کساني که قائم را ديدار کرده و با وي تکلم کرده اند
محمد بن حسن کرخي گويد از ابوهرون که يکي از اصحاب ما بود شنيدم ميگفت من صاحب الزمان را ديدم رويش مانند ماه شب چهارده ميدرخشيد و بر نافش موئي چون خط روئيده بود، جامه را از او برداشتم ختنه شده بود درباره آن از امام يازدهم پرسيدم فرمود چنين متولد شده است و ما هم چنين متولد شديم ولي تيغ بر آن ميکشيم براي مراعات سنه اسلام
[ صفحه 109]
2- معاويه بن حکيم و محمد بن ايوب بن نوح و محمد بن عثمان عمري گويند ابو محمد حسن بن علي (ع) پسرش را در منزل خودش با حضور چهل نفر از ماها بما نمود و فرمود اينست امام شما بعد از من و خليفه من بر شما او را اطاعت کنيد و بعد از من در دين خود اختلاف نکنيد تا هلاک شويد آگاه باشيد که بعد از امروز او را نخواهيد ديد، گويد ما از حضورش بيرون آمديم چند روزي نگذشت که ابو محمد درگذشت
3- عبد الله بن جعفر حميري گويد بمحمد بن عثمان عمري گفتم من از تو همان سوالي را مي کنم که ابراهيم عليه السلام از پروردگارش کرد وقتي گفت پروردگارا بمن بنما چگونه مرده ها را زنده ميکني گفت مگر ايمان نداري؟ عرض کرد چرا ولي ميخواهم دلم مطمئن شود بمن خبر ده از صاحب الامر که او را ديدي؟ فرمود آري گردني دارد مانند اين و با دست خود اشاره بگردن خود نمود
4- ضوه بن علي عجلي از مرد فارسي که نام او را برد روايت کرده است که گفت رفتم سرمن راي و ملازم آستان خانه امام يازدهم شدم بي آنکه اجازه خواهم مرا خواست چون وارد شدم و سلام کردم فرمود فلاني حالت چونست سپس فرمود بنشين سپس از حال مردان و زناني از خاندانم پرسيد و
[ صفحه 110]
فرمود برايچه آمدي؟ عرض کردم براي اشتياق خدمت شما فرمود در خانه باش، گويد با حذام در خانه او بودم و ميرفتم بازار و حوائج براي آنها ميخريدم و چون در بيروني که محل مردها بود ميامد بدون اذن حضورش ميرفتم. يکروز وارد بيرون شدم و کسي خدمت او نبود در حياط حرکتي از درون اطاق شنيدم بمن فرياد زد در جاي خود باش و قدم بر مدار من جرات نکردم بيرون آيم و نه درون اطاق بروم کنيزي از نزد آنحضرت بيرون آمد و با او چيز سر پوشيده اي بود سپس بمن فرياد کرد وارد شو من وارد شدم آن کنيز را آواز داد و برگشت باو فرمود از آنچه با تو است پرده بردار پرده را از يک بچه سفيد زيبا روئي کنار زد و شکمشرا گشود و بر آن موئي روئيده بود از زير گلو تا ناف سبز رنگ بود و سياه نبود و فرمود اين صاحب الامر شما است سپس باو دستور داد او را برد و من ديگر تا وفات ابو محمد او را نديدم ضوء بي علي گويد بان مرد فارسي گفتم آن وقت که او را ديدي بنظرت چند ساله بود؟ گفت دو ساله، عبدي راوي حديث گويد من بضوء گفتم اکنون تو او را چند ساله ميداني گفت چهارده ساله ابوعلي و
[ صفحه 111]
ابو عبد الله راويان ديگر حديث گويند ما اکنون او را بيست و يکساله ميدانيم
5- اين حديث در باب بعد از حديث ذو القرنين ترجمه شده است و در اينجا مکرر است
6- از غانم ابي سعيد هندي روايت شده است که گفت من در کشمير نزد پادشاه هند بودم ما چهل کس بوديم که اطراف کرسي شاه مي نشستيم، ما تورات و انجيل و زبور را خوانده بوديم و مرجع علم و دانش بوديم يکروز ميان خود درباره محمد (ص) مذاکره کرديم و گفتيم او را در کتب خود يافته ايم و مورد اتفاق قرار گرفت که من در جستجوي وي بيرون آيم و از احوال او بررسي کنم من با مال فراواني از هند بيرون آمدم ترکان راه را بر من بريدند و مرا غارت کردند و بکابل افتادم و از کابل ببلخ رفتم و در آنجا با ابن ابو شوره امير بود نزد او رفتم و مقصد مسافرت خود را باو گفتم و او همه فقهاء و علماء راجع کرد تا با من مناظره کنند من درباره محمد از آنها پرسيدم، گفتند او پيغمبر ما محمد بن عبد الله (ص) بوده است که مرده است، گفتم جانشين و خليفه اش کيست؟ گفتند ابوبکر بود، گفتم نژادش را براي من بگوئيد؟ گفتند از قريش بود، گفتم اين آن پيغمبر نيست آن پيغمبريکه ما در کتب يافته ايم خليفه اش پسر عمش و شوهر دخترش و پدر فرزندانش مي باشد، بامير گفتند اينمرد از شرک خارج شده است و بکفر رافضيان وارد شده گردنشرا بزن، من بانها گفتم من ديني دارم و آنرا از دست ندهم مگر با دليل روشني، امير حسين بن اشکيب را خواست و باو دستور داد که با اينمرد مناظره کن، گفت اينهمه علماء و فقهاء اطراف شما هستند بانها دستور بده با او مناظره کنند گفت چنانچه من بتو ميگويم
