داستان بلوهر و بوذاسف
بمن رسيده است که در هندوستان پادشاهي بود لشگر بسياري داشت و کشور پهناوري مردم همه از او ترس داشتند و بر دشمنان خود پيروز بود با اينحال مردي بود شهوت پرست و اهل عيش و نوش پيرو هوا و هوس هر کس از اين شيوه دنياپرستي او تمجيد ميگفت پيش او عزيز و گرامي بود و هر کس باو دستور ديگري ميداد و با وي مخالف بود دشمن و فريبکار خود ميدانست. در آغاز عمر و دوران جواني بپادشاهي رسيده بود و بسيار هوشمند و شيرين زبان و بتدبير و نظم کار مردم عارف بود و عموم مردم هم او را بدين صفت شناخته بودند و منقاد و فرمانبر او شده و هر سخت و آساني در برابر او زانوزده بود مستي جواني و مستي پادشاهي و شهوت و خود بيني در او جمع شده بود و پيروزي بر دشمنان و تسلط بر مردم کشور و فرماندهي عموم هم با آن افزوده و بهچيکس اعتناء نميکرد و مردم را خوار و بي اعتبار ميشمرد و چون مردم او را ستودند روش او را پيش او تمجيد کردند جز دنيا همتي نداشت و دنيا هم باو رو آورده بود هر چه ميخواست به آن ميرسيد و فقط نقصان کارش اين بود که فرزندش دختر ميشد
[ صفحه 267]
و پسري نمياورد، در کشور او پيش از آن که وي بسلطنت رسد دين رواج يافته بود و اهل دين فراوان شده بودند، شيطان دشمن دين و دينداران را بنظر او جلوه داد و از پيشروي دين براي سلطنت خود حس خطر کرد و اهل دين را در فشار گذاشت و آنها را از خود دور کرد و بت پرستان را مورد عنايت خود قرار داد و براي آنها بتهاي طلا و نقر ساخت و آنها را محترم نمود و براي بتهاي آنها سجده کرد چون مردم چنين ديدند بپرستش بتها شتافتند و دينداران را خوار شمردند يکروز اين پادشاه احوال يکي از مردان همشهري و مورد عنايت و صاحب مقامات دربار خود را پرسيد و ميخواست او را بکاري وادارد و باو بخشش و احترام کند، باو گفتند پادشاها او دنيا را رها کرده و به زاهدان پيوسته اين گزارش باو گران آمد و فرستاد او را آوردند و چون او را در لباس اهل زهد و رياضت ديد باو بد گفت و تندي کرد گفت در صورتيکه تو از چاکران آستان من و از رجال کشور و اشراف مملکت مني خود را رسوا کردي و خاندان و مالت را ضايع نمودي و دنبال زيانکاران و بيکاران را گرفتي تا خنده دار و ضرب المثل شدي، من تو را براي کارهاي مهم کشور و کمک رو پيشامدهاي مهم آماده کرده بودم در پاسخ او گفت پادشاها اگر من بتو حقي ندارم عقل تو بر تو حقي دارد، بدون غضب گفته مرا گوش کن و پس از فهم و وارسي بهر چه خواهي فرمان کن زيرا غضب دشمن عقل است و ميان فهم و صاحبش حائل ميشود پادشاه گفت هر چه خواهي بگو، ناسک گفت تو مرا سرزنش ميکني که بر خود گناهي کردم يا بر تو سابقه گناهي دارم
[ صفحه 268]
ملک گفت گناهي که بر خود کردي نزد من بزرگترين گناهان است کسي از رعاياي من حق ندارد خود را هلاک کند و من از او صرفنظر کنم تو خود را هلاک کني مثل اينستکه يکي از اهل کشور مرا که مسئول حفظ او هستم هلاک کردي و از تو بازخواست ميکنم ناسک - پادشاها تو نبايد بي دليل بر عليه من حکم کني و دليل قاضي لازم دارد و کسي در مردم نيست که بتواند بر تو قضاوت کند، لکن در وجود خودت قاضياني هستند که من بقضاوت برخي از آنها راضي هستم و از قضاوت ديگران نگرانم ملک - آن قاضيان کيانند؟ ناسک - آنکه من بقضاوت او راضيم عقل تو است و آن که از قضاوت او نگرانم هواي نفس تو است ملک - هر چه خواهي بگو و راست گزارش بده که از کي اين عقيده را پيدا کردي و چه کسي تو را از راه بدر برده است؟ ناسک - گزارش من اينستکه در جواني سخني شنيدم که بدلم جا کرد و چون دانه اي که بکارند سبز شد و نمو کرد تا درختي شد و باري آورد که مي بيني. من شنيدم کسي ميگفت آدم نادان ناچيز را چيز حساب ميکند و چيز را ناچيز کسي که ناچيز را وانگذارد بانچه حقيقت دارد نميرسد و تا کسي حقيقت را نبيند ناچيز را از دست نميدهد آنچه حقيقت دارد آخرتست و آنچه ناچيز و بي حقيقت است دنيا است، من اين سخن را پسنديدم چون ديدم زندگي دنيا مرگست و غناي آن فقر است و خوشيش ناخوشي است و تندرستيش بيماريست و توانش ناتوانيست و عزتش ذلت است چون که زندگي در دنيا
