بازگشت

حديث معمر مغربي


1- محمد بن فتح رقي و علي بن حسن بن اشکي گويند ما در مکه مردي را از اهل مغرب ديدار کرديم با جمعي اصحاب حديث بر او وارد شديم که در آن سال که سال سيصد و نه هجري قمري بود در موسم حج حاضر شده بودند



[ صفحه 221]



مردي ديدم که هنوز موي سر و ريشش سياه بود و چون مشک پوسيده اي شده بود و اطرافش جمعي از فرزندان و نوه و نبيره او بودند و مشائخي از همشهريانش و گفتند ما از مغرب بسيار دوريم که آنرا باهره عليا خوانند و همه آن مشائخ گواهي دادند که ما از پدران خود شنيديم که از پدران و اجداد خود حکايت ميکردند که اين شيخ معروف به ابو الدنياي معمر را ديدار کرده اند و نامش علي بن عثمان بن خطاب بن مره بن مزيد است و گفتند از قبيله همدان است و اصلا از صعيد يمن است ما باو گفتيم تو علي بن ابيطالب را ديدي دست بلند کرد و بکمک دست ابروانشرا که روي چشمانش ريخته بود بالا کرد و چشمان خود را گشود و مانند دو چراغ ميدرخشيدند و گفت من با اين دو چشم او را ديدم و خدمتکار او بودم و در جنگ صفين در رکاب او بودم و اين شکست اثر مرکب علي عليه السلام و ما ديديم که برابر وي راستش از آن هويدا است و آن جمعي که از مشائخ مغرب و نوه ها و نبيره هايش که اطراف او بودند بطول عمر او شهادت دادند و گفتند از وقتي بدنيا آمدند او را بهمين حال ديدند و از پدران و اجداد خود هم همين معنا را شنيدند سپس ما با او آغاز سخن کرديم و از داستان او و حال و سبب طول عمرش پرسش کرديم و ديديم عقلش بجا است هر چه باو گفته شود ميفهمد و با کمال عقل و شعور جواب ميدهد گفت پدري داشته که کتابهاي قديمي را خوانده بود و در آن ذکر چشمه آب حيات را ديده بود که در ظلمات جاريست و هر کس از آن بنوشد عمرش طولاني شود حرص او را بدخول در ظلمات وادار کرد با رو بست و آنچه ميتوانست و کفايت او را ميکرد توشه بر گرفت و مرا هم با خود برداشت و دو تن



[ صفحه 222]



خدمتکار چابک وعده شتران تنومند آب کش و توشه کش و من در آن روز سيزه ساله بودم ما را برد تا بسر حد ظلمات رسيديم و درون ظلمات وارد شديم و شش شبانه روز در آن پيش رفتيم و ميان شب و روز همين اندازه فرق ميگذاشتيم که روزي قدري روشنتر بود و تاريکيش از شب کمتر مي شد، ما در ميان کوهها و واديها و تلهائي بار انداختيم و پدرم در اين بقعه بجستجوي نهر آب زندگاني بود، زيرا در کتب يافته بود که مجراي آن نهر در اينجا است، در آنجا مانديم تا آب تمام شد و از شتران خود سيراب ميشديم و اگر شتران مالبون نبودند از عطش تلف شده بوديم پدرم در اطراف آنجا متصل براي جستن نهر گردش ميکرد و بما دستور داده بود که آتش افروزيم تا بر اثر آن رهبري شود و برگردد بسوي ما مدت پنج روز در آن مکان مانديم و پدرم دنبال نهر گشت و آن را نجست و چون نوميد شد بناچار قصد برگشت کرد براي ترس از هلاکت چونکه آب و توشه تمام شده بود و خدمتکاران ما هم بتنگ آمده بودند و بر جان خود مي ترسيدند و بپدرم اصرار داشتند که از ظلمات بيرون شوند ولي من يکروز از ميان بنه بيرون آمدم براي قضاي حاجت و باندازه يک تير پرتاب دور شدم و بيک نهر آب سفيد خوشگوار و خوشمزه اي رسيدم که نه بسيار بزرگ بود و نه بسيار کوچک و بنرمي روان بود من نزديک شدم و دو سه کف از آن نوشيدم و ديدم بسيار سرد و خوشگوار است و شتابانه سر بنه برگشتيم و بخدام خبر دادم که من آب پيدا کردم آنها هر چه مشک و ادوات داشتند برداشتند و آوردند که پر از آب کنند و من نميدانستم که پدرم دنبال اين نهر ميگردد و من بسيار از وجود اين نهر خرسند بودم چون آب ما تمام شده بود و پدرم هم