[ صفحه 112]
تو با او مناظره کن در خلوت و با او نرمي کن، ابوسعيد گويد با من خلوت کرد من درباره محمد (ص) از او پرسيدم گفت محمد چنانست که آنها براي تو گفتند جز اينکه خليفه او پسر عمش علي بن ابيطالب عبد المطلب است و محمد هم ابن عبد الله بن عبد المطلب است و هم او شوهر دختر او فاطمه و پدر فرزندان او حسن و حسين است، من گفتم اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله و رفتم نزد امير و اسلام آوردم و مرا بحسين نامبرده سپرد و او بمن مسائل اسلامرا آموخت، من باو گفتم که مادر کتب خود يافته ايم که خليفه اي از دنيا نرود جز آنکه خليفه اي بجاي خود گذارد، خليفه علي عليه السلام کي بوده است؟ گفت حسن و بعد ازو حسين و امامان را يک يک شمرد تا رسيد بامام حسن عسکري (ع) و گفت بايد اکنون در جستجوي خليفه او باشي گويد من در جستجوي او بيرون آمدم محمد بن محمد راوي حديث گويد ابو سعيد هندي با ما وارد بغداد شد و گفت رفيقي براي اين موضوع همراه داشته که از اخلاق او خوشش نيامده و او را ترک کرده است گويد در اين ميان که در گردش بودم درباره مقصود خود فکر ميکردم ناگاه يکي آمد و گفت مولاي خود را اجابت کن و مرا دنبال خود از محلي بمحلي برد تا در خانه دباغي وارد کرد و بناگاه ديدم مولايم نشسته است و چون مرا ديد بهندي با من سخن
[ صفحه 113]
گفت و بمن درود فرستاد و مرا از نامم خبر داد و از حال چهل نفر رفقاي من پرسش کرد و هر يکرا بنام خود ياد کرد سپس فرمود ميخواهي امسال با کاروان قم بحج بروي امسال بحج مرو و بخراسان برگرد و سال ديگر بحج رو گويد کيسه زري نزد من انداخت و فرمود اينرا در هزينه خود بگذار، و در بغداد بخانه هيچکس وارد مشو و بدانچه ديدي بکسي اطلاع نده محمد راوي حديث گويد آنسال ما از عقبه برگشتيم و حج نصيب ما نبود و غانم بخراسان برگشت و سال آينده بحج رفت و هدايا براي ما فرستاده و وارد قم نشد و حج کرد و برگشت بخراسان و مرد رضي الله عنه
7- محمد بن شاذان کابلي گويد که من او را نزد ابي سعيد ديدم ميگفت او از کابل براي بررسي و جستجوي دين حق خارج شد و صحت اين دينرا از انجيل دريافته بود و بدان رهبري شد. محمد بن شاذان در نيشابور بمن گفت که باو خبر رسيده بود که باين حدود رسيده است و من انتظار او را کشيدم تا او را ملاقات کردم و از خبر او پرسش کردم، گفت تاکنون در جستجو است و گفت مدتي در مدينه اقامت داشتم و براي هر کس اظهار ميکردم او مرا ميراند تا آنکه بيکي از مشايخ بني هاشم بنام يحيي بن محمد عريضي برخوردم، گفت آنکه تو از او جستجوي ميکني در صرباء است من آنجا در دهليز آب پاشيده اي آمدم و خود را بر سکوئي افکندم، يک غلام سياهي آمد و مرا راند و با من درشتي کرد و گفت از اينجا برخيز و برگرد، گفتم حاضر نيستم سپس وارد خانه شد و بيرون آمد و گفت وارد شو من وارد شدم ديدم مولايم در ميان خانه نشسته چون بمن نگاه کرد بنام مخصوص منکه احدي جز خاندانم که در کابل بود نميدانست مرا نامبرد و از چيزهائي بمن خبر داد باو گفتم خرجي من تمام شده است دستور فرمائيد خرجي بمن دهند، فرمود بواسطه دروغي که گفتي خرجست از دستت
[ صفحه 114]
ميرود، خرجي بمن داد و آنچه خودم داشتم گم شد و آنچه بمن داده بود سالم ماند و سال ديگر آنجا برگشتم و خانه را نيافتم
8- عبيد بن زراره گويد شنيدم امام ششم ميفرمود مردم امام خود را گم کنند او در موسم حج حاضر باشد مردمرا ببيند و او را نبينند
9- محمد بن عثمان عمري گويد از او شنيدم ميفرمود خدا صاحب الامر هر سال دو موسم حج حاضر شود و مردمرا ببيند و بشناسند و مردم او را ببينند و نشناسند
