بازگشت

توقيعات وارده از قائم


1- علي بن عاصم کوفي گويد در ضمن توقيعات صاحب الزمان بيرون آمد: ملعونست ملعون کسي که در انجمني از مردم مرا نام برد

2- محمد بن صالح همداني گويد نوشتم بصاحب الزمان (ع) که خاندان مرا آزار ميدهند و سر کوفت ميزند بمضمون حديثي که از پدرانت (ع) روايت شده است که فرموده اند، خدام و وکار ما بدترين خلق خدايند در جواب نوشت واي بر شما نميخوانيد آنچه را خدايعز و جل در کتاب خود فرموده است (در سوره سبا آيه 18) و قرار داديم ميان ايشان و قريه هائيکه اطراف آنها را برکت داديم قريه هاي پشت درهم بخدا مائيم قريه هائيکه خدا در آنها برکت نهاده و شمائيد قريه هاي ظاهر و پي درهم بروايت عبد الله بن جعفر هم اينحديث روايت شده است



[ صفحه 160]



3- محمد بن عثمان عمري قدس الله روحه ميگفت توقيعي بخط او که ميشناخيتم بيرون آمد که هر کس در مجمع مردم مرا بنامم نامبرد بر او باد لعنت ابو علي محمد بن همام راوي حديث هم گفت من باو نوشتم پرسيدم فرج چه وقت است؟ براي من جواب بيرون آمد که وقت گذاران دروغ گويانند

4- اسحق بن يعقوب گويد از محمد بن عثمان عمري خواهش کردم يک نامه ايکه در آن از مسائل مشکلي پرسيدم برساند توقيعي بخط صاحب الزمان (ع) براي من بيرون آمد باين مضمون

1 - اما درباره اينکه از من پرسيدي (خدايت رهبري کند و پايدار دارد) راجع بامر منکران من از خاندان و عموزادگان خودم بدانکه ميان خدا و کسي خويشاوندي نيست و هر کس مرا منکر باشد از من نيست و روش او روش زاده نوح عليه السلام

2 - روش عمويم جعفر و فرزندانش روش برادران يوسف عليه السلام

3 - نوشيدن آبجو حرام است و شلمک يا سلمک (گياهي مدر و داراي مواد مسکر) عيب ندارد اموال شما را ما براي آن مي پذيريم که شما پاک شويد هر که خواهد بفرستد هر که خواهد بفرستد هر که خواهد قطع کند، آنچه خدا بمن داده بهتر است از آنچه بشما داده است

4 - اما ظهور فرج با خداست و وقت گزاران دروغگويانند

5 - اما گفتار کسي که گويد حسين (ع) کشته نشد کفر و تکذيب و گمراه است



[ صفحه 161]



6- اما در حکم پيشامدهاي تازه براويان حديث ما رجوع کنيد زيرا آن ها حجت بر شمايند و من حجت بر آنهايم

7 - اما محمد بن عثمان عمري رضي الله عنه و عن ابيه در قبل مورد وثوق من است و نوشته او نوشته من است

8 - اما محمد بن مهزيار اهوازي بزودي خدا دلشرا اصلاح کند و شکشرا برطرف سازد و اما آنچه را براي ما ميفرستي همان را بپذيريم که پاک و حلالست و بهاي کنيز خواننده حرامست

9 - محمد بن شاذان بن نعيم مرديست از شيعيان ما خاندان

10 - و اما ابوالخطاب محمد بن ابي زينب اجدع ملعونست و اصحابش هم ملعونند با هم عقيده هاي آنان منشين زيرا من از آنها بيزارم و پدرانم (ع) از آنها بيزارند

11 - و اما کسانيکه اموال ما را در دست دارند هر کس چيزي از آنها را بر خود حلال شمارد همانا آتش خورده است

12 - و اما خمس بر شيعيان ما مباح شده است و تا هنگام ظهور از آن معافند تا حلالزاده باشند و حرامزاده نگردند

13 - اينکه جمعي در دين خدايعز و جل شک کردند از آنچه بما دادند پشيمانند ما از هر کس فسخ عمل بيعت خواهد بيعت را برداشتيم و نيازي بصله شکاکان نداريم

14 - اما علت وقوع غيبتي که پديد شده است بدرستيکه خدايعز و جل ميفرمايد (در سوره مائد آيه 101) اي آنکسانيکه ايمان داريد از چيزهائي نپرسيد که اگر براي شما هويدا گردد بدتان آيد هيچکدام از پدران من نبود جز آنکه در گردنش بيعت يکي از سرکشانش واقع گرديده بود و براستي من



[ صفحه 162]



ظهور ميکنم و هنگام ظهور بيعت احدي از سرکشان بگردنم نيست

15 - وجه بهره وري از من در پنهاني من مانند بهره وري از آفتاب است که ابر آن را از ديده ها نهان کرده و براستي من امان اهل زمينم چنانچه ستاره ها امامان اهل آسمانند، پرسش از آنچه براي شما سودي ندارد موقوف کنيد و دنبال دانستن آنچه را که از شما صرف نظر شده نباشيد و براي تعجيل فرج بسيار دعا کنيد که همان فرج و گشايش شما است درود بر تو اي پسر اسحق و بر هر کس پيرو هدايت است.

5- محمد بن شاذان بن نعيم در نيشابور باز گفته است که مقداري مال براي قائم عليه السلام پيش من جمع شد و از پانصد درهم بيست درهم کم بود من بد داشتم که آن را ناقص بفرستم آن را از مال خود تتميم کردم و براي محمد بن جعفر فرستادم و ننوشتم که بيست درهم آن از خود من است محمد بن جعفر قبض آن را براي من فرستاد و در آن نوشته بود پانصد درهم که بيست درهمش از خودت بوده است رسيد.

6- اسحق بن يعقوب گويد از شيخ عمري (رض) شنيدم ميگفت از مرديکه از اهل سواد بود شنيدم که مالي از بابت حق قائم خدمت آنحضرت فرستاده و او را برگردانيده و باو اعلام شده که بايد حق عموزادگان خود را که چهار صد درهم است از آن بيرون کني، آن مرد متحير و مبهوت شده است بحساب مال خود رسيدگي کرده، مزرعه اي از عموزادگان وي در دستش بوده که مقداري از آن را بانها رد کرده و برخي را براي خود نگهداشته و چون ملاحظه کرده آنچه از حق آنها کم داده است همان چهار صد درهم بوده است که امام عليه السلام خبر داده و آنرا از ميان آن بيرون کرد و باقي



[ صفحه 163]



را فرستاد و آنحضرت آن را پذيرفت.