[ صفحه 223]



در اين موقع غايب بود و مشغول جستجو بود ما يکساعت کوشش کرديم و گشتيم که آن نهر را پيدا کنيم و بدان راه نيافتيم و خدام مرا تکذيب کردند و گفتند تو راست نميگوئي و چون بر سر بنه برگشتيم و پدرم هم برگشت و داستان را باو گفتم گفت ايپسر جان آنچه مرا باينجا آورد و بتحمل خطر واداشت براي خاطر اين نهر بود و مرا روزي نشد و تو را روزي بود و عمر تو آنقدر طولاني شود که از زندگاني افسرده شوي و ما کوچ کرديم و برگشتيم بوطن و شهر خود و پدرم چند سالي بعد از آن زنده بود و مرد و چون عمر من بحدود سي سال رسيد و خبر وفات پيغمبر و دو خليفه بعد از او را شنيديم من براي حج بيرون آمدم و آخر روزگار عثمان را درک کردم و دلم از ميان همه اصحاب پيغمبر شيفته علي بن ابيطالب (ع) گرديد و با او اقامت کردم و بخدمت او درآمدم و در وقائع او در رکاب او بودم و در جنگ صفين از مرکبش اين شکخست بسر من رسيد و با او بودم تا درگذشت و بعد از او اولاد و خانواده اش بمن اصرار کردند که با آنها بمانم من نماندم با آنها و بشهر برگشتم و در روزگار بني مروان براي حج بيرون شدم و با همشهريانم برگشتم و ديگر تاکنون سفري نکردم مگر براي آنکه ملوک مغرب زمين از نظر ديدار من مرا احضار کرده اند تا مرا به بينند و از سبب طول عمر من بپرسند و از مشاهدات من خبر گيرند و آرزو داشتم و دلم ميخواست يکبار ديگر بحج آيم و اين نوه و نبيره هائيکه ملاحظه ميکنيد اطراف من هستند مرا با خود بحج آوردند و گفت تاکنون دو يا سه بار دندانهاي من ريخته است ما از او خواهش کردم که آنچه را از زبان اميرالمومنين (ع) شنيده است براي ما روايت کند، گفت من آن روزها که در خدمت اميرالمومنين بودم و باران فراوان داشت از شدت شوق و



[ صفحه 224]



ارادتيکه بان حضرت داشتم حرص و همتي بضبط حديث و جمع آوري فرمايشات او نداشتم و همه وقت خود را صرف خدمت او ميکردم و آنچه را از او شنيدم و در يادم مانده است بسياري از محدثان و علماي بلاد مغرب و مصر و حجاز از من شيدند و همه منقرض شدند و از ميان رفتند و اين افراد خاندان و نبيره هايم آن را نوشته اند آنها نسخه احاديث او را بيرون آوردند و او هم در حافظه خود براي ما اين احاديث را ديکته کرد

ذکر احاديثي که از ابي الدنيا معمر مغربي علي بن عثمان بن خطاب بي مره وارد شده است

1- ابي الدنيا گويد علي بن ابيطالب براي من باز گفت که رسول خدا (ص) فرمود هر کس اهل يمن را دوست دارد مرا دوست داشته و هر کس اهل يمن را دشمن دارد مرا دشمن داشته

2- علي بن ابيطالب (ع) گفت رسول خدا (ص) فرمود هر کس بداد بيچاره اي رسد خدا ده حسنه در نامه او بنويسد و ده گناه از نامه اش محو کند و ده درجه براي او بالا برد

3 - رسول خدا (ص) فرمود هر کس در حاجت برادر مومن خود کوشش کند پسند خداي عز و جل و اصلاح خود او است و گويا هزار سال خدا را خدمت کرده و يکچشم بهم زدن او را گناه نکرده

4- گويد از علي بن ابيطالب (ع) شنيدم مي فرمود که پيغمبر در منزل فاطمه (ع) بود و بسيار



[ صفحه 225]



گرسنه بود علي (ع) گفت پيغمبر (ص) بمن فرمود يا علي خوان را بياور من خوان را گستردم در آن نان و گوشت کباب بود

5- گويد از اميرالمومنين (ع) شنيدم مي فرمود من در جنگ خيبر بيست و پنج زخم برداشتم و بخدمت پيغمبر آمدم چون زخم هاي مرا ديد گريست و از اشک چشم خود گرفت و بر زخنهاي من ماليد و فورا راحت شدم

6- گويد علي بن ابيطالب بمن باز گفت که رسول خدا (ص) فرمود هر کس قل هو الله احد را يکبار بخوند چنانست که يک سوم قرآن را خوانده است و هر کس دو بار آنرا بخواند گويا دو سوم قرآن را خوانده و هر کس سه بار بخواند گويا همه قرآن را خوانده است.