10- عبد الله بن جعفر حميري گويد محمد بن عثمان عمري را گفتم صاحب الامر را ديدي؟ گفت آري ديدار آخر نزد خانه خدا بود که ميگفت بار خدايا از آنچه بمن وعده دادي عمل کن
11- عبد الله بن جعفر حميري گويد از محمد بن عثمان عمري رضي شنيدم ميگفت امام زمانرا ديدم که در مستجار بپرده کعبه چسبيده بود و ميگفت بار خدايا از دشمنان من انتقام بگير
12- قسمت آخر حديث پنجم باب ميلاد است که تکرار شده
[ صفحه 115]
13- طريق ابو نصر گويد خدمت صاحب الزمان رسيدم فرمود صندل سرخ برايم بياور، برايش آوردم سپس فرمود مرا ميشناسي گفتم آري فرمود من کيستم؟ گفتم آقاي من و زاده آقايم، فرمود از اين نپرسيدم، طريف گويد عرض کردم خدا مرا قربانت کند پس شما بيان کنيد برايم فرمود من خاتم اوصايم و خداي عز و جل بوسيله من از خاندانم و شيعيانم دفع بلا کند
14- عبد الله سوري گويد من به بستان بني عامر رفتم و ديدم پسراني در غير آبي بازي ميکنند و جواني روي سجاده نشسته و آستينش را بر دهانش گذاشته. گفتم اين کيست؟ گفتند محمد بن حسن بن علي است و بصورت پدرش بود
15- تکرار حديث سوم همين بايست باضافه اينجمله - گويد گفتم نامش؟ گفت بپرهيز از آنکه از نامش بررسي کني زيرا اين مردم برانند که اين نسل قطع شده است
16- علي بن محمد بن قنبر کبير آزاد کرده حضرت رضا عليه السلام گفت صاحب الزمان از محل نامعلومي برابر جعفر کذاب درآمد در وقتيکه بعد از وفات امام يازدهم در ميراث او نزاع ميکرد
[ صفحه 116]
باو گفت ايجعفر براي چه متعرض حقوق من ميشوي. جعفر حيران و مبهوت شده و او از نظرش ناپديد گرديد و جعفر بعد از آن در ميان مردم از او جستجو کرد و او را نديد و چون مادر امام حسن جده آن حضرت فوت شد دستور داد که او را در همان خانه بخاک سپارند جعفر با آنها نزاع کرد و گفت اين خانه منست و نابيد در آن دفن شود باز آنحضرت بيرون آمد و گفت جعفر آيا اين خانه از آن تو است؟ سپس از او پنهان شد و ديگنر او را نديد
17- ابي عبد الله کوفي ذکر کرده است شماره کسانيرا که بدانها دست يافته از اشخاصيکه بر معجزات صاحب الزمان (ع) مطلع شدند يا او را ديدند بدين صورت از وکلاء
1 - از بغداد عمري، پسرش، حاجز، بلالي، عطار
2 - از کوفه، عصيني (عصمي)
3 - اهواز - محمد بن ابراهيم بن مهزيار
4 - قم - محمد بن اسحق (احمد بن اسحق خ ب)
5 - همدان - محمد بن صالح
6 - ري - شامي، اسدي يعني خودش
7 - از آذربيجان - قاسم بن علا
8 - از نيشابور - محمد بن شاذان نعيمي از ديگران
9 - از بغداد - ابي القاسم بن ابي حليس، ابو عبد الله کندي، ابو عبد الله جنيدي، هرون قزاز، نيلي، ابو القاسم بن ربيس، ابو عبد الله بن فروخ، مسرور طباخ آزاد کرده ابي الحسن (امام دهم)
[ صفحه 117]
احمد و محمود دو پسر حسن و اسحق کاتب از خاندان بني نوبخت و صاحب فراء نحوي و صاحب صره مختومه.
10- از همدان - محمد بن کشمر، جعفر بن حمدان، محمد بن هرون بن عمران
11 - از دينور - حسن بن هرون، احمد بن اخيه، ابو الحسن
12 - از اصفهان - ابن بادشاله
13 - از صيمره - زيدان
14- از قم - حسن نصر. محمد بن محمد. محمد علي بن محمد بن اسحق و پدرش. حسن بن يعقوب
15 - از ري - قاسم بن موسي و پسرش. ابو محمد بن هرون. صاحب الحصاه. علي بن محمد. محمد بن محمد کليني. ابوجعفر رفوگر
16 - از قزوين - مرداس. علي بن احمد
17 - از قابس - دو مرد
18 - از شهر زور ابن الخال
19 - از فارس - مجروح
20 - از مرو - صاحب هزار دينار و صاحب مال و نامه سفيد و ابو ثابت
21 - از نيشابور محمد بن شعيب بن صالح
22 - از يمن - فضل بن يزيد. حسن و پسرش و جعفري. ابن الاعجمي. شمشاطي
[ صفحه 118]
23- از مصر - مولودين، صاحب المال بمکه. ابو رجا
24 - از نصيبين - ابو محمد بن وجناء
25 - از اهواز - حصيني