7- جمعي از اصحاب ما روايتکرده اند که يک بنده اي بحساب سهم امام نزد ابي عبد الله بن جنيد بواسطه فرستادند و باو دستور داد آن را بفروشد آنرا فروخت و بهايش را گرفت و چون سنجيد هيجده قيراط از اشرفي ها کم بود و از مال خود هيجده قيراط و يکحبه بر آن افزود و فرستاد و يک اشرفي از آن برگشت که وزنش هيجده قيراط و يکحبه بود

8- محمد بن ابراهيم بن مهزيار در حال شک و ترديد و جستجو وارد عراق شد و اين توقيع براي او صادر شد بمهزياري بگو آنچه را از دوستان هم ناحيه خود حکايت کردي فهميديم بانها بگو مگر نشنيديد که خدايعز و حل (در سوره نساء آيه 59) ميفرمايد اي آنکسانيکه گرويديد خدا را اطاعت کنيد و رسول خدا و اولوالامر خود را اطاعت کنيد آيا ايندستور تا روز قيامت نيست؟ آيا نيمدانيد که خداي عز و جل براي شما پناهگاههائي ساخته که بدان پناهنده شويد و از زمان آدم عليه السلام تا زمان امام گذشته پيشواياني داشته که بدان رهبري ميشديد هر گاه پيشوائي از ميان برخواسته پيشواي ديگر بجاي او نشسته و هر گاه ستاره اي فرود شده ستاره ديگر برآمده و چون خدا امام يازدهم را برگرفت گمان برديد که خدايعز و جل وسيله ميان خود و خلقشرا بريد، هرگز نه چنين بوده است و نخواهد بود تا رستخيز برپا شود و بايد دستور خدا آشکار گردد و اگرچه آنها را بد آمد، ايمحمد بن ابراهيم نسبت بدان چه پيش داشتي ترديدي بخود راه مده زيرا خدايعز و جل زمين را بيحجت خود نگذارد آيا نبود که پدرت پيش از مردنش بتو گفت هم اکنون کسيرا بايد حاضر کني تا اين اشرفيها که نزد من



[ صفحه 164]



است وزن کند و چون دور شد و شيخ بر جان خود ترسيد که بميرد بتو گفت تو آنها را بعهده خود وزن کن يک کيسه بزرگ براي تو بيرون آورد و تو هم سه کيسه سبز رنگ با يک بسته در آن اشرفيهاي مختلف بود نزد خود داشتي همه آنها را عيار کردي و شيخ با مهر خود آن را مهر نهاد و گفت تو هم آن را مهر کن و اگر من زنده ماندم خودم بدان سزاوارترم و اگر مردم تو اولا درباره خود از خدا بپرهيز و ثانيا درباره من و مرا خلاص کن و چنان باش که من بتو گمان دارم، تو آن اشرفيهاي زياديرا که ده و چند تا است از ميان اشرفي هاي نقدي که بحساب ما است بيرون کن و باقيرا بما رد کن که زمانه بسيار سخت است و حسبنا الله و نعم الوکيل محمد بن ابراهيم گويد من براي ديدار او بمحل عسکر رفتم و قصد ناحيه داشتم زني بمن برخورد کرد و گفت تو محمد بن ابراهيم هستي؟ گفتم آري گفت برگرد در اين موقع بمقصود نميرسي شب بيا که در براي تو باز است و ارد حياط شو و آن اطاقي که چراغ دارد در نظر بگير من اينکار کردم و قصد در نمودم باز بود وارد حياط شدم و قصد اتاقي کردم که براي من وصف کرده بود در اين ميان که وسط دو قبر گريه و ناله ميکردم آوازي شنيدم که گفت ايمحمد از خدا بترس و از آنچه در سر داري توبه کن تو کار بزرگي را بعهده گرفتي

9 - علي بن محمد رازي گويد نصر بن صباح بلخي گفت در مرو براي خوزستاني نويسنده اي بود (نصر نام او را بمن گفت) هزار اشرفي براي ناحيه نزد او جمع شده بود با من درباره آن مشورت کرد گفتم آنها



[ صفحه 165]



را نزد حاجزي بفرست گفت اگر روز قيامت خدا از من بازخواست بگردن تو باشد؟ گفتم آري نصر گويد از او جدا شدم بعد از دو سال نزد او برگشتم و او را ديدار کردم از آن مال پرسش نمودم گفت دويست اشرفي آنرا بتوسط حاجزي فرستادم و رسيد و دعاي خير آن براي من آمد باو نوشته بود وجه هزار دينار است و تو دويست دينار آن را فرستادي و اگر دوست داري با کسي معامله کني با اسدي در ري معامله کن، نصر گويد در اينحال خبر مرگ حاجزي رسيد و بسيار بيتابي کرديم و اندوهناک شديم من باو گفتم چرا بيتابي کني و غمخوري خدا بتو باد و دليل منت گذاشته است

1 - اندازه مالرا بتو خبر داده است 2 - از مرگ حاجزي بدون پرسش براي تو پيشگوئي کرده است

10- نصر بن صباح گويد مردي از اهل بلخ پنج اشرفي بتوسط حاجزي فرستاد و نامه اي نوشت و نام خود را در آن عوضي نوشت، رسيد بنام و نسب خودش بادعاي در حق او برايش رسيد

11- محمد بن شاذان ابن نعيم گويد مردي از اهل بلخ مالي فرستاد با نامه ايکه نوشته نداشت و با انگشت خود در آن چيزيرا که در دل داشت مانند خط دور گردانيده بود و برستاده خود دستور داده بود اين مالرا با اين نامه ببر هر کس داستان مرا بتو گفت و جواب نامه را نوشت مالرا باو بده آنمرد مال بمحل عسکر سرمن راي برده بود و بخانه جعفر رفته بود موضوعرا باو اظهار کرده بود جعفر باو گفته بود تو به بداء معتقدي؟ گفته بود آري باو گفته بود براي رفيق تو بداء حاصل شده و بتو دستور داده که اين مال را بمن بدهي فرستاده گفته بود اين جواب مرا قانع نميکند از نزد او بيرون آمده بود و ميان



[ صفحه 166]



ياران ما ميگرديد اين رقعه براي او صادر شد اين مال از خطر گذشته بالاي صندوقي بوده است که دزد وارد خانه شده و هر چه در صندوق بوده برده اين مال سالم مانده و جواب نامه درن همان رقعه نوشته شده بود و باو برگشت چنانچه انگشت خود را دور دادي التماس دعا داشتي و خدا براي تو چنين و چنين کند

12- محمد بن صالح گويد باداشا که بزندان عبد العزيز افتاد من به آن حضرت نوشتم که درباره او دعا کند، و از او اجازه خواستم که کنيزيرا براي فرزند انتخاب کنم جواب رسيد آن کنيز را براي فرزند انتخاب کن و خدا هر چه خواهد ميکند و زنداني آزاد ميشود گويد آن کنيز را هم بستر خود کردم زائيد و مرد و همانروز که توقيع رسيد زنداني هم آزاد شد گويد ابوجعفر براي من بازگفت که خدا بمن فرزندي داد و من باو نوشتم و اجازه خواستم که روز هفتم يا هشتم او را ختنه کنم جوابي بمن نداد و روز هشتم آن نوزاد مرد و من از مرگش باو خبر دادم بمن جواب رسيد که ديگري و ديگري بجاي او ميايد و نامشرا احمد بگذار و بعد از احمد جعفر و چنانچه فرموده بود شد، گفت با زني محرمانه ازدواج کردم و چون دخول کردم آبستن شد و دختري زائيد و غمگين شدم و حوصله ام تنگ شد باو نوشتم شکايت کردم از اين موضوع جواب وارد شد که بزودي از آن کفايت ميشوي چهار سال زنده بود و مرد و بمن نامه رسيد که خدا صابر است و شما شتابزده ايد، گويد چون خبر مرگ بن هلال لعنه الله رسيد، شيخي نزد من آمد و گفت آن کيسه که نزد تو است بيرون آور من او راه براي او بيرون آوردم، او رقعه درآورد که در آن نوشته بود و اما آنچه راجع بصوفي ظاهرساز نقل کردي يعني هلالي خدا عمرش را بريد و پس از مرگش رسيد اين مضمون او بما سوء قصد داشت و ما صبر کرديم بر او و خداي تعالي به نفرين ما عمرش را قطع کرد