7- گويد شنيدم علي بن ابيطالب مي فرمود رسول خدا (ص) گفت من گوسفند ميچرانيدم و ناگاه گرگي را بر سر راه ديدم باو گفتم اينجا چه ميکني؟ گفت تو چه ميکني؟ گفتم گوسفند مي چرانم بمن گفت بگذر يا گفت اين راه است فرمود من گوسفندان را راندم و چون آنگرگ ميان گوسفندان قرار گرفت ديدم بر گوسفندي حمله برد و آنرا کشت گويد من آمدم پشت گردن او را گرفتم و سرش را بريدم و او را روي دست برداشتم و گوسفندها را ميراندم بناگاه سه فرشته ديدم جبرئيل و ميکائيل و ملک الموت چون مرا ديدند گفتند اين محمد است و خدايش مبارک کند مرا گرفتند و خوابانيدند و شکمم را با کاردي که همراه داشتند دريدند و دلمرا درآوردند و درونم را با آب سردي که در شيشه اي همراه



[ صفحه 226]



داشتند شستشو کردند تا از خون پاک شد سپس دلم را بجاي خودش گذاشتند و دست بر روي دريدگي کشدند و باذن خداي عز و جل آن دريدگي بهم آمد و من دردي از کارد و اين عمل احساس نکردم فرمود برخاستم و نزد مادرم حليمه (دايه پيغمبر) دويدم، گفت گوسفندها کجاست؟ اينواقعه را باو گزارش دادم، گفت براي تو در بهشت مقام بزرگي خواهد بود:

2- محمد کرخي و ديگران گفته اند چون در مکه خبر ابو الدنيا بگوش امير حاج رسيد او را خواست و گفت بايد من تو را با خود ببغداد خدمت حضرت اميرالمومنين مقتدر خليفه برم زيرا اگر نبرم ميترسم از من گله کند حجاج مغرب و شام و مصر درخواست کردند که او را معاف کند زيرا پيره مرد ناتواني است و از خطر مرگ مصون نيست و او را معاف داشت. ابو سعيد راوي اين حديث گويد اگر من در آن سال بحج رفته بودم او را ديدار کرده بودم زيرا خبر او در همه شهرها مشهور و شايع شده بود و هر کس در موسم حج و خبر اين پيرمرد را شنيده بود دوست دات او را ببيند و احاديث او را بنويسد خدا ما و آنها را بدان احاديث سود بخشد ابو محمد حسن بن محمد بن يحيي اين حديث را برسم اجازه براي من روايت کرده است و ابو عبد الله شريف محمد بن حسن بن اسحق هم گويد من در سال 313 بحج رفتم و در آن سال قشوري حاجب مقتدر بالله عباسي با عبد الله بن حمدان مکني بابو الهيجاء بحج آمده بود، در ذيقعده وارد



[ صفحه 227]



مدينه الرسول شدم و بکاروان مصريان که محمد بن علي ماذراني همراه آن با مردي از اهل مغرب برخورد کردم و گفته شد که او مردي از اصحاب رسول خدا را ديدار کرده و مردم گرد او را گرفتند و دست بسر و بار او ميکشيدند و از دحام کردند و نزديک بود او را خفه کنند، عمويم ابو القاسم طاهر بن يحيي دستور به جوانان و غلامانش داد تا مردم را از دورش برانند و عمل کردند و او را بخانه ابو سهيل لطفي بردند که عمويم در آن منزل کرده بود او را وارد کردند و بمردم اجازه داد براي ديدار وارد شوند همراه او پنج نفر بودند و ميگفتند اينها اولاد اولاد او هستند و در ميان آنها پيره مردي بود که هشتاد و چند سال داشت از او درباره وي پرسيديم گفت اين پسر پسر من است و ديگري هفتاد سال داشت گفت اينهم نبيره من است و دو نفر ديگر شصت و پنجاه سال داشتيد و يکي هم هفده سال داشت و گفت اين پسر نواده منست و از او کوچکتر نداشتند و اگر تو خود او را ميديدي مگيفتي سي تا چهل سال دارد سرور و ريشش هنوز سياه بود و بصورت جوان لاغر اندامي گندم گون و ميانه بالا و تنگ ريش بود ابو محمد علوي گويد نام اين مرد علي بن عثمان بن خطاب بن مزيد بود و همه آنچه را از او نوشتيم براي ما حديث گفت و از لفظ او شنيديم و ديديم که موي زير گلويش وقت سيري سياه بود و چون گرسنه شد سفيد گرديد و چون از طعام سير شد باز سياه شد ابو محمد علوي گويد اگر نه بود که جمعي از اهل مدينه از سادات و حجاج و از اهل بغداد و ديگران از اهل بلاد آنچه را من از او نقل کنم نشنيده بودند و روايت نميکردند منهم از او روايت نميکردم و من هم در مدينه از او حديث شنيدم و هم در مکه در دار السهمين که معروف به مکتريه است و آن خانه علي بن