18- ابو محمد حسن بن وجناء نصيبي گويد در حجه پنجاه و چهارم خود زير نادوان کعبه بعد از نماز عشاء در سجده بودم و در دعا ناله و زاري ميکردم بناگاه يکي مرا جنبانيد و گفت ايحسن بن وجناء نصيبي برخيز. گويد برخواستم کنيزکي بود زرد رنگ و لاغر بدن و بنظرم بيش از چهل سال داشت جلو من براه افتاد و من بدون آنکه از او پرسشي کنم دنبالش رفتم تا بخانه حضرت خديجه عليها السلام رسيد در آنخانه اتاقي بود که درش وسط حياط باز مي شد و پلکان چوب ساج داشت که بالا ميرفت. آن کنيز بالا رفت و آوازي آمد که اي حسن بالا بيا، من بالا رفتم پشت در ايستادم صاحب الزمان بمن فرمود اي حسن گمان ميکني که از من پنهاني بخدا هر وقت بحج آمدي من با تو بودم و شروع کرد احوال مرا گفت من غش کردم و برو افتادم احساس کردم دستي بمن خورد برخواستم بمن فرمود ايحسن در خانه جعفر بن محمد اقامت کن و در انديشه خوراک و نوشابه و جامه مباش، سپس دفتري بمن داد که در آن دعاي فرج بود و ذکر صلواتي بر آنحضرت و فرمود ايندعا را بخوان و اينطور نماز گذار و ايندفتر را نشان نده مگر بدوستان سزاوار من بدرستي که خداي جل جلاله تو را موفق ميدارد عرض کردم اي آقايم پس از اين ديگر شما را نبينم؟ فرمود ايحسن هر وقت خدا بخواهد، گويد
[ صفحه 119]
از حج برگشتم و در خانه جعفر بن محمد عليه السلام اقامت گزيدم و از آن بيرون ميامدم بمسجد و جز براي سه کار بان بر نميگشتم
1 - تجديد وضوء2 - خواب و استراحت 3 - موقع افطار، هنگام افطار وارد اطاقم ميشدم ميديدم يک کاسه چهار دانگ پر از آبست و گرده ناني روي آنست و طعاميرا که روز دلم خواسته آماده است و آنرا مي خوردم بحد کفايت بود، جامه زمستاني در زمستان ميرسيد و جامه تابستاني در تابستان، من روز که ميشد کوزه آبي از بيرون مي آوردم و در خانه مي پاشيدم و آنرا خالي ميگذاشتم و گاهي نان و طعامي ميخواستم با آنکه حاجتي بدان نداشتم و آنرا صدقه ميدادم براي آنکه کسي که با منست از حال مطلع نشود
19- ازدي گويد در اين ميان که من طواف مي کردم و شش شوط را تمام کرده و ميخواستم وارد شوط هفتم شوم، ديدم جمعي سمت راست خانه کعبه حلقه زدند و جواني زيبا روي و خوشبوي باوقار و هيبت نزديک بمردم سخن ميگويد من خوش سخنتر و شيرين گفتارتر و خوش مجلس تر از او نديده بودم رفتم با او سخن کنم مردم مرا عقب زدند، از يکي پرسيدم اين آقا کيست؟ گفت اين فرزند رسول خداست در هر سال يکروز آشکار مي شود و براي مخصوصان خود حيث ميگويد، عرض کردم اي آقايم يک مسترشدم خدمت شما رسيدم؟ مرا هدايت کن يک ريگي بمن داد و من برگشتم يکي از هم نشينانش گفت چه بود که بتو داد؟ گفتم يک ريگي و آنرا باز کردم يک تيکه طلا بود من رفتم و آنحضرت
[ صفحه 120]
بمن رسيد و فرمود حجت بر تو ثابت شد و کوري از تو رفت و حق بر تو عيان شد مرا مي شناسي؟ عرض کردم نه فرمود من مهديم، من قائم هستم، من آنم که زمين را پر از عدل کنم چنانچه پر از جور شده است بدرستي که زمين خالي از حجت نباشد و مردم بي پيشوا نمانند و اين امانتي است که بايد باز نگوئي مگر ببرادران حق جوي خود
20- ابراهيم مهزيار گويد وارد مدينه رسول (ص) شدم و از اخبار خاندان ابي محمد حسن بن علي آخرين کاوش کردم و چيزي بدستم نيامد براي کاوش از آن بمکه رفتم در اين ميان که در طواف آخرين بودم جواني گندم گون و بسيار زيبا و خوش سيما خود را بمن نمود و بدقت در من نگريست من بسمت او رفتم و در آرزوي آن بودم که مقصود خود را از او دريابم چون نزديک رسيدم سلام کرد و جواب بهتري داد سپس گفت: تو از اهل کجائي؟ من مردي از اهل عراق هستم از کدامک از شهرستانهاي عراق؟ از شهرستان اهواز مرحبا بديدار تو، جعفر بن حمدان خصيبي را ميشناسي؟ او مدتي است وفات کرده و دعوت حقرا اجابت نموده است. خدا رحمتش کند چقدر شبها را بعبادت ميگذرانيد و اجر او بزرگ است ابراهيم مهزيار را ميشناسي؟ گفتم من ابراهيم بن مهزيارم، مرا بگرمي در آغوش گرفت و گفت مرحبا بر تو اي ابوسحق آن نشانه ايکه تو ميان و ميان ابي محمد (امام يازدهم) بود چه کردي؟
[ صفحه 121]
