بازگشت

سخنان هشام بن حکم در مجلس يحيي بن خالد


6 - علي اسواري گويد يحيي بن خالد (وزير هارون الرشيد) در خانه خود انجمني ترتيب داده بود که روزهاي شنبه متکلمين و استادان هر مذهب و فرقه اي در آن جمع ميشدند و در اديان و عقائد خود مناظره ميکردند و هر کدام بر ديگري حجت اقامه مينمودند خبر اين انجمن علمي بهرون رسيد و او از يحيي بن خالد سئوال کرد اي عباس اين انجمي که در خانه تو تشکيل ميشود و دانشمندان متکلمين



[ صفحه 32]



در آن جمع ميشوند و بمن خبر آن رسيده است چيست؟ اي اميرالمومنين هيچ کدام از مقامات و ترقياتيکه اميرالمومنين باين چاکر خود عطا کرده است نزد من دلچسب تر و بجاتر از اين انجمن نيست، زيرا همه مردم با هر عقيده و مذهب که دارند در آن حاضر ميشوند و هر کدام بر ديگري اقامه دليل مينمايد و حق گويان در اين ميان شناخته ميشوند و فساد مذاهب باطله ديگران در آنجا بر ما آشکار ميشود منهم دوست دارم که در اين انجمن حاضر شوم و سخنان آنها بشنوم بشرط آنکه حاضرين مجلس مرا نشناسند و از حضور من مطلع نباشند تا از من بترسند و از روي حقيقت اظهار عقيده نکنند اختيار اينموضوع با خود اميرالمومنين است هر وقت ميل مبارکشان باشد؟ شما دست بسر من بگذار (اين نشانه سوگند و تعهد است) که آنها را از حضور من مظلع نسازي. دست بر سر او نهاد و تعهد کرد. خبر شرکت خليفه در مجلس مناظره بگوش معتزله رسيد و ميان خود مشورت کردند و تصميم گرفتند که در اين مجلس با هشام جز درباره امامت سخن نگويند چون عقيده هرون الرشيد را ميدانستند



[ صفحه 33]



و او را مخالف اماميه و منکر آن تشخيص داده بودند، چون همه در انجمن حاضر شدند و هشام بن حکم وارد شد، عبد الله بن يزيد اباضي که دوست صميمي هشام بود و با او طرف مذاکره ميشد آمده بود هشام در ميان همه حضار باو سلام گفت و نشست. يحيي بن خالد بعبد الله بن يزيد گفت در موضوع امامت که مورد اختلاف شما و هشام است صحبت کنيد، هشام بيدرنگ گفت جناب آفاي وزير براي آنان نسبت بما سئوال و جوابي نيست زيرا اين فرقه با مادر عقيده بامامت مردي متفقند و بدون علم و معرفت از ما جدا شدند، نه آنگاه که با ما بودند حق را فهميدند و نه آنگاه که جدا شدند دانستند براي چه جدا شدند و نسبت بما نه سئوالي دارند و نه جوابي بنان که از خوارج بود و در مجلس حضور داشت خود را بميان انداخت بهشام گفت من از تو سئوالي دارم: اي هشام بمن بگو روزيکه اصحاب علي دو نفر را حکم قرار دادند مومن بودند يا کافر؟ هشام - سه دسته بودند يکي مومن و يکي مشرک و يکي گمراه دسته مومنان آنها بودند که مثل من معتقد بودند علي عليه السلام از طرف خدا امام است و معاويه شايسته امامت نيست و اينان بگفته خداي عز و جل ايمان داشتند و بدانچه درباره علي مقرر کرده است معترف بودند. دسته مشرکين آنان بودند که گفتند امام علي عليه السلام ولي معاويه هم صلاحيت امامت را دارد و بواسطه داخل کردن معاويه با علي عليه السلام در مقام امامت مشرک شدند. دسته گمراهان کساني بودند که از روي عصبيت و حميت قبائل و عشائر از دين بيرون شدند و درباره امامت چيزي نفهميدند و آنها نادان بودند؟



[ صفحه 34]



بنان - اصحاب معويه در چه وضعي بودند؟ هشام - آنها هم سه دسته بودند کافر و مشرک و گمراه کافر آن دسته بودند که گفتند معاويه امام است و علي صلاحتي امامت را ندارد و از دو راه کافر شدند.

1- منکر امامي شدند که خدا معين کرده بود.