[ صفحه 167]



13- فضل يماني گويد من به سرمن راي رفتم يک کيسه براي من بيرون آمد که در آن چند اشرفي و دو جامه بود آنرا برگردانيدم و با خود گفتم من نزد آنها اين مقام را دارم عزت نفس مرا گرفت و بعد از آن پشيمان شدم و نامه اي نوشتم و از آن عذر خواستم و استغفار کردم و در خلوت با خود ميگفتم بخدا اگر آن کيسه بمن برگردد باز نکنم و از آن خرج نکنم تا آنرا نزد پدرم برم او از من بدان داناتر است، بکسي که آنرا از من دريافت کرد هيچ اشاره اي نشده بود و مرا هم نهي نکرده بود از رد آن در اينجا نامه اي بمن رسيد که نوشته بود رسول خطا کرده است که آنرا اعلام نداشتي ما بسا اينکار را با دوستان خود مينمائيم و بسا خود آنها از ما خواهش ميکنند و مقصود از آن تبرک است و بمن اعلام شد که در رد احسان ما خطا کردي و از خداي عز و جل آمرزش طلب که تو را ميامرزد و اگر قصد تو اينست که بوجه ماخوذ دست نزني و در راه خرج نکني ما آنرا از تو دريغ کرديم ولي آن دو جامه براي تو لازمست که در آنها محرم شوي. گويد درباره دو موضوع باو نامه نوشتم و موضوع سومي هم در نظرم بود و ننوشتم و با خود گفتم شايد بدش آيد، جواب آن دو معني رسيد و جواب موضوع سوم هم که ننوشته بودم در ضمن آن بود مقداري طيب خواستم در يک بسته سفيد برايم فرستاد و در محمل با من بود، در عسفان شترم رم کرد و محمل را انداخت و هر چه در آن بود پاشيده شد من همه کالاي خود را جمع کردم آن بسته مفقود شد و هر چه کوشش کردم نيافتم تا يکي از همراهان گفت براي چه اين قدر جستجو ميکني؟ گفتم بسته اي همراهم بوده؟ گفت چه در آن بوده؟ گفتم هزينه ام. گفت من ديدم کسي آنرا برد و



[ صفحه 168]



از آن پرسش کردم تا نوميد شدم، چون بمکه رسيدم و جامه دان خود را گشودم اول چيزيکه از آن پديد شد همان بسته طيب بود با آنکه آن بسته در جامه دان نبود و بيرون از آن در ميان محمل بود و با اثاث از آن بيرون ريخته بود. گويد در بغداد از طول اقامت دلتنگ شدم و با خود گفتم ميترسم امسال نه بحج برسم و نه بخانه خود برگردم و رفتم نزد ابوجعفر تا جواب نامه ايکه بوسيله او نوشته بودم دريافت کنم گفت برو در فلان مسجد و مردي ميايد آنجا و هر حاجتي داري بتو خبر ميدهد، ميگويد رفتم در آن مسجد، در آنجا بودم که مردي وارد شد و چون مرا ديد سلام کرد و خنديد و گفت مژده باد که تو امسال بحج ميروي و سالم بخانواده خود بر ميکردي انشاء الله. گويد نزد ابن وجنا رفتم که از او خواهش کنم براي من شتري کرايه کند و هم کجاوه اي فراهم کند، ديدم بدش آمد و بعد از چند روز او را ديدم و گفت چند روز است که من دنبال تو ميگردم و بي سابقه گفت بمن نوشته و دستور داده که شتر براي تو کرايه کنم و هم کجاوه اي انتخاب کنم حسن براي من باز گفته که در اين سال بده دليل مطلع شده بود الحمد لله رب العالمين.

14- علي بن محمد شمشاطي فرستاده جعفر بن ابراهيم يماني گويد من در بغداد اقامت داشتم و کاروان يمنيها آماده مسافرت شد من نوشتم و از ناحيه اجازه مسافرت با آنها را خواستم، جواب بيرون آمد که با آنها بيرون مرو که براي تو در اين مسافرت خيري نيست در کوفه اقامت کن کاروان آنها بيرون رفت و بنو حنظله بر آنها تاخت و آنرا غارت کردند. گويد بار ديگنر نوشتم و اجازه خواستم که از راه آب مسافرت کنم جواب آمد مکن، در آن



[ صفحه 169]



سال هر کشتي سفر کرد کشتيهاي دزدان راهش را گرفتند و غارتش کردند. گويد من بمحله عسکر براي زيارت رفتم وقت مغرب در مسجد جامع بودم که غلامي نزد من آمد و گفت برخيز، گفتم من کيستم و براي کجا برخيزم؟ بمن گفت تو علي بن محمد فرستاد جعفر بن ابراهيم يماني هستي برخيز برويم منزل، هيچکدام از اصحاب ما ورود مرا نميدانست من با او بمنزلش رفتم و اجازه خواستم از داخل او را زيارت کنم بمن اجازه داد.

15- رجاء مصري گويد بعد از وفات امام يازدهم من دو سال براي جستجوي از امام بيرون شدم و چيزيبدست نياوردم در سال سوم موقعي که در مدينه بودم و دنبال فرزند امام يازدهم ميگرديدم و ابو غانم از من خواسته بود که شام را نزد او بخورم و من نشسته بودم و فکر ميکردم و با خود ميگفتم اگر چيزي بود بعد از سه سال معلوم ميشد بناگاه هافتي که او را نديدم و آوازش را شنيدم ميگفت اي نصر بن عبد الله بگو شما که برسول خدا (ص) ايمان داريد آيا او را ديديد. نصر گويد من خودم هم نام پدرم را نميدانستم براي آنکه من در مدائن متولد شده بودم و پدرم مرده بود نوفلي مرا با خود بمصر برده بود و در آنجا بزرگ شده بودم گويد چون اين آواز را شنيدم برخاستم و دويدم و ديگر بخانه ابو غانم هم نرفتم و راه مصر را در پيش گرفتم. گويد دو مرد مصري راجع بدو فرزند خود نوشته بودند و التماس دعا کرده بودند جواب رسيد اما تو ايفلاني خدا اجرت بدهد و براي ديگري دعا کرده بود و پسر آنکه بوي تسليت گفته بود مرد

16- ابو محمد وجنايي گويد چون کار مردم پريشان شد و آشوب برخاست من تصميم گرفتم هشتاد



[ صفحه 170]



روز در بغداد بمانم شيخي نزد من آمد و گفت بشهر خود برگرد من بناخواه از بغداد بيرون آمدم و بسرمن راي که رسيدم قصد کردم آنجا بمانم چون بمن خبر رسيده بود که در بلد شورش است، من هنوز بمنزل نرسيدم بوده که همان شيخ آمد و نامه اي از کسان من آورد که نوشته بودند بلدا من شده و شورش برطرف گرديده و رفتن مرا خواسته بودند