شايد مقصودت آن انگشتريست که خدا مرا با آن از طرف طيب آل محمد حسن بن علي عليه السلام برگزيد آري جز آن مقصودي نداشتم انگشتر را بيرون آوردم و چون چشمش بر او افتاد پر از اشک شد و آنرا بوسيد و نقش آنرا خواند که (يا الله يا محمد يا علي بود) سپس گفت بچه بياني شرج بدهم طول زمانيرا که من در پي جلب آن بودم و احاديث مختلف درباره آن مرا بتاخير انداخت تا آنکه گفت اي ابواسحق بمن خبر ده از مقصد مهمي که بعد از حج داري بجان پدرت مقصدي ندارم جز آنکه محققا بتو اعلام خواهم کرد هر چه خواهي بپرس که من آنرا برايت شرح ميدهم انشاء الله آيا از اخبار، خاندان امام يازدهم آل محمد اطلاعي داري؟ بخدا تا اندازه اي مطلعم که پرتو جبهه محمد و موسي دو فرزند حسن بن علي عسکري (ص) را ميشناسم و هم اکنون از طرف آنها پيکم که اخبار آنها را بتو برسانم اگر شرفيابي حضور آنها را دوست داري و ميخواهي از تبرک بوجود آنها سرمه کشي با من کوچ کن بطائف و بايد بطور محرمانه باشد و کسان تو نفهمند، ابراهيم گفت با او حرکت کرديم بسوي طائف و از ريگستاني بريگستاني گذشتم تا بيک راه بياباني عبور دادم از دور يک چادر موئين بنظر ما آمد که بر تل ريگي برپا شده بود و آن سرزمين را درخشان کرده بود و بدرقه من پيشرفت تا اذن دخول برايم طلب کند بر آنها وارد شد و سلام داد و جاي مرا بانها اعلام کرد و بزرگتر آن دو همان محمد بن الحسين (ع) بيرون آمد، جواني ساده رو، درخشان رنگ، نيکو دندان، پيوسته ابرو فربه گونه، کشيده بيني بزرگوار با وقار خوش قامت چون
[ صفحه 122]
يک شاخ سرو، گويا پيشانيش يک ستاره درخشنده بود و در گونه راستش خالي بود چون چکيده مشک بر صفحه سيم سفيد بر سرش گيسواني پر و سياه و افشان بود که تا پره گوشش ميرسيد، سيمائي داشت که هرگز چشم کسي برازنده تر از آن نديده بود و در زيبائي و وقار و حيا معروفتر از وي وجود نداشت، چون چشمم بوي افتاد براي ملاقاتش شتافتم و بر او خم شدم و هر عضو او را بوسيدم بمن فرمود مرحبا بر تو اي ابوا اسحق روزگار گذشته بمن وعده ديدار ترا ميداد گله هائي که ميان و تو با دوري از هم و تاخير ديدار صورت تو در خيالم مجسم ميشد تا آنکه يک چشم بهمزدن از گفتار شيرين و تصور ديدار فارغ نبودم و من پروردگار خود را که ولي حمد است سپاسگزارم که ملاقات را ميسر کرد و از درد دوري آسايش ديدار بخشيد سپس از همه احوال دور و نزديک من پسرش کرد و من عرض کردم پدر و مادرم قربانت از روزي که سيدم ابي محمد برحمت خدا مخصوص شد هميشه شهر بشهر و ديار بديار در جستجوي وضع شما بودم و گره در کارم افتاده بود تا خدا بر من منت نهاد بملاقات کسي که مرا بخدمتت رهبري کرد و بحضرتت دلالت نمود و شکر از آنخداست که مرا بنعمت و قدرت حضورت موفق گردانيد، سپس نسب خود و برادرش موسي را معرفي کرد و در گوشه کناره گرفت و فرمود پدرم صلوات الله عليه از من عهد گرفته که در زمينهاي پنهان و دور وطن گيرم براي آنکه پنهان مانم و محلم مصون باشد از نيرنگهاي اهل ضلالت و متمردين امت هاي تازه بدوران رسيده و گمراه، اين تعهد مرا بر سر تلهاي بلند ريگزار پرتاب کرده است و در زمينهاي مورد اطمينان و من در انتظار موعدي هستم که گره از کار گشوده شود و وحشت
[ صفحه 123]
برطرف گردد پدرم صلوات الله عليه از خزينه هاي حکمت و اسرار دانش آن قدر بمن کشف کرده است که اگر جزئي از آنرا براي تو اظهار کنم از همه بي نياز ميشوي، بدان اي اسحق که بمن فرمود اي پسر جان بدرستي که خداي جل ثنائه طبقات زمين و کوشش کنندگان در عبادت و طاعت خود را بدون حجتي که بدان برتري جويند و بي امامي که او را پيشوا گيرند و در سنه و منهاج حق باو اقتداء کنند وانگذارد ايپسر جان اميدوارم که تو از کساني باشي که خداوند براي نشر حق و محو باطل و اعلاء دين و اطفاء آتش ضلالت آماده کرده است ايپسرجان بر تو لازم است که ملازم زمينهاي نهان و جوياي قسمتهاي دور آن باشي زيرا هر کدام از اولياء خدا را دشمني است کوبنده و ضديست ستيزنده براي لزوم مجاهده منافقان و مخالفان حضرت او که ملحدان و معاندانند، از اينموضوع هراس بخود راه نده و بدانکه دل اهل طاعت و اخلاص براي تو بر ميزند چنانچه پرندگان براي آشيانه هاي خود و آنان گروهي باشند بظاهر خوار و مستمند و در نزد خدا نيکان و عزيزان با شخصيتهاي عليل و محتاج خودنمائي دارند و اهل قناعت و خودداري هستند، دينرا درست فهميدند و با مبارزه مخالفان آنرا پشتيباني مينمايند خدا آنها را متحمل ستم در دار دنيا واداشته تا در آخرت که قرارگاه ابديست مشمول عزت واسعه گردند و بانها خوي شکيبائي داده تا عاقبت نيک و کرامت سرانجام خوشرا دريابند ايپسر جان پرتو صبر را در هر موردي از کارهايت اقتباس کن تا بدرک حسن عمل در عاقبت برسي و در آنچه قصد کني عزت جو باش تا آنچه را موجب حمد و ذکر جميل است بدست آري انشاء الله، ايپسرجان گويا وقت رسيده که پرچم ياري خدا بر سرت سايه افکند و آنگاهست که پيروزي و برتري ميسر گردد و گويا توئي که پرچمهاي زرد و علم هاي سفيد
