بازگشت

حديث شداد بن عاد بن ارم


شداد بن عادم بن ارم و وصف ذات العماد که مانند آن در بلاد ايجاد نشده ابي وايل گويد مردي بود بنام عبد الله بن قلابه دنبال شتر فراري خود ميرفت و در اين ميان که در بيابانهاي عدن گردش ميکرد بشهري رسيد که سوري نداشت و در اطراف آن سور کاخ هائي بسيار و ستونهاي بلندي نمايان بود چون نزديک آن رسيد گمان برد کسي در آنست و ميتواند از شتر گمشده خبري بگيرد ولي کسي که درون رود يا برون آيد نديد از شتر پياده شد و شمشير کشيد از در آن سور بدرون آن رفت ديد دو در بسيار بزرگ دارد که در دنيا ساختماني بزرگتر از آنها نديده از خوش بوترين چوبي نجاري شدند و ستاره هائي از ياقوت زرد و سرخ بر آنها کوبيده است که پرتو آنها همه آنجا را پر کرده است از ديدار آنها در شگفت شد و يکي از دو در را گشود و بدرون رفت شهري ديد که هرگز چشمي مانند آن نديده کاخهاي بلنديکه هر کاخي بر ستونهاي زبرجد و ياقوت برآويخته و بر هر کدام درهائي است که هر لنگه آن چون دروازه شهر از عود خوشبو است و دانه هاي ياقوت بر آن نصب شده است و اين کاخها همه با لولو و گلولهاي مشک و زعفران مفروش است از ديدار آنها تعجب کرد و کسي را نديد که از او بهراسد، سپس بتماشاي کوچه ها و خيابانها پرداخت ديد در هر کوچه درختهاي ميوه باردار است و نهرهاي آب زير آنها روانست با خود گفت اين همان بهشتي



[ صفحه 238]



است که خداي عز و جل در دنيا براي بندگان خود وصف کرد حمد از آن خدا است که مرا در آن وارد کرد از لولو و گلولهاي مشک و زعرفان با خود برداشت ولي از زبرجد و ياقوت آن نتوانست بکند زيرا در در و ديوار آن کوبيده شده بود اما لولو و گلولهاي مشک و زعفرانش مانند ريگ در کاخها و اطاقها ريخته بود از آنها هر چه خواست برداشت و بيرون شد و سوار شتر خود گرديد و دنبال شتر گمشده خود بيمن برگشت و آنچه با خود آورده بود آشکار کرد و مردم از وضع او خبر شدند و برخي از آن لولوها را فروخت و از طول گذشت شب و روز رنگ آنها زرد شده بود خبر او شايع شد و بگوش معاويه بن ابوسفيان رسيد و کسي را نزد حاکم صنعا فرستاد و دستور داد که او را بفرستند او نزد معاويه آمد و با او خلوت کرد و از آنچه ديده بود محرمانه از او پرسيد، او وضع آنشهر و آنچه در آن ديده بود شرح داد و مقداري از لولو و گلوله هاي مشک و زعفرانش باو نشان داد گفت بخدا سليمان بن داود هم چنين شهري نداشته که با طلا ساختمان شده بود معاويه فرستاد کعب الاحبار را خواست و باو گفت اي ابو اسحق بشما رسيده است که در دنيا شهريست که با طلا و نقره ساخته شده و ستون هايش از زبرجد و ياقوت است و ريگ کاخ ها و اطاقهايش لولو است و در کوچه هايش درخت ها بر کنار جويبار است؟ گفت صاحب اين شهر شداد بن عاد است که آنرا ساخته و آنشهر ارم ذات العماد است که خداي عز و جل در کتاب منزل خود وصف کرده و فرموده که مانند آن در همه بلاد ايجاد نشده معاويه گفت داستان آنرا براي ما بيان کن، گفت:



[ صفحه 239]



عاد اول نه آن عادي که قوم هود عليه السلام بودند دو پسر داشت يکي شديد ناميد و ديگريرا شداد خود عاد مرد پسرانش ماندند و پادشاه زورداري شدند و مردم شرق و غرب فرمانبر آنها گرديدند شديد مرد و شداد تنها پادشاه گرديد و کسي با او ياراي طرفيت نداشت و اشتياق بخواندن کتاب ها داشت و چون نام بهشت و آنچه در آنست از ساختمان و ياقوت و زبرجد و لولو را شنيد ميل کرد که مانند آنرا در دنيا بسازد براي گردنکشي و رقابت با خداي عز و جل صد مرد را براي مهندسي آن بر گماشت و با هر يک هزار تن معاون مقرر کرد و گفت برويد پاکيزه ترين و وسيعترين جاي زمين را معين کنيد و در آن براي من شهري از طلا و نقره و ياقوت و زبرجد و لولو بسازيد، ستونهائي از زبرجد بپا داريد و بر آنها کاخها فراز آريد و بر کاخها غرفه ها بنا کنيد و بر وي آنها غرفه هاي ديگر و زير کاخها در کوچه خيابان آن انواع درختهاي ميوه بکاريد و جويها را زير آندرختها روان سازيد زيرا من در کتب وصف بهشت را خواندم و دوست دارم مانند آنرا در دنيا بسازم باو گفتند اينقدر جواهر و طلا و نقره که براي ما وصف کردي از کجا فراهم ميکني تا ما بتوانيم براي تو شهري بسازيم شداد گفت نميدانيد سلطنت جان با من است؟ گفتند چرا، گفت برويد همه معادن جواهر و طلا و نقره را کنترل کنيد و بر آنها کار گراني بگماريد تا هر اندازه نياز داريد از آنها گرد آورند و هر چه هم طلا و نقره در دست مردم يافتيد بگيريد دستوري بهمه پادشاهان مغرب و مشرق نوشت و آنها شروع کردند بگردآوري انواع جواهر در مدت ده سال و اين شهر را در مدست سيصد سال براي او ساختند و شداد نهصد سال عمر کرد چون باو



[ صفحه 240]