17- محمد بن هارون گويد مبلغ پانصد اشرفي از مال امام قائم نزد من بود و يکشبي که طوفان و ظلمت بغداد را فرا گرفته بود در بغداد بودم و در هراس سختي افتادم و در انديشه ديني که در عهده دارم فرو رفتم و با خود گفتم چند دکان دارم که بپانصد اشرفي خريدم آنها را بحضرت قائم واميگذارم گويد کسي آمد و آن دانها را بحساب حضرت از من تحويل گرفت با آنکه نه بکسي گفته بودم و نه به زبانم آمده بود

18- ابوالقاسم بن ابي حليس گويد من عادت داشتم هر شب نيمه شعبان بزيارت امام حسين ميرفتم يکسال پيش از شعبان در سرمن راي محل عسکر بودم و قصد داشتم که شعبان را بزيارت نروم و چون شعبان رسيد گفتم عادت زيارت خود را ترک نميکنم و براي زيارت بيرون شدم و هر وقت من بمحل عسکر براي زيارت ميرفتم با نامه يا رقعه اي ورود خود را بانها اطلاع ميدادم ولي ايندفعه به ابوالقاسم حسن بن احمد وکيل سپردم که ورود مرا بانها اطلاع ندهد تا اين زيارت من خالصانه باشد گويد ابوالقاسم تبسم کنان نزد من آمد و گفت اين دو اشرفي را براي من فرستادند و گفته اند آنها را بحليسني بده و بگو هر کس در کار خداي عز و جل باشد خدا در کار او است.



[ صفحه 171]



گويد در سرمن راي سخت بيمار شدم که از خود ترسيدم و نوره کشيدم و آماده مرگ شدم براي من يک صفوفي آوردند که بنفشه داشت و دستور رسيد که آن را بکارم برم هنوز تمام نشده بود که از بيماري خود بحال آمدم و الحمد لله رب العالمين گويد يک بدهکاري داشتم مرد و نوشتم و اجازه خواستم که نزد ورثه او بروم که در واسط بودند و بگويم آمدم تسليت گويم شايد بحق خود برسم بمن اجازه نداد دوباره نوشتم و اجازه نرسيد ولي بعد از دو سال بدون سابقه نوشته آمد که نزد آنها برو من نزد آنها رفتم و بحق خود رسيدم ابوالقاسم گويد ابو رميسس ده اشرفي بوسيله حاجز فرستاده بود و حاجز فراموش کرده بود آنرا برساند بمن نوشتند که بايد اشرفيهاي ابو رمسيس برسد چون سابقه گويد هرون بن موسي از فرات چيزهائي نوشته بود و بي مرکب نوشته بود و دعا خواسته بود براي دو برادرزاده اش که زنداني بودند. جواب نامه اش رسيد و درباره آن زنداني دعا شده بود گويد مردي از رئيس حميد نوشته بود و براي چنين خود دعا خواسته بود که (پسر باشد) جواب رسيد دعا درباره حمل بايد پيش از چهار ماه باشد و زود است که دختري زايد و چنانچه فرموده بود واقع شد گويد محمد بن محمد بصري نوشته بود که دعا کند براي آنکه دخترانش کفالت شوند و حج روزي از گردد و مالش باو برگردد جواب رسيد که حوائجش رواست در همان سال حج رفت و چهار تن از دخترانش مردند و او شش دختر داشت و مالش برگشت گفت محمد بن يزداد نوشت و دعا درباره پدر و مادرش خواهش کرد جواب رسيد خدا ترا و پدر و مادرت را آمرزيده و خواهر متوفانت که ملقب بکلکي بود آمرزيد و او زني صالحه بود که بيک زارعي شوهر کرده بود من نوشتم براي فرستادن پنجاه اشرفي از عده اي از مومنين که ده اشرفي آن از دختر عمويم که



[ صفحه 172]



بچيزي ايمان نداشت و نامشرا در آخر و تفصيلات نوشتم و بدين وسيله خواهش کردم که براي او دعا کند جواب راجع بفصلهاي مومنين رسيد که خدا از آنها قبول کند و بانها احسان کند و بتو اجر دهد و براي دختر عمم هيچ دعا نکرده بود گويد باز اشرفيهائيکه از جمعي مومنين بود فرستادم و مردي بنام محمد بن سعيد چند اشرفي داد و آنها را عمدا بنام پدرش فرستادم که هيچ عقيده بدين خدا نداشت و وصول آن بنام خود محمد رسيد گويد در همين سال که اين دليل آشکار شد هزار دينار طلا با خود بردم که ابوجعفر فرستاده بود و ابوالحسن محمد بن محمد خلف و اسحق بن جنيد هم با من بودند، ابو الحسن خورجين ها را بخانه برد تا براي ما سه راس الاغ کرايه کند و چون به قاطول (موضعي کنار دجله) رسيد الاغي وجود نداشت من به ابي الحسين گفتم آن خرجيني که پولها در آنست بردار و با قافله برو تا من بمانم بلکه يک الاغي براي اسحق بن جنيد فراهم کنم که سوار شود زيرا او پيرمرد است من براي او الاغي کرايه کردم و حير (قصري بوده در سرمن راي و آغل و غرقگاه را هم گويند) موقعي که بسرمن راي رسيده بود، من با او راه ميرفتم و باو ميگفتم حمد خدا را بر اين عقيده که تو داري گفت آرزومندم که اين روش ما بپايد، ما بسرمن راي رسيديم و آنچه همراه داشتيم تحويل داديم، وکيل آن را در حضور من تحويل گرفت در کيسه گذاشت و با غلام سياهي فرستاد و چون عصر شد يک بسته کوچکي براي ما آورد چون صبح شد ابو القاسم با من خلوت کرد و ابو الحسن و اسحق پيش افتادند ابو القاسم گفت غلامي که آن بسته کوچک را آورد چند درهم هم براي من آورد بواسطه بده که بسته کوچک را آورده من آنها را از او گرفتم و چون از در خانه بيرون آمدم ابو الحسين پيش از آنکه سخني بگويم يا بداند که با من



[ صفحه 173]



چيزيست. براي آن خريکه با تو است من آرزو دارم که از طرف او چند درهمي بيايد تا بدان تبرک جويم و همچنين بود سال اول که من با تو در عسکر بودم گفتم بگير خدا بتو داده است و الحمد لله رب العالمين گفت محمد بن کشمر نامه اي نوشت و خواهش کرد که دعا کند که پسرش احمد از بابت ام ولدش آزاد باشد جواب رسيد راجع بصقري خدا براي تو هلال کرد آنرا و با اين عبارت اعلام کرد که کنيه اش ابو الصقر است گويد ابن بشير از غنائم ابو سعيد هندي حکايت کرده و جمعي هم بوسيله محمد بن محمد اشعري از همان غانم حکايت کرده اند که من با پادشاه هند در کشمير داخلي بودم - ترجمه باقي اين روايت در حديث ششم باب که قائم عليه السلام را مشاهده کردند عينا گذشت و در اين جا تکرار شده است



[ صفحه 174]



