بازگشت

احاديثي که درباره عمر طولاني آمده است


1- امام صادق فرمود نوح (ع) دو هزار و پانصد سال زندگاني کرد بدين شرح

1 - پيش از بعثت 850 سال 2 - پس از بعثت ميان قوم خود 950 سال 3 - پس از نزول از کشتي که آب طوفان فرو کشيد و شهرسازي کرد و اولاد خود را در شهرها جا داد 700 سال سپس ملک الموت آمد و او در آفتاب بود و عرض کرد السلام عليک جواب سلامش را داد و باو گفت اي ملک الموت براي چه آمدي؟ آمدم جانت را بستانم. بمن مهلت ميدهي از ميان آفتاب زير سايه بروم؟ آري اين اندازه مهلت داري، نوح نقل مکان کرد و سپس گفت اي ملک الموت بدرستيکه آنچه از عمر من در دنيا گذشته است مثل همين يک لحظه است که از آفتاب بسايه آمدم اکنون بدستوريکه داري عمل کن و جان او را گرفت.

2- امام صادق فرمود عمرهاي قوم نوح سيصد سال بود.



[ صفحه 203]



3- رسول خدا فرمود: 1 - آدم ابو البشر نهصد و سي سال زندگاني کرد 2 - نوح عليه السلام دو هزار و چهار صد و پنجاه سال 3 - اسمعيل بن ابراهيم يکصد و بيست سال 4 - اسحق بن ابراهيم يکصد و هشتاد سال 5 - يعقوب بن اسحق يکصد و چهل سال 6 - يوسف ين يعقوب يکصد و بيست سال 7 - موسي (ع) يکصد و سي و شش سال 8 - هرون يکصد و سي و سه سال 9 - داود (ع) صد سال که چهل سال آن سلطنت کرد 10 - سليمان بن داود هفتصد و دوازده سال.

4- محمد بن صالح بزاز گويد از حسن بن علي بن محمد عسکري عليه السلام شنيدم ميفرمود براستي قائم بعد از من همان پسر من است و او است که طول عمر و غيبت او بروش پيغمبرانست تا آنکه براي طول مدت دلها سخت ميگردد و در عقيده بامامت او ثابت نماند مگر کسي که خداي عز و جل ايمان را در دلش نقش کرده و او را با روح از طرف خود تاييد کرده



[ صفحه 204]



5- سعيد بن جبير گويد از امام زين العابدين شنيدم مي فرمود در امام قائم (ع) روشي است از نوح که آن طول عمر است

6- امام صادق در حديث داستان داود فرمود داود بيرون شد و زبور را ميخواند و شيوه اين بود که هر گاه زبور ميخواند هيچ کوه و سنگ و پرنده نمي ماند مگر آنکه او را جواب ميگفت رسيد بيک کوهي و در آن کوه پيغمبر عابدي بود که او را حزقيل ميگفتند و چون بانک کوه و آواز درندگان و پرندگان را شنيد دانست که او داود است داود بحزقيل گفت بمن اجازه ميدهي تا نزد تو برايم؟ گفت نه داود گريست خدا باو وحي کرد ايحزقيل داود را سرزنش مکن و از من عافيت بخواه، گويد حزقيل داود را گرفت و او را بالا برد، داود گفت اي حزقيل هيج قصد گناه کردي؟ گفت نه گفت از اين همه عبادت که ميکني هيچ گرفتار خودپسندي شدي؟ گفت نه، گفت هيچ دل بدنبا دادي و از شهوات و لذات آن دوست داشتي؟ گفت آري بسا شده است که اين موضوع بدلم راه يافته، گفت چون چنين خاطري براي تو بيايد چه ميکني؟ گفت در اين دره برو و عبرت گير از آنچه در آنست گويد داود وارد آن دره شد، ديد تختي از آهن نهاده است و استخوان سري بر آنست و استخوانهاي پوسيده ديگر و لوحي



[ صفحه 205]



از آهن نزد آنست که نوشته اي دارد داود آنرا چنين خواند: من اروي بن شلم هستم هزار سال سلطنت کردم. هزار شهر ساختم. هزرا دوشيزه را عروس کردم آخر کارم اينست که خاک بستر من است، سنگ پشتي و بالين منست و کرمها و مارها همسايگان من هرگز بدنيا فريب مخور