خبر دادند که ساختمان شهر تمام است گفت برويد سوري گرداگرد شهر بسازيد و اطراف آن سور هزار کاخ بسازيد و بر هر کاخي هزار پرچم برافرازيد تا در هر يک از اين کاخا يکي از وزيران من نشيمن کند برگشتند و همه اينها را بجا آوردند و باو خبر دادند که از تمام دستورات فارغ شدند، بمردم اعلام کرد که براي تماشاي ارم ذات العماد آماده شوند تا ده سال خود را آماده آن نمودند و پادشاه براي ورود بان حرکت کرد و يک شبانه روز ديگر بانشهر داشت که خداي عز و جل بر او و همراهانش عذابي از آسمان فرو فرستاد و همه را نابود کرد و نه او و نه ديگريکه با او بود وارد ارم نگرديد، اينست وصف ارم ذات العماد که ماند آن در بلاد ايجاد نگرديده است و من در کتب خوانده ام که يک مردي وارد آن ميشود و آنچه در آنست مي بيند و از آن بيرون ميايد و آنچه را ديده باز ميگويد و کسي از او نمي پذيرد ولي دينداران در آخر الزمان بان وارد ميشوند مصنف اين کتاب گويد اگر روا باشد که در زمين بهشتي باشد و از ديده مردم نهان باشد و احدي از مردم بدان راه نبرند و آن را بوسيله اخبار بدانند و وجودش را بفهمند چرا از راه اخبار معتقد نشوند که اکنون قائم عليه السلام در پشت پرده غيبت است و اگر روا باشد که شداد بن عاد نهصد سال عمر کند چرا روا نباشد که قائم عليه السلام بان اندازه يا بيشتر عمر کند با آنکه خبر شداد بن عاد را ابي وائل گفته و اخبار قائم را پيغمبر و ائمه گفته اند آيا اين جز مکابره در انکار حق و حقيقت است من در کتاب معمرين ديدم که هشام بن سعيد جهانگرد گفته ما در اسکندريه سنگي يافتيم که در آن نوشته بود من شداد بن عادم منم که ستونهائي ساختم که مانند آن در بلاد ايجاد نشده و لشگرها



[ صفحه 241]



کردم و گردن کشان را ببازوي تواناي خود بستم و در جائي منزل دادم که نه پيرست و نه مرگ، سنگ در نرمي براي من چون گل بود، گنجي در زير زمين نهادم که دوازده منزل درازي دارد کسي آنرا نجويد تاقائم آل محمد عليه السلام بيايد اوس بن ربيعه بن کعب بن اميه اسلمي دويست و چهارده سال زنده بود و اين شعر را سرود

1 - من عمر کردم تا خاندانم دلتنگ شدند از ماندن من نزد آنها و از عمرم سير شدم

2 - حق دارد کسي که دويست سال بر او گذشته و بعد از آن هم چهارده سال بر او گذشته

3 - که از زندگي سير شود بعد از آنکه روز با او دشمن است و هم شب بعد از آن که بر او آسان بود

4 - توان من پوسيده شد و بين دست و پا ماندم و در درون سينه ام با کسي که زير خاک پنهان است نجوي دارد ابو زبيد بنام منذر بن حرمله طائي نصراني صد و پنجاه سال عمر کرد نضر بن دهمان بن سليم بن اشجع بن ريث بن غطفان صد و نود سال عمر کرد تا دندانهايش ريخت و خودش زائل شد و سرش سفيد شد و مشکلي براي قوم او پديد گرديد که براي او نيازمند شدند و از خدا خواستند خرد و جوانيش باو برگرداند و عقل و جوانيش باو برگشت باو برگشت و مويش سياه شد و سلمه بن حرث انماري يا عباس بن مرداس سلمي اين شعر را درباره او سرود

1- نضر بن دهمان دويست سال زندگي کرد - و نود سال و سپس جوان شد و برپا خاست



[ صفحه 242]



2- و سياهي موي سرش برگشت بعد از آنکه سفيد شده بود - و باو خرمي جواني که از دست او رفته بود برگرديد

3 - و خردمند شد پس از آنکه خودش مرده بود - ولي او پس از همه اينها مرد ايوب بن حداد عبدي دويست سال زنده بود جعشم بن عوف بن خزيمه روزگار درازي گذرانيد و اين شعر را گفت

1 - تا کي جعشم در ميان زنده ها است 2 - ديگر نه تواني دارد و نه فائده اي دارد 3 - هيهات که براي مرگ درماني نيست ثعلبه بن کعب بن عبد الاشهل بن اشوش دويست سال زنده بود و اين شعر را سرود

1 - من با مردمي هم صحبت بودم که شام کردند - خاموشان و دعايشان جوابي ندارد

2 - از راه درست رفتند و مرا بجا گذاشتند - و پس از آنها بر من اقامت در اين دنيا طولاني شد.

3- و من در گرو غم و اندوه خود صبح ميکنم - و بجاي مرگ براي من آرزو مانده است رداد بن کعب بن ذهل بن قيس نخعي سيصد سال زنده بود و اين شعر را سرود:

1 - اي خديه ديگر از همزادان من کسي بجا نيست

2 - نه پدر پسران و نه پدر دختران



[ صفحه 243]



3- و نه نازادي که اثاث خانه اي ندارد

4 - آيا امروز ديگر من در شماره مرده ها نيستم عدي بن حاتم طي صد و بيست سال زنده بود اما تاه بن قيس بن حرث بن سنان کندي صد و شصت سال زنده بود عمير بن جرير بن عمير بن عبد العزيز بن قيس صد و هفتاد سال زنده بود و اين شعر را سرود 1

- کهنه شدم و زمانه مرا فاني کرد و گرديدم دويست ساله و بعد از آن هم دهسال ماندم

2- مانند جوجه اي شدم نه ديگر مرده ام که پوسيده شوم و نه زنده ام که کاري از من ساخته شود

3 - من روزگاري زندگي مي کردم که عشيره ام هيچ مرده اي بخاک نسپردند مگر آنکه من گورش را نقشه کشيدم عوام بن منذر بن زبيد بن قيس بن حارث بن لادم روزگار درازي زنده بود و عمر بن عبد العزيز را درک کرد و بر او وارد شد و ديگر استخوان هاي گلوگاهش پائين و بالا شده بود و ابروانش روي چشمانش ريخته بود و اين شعر را سرود

1 - بخدا نميدانم که امت دوران ذو القرنين را اداک کرده يا پيش از او را

2 - آنگاه که پيراهنم بکنيد آشکار شود استخوانهائيکه نه گوشت دارد و نه خون سيف بن وهب بن خزيمه طائي دويست سال زنده بود و اين شعر را سرود

1 - هلا من جاموس پيري شدم گمان مبريد که من دروغگويم



[ صفحه 244]



2- من جامه جواني بتن کردم و آنرا نابود کردم و قدر بر من چيره شد

3 - من دشمن را راندم و دوست را نوازش کردم تا آنکه بوي بازگشت شود ارطاه بن اميه موني صد و بيست سال زنده بود و او را ابو الوليد ميگفتند عبد الملک بن مروان از او پرسيد اي ارطاه از شعر تو چه مانده است جواب گفت من ديگر نه مي نوشم، نه بوجد و طرب آيم و نه غضب کنم و شعر جز اين احساسات پديد نگردد با اينحال باز شعر ميگويم

1 - من ديدم که ذگشت شبها مرد را ميخورند چنانچه زمين ريزه آهن را ميخورد

2 - مرگ وقتي آمد نميگذارد بر جان پسر آدم چيزيرا

3 - من ميدانم که مرگ زشت روئي و ناشناسي کند تا نذر خود را درباره ابو الوليد هم وفا کند. عبد الملک از استماع اين شعر بر خود لرزيد و گفت اي ارطاه چه گفتي؟ ارطات گفت يا اميرالمومنين من خود ابو الوليد کنيه دارم عبيد بن ابرس سيصد سال زندگي کرد و اين شعر را سرود