19- محمد بن اسحق اشعري گويد من يکزني از کنيزکان آزاد شده داشتم و مدتي بود او را متارکه کرده بودم نزد من آمد و گفت اگر مرا طلاق دادي بگو باو گفتم تو را طلاق ندادم و آنروز با او هم بستر شدم و بعد از چند ماه بمن نوشت که آبستن هستم من: 1 - درباره او و گفتارش



[ صفحه 175]



2- درباره خانه ايکه دامادم براي حضرت حجت عليه السلام وصيت کرده بود و درخواست کردم آن را بمن بفروشد و پولشرا باقساط بگيرد جواب رسيد درباره خانه خواهشت برآورده است ولي نام آن زن و حمل او را نياور، خون آن زن هم بعد بمن نوشت که دروغ نوشته بود و آن حمل اصلي نداشته

20- ابو علي نيلي گويد ابوجعفر آمد و مرا بعباسيه برد و در ويرانه کشاند و نامه اي درآورد و براي من خواند در آن نامه حوادث و فجائعي بود که براي خانه امام يازدهم پيش آمد ميشد بود، در ضمن نوشته بود که فلانه را مقصود ام عبد الله بوده است موي او را بگيرند و او را بيرون کشند و به بغداد فرود برند و پيش خليفه بنشيند و مطالبي ديگر هم داشت بمن گفت آنها را حفظ کن و اصل نامه را پاره کرد و اين مدتي پيش از وقوع آن حوادث بود.

21- ابو جعفر مروزي از جعفر بن عمرو روايتکرده است که گويد در زمان حيات مادر امام يازدهم با جمعي بمحل عسکر رفتيم و رفقا نامه اي نوشتند بنام هر شخصي اجازه خواستند که از درون خانه زيارت کنند، من گفتم نام مرا ننويسيد من اجازه نمي خواهم، جواب رسيد همه اجازه داريد و آن هم که ابا داشت اجازه دارد.

22- گويد ابوالحسن جعفر بن احمد گفت که ابراهيم بن محمد فرج رخجي درباره مطالبي نامه نوشت و درباره نوزاديکه داشت نامش را چه بگذارد، جواب همه مطالب او داده شده و جوابي راجع بفرزندش نرسيد که نامش چه باشد و آن فرزند مرد و الحمد لله رب العالمين گويد ميان جمعي از اصحاب مادر مجلسي سخني درباره موضوعي رد و بدل شد و بيکي از آنها جميع



[ صفحه 176]



شرح ماجراي را نوشت که در آن مجلس اتفاق افتاده بود.

23- عاصمي باز گفته است که مردي در انديشه بود براي آنکه حق لازم صاحب الزمان را به که برساند و دلتنگ شده بود آواز هاتفي را شنيد که گفت آنچه با تو است بحاجز بپرداز گويد ابو محمد سروي بسرمن راي آمد و با او مالي بود بدون سابقه نامه اي براي وي بيرون آمد که درباره ما شکي نيست و درباره کسي که قائم مقام ما است آنچه با خودداري بحاجز رد کن

24- گويد ابوجعفر بمن باز گفت که ما با يکي از موثقين از برادران خود چيزي بمحل عسکر بفرستاديم آن مرد تعمد کرده بود و نامه اي هم با آنچه داشت ضميمه کرده بود و آن نامه بيجواب باو برگشته بود

25- ابو عبد الله حسين بن اسمعيل کندي گفت که ابو طاهر بلالي بمن گفت آن توقيع و دستخطي که از امام يازدهم ابو محمد براي من آمده درباره جانشين بعد از او در خانه خود بياورد، من گفتم خواهش دارم لفظ آن دستخط را براي من استنساخ کني او ابو ظاهر را از خواهش من خبردار کرد گفت او را نزد خودم بياور تا وسائط ميان من او ساقط گردد و دستخطي از امام يازدهم دو سال پيش از وفاتش بمن رسيد که از جانشين خود بمن خبر داده بود. پس سه روز بعد از وفاتش دستخطي رسيد که مرا باين مضمون خبر داد خدا لعنت کند کسانيکه حقوق اولياء خدا را منکرند و مردم را بدوش خود سوار ميکنند و الحمد له کثيرا.

26- گويد جعفر بن حمدان نامه اي نوشت و اين مسائل برايش بيرون آمد: من کنيزي براي خود تحليل کردم و با او شرط کردم که از او اولاد نخواهم و او را الزام بسکونت در منزل خود نکنم چون مدتي گذشت بمن گفت آبستنم باو گفتم چگونه آبستن شدي با آنکه من از تو



[ صفحه 177]



تو اولاد نخواستم سپس مسافرت کردم و برگشتم و پسري زائيده بود من او را منکر نشدم مخارج و اجرت او را قطع نکردم، من مزرعه اي دارم که پيش از آنکه اين زن را بگيرم آن را مورد وصايا و سهم اولادم قرار دادم و شرط کرده ام که تا زنده ام کم کردن و زياد کردنش با خودم باشد اکنون اين فرزند را زائيده و در وقف موبد پيش وارد نيست، من وصيت کردم که اگر مردم تا صغير است خرج او را بدهند و چون کبير شد از مجموع اين مزرعه دويست اشرفي باو بدهند و ديگر براي او و نسلش بعد از دريافت اين مبلغ حقي در وقف نباشد اکنون راي شما را اعزک الله در موضوع اين فرزند براي ارشاد خود خواستارم و امتثال مينمايم و التماس دعا براي عافيت و خير دنيا و آخرت دارم جواب: مرديکه کنيز را بر خود حلال کرده و با او شرط کرده که فرزندش را نخواهد و پاک است آن خدائيکه در قدرت خود شريکي ندارد اين شرط با کنيز شرط بر خدا است عز و جل اين شرط تحت اختيار نيست و از وجود فرزند بطور اطمينان نميشود جلوگيري کرد و با اينکه اين شرط را کرده و ترديدي در ميان آمده و موعد و مدتي که در آن فرزند آمده است معين نيست تا آنکه باين قرينه وضع او معلوم شود در اينصورت الحاق فرزندي بيزاري جست و بر کنار شد و اما راجع باينکه وصيت کند دويست دينار باو بدهند و خودش و نسلش حقي بوقف نداشته باشند اختيار با او است و مال مال او است و هر چه خواسته عمل کرده است ابوالحسن گويد چون حساب دقيق کردند فرزند روي حساب صحيح بدنيا آمده بود گويد در نسخه ابوالحسن همداني يافتم نامه شما (تبارک الله) بمن رسيده و نامه اي که فرستاده بوديد



[ صفحه 178]



27- علي بن محمد صيمري نوشته بود و کفني خواسته بود و جواب رسيده بود که در سال هشتاد يا هشتاد يک بدان محتاج است و در آن وقتيکه معين کرده بود وفات کرد و چند ماه پيش از مرگش کفن براي او فرستاده شده بود