[ صفحه 228]



عيسي بن جراح است و از او استماع کردم در خيمه گاه قشوري و خيمه گاه مادراني و موقعي که ميخواست از مکه برگردد نزد کوه صفا در خانه مادراني از او استماع کردم قشوري ميخواست که او را باولادش ببرد بغداد و خدمت مقتدر عباسي فقهاء اهل مکه نزد او آمدند و گفتند ايد الله الاستاد و ما رواياتي از سلف در دست داريم که چون معمر مغربي وارد بغداد گردد بغداد فاني ميشود و ويران ميگردد و سلطنت از دست مي رود او را ببغداد مبرد و بهمان مغرب برگردان ما از مشائخ مغربي و مصري درباره او پرسش کرديم گفتند ما هميشه از پدران و اساتيد خود شنيديم که از اين مرد ياد ميکردند و نام شهريکه وي در آن اقامت دارد طنجه است و ميگفتند که او احاديثي براي آنها گفته است که برخي از آنرا در کتب خود نوشته ايم. ابو محمد علوي گويد اين علي بن عثمان معمر آغاز خروج خود راز شهرش حضر موت براي ما چنين شرح داد گفت پدر و عمويش محمد او را برداشتند و بقصد حج و زيارت پيغمبر از حضر موت بيرون رفتند و چند روز که راه بريدند راه را گم کردند و سرگردان شدند و سه روز بيراهه رفتند و بکوهستانهاي ريگ رسيدند که آنرا رمل عالج مينامند و متصل است برمل ارم ذات العماد گويد در اين سرگرداني ما بجايپاي بلندي برخورديم و دنبال آن رفتيم تا بيک وادي رسيديم و بناگاه ديديم دو مرد بر سر چاهي و چشمه اي نشسته اند گويد چون ما را ديدند يکي از آنها برخاست و دلوي آب از آن چشمه يا چاه کشيد و بجلو ما آمد و دلو آب را بپدرم تعارف کرد و او گفت ما امشب بر سر اين آب منزل ميکنيم و با آن انشاء الله افطار ميکنيم و نزد عمويم رفت و باو گفت بنوش او هم



[ صفحه 229]



جواب پدرم را باو داد او دلو آب را بمن داد و گفت بنوش من نوشيدم، گفت بر تو گوارا باد تو بزودي علي بن ابيطالب را ديدار خواهي کرد ايپسر باو خبر بده و بگو خضر و الياس بتو سلام ميرسانند و تو منده ميماني تا آنکه مهدي و عيسي بن مريم عليهما السلام را درک کني و چون آنها را ديدار کردي سلام ما را بانها برسان سپس گفتند اين دو کس با تو چه نسبتي دارند؟ گفتم پدر و عموي من هستند، گفتند اما عمويت بمکه نميرسد ولي تو با پدرت بمکه مي رسيد و پدرت ميميرد و تو زنده ميماني و پيغمبر را درک نميکنيد زيرا مرگش نزديک است سپس از ما گذشتند و بخدا ندانستيم باسمان رفتند يا زمين و نگاه کرديم نه چاهي بود و نه چشمه اي و نه آبي و با تعجب گذشتيم و راه طي کرديم تا رسيديم بنجران و عمويم در آنجا بيمار شد و مرد و من و پدرم حج خود را تمام کرديم و بمدينه رسيديم، در آنجا پدرم بيمار شد و مرد و مرا بعلي بن ابيطالب (ع) سپرد او مرا گرفت و سرپرستي کرد و در خدمت او بودم تا ابي بکر و عمر و عثمان درگذشتند و ايام خلافت او منقضي شد و ابن ملجم آنحضرت را شهيد کرد. يادآورد شد که چون عثمان بن عفان در خانه اش محاصره شد مرا خواست يک نامه با اسب تند رفتاري بمن داد و گفت برو نزد علي بن ابيطالب (ع) و آنحضرت در نخلستانهاي ينتبع بسر ميبرد و در مدينه نبود، من نامه را گرفتم و رفتم تا چون بجائي رسيدم که آنرا جدار ابي عبايه ميگفتند قرآني بگوشم رسيد و چون متوجه شدم علي بن ابيطالب را ديدم که از ينبع ميايد و اين آيه را تلاوت ميکند (در سوره مومنان آيه 115) آيا گمان بريد که ما شما را بيهوده آفريديم و شما بما باز نميگرديد؟



