بازگشت

حديث عبيد بن شرية الجرهمي


1- ابو سعيد سيمري گويد در کتاب برادرم ابي الحسين اين داستان را بخط خودش ديدم. از بعضي دانشمندان و خوانندگان کتب و شنوندگان اخبار شنيدم که عبيد بن شريد جرهمي معروف سيصد و پنجاه سال عمر کرد و پيغمبر را ادراک کرد و با عقيده



[ صفحه 232]



اسلام آورد و بعد از پيغمبر هم زنده ماند تا در ايام تسلط معاويه بر او وارد شد، معاويه باو گفت اي عبيد بمن بگو چه ديدي و چه شنيدي و که را درک کردي؟ و روزگار را چگونه ديدي؟ گفت راجع بروزگار که هر شبي را چون شب گذشته ديدم و هر روزي را چون روز گذشته نوزادي بدنيا آيد و زنده اي از دنيا بيرون رود اهل هر زماني از دوره خود بد گويند و کسي را ديدم که هزار سال زندگاي کرده بود و براي من از کسي حديث ميکرد که او دو هزار سال زنده بوده اما راجع بانچه شنيدم، يکي از پادشاهان حمير براي من نقل کرد که يکي از پادشاهان مقتدر تبابعه را ذو سرح ميگفتند در دوره جواني بپادشاهي رسيد و در اهل کشورش خوش رفتاري داشت و با سخاوت و مطاع بود و هفتصد سال سلطنت کرد و بسياري از اوقات با مخصوصان خود بشکار و تفريح ميرفت يک روز که بتفريح رفته بود بدو مار رسيد که يکي از آنها چون سيم سفيد بود و ديگري چون ذغال سياه و با هم در جنگ بودند و آن سياه بر سفيد زور بود و نزديک بود او را بکشد پادشاه دستور داد آن مار سياه را کشتند و آن مار سفيد را برداشتند و سرچشمه آبي زير سايه درخت آوردند و دستور داد آب بر او پاشيدند و نوشانيدند تا بهوش آمد و بپا خاست و او را رها کرد آن مار براه خود رفت و آنشاه روز خود را در شکار و تفريح گذرانيد و چون شب بمنزلش برگشت و در محل خصوصي خود که حاجب و درباني هم به آنجا راه نداشت بر تخت خود استراحت کرد بناگاه ديد جواني دو لنگه در اطاق را گرفته است و جواني و زيبائي او بحديست که نتوان توصيف کرد آن جوان بشاه سلام کرد ولي او بسيار ترسيد و گفت تو کيستي و کي بتو اجازه داده که در اين جا نزد من بيائي که حاجب و دربان هم در آن



[ صفحه 233]



راه ندارد؟ آن جوان گفت اي پادشاه نترس من از جنس انسان نيستم من جواني جني هستم آمدم تو را در برابر احسانيکه بمن کردي پاداش دهم پادشاه گفت من بتو چه احساسي کردم؟ گفت من همان ماري هستم که امروز تو مرا احيا، کردي و آن مار سياهي که کشتي يکي از غلامان من بود که تمرد کرده بود و او چند تن از خاندان مرا که تنها غافلگير کرده بود کشته بود تو دشمن مرا کشتي و مرا زنده کردي و من آمدم بشما پاداش بدهم و ما اي پادشاه جن هستيم و الجن نيستيم پادشاه از او پرسيد فرق ميان جن و الجن چيست؟ در اينجا حديث در آن اصلي که من از روي آن نوشتم قطع شده است و دنباله اش در آن جا مذکور نيست