28- احمد بن ابراهيم گويد من شرفياب حضور حکيمه دختر محمد بن علي (امام نهم) خواهر ابو الحسن عسکري (امام دهم) گرديدم سال دويست و شصت و دو بود و در مدينه بودم و از پشت پرده با او سخن گفتم و از دين وي پرسيدم کسي که بايد امام بداند براي من نام برد و بمن گفت فلان پسر حسن عسکري عليه السلام نام او را گفت، گفتم قربانت او را معاينه کردي يا خبر او را شنيدي گفت خبر او را از امام يازدهم شنيدم و براي مادرش نوشته بود، گفتم آن مولود کجا است؟ گفت پنهانست گفتم شيعه بکه مراجعه کنند؟ گفت بجده او مادر امام يازدهم، گفتم وصيت خود را بزني واگذاشته؟ گفت پيروي از حسين بن علي بن ابيطالب (ع) کرده است زيرا حسين بن علي بحسب ظاهر وصاياي خود گفت را بخواهرش زينب دختر علي بن ابيطالب (ع) سپرد براي پنهان کردم امامت پسرش علي بن الحسين سپس فرمود شما مردمي هستيد مطلع از اخبار آيا در روايات بشما نرسيده است که نهمين فرزند حسن (ع) زنده است و ميراثش تقسيم ميشود

29- ابو جعفر محمد بن علي اسود گفت من اموالي که وقف امام بود به ابو جعفر محمد بن عثمان



[ صفحه 179]



عمري ميرسانيدم يکروز در اواخر عمرش که دو ساله سال پيش از وفاتش بود بعضي از اموال نزد او بردم بمن دستور داد که آنرا به ابوالقاسم روحي بپردازم و از او مطالبه قبوض کردم به ابو جعفر شکايت کرد و او دستور داد که قبض از او نخواهم و گفت هر چه بدست ابوالقاسم برسد بدست ما ميرسد بعد از اين اموال را نزد او ببر و از او مطالبه قبض مکن مصنف اين کتاب گويد دليلي که از اينحديث استفاده ميشود اينستکه ميدانستند چه مقداري حمل شده و محتاج قبض نبوده اند و اين برهبري از طرف خداي عز و جل بوده است

30- محمد بن علي اسود گويد ابو جعفر عمري براي خود قبري کنده بود و با تخته ساخته بود من درباره اين از وي پرسش کردم، گفت من مامور شدم که کار و بار خود را جمع کنم و دو ماه بعد از آن مرد

31- محمد بن علي اسود گويد يکسالي از سالها زني جامه اي بمن داد و گفت آنرا نزد عمري ببر و آن را با جامه هاي بسياري نزد عمري بردم و چون بغداد رسيدم دستور داد همه را به محمد بن عباس قمي تحويل بدهم همه را باو تسليم کردم جز جامه همان زن عمري کسي نزد من فرستاد و دستور داد که جامه آن زنرا هم باو بده بعد از آن باو گفتم که زني جامه اي بمن داد و لي هر چه گرديدم آن را نيافتم، گفت غم مخور بعد آن را خواهي يافت و بعد آن را يافتم و صورت جامه هائيکه برده بود نزد عمري نبود



[ صفحه 180]



32- محمد بن اسود گويد علي بن حسين بن موسي بن بابويه ره بعد از مرگ محمد بن عثمان عمري از من خواهش کرد که از ابو القاسم روحي بخواهم که از مولاي ما صاحب الزمان (ع) بخواهد درباره او دعا کند که خدا پسري باو عطا کند، گويد از او خواهش کردم و آن را بامام رسانيد و پس از سه روز خبر داد که براي علي بن الحسين دعا کرد و بزودي خداي عز و جل باو پسر با برکتي بدهد که سودمند باشد و بعد از او هم اولادي باشد

ابوجعفر محمد بن علي اسود گويد من براي خود درخواست کردم که دعا کند خدا پسري بمن روزي کند جوابي بمن نداد و گفت راهي ندارد گويد در آن سال براي علي بن الحسين پسرش محمد بن علي متولد شد و بعد از او هم اولاد ديگري و براي من پسري نيامد مصنف اين کتاب گويد بسياري از اوقات ميسد که محمد بن علي اسود (رض) مرا ميديد که به مجلس درست استاد خود محمد بن احمد بن حسن بن وليد ميرفتم و در کتب علم و حفظ آنها اشتياق داشتم و بمن ميگفت اين رغبت در علم و تحصيل از تو عجب نيست زيرا تو بدعاي امام عليه السلام بدنيا آمدي

33- احمد بن ابراهيم بن مخلد گويد من در بغداد بحضور مشايخ رسيدم و شيخ ابو الحسن علي بن محمد سمري قدس الله روحه بدون سابقه بمن گفت خدا علي بن حسين بن موسي بن بابويه قمي را بيامرزد، گويد مشايخ آن روز را تاريخ برداشتند و خبر رسيد که در همان روز مرده است و بعد از آن



[ صفحه 181]



ابو الحسن سمري ره در نيمه شعبان سال سيصد و بيست و هشت از دنيا رفت

34- جعفر بن احمد بن متيل گويد در حال احتضار ابوجعفر محمد بن عثمان عمري من بالاي سرش نشسته بودم با او سوال و جواب ميکردم و با او صحبت ميداشتم و ابو القاسم حسين بن روح (رض) پائين پايش نشسته بود پس بمن متوجه شد و گفت من دستور دادم که به ابوالقاسم حسين بن روح وصيت کنم گويد من از بالاي سرش برخاستم و دست ابوالقاسم را گرفتم و بجاي خودم نشانيدم و خودم پائين پاي او رفتم.

35- محمد بن متيل بما گزارش داد و گفت زني بود زينب نام از اهل آبه و همسر محمد بن عبديل آبي بود و سيصد اشرفي همراه داشت و نزد عمويم جعفر بن احمد بن متيل رفت و گفت من ميخواهم اين مال از دست خودم بدست ابي القاسم بن روح برسد، گويد مرا با او فرستاد تا ترجمان او باشم، چون خدمت ابي القاسم (رض) رفتيم با زبان فصيح باو خوش آمد گفت و زينب باو گفت چوني چونا چويدا گواندا چون هسته و معنايش اينست که حالت چطور است و چگونه هستي و دخترانت چطورند؟ گويد من اين عبارترا ترجمه نکردم و مال را تحويل داد و برگشت.

36- علي بن محمد بن متيل گويد عمويم جعفر بن احمد گفت که ابوجعفر محمد بن عثمان سمان معروف به عمري (رض) مرا خواست و چند جامه راه راه با کيسه اي ريال نقره بمن داد و گفت لازمست هم اکنون خودت بواسط بروي و اينها که بتو دادم باول کسي که موقع بالا رفتن تو از مرکب بشط در واسط تو را برخورد کرد بدهي، گويد مرا از اين ماموريت اندوه سختي درگرفت، گفتم چون مني را بچنين ماموريتي ميفرستند و اين چيز اندک و ناقابل را با او روانه ميکنند گويد من به واسط گرفتم و از مرکب



[ صفحه 182]



بالا رفتم گويد اول کسي که بمن برخورد کردم از او احوال حسن بن محمد قطاه سيدلاني وکيل وقف را در واسط پرسش کردم، گفت من او هستم تو کيستي؟ گفتم منهم جعفر بن محمد بن متيل هستم که گويد مرا بنام ميشناخت بر من سلام داد و من بر او سلام دادم و همديگر را در آغوش کشيديم و باو گفتم ابوجعفر عمري بتو سلام ميرساند و اين چند جامه و اين کيسه را بمن داده که بشما تحويل دهم گفت حمد خدا را محمد بن عبد الله حائري مرده است و من براهي اصلاح و تهيه کفن او بيرون آمده ام جامه دان را گشود و بناگاه در آن همه لوازم کفن وجود داشت از سر تا سري و پارچه هاي کفن و کافور در کيسه هم کرايه حمالها و اجرت گور کندن بود، جنازه او را تشيع کرديم و من برگشتم.