1 - نابود شدم، گذشت زمان مرا نابود کرد و گرديدند هم سالان من چون بنات نعش در پشت ستاره فروزان سپس نعمان بن منذر در روز غضب خود او را گرفت و کشت شريح بن هاني صد و بيست سال زنده بود و در زمان حجاج بن يوسف کشته شد در زمان پيري و ناتواني اين شعر را سرود



[ صفحه 245]



1- من اندوهناک شدم و با پيري در کشاکش رنجم

2 - من با مشرکان روزگارهائي زندگي کردم

3 - سپس دوران پيغمبر منذر را دريافتم

4 - و بعد از او دوره صديق و عمر را ديدم

5 - روز جنگ مهران و روز جنگ شوشتر را دريافتم

6 - جمع دو لشگر را در جنگ صفين و نهروان ديدم

7 - هيهات چه قدر اين عمر طولاني است مردي از بني ضبه بنام مساح بن سباع ضنبي روزگار درازي زنده بود و اين شعر را سرود

1 - هر آينه من در آفاق گردش کردم تا پوسيدم و زمان نابوديم رسيد

2 - و مرا نابود کرد و اگر روز و شب خود فاني شوند هر گاه بروند برگردند

3 - و ماهي که آغاز شود پس از ماهي و سالي که پديد آيد دنبال سال تازه اي لقمان عادي کبير پانصد و شصت سال زنده بود، عمر هفت کرکس را داشت که هر کرکسي هشتاد سال عمر کند و از باقي ماندگان عادل اول بود و روايت شده است که سه هزار و پانصد سال زنده بود و جزء نمايندگان عاد بود که آنها را بمکه فرستادند تا براي باران دعا کنند و عمر هفت کرکس باو عطا شده بود و او يک جوجه کرکس نر ميگرفت و آنرا بر سر کوهي که پاي آن منزل داشت پرورش ميداد و آن کرکس تا دوران خود زنده بود و چون ميمرد و جوجه ديگري ميگرفت و مي پروريد تا آخرين آنها کرکس لبد بود و از همه عمرش درازتر شد و درباره او گفت روزگار لبد طولاني شد و



[ صفحه 246]



درباره او اشعار معروفي گفته شده است و وقت و قدرت شنوائي و بينائيش هم بهمين اندازه بود و براي او احاديث بسياريست زهير بن عتاب بن هبل بن عبد الله بن بکر بن عوف بن عذره بن زيد بن عبد الله بن رفيده بن ثور بن کلب کلبي هم سيصد سال عمر کرد مريقا که نامش عمرو بن عامر ماء السماء بود چون هر جا منزل ميکرد آنجا زنده ميشد و او را مريقيا گويند براي آنکه هشتصد سال زنده بود چهار صد سالش مرد معمولي بود و چهار صد سال پادشاهي کرد هر روز دو جامه زيبا مي پوشيد و دستور ميداد آنرا پاره کنند تا ديگري نپوشد ابو هبل بن عبد الله بن کنانه ششصد سال زنده بود ابو طحان قيبسي صد و پنجاه سال عمر کرد مستوعز بن ربيعه بن کعب بن زيد مناه بن تميم سيصد و سي سال زنده بود و دوره اسلام را درک کرد و اسلام نياورد و شعر معروفي دارد دريد بن زيد بن مهد چهار صد و پنجاه سال زنده بود و اين شعر را سرود

1 - روزگار دست و پاي خود را بر من افکنده است

2 - روزگار هر چه را روزي اصلاح کند روز ديگر تباه نمايد

3 - امروز اصلاح کند و فردا تباه سازد چون مرگش رسيد پسران خود را جمع کرد و گفت بشما وصيت ميکنم که بمردم بد کنيد و



[ صفحه 247]



عذري از آنها نپذيريد و از لغزش آنها نگذريد تيم الله بن ثعلبه بن عکايه دويست سال زنده بود ربيع بن ضبع بن وهب بن تعيض بن مالک بن سعيد بن عدي بن فزاره دويست و چهل سال زنده بود و اسلام را درک کرد و مسلمان نشد معدي بن کرب حميري از آل ذورعين صد و پنجاه سال زنده بود شريه بن عبد الله جعفي سيصد سال زنده بود و در مدينه آمد نزد عمر بن خطاب و گفت من اين وادي که شما در آنيد ديدم بياباني بود نه قطره آبي داشت و نه تلي و نه درختي و من آخر مردمي را درک کردم که شهادت شما را که لا اله الا الله است ادا ميکردند پسرش همراهش بود که از پيري خرف شده بود و ميلرزيد عمر باو گفت اي شريه پسرت خرف شده و تو هنوز بقيه عقلي داري؟ گفت بخدا مادرم او را در هفتاد سالگي خود ازدواج گرفتم ولي زن پارسا و پرده داري بود اگر از او خرسند بودم از او چشم روشني داشتم و اگر برو خشمناک ميشدم نزد من ميامد و از من دلجوئي ميکرد تا خشنود ميشدم ولي اين پسرم زني گرفت بيجا و هرزه اگر وسيله چشم روشني و دلخوشي برايش فراهم ميشد متعرض او مي گرديد تا او را بخشم مي آورد و دلتنگ ميکرد و اگر دلتنک ميشد او را تا بهلاکت برخورد ميکرد

2- محمد بن قاسم مصري گويد ابو جيش حمارويه بن احمد بن طولون آنقدر از گنجهاي مصر را کشف کرد که براي احدي پيش از او بدست نيامده بود و در هرمين بغزوه رفت و قاضيان و اطرافيان و محرمانش باو سفارش کردند که متعرض اهرام نشود زيرا هر کس متعرض آنها شده عمرش کوتاه



[ صفحه 248]



گرديده او در اين باره اصرار کرد و هزار کارگر را واداشت که در آنها کار کنند و در آن را پيدا کنند مدت يکسال اطراف آن کار کردند تا تنگ آمدند و خسته شدند، چون نوميد شد و خواست دست بکشد يک زير زميني کشف کردند و گمان کردند که در آنست که ميجستند و چون باخر آن رسيدند ديدند سرسراي مرمري دارد و چاره جوئي کردند تا آن را زير و رو نمودند و بيرون آوردند و محمد بن مظفر گويد پشت آن ساختمان ميان پري بود و بر شکستن آن توانا نبودند و آن را يکجا بيرون آوردند و پاک کردند و بر آن نوشته اي بزبان يوناني ظاهر شد و حکماء و دانشمندان مصر را از اهل دين جمع کردند و هيچکدام نتوانستند آن را بخوانند در ميان مردم شخصي بنام عبد الله مدني بود که از اهل تتبع و دانشمند دنيا بود او به ابو جيش حمارويه خبر داد که در شهر حبشه يک کشيشي است که عمر درازي کرده و سيصد و شصت سال زندگاني گزرانيده و اين خط را ميداند و ميخواست آن را بمن بياموزد و چون شوق علوم عربي داشتم دنبال نکردم و او تاکنون زنده است ابوالجيش بپادشاه حبشه نوشت و از او درخواست کرد که آن کشيشرا نزد او بفرستد باو جواب داد که اين پيره مرديست سالخورده و شکست زمانه ديده و آب و هواي اين سرزمين و اقليم او را نگهداري ميکند و اگر باب و هواي سر زمين و اقليم ديگر منتقل شود و حرکت و مشقت سفر بيند خطر دارد و ممکن است تلف شود و وجود او براي ما باعث شرافت و خرمي و آرامش خاطر است اگر شما چيزي داريد که ميخواهيد بخواند يا پرسشي از او داريد براي او بنويسيد آن سرسرا را با کشتي از سعيد باسوان اعلي بردند و باعربه بشهر حبشه رسانيدند و آن نوشته را بعربي ترجمه کردند و در آن نوشته بود که:



