنها دفاع نکرد و چه مانعي داشت؟ فرمود آيه اي در کتاب خداي عز و جل او را مانع شد گويد عرض کردم آن کدام آيه است؟ فرمود گفته خداي عز و جل اگر پاک شوند هر آينه عذاب کنيم آن کسانيکه کافرند عذاب دردناک بدرستيکه براي خداي عز و جل مومناني باشند که در اصلاب مردم کافر منافقي امانت هستند، علي پدران را نميکشت بانتظار اينکه امانتها بيرون آيند و چون امانتها بيرون آمدند بر کسانيکه بايد ظاهر شد و با آنها جنگيد و همچنان قائم ما اهلبيت هرگز ظهور نکند تا امانتهاي خداي عز و جل از پشت کفار ظاهر گردد و چون ظاهر کردند بر آنانکه بايست ظهور کند و آنها را بکشد - منصور بن حازم گويد امام ششم در تفسير قول خداي عز و جل لو تزيلوا لعذبنا الذين کفروا منهم عذابا اليما فرمود اگر خداي عز و جل آنچه از مومنان در اصلاب کافرانست و آنچه از کافران در اصلاب مومنانست درآورد هر آينه آنانکه کافرند عذاب خواهد کرد



[ صفحه 357]