37- ابو محمد حسن بن يحيي علوي ابن اخي طاهر در خانه خودش که در بغداد سمت بازار پنبه بود بما خبر داد که ابوالحسن علي بن احمد بن علي عقيقي سال دويست و نود و هست ببغداد آمد و نزد علي بن عيسي بن جراح که آن روز وزير بود رفت و درباره مزرعه خود از او خواهشي کرد در جوابش گفت فاميل تو در اين شهر بسيارند و و اگر بخواهيم تقاضاي همه آنها را برآوريم دنباله دارد و جواب مساعدي باو نداد، عقيقي گفت من از کسي خواهش ميکنم که قضاي حاجتم بدست او است علي بن عيسي گفت او کيست؟ گفت خداي عز و جل و خشمناک بيرون آمد، گفت من بيرون آمدم و ميگفتم خدا تسليت بخش هر هالک و جبران هر درديست گويد برگشتم و فرستاده اي از طرف حسين بن روح نزد من آمد و باو حال خود را شکايت کردم، او رفت و بوي گزارش داد و آن فرستاده صد درهم تمام با يک دستمالي براي من آورد و قدري حنوط و چند پارچه کفن و بمن گفت مولايت سلام ميرساند و ميفرمايد هر گاه هم دشمن



[ صفحه 183]



برايت آمد اين دستمال را برويت بکش زيرا آن دستمال مولايت ميباشد و اين دراهم و اين حنوط و اين پارچه هاي کفنرا هم بگير و امشب حاجت خود را بخواه که برآورده است و چون بمصر رفتي محمد بن اسمعيل ده روز پيش از تو بميرد و تو هم بعد از او خواهي مرد و اين حنوط تو است و اينهم کفن تو و اينهم خرج خاک سپرده تو، گويد آنها را گرفتم و حفظ کردم و آن فرستاده برگشت و من دم در مشاغلي انجام ميدادم و در را زدند من بغلامم خير گفتم خير است ببين چه خبر است؟ خير رفت و برگشت اين غلام احمد بن محمد کاتب پسر عموي وزير است، او را نزد من آورد، گفت وزير تو راخواسته و مولايم احمد گفته است سوار شو نزد من بيا گويد من سوار شدم و خيابان و کوچه ها را بريدم و آمدم بخيابان ترازوداران ديدم احمد نشسته و منتظر من است چون مرا ديد دست مرا فشرد و سوار شديم و رفتم خدمت وزير، وزير بمن گفت ايشيخ بتحقيق خدا حاجت تو را برآور دو از من عذر خواست و نوشته هاي با مهر و امضاء بمن داد که تمام بود، گويد من آنها را گرفتم و بيرون آمدم ابو محمد حسين بن محمد بن محمد گويد علي بن احمد عقيقي رحمه الله اينحديث را در نصيبين براي ما نقل کرد و بما گفت اين حنوط بکسي داده نشده مگر بعمه ام فلانه و نام او را نبرد و خبر مرگمرا بمن داده اند و حسين بن روح گفت من مالک مزرعه ميشوم و آنچه خواستم براي من نوشته اند، من برخواستم و سر و چشمانشرا بوسه دادم و گفتم آي آقاي من آن کفن را با حنوط و دراهم بمن بنما گويد پارچه اي کفن را براي من بيرون آورد يک برد حبر حاشيه دار يمن بود و سه پارچه کفن مروي و يک عمامه و حنوط در دستمالي بود و درهمها را شمردم صد عدد بوزن صد درهم بود، گفتم سيدي يکي از آنها



[ صفحه 184]



را بمن ببخش تا انگشتر کنم گفت چطور ممکنست؟ از مال خودهم هر چه خواهي بتو ميدهم گفتم نه از همين ميخواهم و اصرار کردم و سر و چشمش را بوسيدم يکدرهم بمن داد و آن را در دستمالي پيچيدم و در آستينم گذاشتم و چون بکاروانسرا رفتم جامه دانيکه همراهي بود باز کردم و دستماليکه آن درهم درآن بسته بود در جامه دان گذاشتم و کتب و دفاتر خود را روي آن نهادم و چند روزي اقامت کردم و آمدم دنبال آندرهم ديدم آن دستمال بسته است و درهمي در آن نيست، وسواس مرا گرفت و رفتم خانه عقيقي و بغلامش خير گفتم ميخواهم خدمت شيخ برسم مرا نزد او برد. بمن گفت چکار داري؟ گفتم درهميکه بمن عطا کردي دربسته نيست جامه دان خود را خواست و درمها را درآورد و شمرد و صد درهم بود در عدد و وزن با من هم کسي نبود که مورد بدگماني باشد من باز خواهش کردم که آن را بمن باز دهد و نپذيرفت سپس بمصر رفت و مزرعه را گرفت و محمد بن اسمعيل ده روز پيش از او مرد و چنانچه گفته شده بود و سپس او مرد و در آن پارچه کفن که باو داده بودند کفن شد.

38 - احمد بن ابراهيم گويد من خدمت حکيمه خواهر امام دهم رفتم در مدينه بودم و از پشت پرده با او سخن گفتم و از دين وي پرسيدم کسي که بايد امام بداند براي من نام برد و بمن گفت فلان پسر حسن عسکري عليه السلام نام او را گفت، گفتم قربانت او را معاينه کردي يا خبر او را شنيدي گفت خبر او را از امام يازدهم شنيدم و براي مادرش نوشته بود، گفتم آن مولود کجا است؟ گفت پنهانست گفتم شيعه بکه مراجعه کنند؟ گفت بجده او مادر امام يازدهم، گفتم وصيت خود را بزني واگذاشته؟ گفت پيروي از حسين بن علي بن ابيطالب (ع) کرده است زيرا حسين بن علي بحسب ظاهر وصاياي خود گفت را بخواهرش زينب دختر علي بن ابيطالب (ع) سپرد براي پنهان کردم امامت پسرش علي بن الحسين سپس فرمود شما مردمي هستيد مطلع از اخبار آيا در روايات بشما نرسيده است که نهمين فرزند حسن (ع) زنده است و ميراثش تقسيم ميشود

39- محمد بن ابراهيم بن اسحق طالقاني ره گويد من خدمت شيخ ابوالقاسم حسين بن روح قدس الله روحه بودم با جمعي که علي بن عيسي قصري با آنها بود مردي باو رو کرد و گفت من ميخواهم از شما چيزي بپرسم فرمود بپرس هر چه خواهي آن مرد گفت بمن بگو حسين بن علي (ع) ولي خدا بود؟



[ صفحه 185]