[ صفحه 124]
روي شانه هايت ميان حطيم و زمزم در جنبش است و گويا توئي که در اطراف حجر الاسود دستجات بيعت کنندگان و قطارهاي دوستان چون رشته مرواريد در دو سوي گردبندها بر گردت منظم شده است و آواز دستها که با تو بيعت ميکنند بلند است، بزرگاني را که خدا حلالزادگي و پاک تربتي آنها را ميداند و دلشان از چرک نفاق پاک است و از پليدي دوئيت و اختلاف بر کنار است باستان تو پناهنده باشند براي دين خاضعند و از عدوان بر کنارند و براي پذيرش حق خوشرويند و اهل فضل و دانشند بدين حق و براي اهل حق متدين باشند، چون پايه آنها استوار شد و ستونهاي آنان برقرار گرديد بواسطه اجتماع آنها همه طبقات ملل بامام نزديک شوند، زيرا خداوند تو را در سايه درختي مبعوث کند که شاخ و برگ آن باطراف درياچه طبريه سايه گسترده باشد در اينجا است که بامداد حق بدرخشد و تاريکي باطل برطرف شود، خدا بوسيله تو سرکشيرا درهم شکند و معالم ايمانرا برگرداند بتو استقامت همه آفاق عيان شود و صلح و آشتي رفقا آشکار گردد، کودک گهواره آرزو کند که بسوي تو برخيزد وحشي هاي بيابان دوست دارند که باستان تو راه عبوري داشته باشند اطراف جهان بوجود تو خرم گردد و اغصان عزت بظهور تو جنبش گيرد و مباني حق در قرارگاه خود پا بر جا گردد و گريخته هاي دين به آشيانه هاي خود برگردند، ابرهاي پيروزي سيل آسا بر تو ببارند و هر دشمني گلوگير شود و هر دوستي نصرت يابد و در روي زمين زورگوي متعمدي نماند و منکر ناسپاس و بدخواه کينه توز و معاند سرسختي نباشد هر کس بر خدا توکل کند او را بس است، براستي خدا امر خود را رساننده باشد بتحقيق خدا براي هر چيزي اندازه اي قرار داده است سپس فرمود اي ابو اسحق بايد اين جلسه ايکه با تو دارم نزد تو پنهان بماند مگر از اهل تصديق
[ صفحه 125]
برادران ديندار درست هر گاه نشانه هاي ظهور براي تو آشکار شد برادران خود را از ما دريغ ندار و اهل مسارعت بسوي ما و يقين و مصابيح دينرا گسيل دار تا رهبري يابي انشاء الله ابراهيم بن مهزيار گويد مدتي خدمت آن بزرگوار ماندم از آنچه بانها از مسائل واضحه و چراغ هاي حکمت ادا شده برگرفتم که افکار سينه را از خرمي آنچه خدا در طبع آنها از حکمتهاي لطيف و دانشهاي ظريف نهاده سرشار ميکرد تا آنکه ترسيدم خانداني که در اهواز بجا گذاشتم از ميان بروند بواسطه تاخير ملاقات آنها از آنحضرت اجازه مراجعت گرفتم وحشت مفارقت و درد هجران خود را به عرض او رسانيدم بمن اجازه داده و درباره من دعائي کرد که ذخيره خودم و نسلم و خويشانم خواهد بود نزد خداوند انشاء الله، چون تصميم کوچ دادم و خود را آماه حرکت ساختم بامدادي خدمت او رفتم تا وادع کنم و تجديد عهدي نمايم و مبلغ بيش از پنجاه درهم پول که همراه داشتم خدمت او گذاشتم و خواهش کردم که از من بپذيرد تبسمي کرد و فرمود اي ابواسحق اينرا براي کمک مخارج مراجعت خود بردار زيرا وطن دورست و بيابانهاي بسيار در پيش داري و از اينکه ما رد کرديم غم مدار زيرا آنرا نزد خود بحساب تو گذاشتيم خدا در آنچه بتو داده برکت عطا فرمايد و نعمتي که بتو ارزاني داشته ادامه دهد و بهترين ثواب نيکوکارانرا برايت بنويسد و گرامي وافرترين آثار فرمانبران را زيرا فضل از آن او است و از اوست و از من خدا براي رفيقانت درخواست دارم که وافرترين حظ را نصيب آنها کند سالم برگردند و مورد رشک گردند برگشت آنها قرين آسايش باشد. خدا راه تو را سخت نکند و دليل تو را حيران نسازد و تو را نزد او امانت مي سپارم که نه گم شود نه از ميان برود بمنه و لطف حضرت او انشاء الله
