حديث آهوهاي سرزمين نينوا
4- ابن عباس گويد من در خروج اميرالمومنين بصفين با او بودم، چون به نينوي در کنار شط فرات نزول کرد باواز بلند فرمود اي پسر عباس اينجا را ميشناسي؟ عرض کردم نه يا اميرالمومنين، فرمود اگر مثل من آنرا ميشناختي بي گريه از آن نميگذشتي؟ چون من گريه ميکردي و حضرت گريست تا ريش مبارکش تر شد و اشک بر گونه هايش روان شد و ما هم با او گريستيم و ميفرمود آه آه مرا با آل ابي سفيان چکار است؟ و مرا با آل حرب و حزب شيطان و اولياء کفر چکار است، اي ابو عبد الله
[ صفحه 215]
صبر کن پدرت آنچه را تو ميبيني ديده است سپس آبي خواست و وضوء ساخت و هر چه خواست نماز خواند و همان سخن سابق را پس از نماز تکرار کرد و اندکي خوابيد و بيدار شد و فرمود اي پسر عباس عرض کرد من اينجا هستم فرمود برايت باز نگويم که الساعه چه در خواب ديدم، عرض کرد چشمانت بخواب رفت و خواب خوشي ديدي يا امير المومنين، فرمود در خواب ديدم که مردان سفيد روئي با بيرقهاي سفيد از آسمان فرود آمدند و شمشيراني بکمر دارند که سپيد است و ميدرخشد و در اطراف اين زمين خطي کشيدند، سپس ديدم اين نخلهاي خرما برگهاي خود را بيکديگر زدند و پريشان گرديدند و خون تازه از آنها فرو ميچکد و ديدم فرزندم و جگر گوشه ام حسين در ميان اين خونها غرق است و استغاثه ميکند و کسي بفرياد او نميرسد و اين مردان سپيد رو که از آسمان فرود شدند او را ندا کنند و گويند صبر کنيد اي آل رسول که شما بر دست اشرار مردم کشته ميشويد اي ابا عبد الله اين بهشت است که که بتو مشتاق است، سپس مرا سر سلامتي دادند و ميگفتند اي ابو الحسن مژده بادت که خدا روز قيامت که مردم در برابر پرورگار جهانيان قيام ميکنند خدا چشمت را روشن ميکند سپس بيدار شدم و به آنکه جانم بقبضه قدرت او است هر آينه صادق مصدق ابو القاسم احمد بمن گفته است که من در مسافرتم بسوي شورشيان بر ما آنرا خواهم ديد و اين سرزمين کرب است و بلا و نوزده مرد در آن دفن شوند که فرزندان من و فاطمه باشند و آن در آسمانها معروف است آن را ارض کرب و بلا خوانند چنانچه بقعه حرمين و بقعه بيت المقدس را ذکر کنند سپس فرمود اي پسر عباس بگرد و پشک آهو براي من بجو من هرگز دروغ نگفته و دروغ نشنيدم و آن پشک ها زرد است و هم رنگ زعفران است
[ صفحه 216]
ابن عباس گويد از آنها جويا شدم و آنها را گرد آورده يافتم و فرياد کرد و يا امير المومنين بدانها بر همان وضعيکه گفتي دست يافتم فرمود خدا و رسولش راستگفتارند برخواست و دويد و آنها را برداشت و بوئيد و فرمود اينها همان خودشان است ايپسر عباس ميداني اين پشکها چيستند اينها را عيسي بن مريم بوئيده است براي آنکه با حواريون خود بدانها عبور کرده است و اين آهوها را گرد هم ديده است و آن آهوان پيش او رفته اند و ميگريستند و او هم نشسته و گريسته و حواريون هم با او نشستند و گريستند و نميدانستند براي چه نشسته و براي چه گريسته، گفتند يا روح الله و کلمته چه چيز تو را ميگرياند فرموده است ميدانيد اين چه زميني است؟ گفتند نه نميدانيم فرموده است اين زميني است که سبط رسول (ص) احمد مرسل در آن کشته ميشود که جگر گوشه حره طاهره بتول شبيه مادرم ميباشد و در همين زمين بخاک سپرده ميشود و اين زمين از مشک خوشبوتر است و آن تربت سبط شهيد است و تربت ابناء و اولاد انبياء چنين باشد، اين آهوها با من سخن کنند و گويند که براي اشتياق بتربت سبط مبارک در اينجا مي چرخد و معتقدند که از هر آسيبي در امانند سپس دست بدينها رد و بوئيد و فرمود اينها پشک آهوانست که چنين خوشبو است براي خاطر گياهي که از اين زمين ميرويد بار خدايا آنها را باقي بدار تا پدرش آنها را ببويد و از آن تسليت يابد و و آرامش خاطر جويد فرمود تا اين روزگار ما مانده اند و براي طول زمانه ايکه گذرانيده اند زرد شده اند، اين زمين گرفتاري و مصيبت است و باعلا صوت خود فرياد زد اي پروردگار عيسي بن مريم بکشندگانش برکت مده و بحمله کنندگان بر او و کمک کاران آنها و کسانيکه از ياريش دست بکشند سپس گريه اي طولاني کرد و ما هم با او گريستيم تا آنکه برو درافتاد زماني طولاني از هوش رفت و
[ صفحه 217]
بهوش آمد و عبا پهن کرد و آن پشکها را در عباي خود بست و بمن هم دستور داد از آنها بسته اي برداشتم و فرمود ايپسر عباس هر گاه ديدي خون تازه از آنها بتراود بدانکه ابو عبد الله در اينجا کشته شده است و دفن شده است ابن عباس گويد بخدا من آنها را از واجبات الهيه بيشتر حفظ ميکردم و از گوشه آستين خود باز نميکردم در اين ميان که يکروز در خانه خوابيده بودم بيدار شدم و ديدم خون تازه از آنها روانست و آستين من پر از خون شده نشستم و گريستم و گفتم بخدا حسين کشته شد بخدا هرگز علي حديث دروغ بمن نگفته است و از وقوع چيزي خبر نداده است مگر آنکه شده است زيرا رسول خدا باو خبرهائي ميداد که بديگران نميداد من هراسيدم و از خانه سپيده دم بيرون آمدم و ديدم سراسر مدينه مه آلود است و تاريک است و چشم چشم را نمي بيند و آفتاب برآمد و ديدم بي نور است و گويا گرفته است و بر ديوارهاي مدينه خون تازه نمايان است من نشستم و گريستم و گفتم بخدا حسين کشته شد و از گوشه خانه آوازي شنيدم که ميگفت اي آل رسول شکيبا باشيد سبط مظلوم کشته شد روح الامين از آسمان فرود شد و بانک ناله و زاري داشت سپس صاحب آن آواز باعلا صوت خود گريست و منهم گريستم و آن شب را تاريخ برداشتم ماه محرم بود و روز عاشورا دهم روز محروم و چون خبر قتل حسين و تاريخش بما رسيد با آن مطابق بود
[ صفحه 218]
راوي گويد من اين حديث را براي کسانيکه با او بودند نقل کردم و همه گفتند آنچه تو شنيدي ما هم شنيديم ولي در حال نبرد بوديم ندانستيم او کيست؟ و گفتيم شايد خضر است يا علي بن الحسين است خدا کشنده او و کمک کننده و پيروان او را لعنت کند