گفت آري گفت بگو بدانم قاتلش دشمن خدا بود؟ گفت آري آن مرد گفت رواست که خداي عز و جل دشمن خود را بر دوست خود مسلط سازد، ابو القاسم بن روح باو گفت آنچه من بتو ميگويم بفهم: بدانکه خداي عز و جل مردم را با مشاهده ديدار طرف خطاب نميسازد و روبرو بانها سخن نميگويد ولي خداي جل جلاله رسولاني از جنس و صنف خودشان بر آنها مبعوث ميکند که مانند آنها بشرند و اگر رسولاني غير از جنس بشر و بصورت ديگر بر آنها فرستد از او بگريزند و از او نپذيريند چون رسولان خدا نزد آنان آمدند و از جنس خود آنها بودند طعام ميخوردند و در بازارها ميگرديدند باز هم گفتند شما چون ما بشر هستيد و از شما نپذيريم تا معجزه اي بياوريد که ما آن را نتوانيم آورد و بدانيم که شما از ميان ما اختصاص برسالت خدا داريد بعمليکه ما بر آن توانائي نداريم و خدا براي آنها معجزاتي قرار داد که بشر از آنها عاجز است يکي از آنها بعد تبليغ دعوت طوفان آورد و همه کسانيکه طغيان و تمرد کرده بودند غرق کرد و يکيرا در آتش انداختند و آتش بر او سرد و سلامت شد و يکي از ميان سنگ خارا ماده شتر بيرون آورد و از پستانش شير روان کرد و براي يکي دريا شکافت و از سنگ چشمه ها روان گرديد وعصاي خشک او اژدهائي شد که سحر آنها را بلعيد و يکي از آنها کور و برص دار را بهبود کرد و باذن خدا مرده را زنده کرد و از آنچه ميخوردند و در خانه هاي خود ذخيره ميکردند به آنها خبر ميداد و براي يکي از آنها ماه شکافت و جانداراني چون شتر و گرگ با او سخن گفتند چون اينکارها را کردند و خلق از آنها عاجز بودند و نتوانستند مانند آن را بياورند خداي عز و جل از لطفي



[ صفحه 186]



که ببندگانش دارد و حکمت خود مقدر کرد که پيغمبران با اين قدرت و معجزات خود گاهي غالب باشند، گاهي قاهر و گاهي مقهور و اگر خدا در همه حال آنها را غالب و قاهر مينمود و گرفتاري نداشتند و خواري نميديدند: 1 - مردم در برابر خداي عز و جل آنها را مي پرستيدند 2 - فضيلت صبرشان بر بلا و محنت و امتحان شناخته نميشد ولي خداي عز و جل اخوال آنها را در اين باره چون ديگران قرارداد تا در حال محنت و گرفتاري صبر کنند و در حال عافيت و غلبه بر دشمن شکر کنند و در هر حال متواضع باشند و گردن فرازي و تکبر نورزند و مردم بدانند که آنها هم معبودي دارند که او آفريننده و مدبر آنها است و او را بپرستند و از رسولان او فرمانبرند و حجت خدا درباره کسانيکه حسد آنها را فرا برد و ادعاي خدائي آنها کند يا از طرف ديگر عناد ورزد و مخالفت و عصيان کند و منکر دستوراتي شود که انبياء و رسل آوردند تمام گردد تا هر کس هلاک شود از روي بينه باد و هر کس زنده هدايت شود از روي بينه باشد محمد بن ابراهيم بن اسحق گويد فردا دوباره خدمت شيخ ابوالقاسم رفتم و با خود ميگفتم آيا آنچه ديروز براي ما گفت از پيش خود گفت بدون پرسش بمن رو کرد و گفت ايمحمد بن ابراهيم اگر از آسمان پرتاپ شوم و مرا پرنده بربايد و باد مرا در دره عميق افکند دوست تر دارم تا در دين خداي عز و جل براي خود از پيش خود چيزي بگويم بلکه اين گفتار من ماخوذ از اصل است و مسموع از امام است صلوات الله و سلامه عليه



[ صفحه 187]



40- محمد بن شاذان بن نعيم گويد نزد من پانصد درهم (اين قسمت اول تکرار است و گذشت) محمد بن شاذان گويد بعد از آن مالي فرستادم و شرح ندادم که از کيست، جواب رسيد اينقدر پول واصل شد، اينمقدارش از کيست و اين مبلغش از کيست گويد ابوالعباس کوفي گفت مالي براي مردي برد که برساند و ميخواست بر دليلي واقف شود جواب رسيد اگر رهبري خواهي رهبري شوي و اگر جويا باشي دريابي مولايت بتو گويد آنچه با خود داري حمل کن آن مرد گويد از آنچه با من بود شش دينار نسنجيده بيرون کردم و باقي را تحويل دادم توقيع رسيد که ايفلاني آن شش دينار نکشيده را که برداشتي وزنش شش دينار و پنج دانک و يک حبه و نيم است آنها را برگردان و چنانچه بود که او فرموده بود

41- خجندي گويد که براي او از صاحب الزمان (ع) دستخطي رسيد بعد از آنکه بسيار گرديد و جستجو کرد و از وطنش مسافرت کرد تا بر او روشن شود که چه بايدش کرد نسخه توقيع اينست هر کس کاوش کند جويا شده هر کس جويا شود او را نشان داده، هر کس او را نشان دهد در خونش همکاري کرده و مشرک شده گويد از جستجو دست کشيد و برگشت از ابوالقاسم بن روح قدس الله روحه حکايت شده است در تفسير حديثي که درباره ابيطالب رسيده که بحساب جمل اسلام آورد و بدستش شصت و شش عدد شمرد که معنايش اله واحد



[ صفحه 188]



جواد ميباشد

42- اسحق بن حامد کاتب گويد در قم مردي معتقد بامامت بزاز بود و شريکي داشت سني مذهب يکجامه خوبي بدست آنها افتاد آن معتقد گفت اين براي مولايم خوبست و سني گفت من مولايت را نميشناسم ولي هر چه خواهي با اين جامه بکن و چون آنجامه بدست امام رسيد آنرا سر تا سر دو نصف کرد و نصفشرا برداشت و نصفشرا رد کرد و گفت ما حاجتي بمال سني نداريم

42- توقيعي راجع بتسليت محمد بن عثمان عمري درباره پدرش رسيد در يک فصلش نوشته بود انا لله و انا اليه راجعون تسليم امر اوباش و قضايشرا بپسند پدرت با سعادت زندگي کرد و خوش نام مرد خدايش رحمت کند و او را بدوستان و مواليانش برساند و هميشه در کار خود کوشا بود و در آنچه تقرب بخدا بود سعي داشت، خدا رويشرا خرم کند و از لغزش بگذرد. در فصل ديگر - خدا پاداش فراوانت دهد و سر سلامتي نيکوتر سوگوار شدي و ما هم سوگوار شديم جدائيش تو را بهراس انداخت و ما را هم بهراس افکند خدا او را در بازگشتش خرسند کند، از کمال سعادت او است که خداي عز و جلش فرزندي چون تو روزي کرده است که پس از وي جانشينش باشد و در کار او قائم مقام او گردد و براي او طلب رحمت کند و من گويم حمد خدا را که دلها بمنزلت تو خوش است و بدانچه خدا براي تو و درباره تو مقرر کرده خدايت يار باشد و توانائي بخشد و تاييد کند و توفيق دهد و براي تو دوست و نگهبان و رعايت کننده و کافي و معين باشد.



[ صفحه 189]