[ صفحه 230]



چون نظرش بمن افتاد گفت اي ابو الدنيا در مدينه چه خبر است؟ گفتم اين نامه اميرالمومنين عثمانست آنرا گرفت و خواند، اين شعر در آن نوشته بود. مگر من خوردنيم تو خورنده من باش وگرنه پيش از آنکه پاره پاره شوم مرا درياب چون آنرا خواند فرمود زود زود بيا و در همان ساعت که عثمان کشته شد وارد مدينه گرديد و بباغ بني النجار رفت و مردم جاي او را فهميدند و دوان دوان نزد او آمدند با آنکه قصد داشتند با طلحه بيعت کنند ولي چون او را ديدند مانند گوسفنديکه گرگ باو زده دور او جمع شدند و طلحه با او بيعت کرد و سپس زبير و سپس مهاجر و انصار، من با آنحضرت اقامت گزيدم و او را در خدمت کردم و با او در جبهه جمل و صفين حاضر شدم گفت من ميان دو صف سمت راستش ايستاده بودم که تازيانه از دستش بزمين افتاد من خم شدم و آنرا برداشتم باو دادم و لگام اسبش آهن طوقه داري بود سر خود را بلند کرد اين شکست را بر سر من وارد کرد که در بالاي ابروي من است، اميرالمومنين مرا خواست بر آن آب دهان انداخت و قدري خاک بر آن پاشيد بخدا من ديگر دردي و سوزشي حس نکردم سپس با او بودم تا شهيد شد و در خدمت حسن بن علي درآمدم تا در ساباط مدائن ضربت خورد و با او در مدينه اقامت کردم و او را و حسين (ع) را خدمت ميکردم تا امام حسن (ع) وفات کرد بوسيله زهريکه جعده اشعث بن قيس کندي باو خورانيد بدسيسه معاويه سپس با امام حسين (ع) بيرون شدم و در وقعه کربلا حضور داشتم و آنحضرت شهيد شد و من براي حفظ دين خود از دست بني اميه گريختم و اکنون در مغرب اقامت کردم و منتظر خروج مهدي و عيسي بن مريم عليهما السلام هستم



[ صفحه 231]



ابو محمد علوي رضي گويد عجب تر چيزيکه از اين شيخ علي بن عثمان وقتي در خانه عمويم طاهر بن يحيي بود ديدم و اين احاديث عجيب را با آغاز خروج خود نقل ميکرد اين بود که نگاه کردم موي زير چانه اش سرخ شد و بعد سفيد شد من بسيار در آن نگاه کردم چون در سر و ريش و زير چانه اش موي سفيدي نبود او متوجه شد که من بريش و موي زير چانه اش نگاه ميکنم. گفت بچه نگاه ميکنيد، من چون گرسنه شوم اين حالت بمن عارض ميشود و چون سير شوم بسياهي بر ميگردد، عمويم دستور غذا داد و سه خوان از خانه اش آوردند و يکي را نزد شيخ گذاشتند و من آخر کسي بودم که سر سفره نشستم و با او غذا خوردم و دو خوان ديگر را وسط اتاق چيدند و عمويم بمردم گفت قسم بحق من بر شما همه غذا بخوريد و نمک خواره من شويد جمعي خوردند و جمعي نخوردند و عمويم سمت راست آن شيخ نشسته بود و غذا براي او ميکشيد و او جوانانه غذا ميخورد و عمويم سوگندش ميداد که بخورد و من باو نگاه ميکردم موي زير چانه اش کم کم سياه ميشد تا وقتي سير شد بسياهي برگشت و اين حديث را براي ما از پيغمبر روايت کرد که رسول خدا فرمود هر کس اهل يمن را دوست دارد مرا دوست داشته و هر کس آنها را دشمن دارد مرا دشمن داشته