[ صفحه 249]



من ريان بن دوسع هستم (از ابو عبد الله مدني سئوالشد که ريان کيست؟ گفت پدر عزيز مصر است آن پادشاهي که معاصر يوسف پيغمبر بود و نامش وليد بن ريان بن دوسع بود و عمر عزيز هفتصد سال بود و عمر پدرش ريان هزار و هفتصد سال بود و عمر دوسع سه هزار بود و در آن نوشته بود که: من ريان بن دوسع هستم براي بررسي سرچشمه نيل اعظم بيرون شدم تا منبع آن را بدانم، با خود چهار هزار هزار مرد برداشتم و هشتاد سال راه طي کردم تا بظلمات و بحر محيط بدنيا رسيدم و ديدم رود نيل بحر محيط را قطع ميکند و در آن عبور ميکند و براي من راهي در دنبال کردن آن نبود ياران من مردند و فقط چهار هزار کس براي من ماند و من بر سلطنت خود ترسيدم و بمصر برگشتم و اهرام را ساختم و براني را دو هرم بنا کردم و گنجهاي خود را با پس اندازهاي خود در آنها سپردم و اين شعر را سرودم

1 - علم من بعضي از آنچه ميباشد درک کرده است و من علم غيب ندارم و خدا داناتر است

2 - آنچه را خواستم استوار نمودم از روي صنعت و آن را محکم کردم و خدا اقوي و احکم است

3 - خواستم سرچشمه نيل را بدانم و بفهمم از کجا جاريست - من درمانده شدم و درماندگي مهار انسان است

4 - من هشتاد سال راه برديم و مسافتها طي کردم در گرد من بني حجر بودند و لشگري فراوان



[ صفحه 250]



5- از همه طوائف جن و انس گذشتم - و دريائي عميق و تاريک سر راهم درآمد

6 - و يقين کردم که پس از اين منزل راه نيست - براي هيچ طماع و صاحب هستي بعد از من

7 - من به کشور خود برگشتم و بار اقامت افکندم - در مصر و اين روزگار تنگي دارد و نعمت

8 - من در همه مصر صاحب اهراهمم و سازنده ظرفهاي سفالين و پيشقدم

9 - آثار دست و حکمت خود را در آن واگذاردم که در روزگار کهنه نگردد و ويران نشود

10 - در آن گنجهاي انبوه و عجائبي است و روزگار تلخي و حمله سخت دارد

11 - ميگشايد قفلهاي من و عجائب مرا ولي پروردگارم که در آخر الزمان ظهور کند

12 - در اطراف خانه خدا امورش پديد گردد و بناچار برتري يابد و نام او بلند شود

13 - هشت و نه و دو و چهار و نود ديگر از شهيد جفاي ابن ملجم

14 - بعد از آن هفتاد سال مکرر شود و اين براني از هم بريزد و ويران گردد

15 - و همه گنج هاي من آشکار شود جز اينکه من مانند اين پيش آمد را جدائي و پيشيماني ميدانم

16 - گفتار خود را نوشتم درباره سنگهائي که بريدم و محققا فاني ميشوند و من هم بعد از آنها فاني ميشوم و نابود ميگردم چون ابو الجيش حمارويه ابن احمد از اين مضمون مطلع شد گفت اين چيزيست که احديرا در آن



[ صفحه 251]



چاره جوئي نيست مگر قائم آل محمد (ص) و آن سر سرا را چنانچه بود بمحل خود نقل کردند و يکسال بعد ابو الجيش کشته شد، طاهر خادم او را در حال مستي در بستر خود سر بريد، از آن تاريخ خبر هرمين و کسي که آنها را ساخته است معلوم شد، اين درست ترين گفتاريست درباره نيل و هرمين صبره بن سعد بن سهم قرشي صد و هشناد سال زنده بود و اسلام را درک کرد و بموت فجاته درگذشت لبيد بن ربيعه جعفري صد و جهل سال زنده بود اسلامرا درک کرد و مسلمان شد چون هفتاد سال از عمرش گذشته بود اين شعر را سرود

1 - گويا من که از هفتاد سال گذشتم در اين دنيا رداي خود را از سر شانه هايم دور کرده ام و چون هفتاد و هفت سالش شد اين شعر را سرود

1 - مي بينم که جانم خروشان بمن شکوه دارد با اينکه هفتاد و هفت سال است بار او را کشيدم

2 - اگر سه سال ديگر بيفزائي باز زود رسيدي در سنه ديگر تمامي هشتاد است چون بنود سال رسيد اين شعر را سرود

1 - من که بنود سال رسيدم گويا مهار را از خود گسيختم

2 - پيشامدهاي روزگار از راهي که نبينم مرا هدف کردند چگونه است حال کسي که باو تير اندازند و او تيرانداز نباشد

3 - اگر از آن قبيل تيريکه داشتم بمن پرتاب ميشد من آنرا ميديدم ولي تيري بمن پرتاب ميشود که از تيرهاي خودم نيست



[ صفحه 252]



چون بصد و بيست سال رسيد اين شعر را سرود

1 - من روزگاري زنده بودم پيش از آن که تباهي آيد کاش اين جان لج باز من هميشه و جاويد بود چون بصد و چهل رسيد اين شعر را سرود

1 - من از زندگاني و درازيان دلتنگ شدم و از اين که مردم مي پرسند حال لبيد چطور است

2 - يک قهرماني که هرگز مغلوب نشود و بر مردان غالب آيد که آن روزگار دراز و دائم و دنباله دار است

3 - يک روز است که بر سر من ميگذاد و يکشب ولي اين هر دو پي در پي ميروند و بر ميگردند داد چشمانشرا ببند و بسوي قبله اش بکش و در جامه اش او را بپيچ و من خود هم ندانم که زني بر او جيغ زند يا کسي بر او بگريد و آن سفره مهماني که من ترتيب ميدادم بساز و خوب بساز و آنرا ببر بمسجد خود و براي کساني که سر آن سفره بر من وارد ميشدند چون امام جماعت سلام نماز را گفت آنسفره را براي آنها بگستران تا بخورند و چون فارغ شدند بگو اکنون بر سر جنازه برادر خود لبيد بن ربيعه حاضر شويد که خداي عز و جل جانشرا گرفته سپس اين شعر را سرود