2- و امامي را نصب کردند که از طرف خدا نبود. دسته مشرکين کساني بودند که گفتند امام اکنون معاويه است و علي هم شايسته آنست و معاويه را با علي شريک کردند. دسته گمراهان آنان هم مانند گمراهان پيروان علي از روي حميت و عصبيت براي قبائل و عشائر خروج کردند. در اينجا سخن بنان قطع شد و ديگر نتوانست چيزي بگويد. سپس ضرار (يکي ديگر از متکلمان مجلس و مخالفين اماميه) شروع بصحبت کرد و گفت: اي هشام من در اينجا از تو سئوالي دارم؟ هشام - تو بر خلاف رفتي. ضرار - چرا؟ هشام - براي آن که شما همه در رد امامت کسي که من بامامت او معتقدم متفق هستيد و اين هم عقيده شما از من سوالي کرد و شما حق سوال دوم را از من نداريد تا آن که در اين باب از عقيده تو بپرسم. ضرار - شما بپرسيد. هشام - تو معتقديکه خدا عادل است و ستم را نميدارد؟ ضرار - آري او عادل است و ستم روا نميدارد. هشام - اگر خدا بشخص زمين گير تکليف کند که بمسجد رود و در راه خدا جهاد کند و بکور تکليف کند که قرآن و کتاب بخواند آيا عادل باشد يا ستمکار؟



[ صفحه 35]



ضرار - خدا هرگز چنين تکليفي نکند هشام - ميدانم خدا چنين تکليفي نميکند ولي در مقام جدال و محاکمه از تو مي پرسم که اگر خدا ببنده خود تکليفي کند که قادر بر انجام آن نباشد آيا ستمکار است يا نه. ضرار - اگر چنين کاري کند ستمکار باشد. هشام - بمن بگو خداي عز و جل بندگان خود را بيک دين و يک دستور مکلف کرده است بدون اختلاف که جز آنرا از آنها نپذيرد و بايد طبق دستور انجام دهند يا خير؟ ضرار - آري چنين است هشام - دليلي براي آنها بر دستورات اين دين معني کرده است يا بدون دليل آنها را مکلف کرده است و بدان ماند که بکور تکليف خواندن قرآن کنند و بزمين گير تکليف رفتن بجهاد و حضور در مسجد نمايند؟ راوي گويد ضرار در اينجا ساعتي خاموش شد و سپس گفت: بناچار بايد دليلي در ميان باشد و آن دليل با صاحب (امام) تو نيست. هشام تبسمي کرد و گفت نيمي از تو شيعه شد و بناچار بحق گرائيدي و ديگر ميان من و تو اختلافي وجود ندارد مگر در نام گذاري. در اينجا ضرار رشته سخن را بدست گرفت و گفت اکنون من سخن را بتو بر مي گردانم در اين موضوع. هشام - هر چه داري بياور. ضرار - اي هشام امامت چگونه منعقد ميشود؟ هشام - چنانچه خدا نبوت را منعقد ميسازد. ضرار - پس او در اينصورت پيغمبر است. هشام - نه پيغمبر نيست، چون عقد نبوت بدست اهل آسمانست و عقد امامت بدست اهل زمين، عقد نبوت بنزول فرشتگانست و عقد امامت بگفته پيغمبر است ولي هر دو بدستور خداي عز و جل ميباشند و بامر او بسته ميشوند جز آنکه وسيله نبوت فرشتگان هستند و وسيله امامت پيغمبر خداست. ضرار - دليل بر اين چيست؟



[ صفحه 36]



هشام - اضطرار و حکم عقل و وجدان ضرار - آنرا تقرير فرمائيد که چگونه باشد؟ هشام - در اينجا بايد يکي از سه طريق گفته شود.

1- آنکه بعد از پيغمبر خداي عز و جل از عموم بشر رفع تکليف کرده و امر و نهي براي آنها ندارد و مانند دوندگان و جانوران بلا تکليف هستند اي ضرار تو مي گوئي که پس از رسول خدا تکليف از مردم برداشته است؟ ضرار - نه اين را نگويم.

2- همه مردم پس از پيغمبر چون خود پيغمبر داراي علم لدني شدند و هيچکس در فهم وظائف ديني خود بديگري نياز ندارد و خود بخود تکليف دان و حق فهم شده اند و اختلافي در ميانه نيست آيا تو مي گوئي که همه مردم متحول بدانشمندان الهي شدند و در علم دين بپايه پيغمبر رسيدند و احدي باحدي نيازمند نيست و خود بخود مستغني هستند در رسيدن بحقايق دين؟ ضرار - خير من اينطور نمي گويم و معتقدم نياز برهبر دارند.