[ صفحه 126]
اي ابو اسحق ما بعوائد احسان حق و فوائد نعمتهاي او قناعت داريم و ما را از کمک دوستان خود مصون داشته فقط توقع اخلاص نيت و نصيحت بي غرض و محافظه بر امر آخرت و تقوي و سربلندي از آنها داريم گويد از خدمت او برگشتم و حمد خداي عز و جل را شيوه خود ساختم در برابر آنکه مرا هدايت کرد و ارشاد نمود و دانستم که خدا زمين خود را معطل نگذارد و خالي از حجت روشن و امام قائم نسازد و اين خبر ماثور و نسب مشهور را اظهار داشتم تا بينائي اهل يقين مزيد گردد و منتي که خداي عز و جل بر مردم نهاده است تعريف کرده باشم که آن ايجاد نژاد پاک و تربت تابناک ائمه است و مقصودم اداي امانت و تسليم آن حقيقتي است که روشن شده تا خداي عز و جل مله هاديه و طريقه مستقيمه پسنديده را قوه و عزم و تائيد نيت و پشتيباني و اعتقاد عصمت عطا کند و الله يهدي من يشاء الي صراط مستقيم
21- و از يکي از اساتيد علم حديث بنام احمد بن فارس اديب شنيدم ميگفت در همدان داستاني شنيدم و آنرا براي يکي از برادران خود گفتم او از من خواهي کرد که بخط خود آن داستان را براي او بنويسم و نتوانستم مخالفتش کنم من آن را نوشته و عهده آن بر کسي است که آن را نقل کرده است. شرح داستان در همدان مردمي هستند که فاميل بني راشد معروفند و همه شيعه هستند و مذهب امامت دارند من
[ صفحه 127]
پرسش کردم که چرا در ميان مردم همدان اين يک فاميل شيعه شدند يکي از پيره مردان آنها که ظاهر الصلاح بود و چهره ديني داشت بمن گفت سبب اينستکه جد ما را شد که بوي نسبت دار بحج رفته بود و گفته است که چون از حج برميگشتم و چند منزل در بيابان طي کرده بودند ميل کرده بود از راحله خود فرود آيد و پياده برود چون مقدار زيادي پياده رفتم خسته شدم و خوابم گرفت با خود گفتم يک خوابي ميکنم و استراحت مي نمايم تا آخر قافله برسد برميخيزم گويد بخواب رفتم بيدار نشدم مگر از تابش آفتاب روز بعد تنها و وحشت زده از خواب برخواستم و راه را نميدانستم و اثري از کاروان نبود گفتم بيکطرف راه ميافتم اندکي راه رفتم و بزمين سبز و خرمي رسيدم که گويا تازه باران باريده بود و خاکي خوشبو داشت در پنهاي اين بيابان نگاه کردم قصري بنظر آوردم که چون شمشير برهنه ميدرخشيد، گفتم کاش ميدانستم اين قصر چيست؟ که نه آنرا ديدم و نه شنيدم بسوي آن شتافتم و چون بدر قصر رسيدم و دو خادم سفيد و ديدم بانها سلام دادم و آنها بگرمي جواب دادند و گفتند بنشين خدا براي تو خير خواسته است يکي از آنها برخواست درون قصر رفت و کمي بعد برگشت و گفت برخيز و درو بيا، من وارد شدم قصري ديدم که از آن ساختماني بهتر و روشن تر نديده بودم خادم پيش افتاد و پرده اطاقي را بالا زد و گفت بفرما من وارد شدم جواني در ميان اطاق نشسته بود و بالاي سرش از سقف شمشير بلندي آويخته بود که نزديک بود نوکش بسر آن جوان برخورد کند و آنجوان چون ماه شب چهارده در تاريکي ميدرخشيد من سلام کردم و با لطف و گرمي جواب داد و فرمود ميداني من چه
[ صفحه 128]
کسم؟ گفتم نه بخدا فرمود منم قائم از خاندان محمد (ص) منم آنکه در آخر الزمان با اين شمشير ظهور ميکنم بان شمشير اشاره کرد و زمين را پر از عدل و داد مي نمايم چنانچه پر از جور و ظلم شده است من برو در افتادم و بخاک در افتادم. فرمود چنين مکن سر را بردار تو فلانکسي از شهر جبل که همدان نام دارد، عرض کردم اي آقاي من راست گفتي. فرمود دوست داري که نزد خاندان خود برگردي؟ گفتم آري اي آقاي من و به آنها از آنچه براي من از طرف خداي عز و جل رويداده خبر ميدهم پس بخادم اشاره کرد و خادم دست مرا گرفت و کيسه زري بمن داد و بيرون آمد و چند کامي با من راه رفت من نگاه کردم سايه درخت و مناره مسجد ديدم گفت اين شهر را ميشناسي؟ گفتم نزديک شهر ما شهريست بنام اسد آباد اينجا شبيه آنست گفت همان اسد آباد است برو و راشد باش من باو متوجه شدم و او را نديدم و وارد اسد آباد شدم و در ميان آن کيسه چهل يا پنجاه اشرفي بود من وارد همدان شدم و خاندان خود را جمع کردم و بدانچه خدايعز و جل براي من ميسر کرد آنها را بشارت دادم و تا از اين اشرفي ها با ما است کار ما خوبست