[ صفحه 269]
براي مردن است و هر چه در دنيا بدست آيد سبب احتياج بچيز ديگريست که آنرا نگهدارد و اشياء ديگري لازم دارد، فرض کن کسي محتاج مرکب سواريست و چون بدست آورد محتاج علف و پرستار و افسار و ابزار ميشود و هر کدام آن ها چيز ديگر و چيزهاي ديگر مي خواهد اين حاجت تمامي ندارد خوشيش ناخوشي است زيرا هر کس يک وسيله شادي يافت دچار چند برابر اندوه ميشود، اگر بفرزند شاد است در انتظار غم بيماري و مرگ و آسيب او است اگر بمال شاد است هراس تلف او را دارد که بر آن شادي فزون است چون چنين است بهتر است کسي خود را بدان آلوده نسازد راجع بتندرستي دنيا بايد گفت تندرستي دنيا از اخلاط است و نزديکترين اخلاط بزندگي خون است و خون خودش مايه مرگ ناگهاني و خفه گي و طاعون و آکله و سرسام است توانائي مايه جمع مضراتست که هر عزتي ذلتي در دنبال دارد، دوران عزت کوتاه است و دوران ذلت دراز و احق مردم بمذلت دنيا کسي است که بساط و دنياي او گسترده است و حاجت دنياي او برآورده است و هر آني توقع دارد مالش از ميان برود و محتاج گردد و خويشش ربوده شود و آنچه جمع کرده غارت گردد و آنچه ساخته از بن ويران شود و مرگ بجمع او راه يابد و بهمه عزيزان خود داغدار گردد، ملکا من دنيا را بحق نزد تو نکوهش کنم و دنيائي که:
1 - آنچه بدهد ميگيرد و عقوبت آنرا بجا ميگذارد
2 - هر که را پوشانيده لخت ميکند و برهنگي را برايش بجا مي گذارد
[ صفحه 270]
3- آن را که بلند کرده بزمين ميزند و بي تابي و حسرت بجا ميگذارد
4 - کسيرا که عاشق اوست رها ميکند و شهوت سوزاني بجا ميگذارد
5 - کسي که فرمانش برد و بدان فريفته گردد از راه بدر ميبرد
6 - کسي که او را امين شمارد و بدان اطمينان کند با او عهد شکني نمايد
7 - او است مرکب سرکش و يار خيانکار و راه لغزان و فرودگاه پرتگاه
8 - او گرامي دارنده اي است که هر کس را گرامي دارد خوار کند، محبوبيست که کسيرا دوست نگيرد و با هيچ وفاداري وفا نکند براي او وفاداري شود و او عهد شکند باو راست گويند او دروغ گويد براي او عمل کنند و او تخلف کند، کج کشند براي آنکه با وي راستي کند و هر کس بدو بچسبد با او بازيکند در اين ميان که خوراکش دهد خوراک ديگرانش سازد و در اين ميان که خدمتش کند خادم ديگرانش گرداند و در اين ميان که ميخندانش خنده زارش کند و در اين ميان که مدحش کند دشمنانش دهد در اين ميان که برايش ميگريد او را بگريه اندازد، در اين ميان ميان که دست عطا بخش باو دهد دست گدائي از آستيش درآورد در اين ميان که عزيز است خوارش کند. در اين ميان که گرامي است خوارش سازد. در اين ميان که سير است گرسنه اش نمايد در اين بين که بزرگوار است کوچکش دارد. در اين ميان که والا است پستش سازد. در اين ميان که فرمان بر او است نافرماني او کند در اين ميان خرم است اندوهناکش سازد. در اين ميان که زنده است او را بميراند بد خانه ايستکه کارش اينست و شعارش چنين بامدادش تاج بر سر نهد و شامش گونه بر خاک لحد گذارد. شامگاهش دستبند طلا بخشد و صبحگاهش در بند کشد. بامداد مرد را بر تخت نشاند و شامش در زندان افکند. شبش بستر ديبا
[ صفحه 271]
گستراند و صبحش بر خاک سپاه نشاند. بامدادان ساز و آوازش فراهم کند و شامگاهان نوحه خوانان بر نعش او گمارد. شامش همنشين خاندانش شيرين دارد و صبحش آنها را بدوري از وي بر گمارد. بامداش بوي عنبرين کند و شامش بوي گند از وي پراکنده سازد. هر آن منتظر سيلي قهر او است و دمي از فتنه و بلاي او در امان نيست. در شام از داستانهاي شيرين و شگفت انگيزش بهره مند است و دستش پر از شکر و قند و فردايش تهي دست و چشم بسته آنچه بوده است از دست رفته و بر باد شده و هر کس مرده است مرده. هر ساعت يار نويني گزيند و دست بگردن ديگري اندازد. هر زماني در خانه خود همنشيني نشاند و نيم خورده مردمي را بديگران خوراند. اراذلرا جانشين افاضل ند و بدکارانرا بجاي نيکان نشاند، مردميرا از تنگي بفراواني کشاند و از پيادگي بسواري و از تنگدستي بتوانگري و از سختي بارزاني و از بدبختي بخوشي و آرامش و بمحض آنکه انگشتي بدان فرو بردند کار وارونه سازد نعمت راز آن ها بربايد و توان آن ها را ببرد و به بدترين تنگي و درويشي و قحطي دچارشان کند. ملکا تو مرا متهم کردي که اهل خود را ضايع کردم واگزاردم خير؟ من آن ها را رها نکردم بلکه بان ها پيوستم و از ديگران رستم من در دوران گذشته با چشم بسته و جادو شده نگاه مي کردم و خويشان را از بيگانگان و دوستان را از دشمنان نميشناختم. چون جادويم برطرف کردم و با چشم درست و باز نگريستم دشمن و دشمن و خويش و بيگانه بر من روشن شد و ديدم آن ها را که خاندان و خويشان و برادران و ياران مي پنداشتم درندگان خطرناکند و هم و همتي ندارند جز آن که مرا بخورند و مرا وسيله خوردن ديگران کنند و هر کدام باندازه توانائي از من بهره ميبردند يکي
[ صفحه 272]
چون شير جهش ميکرد و ديگري چون گرگ ميربود. يکي چون سگ زوزه ميکشيد و تملق مي گفت و ديگري چون روباه نيرنگ ميباخت و ميدزديد همه را روش يکي بود و دل دو. ملکا اگر تو هم با اين همه توانائي و سلطنت و پيروان و خاندان و لشگر و اطرافي و فرمان بر در کار خود نظر کني ميداني که تن ها و بي کس و از همه مردم روي زمين يکي هم باتو نيست زيرا تو خود ميداني که عموم مردم را تو دشمنند و هم اينها که اهل کشور تواند بيشترشان با تو بد دلند و نيرنگ بازند و دشمني دروني آن ها با تو از درندگان بيابان بيشتر و کينه آن ها از بيگانگان ريشه دارتر است و چون ملاحظه فرمان بران و ياران و خويشان خود را بنمائي مي بيني اينها مزدور تواند و براي تو کاري ميکنند که مزدي ببرند و هميشه ميخواهند از کار خود بدزدند و بمزد خود بيفزايند و چون بمخصوصان و خويشان برگردي مردمي را در نظر آري دسترنج تو را براي خود بردارند و آنچه تو بکاري آنها بدروند و تو ماليات پرداز آنهائي و اگر همه دارائي خود را بيکي از آن ها بدهي باز از تو راضي نيست و اگر در آنچه داري از آن ها دريغ داري که دشمن جاني تو باشند ملکا ببين که تو تنهائي نه اهل داري و نه مال ولي من ياران و برادران و دوستاني دارم نه مرا ميخورند و نه مرا وسيله خوردن ميدانند دوستم دارند و دوستشان دارم و دوستي ما از ميان رفتني نيست اندرزم ميدهند و اندرزشان ميدهم و نيرنگ و گولي در ميان نيست بمن راست ميگويند و بان ها راست ميگويم بيکديگر دروغ نگوئيم ياريم کنند و ياريشان کنم و يکديگر را و انگذاريم آنها هم خيري را جويند که من جويم ترس ندارند که من بر آن ها غالب شوم يا بر آنها تقدم جويم و آن را از دستشان بگيرم، ميان ما فساد و حسد نيست، من براي آنها کار ميکنم و آن ها براي من بدون ستم هميشه
[ صفحه 273]
کار ما در جريان است، آنان در گمراهي رهبران منند و در کوري نور چشم من و در برابر دشمن پناهگاه من و اگر هدف تير شوم سپر من باشند و در هراس ياران منند، ما از خانه و آشيانه کناره کرده ايم و آن را نميخواهيم، پس انداز و کسب را بدنيا طلبان واگزارديم فزن طلبي و تجاوز و دشمني و فساد و حسد و نفرت در ميان ما نيست ملکا - اينهايند خويشان و برادران و نزديکان و دوستان من آن ها را دوست دارم بدان ها دل بستم و آنان که با چشم بسته و جادو شده به آن ها نگاه ميکردم رها کردم و از دست آن ها بسلامت جستم ملکا اين شرح دنيا است که گفتم ناچيز است که من آرا ترک کردم چون حقيقت آن را شناختم و پي بامري بردم که آن خير است و حقيقت دارد اگر ميخواهي آنچه را از امر آخرت که حقيقت دارد براي تو شرح دهم تا بشنوي آنچه را تاکنون نشنيدي؟ پادشاه بيش از اين باو جواب نداد که تو دروغ ميگوئي چيزي بدست نياوردي و جز بدبختي و رنج بهره نبردي زود از نزد من بيرون رو و در کشور من حق اقامت نداري زيرا تو فاسد و مفسدي