3- پس بناچار بايد در ميان آنها دانشمند واقع بيني باشد که رسول خدا براي آنها معين کرده است که سهو ندارد و خطا نميکند و ستم روا نميدارد و از گناهان معصوم است و از خطاها بر کنار مردم باو احتياج دارند و او بکسي احتياج ندارد ضرار - چه دليل و نشانه اي براي چنين عالمي وجود دارد؟ هشام - هشت نشانه دارد، چهار تا در صفت نژادش و چهار تا در وصف خودش آن چهاريکه در وصف نژاد او است

1 - از يک جنسي از اجناس بشري معروف باشد

2 - از يک تيره و قبيله مشهوري باشد

3 - از خاندان آبرومند و شناخته اي باشد



[ صفحه 37]



4- از طرف صاحب ملت اسلاميه و دعوت برسالت الهيه اشاره اي بوي رسيده باشد در ميان اجناس بشري جنسي از جنس عرب معروفتر نيست که صاحب شريعت و دعوت رسالت از آنها است همانکه هر روز پنج نوبت بالاي مساجد بنام او جار زنند که: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و دعوت او بگوش هر خوشکردار و بدکردار و دانا و نادان و مقر و منگر در شرق و غرب زمين ميرسد و اگر روا بود که حجت بر اين خلق در جنس ديگري باشد بايد جوينده و خواستار عمري جستجو کند و باو پي نبرد و روا باشد که او را در نژاد ديگري از بشر مانند عجم و ديگران بجويد و لازم آيد از راهي که خدا مصلحت جوئي براي بشر کرده فساد بوجود آيد و اين در حکمت و عدل خدا روا نباشد که بر مردم امري واجب کند که يافت نشود و چون اين موضوع جائز نباشد روا نيست که امام و رهبر از غير جنس عرب باشد چون بصاحب شريعت و دعوت اسلام پيوست دارد و در ميان جنس عرب هم روا نيست که در غير تيره و قبيله پيغمبر باشد که قريشند براي آنکه نژاد آنان قرب به پيغمبر دارد و چون روا نشد که در قبيله ديگر باشد روا نيست مگر آن که در ميان اين قبيله در خانداني باشد که پيغمبر از آنها است براي قرابت آنخاندان بصاحب مله و دعوت و چون اهل اين خاندان بسيارند بناچار در امر امامت بستيزه و گفتگو پردازند و براي برتري و شرافت اينمقام هر يک مدعي آن گردند و بايست صاحب ملت و دعوت که رسول خدا است او را نشان دهد و شخص و نام و نسبش را بيان کند تا ديگري در آن طمع نکند اما آن چهار صفت که در خود شخص امام لازم است



[ صفحه 38]



1- آنکه از همه مردم در فرائض الهي و دستورات و احکام او داناتر باشد تا آنکه هيچ خرد و درشتي از آنها بر وي پوشيده نباشد

2 - از گناهان معصوم و بر کنار باشد

3 - از همه مردم شجاعتر باشد

4 - از همه مردم با سخاوت تر و بخشنده تر باشد در اينجا عبد الله بن يزيد اباضي وارد گفتگو شد و از هشام پرسيد: از کجا مي گوئي که بايد اعلم مردم باشد؟ هشام براي آنکه اگر عالم بهمه حدود خدا و احکام و شرائع و سنن او نباشد اطميناني از طرف او نيست که حدود الهي را زير و رو کند و کسي که مستحق تازيانه است دستش را ببرد و کسي که بايد دستش را بريد تازيانه زند و حدوديکه خداي عز و جل معين کرده طبق دستور او اجرا نکند و از راهي که خداي عز و جل مصلحت بيني کرده فساد و تباهي رخ دهد عبد الله بن يزيد - از کجا مي گوئي بايد امام معصوم باشد از گناهان؟ هشام - براي آنکه اگر معصوم نباشد گناه ورزد و خطا کند و بر خويش و نزديکانش جرم پوشي کند و خدا چنين کسي را حجت خلق خود نسازد عبد الله بن يزيد - از کجا گوئي که بايد از همه مردم شجاعتر باشد؟ هشام - براي آنکه اوستاد و پناهگاه مسلمانانيستکه در جنگ از دشمن بگريزند و بوي برگردند و در کنار او پناه گيرند. خداي عز و جل (در سوره انفال آيه 16) فرموده است هر کدامشان در آنروز پشت بجنگ کنند جز بقصد اينکه ناحيه نبرد را بگردانند يا بستاد خود برگردند گرفتار خشم خدايند و اگر امام شجاع نباشد خود از جهاد بگريزد و گرفتار خشم خدا گردد و روا نباشد کسي که گرفتار خشم خداست حجت خدا بر خلقش گردد عبد الله بن يزيد - از کجا گوئي که بايد از همه مردم سخي تر و بخشنده تر باشد؟



