بازگشت

حديث ربيع بن ضبع فزاري


محمد بن حسن گويد ابن دريد ازدي عماني جميع اخبار و کتبي که تصنيف کرده بود براي من روايت کرده و در ضمن اخبار او اين داستان بود گويد: چون مردم بدربار عبد الملک بن مروان بار يافتند در ميان آنان ربيع بن ضبع فزاري وارد شد و او يکي از معمرين دوران خود بوند و پسر پسرش وهب بن عبد الله بن ربيع که پيره مردي فرسوده بود با وي بود که ابروانش روي دو چشمش ريخته بود و آنها را با دستمالي بسته بود چون دربانان او را ديدند و روي حساب سن بمردم اجازه ورود ميدادند باو گفتند وارد شو، در حاليکه تکيه بعصا زده بود و ريشش روي زانويش ريخته بود وارد شد چون نظر عبد الملک باو افتاد براي او رقت کرد و گفت اي پيره



[ صفحه 234]



مرد بنشين بعرض رسانيد که آيا پيره مرد بنشيند و جدرش پشت در معطل باشد عبد الملک گفت معلوم مي شود تو از اولاد ربيع بن ضبيع هستي گفت آري من وهب بن عبد الله بن ربيعم عبد الملک بدربان گفت برو و ربيع را وارد کن دربان بيرون آمد و او را نشناخت تا فرياد زد ربيع کجا است گفت منم برخاست و دويد و چون وارد بر عبد الملک شد سلام داد، عبد الملک بنديمانش گفت واي بر شما او از نوه خود جوانتر است اي ربيع بمن بگو چند سال عمر کردي و در عمر خود چه حوادثي ديدي؟ گفت همانا منم که گفته ام اين شعر را آهاي اين منم که اميد و آرزوي زندگي جاويد دارم و بتحقيق عمرو مولد من آبادي حجر را درک کرده است منم امرا القيس که آن را شنيدي هيهات هيهات که عمرم بدراز کشيد عبد الملک گفت من کودک بودم که اين شعر تو براي من روايت شد گفت من باز هم شعري گفته ام هر گاه جوان دويست سال عمر کند بتحقيق لذت و بهاي زندگاني از دست رفته است عبد الملک گفت من بچه بودم که اين شعر برايم روايت شد اي ربيع بخت بلندي داشتي زندگاني خود را براي من شرح بده گفت من دويست سال در دوران فتره ميان عيسي و محمد زندگاني کردم و يکصد و بيست سال در دوران جاهليت زيستم و شصت سال هم در مسلماني بسر بردم گفت مرا از آن جوانان



[ صفحه 235]



قريش خبر ده که هم نامند گفت از هر کدام خواهي بپرس گفت از عبد الله بن عباس بگو، گفت فهم است و دانش است و عطاء است و حلم است و مهمان پذير بزرگواريست گفت از عبد الله بن عمر بگو، گفت حلم است و علم است و توانائي و کظم غيظ و دوري از ظلم. گفتند از عبد الله بن جعفر بگو، گفت گلي است که بويش خوش و بسيدنش نرم و ضررش براي مسلمانان اندک است گفت از عبد الله بن زبير بگو، گفت کوهي است سخت که از آن سنگ ميبارد گفت آفرين از کجا بحال آنها مطلع شدي؟ گفت از قرب جوار و کثرت استخبار