1 - چون پدرت را بخاک سپردي روي او چوب و گل بريز



[ صفحه 253]



2- و سنگهاي سخت بر او بنه که روزنه هاي آن بسته شود و شکافهاي آن

3 - تا آن خاکهاي نرم روي او را نگهداري کنند و هرگز ما را نخواهند نگهداشت در احوال لبيد بن ربيعه حکايت شده است که: که نذر کرده بود هر وقت باد شمال ميوزد يکشتر بکشد و کاسه مهماني را پر کند جز آنکه ر اول حديثش گذشت چون وليد بن عقبه بن ابن معيط والي کوفه شد براي من خطبه خواند حمد خدا را کرد و ثنا بر او نمود و صلوات بر پيغمبر (ص) فرستاد گفت ايمردم شما ميدانيد وضع حال لبيد بن ربيعه جعفري و شرافت و مردانگي که بر خود نذر کرده هر وقت باد شمال بوزد يکشتر بکشد، بجوان مردي ابو عقيل کمک کنيد سپس از منبر بزير آمد و پنج شتر و چند بيت شعر بر او فرستاد که در آن سروده بود

1 - مي بينم که قصاب کارد خود را تيز ميکند هر گاه بادهاي ابو عقيل بوزد

2 - مرديست با سخاوت و فرزنده و جعفري کريم نيا مانند شمشير درخشان

3 - جعفري با هر چه دارد بنذر خود وفادار است با گرفتاريها و کمي مال دنيا بعضي گفته اند بيست شتر براي او فرستاده است چون هديه امير باو رسيد کفت خدا بامير جزاي خير دهد او ميداند که من شعر نميگويم و نميدانم ولي ايدخترک بيرون بيا، دخترک پنج ساله اي نزد او بيرون آمد باو گفت تو شعر امير را پاسخ بگو، پيش آمد و پس رفت و گفت بچشم و اين شعر را سرود

1 - چون بادهاي ابي عقيل بوزد وقت وزيدن آن وليد را ميخوانيم



[ صفحه 254]



2- که مردي سخاوتمند و فروزنده و بزرگوار است و از روي مردانگي خود به لبيد کمک کرده است

3 - شتر هاي کوه پيکر براي او فرستاده که گويا بني حام بر پشت آنها نشسته اند

4 - اي ابو وهب خدايت جزاي خير دهد ما آنها را نحر کرديم و با ترديد مهماني کرديم

5 - باز هم عطا کن که مرد کريم برگشتي داشت و عقيده من اينست که زاده اروي هم برگشت ببخشش دارد لبيد گفت دختر جانم خوب گفتي جز آنکه در ضمن آن سوال درج کردي و گدائي کرد گفت پدر جان گدائي و سئوال از پادشاهان خجالت ندارد، گفت دختر جانم تو شاعرتر هستي ذو الاصبع عدواني که نامش حرثان بن حرث بن محرث بن ربيعه بن هبيره بن ثعلبه بن طرب بن عثمان است سيصد سال زنده بود و اسلام را درک نمود عامر بن طرب عدواني سيصد سال زنده بود محصن بن غسان ين ظالم بن عمرو بن قطيعه بن حرث بن سلمه بن مازن زبيدي دويست و پنجاه سال زنده بود و اين شعر را سرود

1 - هلا اين سلم من از شما نيستم ولي مردي هستم که قوم من طوائف بشرند

2- مرا دو دعوت کنند بسوي خود خواندند گفتم ها چه ميگوئيد گفتند هر کس دعوت شود اجابت ميکند هلا اي سلم من برخاستن مرا عاجز کرده کسب و گناه مرا عاجز کرده است



[ صفحه 255]



4- من ديگر مصيبت خانه شدم و با دوش خانواده ام - دوران و نزديکان از من در آزارند

5 - زمانه و روزگار چنين خيانکارند براي آنها در هر چرنده اي بهره ايست عوف بن کنانه کلبي سيصد سال عمر کرد و چون مرگش رسيد فرزندانش را جمع کرد و بانها وصيت کرد او عوف بن کنانه بن عذره بن زيد بن ثور بن کليب است بانها گفت اي پسران من وصيت مرا حفظ کنيد، اگر آن را عمل کنيد بعد از من سادات قوم خود باشيد، خداي خود را پرهيزکار باشيد اندوه مخوريد، خيانت نکنيد، درندگان را از خوابگاه آنان انگيخته نکنيد تا پشيماني بکشيد، چشم پوشي از بديهاي مردم را جائزه آنها قرار دهيد تا سالم باشيد و سازش کنيد، از آنها درخواستي نکنيد تا بر آنها گران بار گرديد، خاموشي را شيوه خود سازيد مگر از گفتار حق ناپسنديده باشيد با مردم دوستي کنيد تا سينه آنها براي شما سلامت اندوزد، جلو نفع مردم را نگيريد تا از شما شکوه کنند، خود را از مردم در پرده نگهداريد تا آرامش خاطر داشتاه باشيد، با آنها بسيار منشينيد تا سبک شمرده شويد، چون مشکلي پيش آمد کرد بردباري کنيد، بروزگار جامه مناسب او را بپوشيد نام خوش با وقار و احترام بهتر است از بدنامي که خوشي داشته باشد، هر کس براي شما تواضع کرد باو تواضع کنيد زيرا نزديکترين وسيله دوستي است و بدترين جدائي و آشوب دشمني است، بر شما باد بوفاداري، عهد شکني را زيرپا گذاريد تا کله هاي شما امن باشد، حسب خود را با ترک دروغ زنده کنيد زيرا آفت مردانگي دروغ است و خلف وعده، مردم را از خويشان خود آگاه نکنيد تا خوار شويد، تجمل را از دست ندهيد، از غربت بپرهيزيد که خواريست، دختران خود را بغيرهم کفو



[ صفحه 256]