[ صفحه 39]



هشام براي آنکه خزينه دار مسلمانانست و اگر سخي و بخشنده نباشد مال مسلمان فريفته شود و آنها را براي خود بردارد و خائن گردد و روا نباشد که خدا خائني را حجت خلق خود سازد. در اين جا باز ضرار رشته سخن را بدست گرفت و گفت کيست امروز که داراي اين اوصاف باشد؟ هشام - صاحب قصر اميرالمومنين باشد هرون همه سخنان هشام را مي شنيد و باينجا که رسيد گفت از انبان نوره بما بخشيد ايجعفر واي بر تو (جعفر بن يحيي نزد تو او نشسته بود پشت پرده) مقصود او از چنين امامي کيست؟ - يا اميرالمومنين مقصودش موسي بن جعفر است هرون - البته غير از اهل حق و امامت مقصود او نيست، و در اينحال لبهاي خود را گزيد و گفت مانند هشام زنده باشد و براي من سلطنتي بماند نه يکساعت هم نماند بخدا زبان اينمرد از صد هزار شمشير در دل مردم کارگرتر است، يحيي دانست که هشام مورد تعقيب قرار گرفت، رفت پشت پرده نزد هرون، هرون فرياد زد يا عباسي واي بر تو اينمرد کيست؟ يحيي - يا اميرالمومنين بسست، کافي است، کافي است (مقصود او را دريافت) سپس نزد هشام برگشت و او را نيشگون گرفت، هشام دانست که مورد تعقيب قرار گرفته است از جا برخواست و بحاضرين نمود که قصد دارد قضاي حاجت کند و نعل خود را پوشيد و مخفيانه بخانه خود رفت و بانها دستور داد که متواري شوند و مستور گردند و خود در حال گريخت و بکوفه رفت و در خانه بشير نبال که يکي از حاملين حديث و شاگردان امام جعفر صادق بود وارد شد و داستان خود را باو گفت و دچار بيماري سختي گرديد. بشير باو گفت پزشک براي شما بياورم. - نه، من خواهم مرد - چونمرگش رسيد ببشير گفت چون از تجهيز من فراغت يافتي نيمه شب جنازه مرا در ميدان کناسه کوفه بگذار و نامه اي باين مضمون بر آن قرار ده اين هشام بن حکم است



[ صفحه 40]



که مورد تعقيب اميرالمومنين بود بمرگ خود از دنيا رفته است هرون دوستان و خويشان هشام را سخت مورد تعقيب قرار داده بود و جمعي را بتهمت او گرفته بود، اهل کوفه صبح آن شب جنازه او را ديدند و قاضي و معاون و حاکم و عدول کوفه انجمني کردند و بهرون گزارش او را دادند، گفت حمدا خدا را که کفايت او را کرد و کسانيکه بواسطه وي بازداشت کرده بود آزاد ساخت.

7- عماد بن زياد از وي گويد از آقاي خود موسي بن جعفر عليه السلام از تفسير قول خداي عز و جل (در سوره لقمان آيه 20) و فرود آورد بر شما نعمتهاي خود را آشکار و نهان پرسيدم فرمود نعمت آشکار امام آشکار است و نعمت نهان امام غائب است، عرض کردم در ميان امامان کسي است که غائب شود؟ فرمود آري شخص وي از ديده نهان گردد ولي ياد وي از دل مومنان پنهان نابشد و او دوازدهمين ما باشد، خدا هر کار سختي را براي او هموار کند و هر رمنده ايرا در برابر او رام کند و گنجهاي زمين را براي او آشکار سازد و هر دوريرا بوي نزديک کند و هر جبار و سرکشي را بوي فنا کند و هر شيطان متمردي بدست وي نابود گردد آنست فرزند بهترين کنيزان آنکه تولدش بر مردم نهان باشد بردن نامش براي ايشان روا نباشد تا خدا آشکارش کند و زمين را پر از عدل و داد کند چنانچه پر از جور و ستم شده باشد، مصنف اين کتاب گويد من اين حديث را نشنيدم جز از احمد بن زياد در شهر همدان موقع برگشتم از حج بيت الله الحرام و او مردي ثقه و ديندار و فاضل بود رحمه الله و رضوانه عليه



[ صفحه 41]