هم کفو شوهر ندهيد در مقام کسب بزرگواري و اخلاق عاليه باشيد، زيبائي زنان را مانع نصيحت و تاديب آنان ندانيد زيرا ازدواج با زنان با شرافت موجب درک مدارج شرف است. با قوم خود فروتن باشيد و بر آنها ستم روا مداريد تا بارزوها برسيد در آنچه مورد اتفاق آنها است با آنها مخالفت نکنيد زيرا خلاف رئيس مطاع را پست ميکند، احسان شما براي ديگران بعد از احسان با قوم خودتان باشد استان خود را نسبت باهل آن وحشتناک نکنيد زيرا وحشتناک کردن خاموش کردن اجاق و جلوگيري از حقوق است، ميان خود سخن چيني را ترک کنيد، و موقع بروز حوادث با هم کمک کنيد تا غلبه جوئيد، کوچ نکنيد مگر براي سوديکه در وطن بان نرسيد، پناهنده را پذيرائي کنيد تا آستان شما با برکت باشد، مهمان را بر خود مقدم داريد يا سفيهان بردباريرا بيشه کنيد تا اندوه شما کم باشد از تفرقه بر حذر باشيد که خواري است، بر خود بيش از توان تحمل کنيد مگر بردباري بيچارگي زيرا وقتي عذر شما هويدا گردد و ملامتي نداريد اگر قوتي داشته باشيد بهتر از آنست که ستم کشيد و ناچار بعذر خواهي گرديد، کوشش کنيد و جدي باشيد زيرا جد مانع ستم کشيدنست، بايد سخن شما يکي باشد تا عزيز باشيد و از لشگر شما ترس برده شود، آبروي خود را نزد بي کرامتان عرضه نکنيد تا آن را بريزيد، از مردم پس حساب نبريد تا درباره آنها تقصيرکار باشيد، بهم حسد نورزيد تا هلاک شويد، از بخل کناره گيري کنيد که خود درديست بزرگواريرا با وجود و ادب و همدستي اهل فضل ساختمان کنيد. نام نيک را با بخشش بخريد و اهل فضل را احترام کنيد از کسانيکه تجريه آموخته اند فرا گيريد از احسان کم هم صرفنظر نکنيد که آن هم ثوابي دارد مردان را کوچک مشماريد که خود پست شويد زيرا مردي بدو عضو کوچک است دل هوشمند و زبان گويان، چون حادثه وحشتناکي شما را ترسانيد بر شما باد که کاوش کنيد پيش از آنکه شتاب کنيد با اظهار دوستي نزد پادشاهان مقام خواهش کنيد زيرا هر کس آنها پست کنند پست شود و هر کسرا بالا ببرند بالا رود، بکردار بزرگواري کنيد



[ صفحه 257]



تا ديده ها بشما نگران شوند بوفاداران تواضع کنيد تا پروردگارتان شما را دوست دارد سپس اين شعر را سرود

1 - هر خردمندي بتواند زر نميدهد و هر اندرز دهي خردمند نيست

2 - ولي اگر خردمندي و اندرز دادن در کس جمع شوند او حق دارد که از اطاعت بهره مند باشد صيفي بن رياح بن اکثم يکي از بني اسد بن عمرو بن تميم دويست و هفتاد سال زنده بود و ميگفت تو بر برادرت در هر حال تسلط داري مگر در جنگ و چون مرد شمشير برداشت ديگر بر او تسلطي نتوان داشت، شمشير بران خوب پند دهنده ايست، ترک مجادله بهتر جلب ثناء کند؟ احتياط فوري عقوبت ستمکاراست. ياري او تجاوز محسوبست اخلاق پست تر همان خرده گيرتر آنها است. گله فراوان بي ادبي است. و در موقع اين وصايا سر عصا را بزمين ميکوبيد و اين ضرب المثل شد شعر براي شخص بردبار پيش از چنين روزي عصا نکوبند انسان براي آن آموزد که بداند عاد بن شداد يربوعي صد و پنجاه سال زنده بود اکثم بن صيفي سيصد و شصت سال و بعضي گفته اند صد و نود سال و اسلام را درک کرد و با مسلمانان رفت و آمد داشت ولي بيشتر معتقدند که بشرف اسلام مشرف نشد و درباره عمر خود اين شعر را سرود

1- و براستي مردي که نود سال زندگي کرده تا صد سال و از زندگي دلتنگ نيست نادان است.



[ صفحه 258]



2- دويست جز شش و چهار گذشته و اين از شماره شبها کم بحساب آيد محمد بن مسلمه گويد اکثم بن صيفي بقصد اسلام بيرون آمد و پسرش او را از تشنگي کشت من شنيدم که اين آيه 100 سوره نساء هر کس از خانه اش بيرون شود براي هجرت بسوي خدا و رسولش و مرگش برسد اجرش بر خداست در حق او نازل شده و عرب کسي را بر او پيش ندارد و چون بعثت رسول خدا را شنيده پسرش حبيش را براي تحقيق خدمت آنحضرت فرستاد باو چنين دستور داد: پسر جانم من تبو چند کلمه پند ميدهم آنها را از من درياب و از اينجا که از نزد من ميروي تا نزد من برگردي بکار بند:

1 - حق شهر رجب را ادا کن و آنرا حلال مشمر تا خون و مال تو را در آن حلال شمارند حرمت ماه براي خود او نيست بلکه براي اهل او است

2 - بهر قومي رسيدي نزد عزيزترين ايشان وارد شو با شريف آنان پيوند کن و از ذليل بر حذر باش زيرا او خود را خوار کرده است و اگر عزيز ميداشت قومش را او را عزيز ميداشتند

3 - چون بر اين مرد (پيغمبر اسلام) وارد شدي من شخص او را و نژاد او را خوب ميشناسم او از خاندان قريش و اعز عرب است اين مرد يکي از دو مرد خواهد بود، يا شخصيت دارد و مقصودش اينست که پادشاه عرب شود و براي پادشاهي خروج کرده است او را احترام کن و گرامي دارد و يش او برپا بايست و بي اجازه او منشين و هر جا اشاره کرد بنشين اگر واقعا قصد پادشاهي دارد رعايت اين ادب بهتر شر او را از تو ميگرداند و تو را از خير او بهره مند ميکند و اگر پيغمبر است خدا کسي که به پيغمبران بدي کند دوست ندارد و او اهل بزرگي کردن نيست تا براي خود حشتمي در نظر گيرد او در هر جا دنبال خير است خطاکار نيست که از او گله شود کارش چنانست که دوست دارد و تو همه کارش را شايسته خواهي ديد و همه گفتارش راست خواهي فهميد و او نظر بخود متواضع است و در برابر پروردگارش خوار و ذليل است تو



[ صفحه 259]



هم در برابر او تواضع پيشه کن و بي اجازه من هيچ عملي در اين زمينه انجام مده فرستاده اگر سر خود کاري کرد کار از دست آنکه وي را فرستاده بيرون رود و چون تو را برگرداند هر چه گفت خوب حفظ کن و کم و زياد نکن اگر غلط يا خطا يا فراموش کني مرا برنج رسول ديگري مياندازي و اين نامه را هم با او فرستاد بنام تو بار خدايا، از بنده اي بسوي بنده اي، اما بعد آنچه بتو رسيده بما برسان از تو بما گزارشي رسيده که حقيقت آن را نميدانيم اگر تو ديده اي بما بنما و اگر دانسته اي بما بياموز و ما را در گنج خود شريک کن و السلام چنانچه ياد کرده اند رسول خدا (ص) در پاسخش نگاشت: از محمد رسول خدا باکثم بن صيفي خدا را بسوي تو ستايش کنم براستي خداي تعالي بمن دستور داده است که بگويم لا اله الا الله آن را ميگويم و مردم را بگفتن آن دستور ميدهم همه خلق آفريده خداي عز و جل هستند و همه کار از آن خدا است آنها را آفريده و ميرانيده و آنها را مبعوث ميکند و بسوي او است برگشت مردم، من شما را به آداب رسولان خدا تاديب مي کنم و هر آينه از خبر بزرگ پرسش ميشويد و محققا بعد از مدتي خبر آن را خواهيد دانست چون نامه رسول خدا باو رسيد به پسرش گفت پسر جانم از او چه ديدي؟ گفت ديدم دستور به خوش اخلاقي ميدهد و از اخلاق پست آنها را باز ميدارد اکثم بن صيفي بني تميم را اگر آورد و سپس گفت اي بني تميم در حضرت من سفيهانه انجمن نکنيد زيرا هر که شنود در خيال افتد هر کس براي خود نظري دارد ولي شخص سفيه سست راي است و اگرچه تنش نيرومند باشد کسي که عقل ندارد خير در او نيست، اي بني تميم من بسيار پير شده ام و دچار لغزش پيرانم اگر از خوب من ديديد عمل کنيد و اگر رفتار زشتي ملاحظه کرديد مرا براستي بياوريد تا بران استوار گردم بدرستيکه پسرم از نزد او برگشته است و با او روبرو شده است و ديده است که امر بمعروف ميکند و نهي از منکر و باخلاق خوب وادار ميکند و از اخلاق پست قدغن ميکند و دعوت ميکند بپرسش خداي



[ صفحه 260]



يگانه و ترک بتها و ترک سوگند به آنها و ميگويد من فرستاده خدايم و پيش از او هم رسولاني بودند که کتاب ها داشتند و من هم رسولي را پيش از او ميشناسم که بپرستش خداي يگانه دعوت ميکرد سزاوارتر مردم بياري محمد و کمک او شمائيد، اگر آنچه بدان دعوت مي کند حق است اين حق براي شما است و اگر هم ناحق است شما از همه مردم سزاوارتريد که از او دفاع کنيد و بر او پرده پوشي کنيد اسقف نجران وصف او را ميکرد و سفيان بن مجاشع پيش از او حديث پيدايش چنين پيغمبري را ميگفت و پسر خود را هم محمد ناميد فضيلت داران شما ميدانند که فضيلت همانست که بدان دعوت ميکند و دستور ميدهد در نشر دعوت او پيشقدم باشيد و دنباله رو نباشيد پيرو او گرديد تا شرافت پيدا کنيد و در عرب برتري يابيد بدلخواه دنبال او برويد پيش از آنکه به پيروي او وادار شويد من موضوعي را مي بينم که بي اساس نيست و بر هر بلند و پستي خود را ميرساند اين مسلکي که بدان دعوت ميکند اگر هم دين نباشد يکدستور اخلاقي پسنديده است از من اطاعت کنيد و پيرو دستور من گرديد تا من براي شما خواهي کنم که تا هميشه از ميان شما بدر نرود شما امروز از همه قبائل عرب بيشتر هستيد و بلاد شما وسيعتر است من امري را ملاحظه ميکنم که هر ذليلي دنبالش برود عزيز ميشود و هر عزيزي بدان پشت کند ذليل و خوار ميشود شما خود عزيز هستيد از او پيروي کنيد تا بر عزت شما افزوده شود و کسي مانند شما نباشد آنکه پيشي گرفت براي آيندگان چيزي نميگذارد و اين موضوعي است که ما بعدي دارد آنکه در آن سبقت جويد بجاي او ميماند و ديگران بايد پيرو او باشند از ترديد بيرون آئيد و نظر قطعي بگيريد که تصميم توانائي است و احتياط کاري نشانه درماندگي است



[ صفحه 261]



پس از او مالک بن نويره رشته را بدست گرفت گفت شيخ شما دچار خرافت شده است او باز بگفتار خود ادامه داد و گفت واي بر دل سوخته از فارغ البال و بيغم ايمردم چرا خاموشيد آفت پند رو گرداني از آنست واي بر تو ايمالک براستي تو نابودي چون حق قيام کرد هر کس با آن قيام کند بلند ميشود هر کس بان بستيزد بخاک هلاک ميافتد ايمالک مبادا از آنها باش و اگر از من پيش افتيد و براي خود عمل کنيد برويد شتر مرا بياوريد تا سوار شوم و از شما کناره گيرم شتر خود را خواست و سوار شد و پسرانش و برادرزادگانش دنبال او رفتند گفت من تاسف ميخورم بر امري که همه شما آنرا درک ميکنيد و بر من پيشي نميگيريد قبيله طي که اخوال اکثم بودند باو نوشتند و بعضي گويند بنو مره که اخوال ديگرش بودند به او نوشتند و درخواست کردند که براي آنها دستوراتي بنويسد که با آن زندگاني کنند، اين دستور نامه را براي آنها نوشت: اما بعد بدرستيکه من بشما سفارش ميکنم بتقواي خدا و صله رحم که اصلشرا ثابت ميدارد و فرعش را ميروياند و شما را باز ميدارم از نافرماني خدا و قطع رحم که نه اصل را بجا مي گذارد و نه فرع را ميروياند، از زناشوئي زنان احمق خودداري کنيد که هم بستري با آنها کثافتکاريست و اولادشان ضايع ميشود بر شما لازمست شترداري از شتر نگهداري کنيد که دژهاي عرب هستند و گردن آنها را جز در موقع لزوم قطع نکنيد زيرا مهر دختران و حفظ خون بوسيله آنها ميشود شيرشان براي سالمندان تحفه است و براي خردسالان غذا و اگر شتر را باسيا کردن وادارند آسيا هم مي کند مرديکه قدر خود را بداند هلاک نشود نداري و فقر همان بيخرديست مرد شايسته و خردمند هرگز بي مال نماند بسا يکمرد که از صد مرد بهتر است و بسا صد مرد که از يک لشگر بهترند و بسا يک لشگر که من از دو قبيله دوست تر دارم. هر کس از روزگار گله دارد گله او بدراز کشد هر کس



[ صفحه 262]



بدانچه قسمت است راضي باشد زندگانيش خوش است آفت راي هواي نفس است و عادت زمام ادب را بدست دارد، درويش محبوب به از توانگر مبغوض است دنيا گردش دارد آنچه از آن تست در ناتواني هم بدست تو ميرسد و اگرچه در طلب آن کوتاهي کني و آنچه بر زيان تو است با قدرت خود نتواني جلو گرفت بي تابي در تنگدستي شرف را ميبرد و حسد درديست که درماني ندارد و شماتت و سرزنش بدنبال خود شماتت دارد، هر کس روز بدي براي ديگري ديد براي خود هم خواهد ديد سرزنش از سفاهت است و ستون خرد بردباريست و سر رشته هر کاري صبر است، بهترين سرانجام هر کاري درگذشت است. احوال پرسي از يکديگر به نيکي دوستي را پايدار کند و هر کس نوبه بنوبه بديدار دوستان رود محبت را بيفزايد وصيت اکثم بن صيفي اکثم هنگام مردن فرزندانش را گرد آورد و گفت: پسران من روزگار درازي بر من گذشته من از خود پيش از آنکه بميرم توشه آنچه از زندگي آموخته ام بشما ميدهم بشما سفارش ميکنم که تقواي خدا را پيشه کنيد و صله رحم نمائيد نيکي را از دست ندهيد که شماره را بيفزايد و بنياد را ويران نسازد و فروع را درهم نشکند، نافرماني خدا و قطع رحم را بر شما قدغن مي نمايم که بنياد بر آن استوار نماند و شاخه اي بر آن نرويد، زبان خود را نگهداريد که سر مرد را بر باد مي دهد گفتار حق دوستي براي من بجا نگذاشته است گردن شتران را منظور داريد و بيهوده آنها را نبريد در شتران مهر دخترانست و ديه خون ها است از ازدواج با زنان احمق کناره کنيد که هم بستري با آنها آلودگيست و فرزندانش ضايع است، اقتصاد در مسافرت ذخيره قوت است هر کس از آنچه از دستش رفته نوميد نگردد و صرف نظر نکند هر دو دست خود را گرو گذاشته هر کس بدان چه دارد قناعت کند چشمش روشن است، پي از پشيماني بايد پيشروي کرد کسي که در کاري پيشقدم باشد نزد من به است از آنکه دنباله آن را بگيرد مرديکه اندازه خود را بشناسد هلاک نگردد، بيتابي در گرفتاري آفت بردباريست، مالي که بدان پندي بگيري از



[ صفحه 263]



از دستت نرفته است واي بر دانشمنديکه از نادان در حذر نباشد، رفتن بزرگان مايه هراس است، پيشامد کارها مايه اشتباه است عقب آنرا زيرک و احمق هر دو ميشناسند ولخرجي در موقع وفور نعمت حماقت است، عزت در طلب مقامات عاليه است از سود کم خشمناک نشويد که سود بسيار را زنده ميکند از آنچه پرسش نشويد پاسخ ندهيد. بر چيزيکه خنده ندارد نخنديد در دنيا با هم نيکي کنيد و دشمني نکنيد حسد از نزديکي خيزد. کسانيکه با هم جمع شوند نهادشان بجوش آيد با يکديگر در دوستي فرد باشيد بحساب اينکه با هم خويش هستيد ترک مراوده نکنيد خويش بايد خودش را نزديک کند. در اصلاح مال خود بکوشيد مال بنگهداري و اصلاح بر جا ميماند. هيچکس به دارائي برادرش اعتماد نکنند و آن را حاجت روا کن خود نداند کسي که چنين کند آب در غربال کرده است هر کس بي نيازي پيشه کند نزد کسان خود گرامي شود، اسب را گرامي داريد، سرگرمي با آزادان غزل خوان خوب است. صبر چاره بيچارگان است فروه بن ثقاله بن فقايه سلولي صد و سي سال در زمان جاهليت زندگي کرد و اسلام را درک کرد و مسلمان شد مضار بن حباب بن مزاده از بني عمرو بن يربوع بن حنظله بن زيد بن منات صد و چهل سال زندگي کرد قس بن ساعده ايادي ششصد سال زندگي کرد و او است که اين شعر را ميگويد

1 - آيا باران امنيت ميدهد وقتي نازل شود بحال بدرفتار و خوش کردار



[ صفحه 264]



2- آنچه پشت کرد و رفت رفته است آيا ديگر سودي دارد کاشکه من و اگر من لبيد هم در اين باره گويد

1 - قس ليتني و لو انني بجا گذاشته و در انديشه و تدبر را بر لقمان هم بسته حارث بن کعب مذحجي صد و شصت سال زندگي کرده است مصنف اين کتاب گويد اين اخباريستکه درباره معمرين ذکر کردم و مخالفين ما آنها را در کتب خود ذکر کرده اند و نيز از طريق محمد سائب کلبي و محمد بن اسحق بن بشار و عوانه بن حکم و عيسي بن زيد بن ذاب و هيثم بن عدي طائي روايت کرده اند از پيغمبر (ص) هم روايت شده است که هر چه در امتهاي گذشته بوده بعينه در اين امت خواهد بود اين عمرهاي دراز در امتهاي پيشين بصحت پيوسته است و بعلاوه غيبت حجتهاي الهيه در قرون گذشته محققا واقع شده و هيچ راهي ندارد که بواسطه غيبت و طول عمر کسي حضرت قائم عليه السلام را انکار نمايد با آنهم اخباريکه از پيغمبر و ائمه درباره او رسيده است و ما آنها را باشند آنها در اين کتاب نقل کرديم

1- رسول خدا فرمود هر چه در امت هاي گذشته بوده است تمام مطابق هم در اين امت هم خواهد بود

2- رسول خدا (ص) فرمود سوگند بانکه مرا براستي فرستاده تا مژده بخش باشم امتم بروش امتان گذشته باشند طبق النعل بالنعل تا آن جا که اگر در بني اسرائيل ماري بسوراخي رفته در اين امتم مانند آن مار بسوارخ رود



[ صفحه 265]



3- امام چهارم زين العابدين (ع) فرمود در قائم ما از پيغمبران روش هائي است روشي از نوح، روشي از ابراهيم. روشي از موسي. روشي از عيسي. روشي از ايوب و روشي از محمد (ص) اما از نوح طول عمر است و اما از ابراهيم نهاني ولادت است و بر کناري از مردم. از موسي خوف است و غيبت و از عيسي اختلاف مردم درباره او و اما از ايوب فرج بعد از گرفتاري و اما از محمد (ص) خروج يا شمشير در صورتيکه عمرهاي طولاني در کسانيکه پيش از ما بوده اند درست است و خبر صحيح آمده است که سنت بدان جاريست در حضرت قائم (ع) که دوازدهمين امام است چاره اي نيست جز اعتقاد بانکه اگر تا هر وقت در پشت پرده غيبت بماند جز او قائمي نباشد و اگر از دنيا جز يکروز نماند خدا همان يکروز را طولاني کند تا ظهور کند و زمين را پر از عدل و داد کند چنانچه پر از ظلم و جور شده باشد چنانچه از پيغمبر (ص) روايت شده است و از ائمه (ص) بعد از او اسلام ما درست نباشد مگر به تسليم و پذيرش براي آنان در آن چه از آنها رسيده و بصحت پيوسته و لا حول و لا قوه الا بالله العلي العظيم



[ صفحه 266]



در دورهاي گذشته هم هميشه اهل دين و زهد و ورع اشخاص خود را نهان ميکردند و کار خود را زير پرده انجام ميدادند، در موقع امکان و امن آشکار بودند و وقت خوف و ناتواني نهان ميشدند، روش جهان از آغاز آن تاکنون چنين بوده و اين انکار قائم و غيبت او ميان همه اين اوضاع جهاني همانا بواسطه کفر و ضلالتي است که در نفوس منکران جا دارد و براي دشمن داشتن دين و دينداران است و بعضي امامان صلوات الله عليهم اجمعين