22- سعد بن عبد الله قمي گويد من مرد علاقمندي بودم بجمع آوري کتبي که داراي غوامض و دقائق علوم بود و حريص بودم بدرک کردن حقائق درست دانش و آزمند حفظ موارد اشتباه و نامفهوم آن بودم و بر آنچه از مشکلات و معضلات مسائل علمي دست مييافتم باساني بکسي نميگفتم و در عين حال نسبت بمذهب اماميه تعصب داشتم شخص ناراحتي بودم از امن و سلامتي در پي نزاع و خصومت ميگريختم
[ صفحه 129]
و دنبال کينه ورزي و بد گفتن و بد شنفتن ميگشتم و باواز بلند فرقه هاي مخالف اماميه را نکوهش مي کردم و معايب پيشوايان آنها را بر ملا ميکردم و آبروي پيشروان آنها را ميبردم تا گرفتار يک ناکسي شدم که از همه ستيزه جوتر و در خصومت دنبال کندتر و در جدل زبردستتر و در پرسش و طرح سوال مبرزتر بود و بر مذهب باطل خود پا بر جاتر يکروز که من با او مناظره ميکردم گفت اي سعيد براي تو و اصحاب رافضي تو شمشير برنده لازمست زبان بطعن مهاجر و انصار ميگشائيد و ولايت و امامت آنها را از طرف رسول خدا (ص) انکار ميکنيد، اين ابوبکر صديق است که بر همه صحابه بشرف سابقه در ايمان برتري دارد تو نميداني که رسول خدا او را با خود بغار نبرد مگر براي آنکه ميدانست خلافت بعد از او از آن اوست و او است که امر تاويل باو سپرده است و زمام امت اسلامي بدو واگذار شده و در جمع آوري تفرقه و جبران شکست ها باو اعتماد شده است و در سد خلل و اقامه حدود و لشگرکشي براي فتح کشورهاي مشرکين باو تکيه گرديده است و چنانچه پيغمبر بر نبوت خود ميترسيد بر خلافت خود هم ميترسيد زيرا شخص گريزان که خود را پنهان مي کند و از دست دشمن متواريست معمولا در مقام کمک و مساعدت از ديگري بر نميايد و او را بمخفيگاه خود راه نميدهد و چون ما ميدانيم که پيغمبر در اين هجرت قصد کناره گيري و گريز داشت و وضعيت مقتضي کمک و مساعدت از احدي نبود مقصود رسول خدا از اينکه ابوبکر را با خود در غار برد روشن ميشود و علتش همانست که شرح داديم و همانا عليرا در فراش خود خوابانيد چون باو اعتنائي نداشت و با او همسفر نشد چون با او خوش نداشت و ميدانست که اگر کشته شود ميتواند ديگريرا براي مشکلاتي که در عهده او است بجاي او انتخاب کند، سعد گويد من در جوابش بيانات متعددي کردم و او هر يک را نقض کرد و مردود دانست.
[ صفحه 130]
سپس گفت ايسيد يک ايراد ديگري مانند آن دارم که بيني رافضيانرا مهار ميزند آيا شما گمان نداريد که صديق مبري از آلودگي شک و فاروق حمايت کننده جامعه اسلام منافق بودند و بيديني خود را پنهان ميکردند و بپيش آمد شب عقبه استدلال ميکنيد بمن بگو صديق و فاروق از روي رغبت و دلخواه اسلام آوردند يا بزور و اکراه؟ سعد گويد من حيله کردم که اين سوالرا از خود بگردانم براي ترس از آنکه ملوم شود چون اگر اعتراف ميکردم که بدلخواه اسلام آوردند حجت مي آورد که آغاز نفاق و پرورش آن در دل در زمينه قهر و غلبه بر انسانست و در صورتيست که شخص دچار قدرت سختي باشد در پذيرش آنچه از دل معتقد آن نيست مانند گفتار خدايعز و جل (در سوره غافر آيه 84) چون عذاب ما را ديدند گفتند بخداي يگانه ايمان آورديم و بدانچه بانها شرک ورزيديم کافر شديم و ايمان آنان که در موقع معاينه عذاب ما بود براي آنها سودي نداشت و اگر ميگفتم بزور و اکراه ايمان آوردند بمن طعن ميزد زيرا در موقع ايمان آنها پيغمبر شمشير کشيده اي نداشت که قدرتي به آنها بنمايد، سعد گويد من با تزوير خود را از او کنار کشيدم ولي از خشم روده هايم باد کرده بود و جگرم داشت پاره پاره ميشد من طوماري تهيه کرده بودم و در آن چهل و چند مسئله مشکل که کسي جواب آنها را نميداد ثبت کرده بودم تا آنها را از بهترين همشهريانم احمد بن اسحق صاحب مولاي خود ابي محمد امام يازدهم بپرسم او بقصد سرمن راي براي شرفيابي حضور امام عليه السلام از قم بيرون رفته بود منهم دنبالش کوچ کردم و در يکي از منازل باو رسيدم چون با هم دست داديم گفت رسيدنت بمن خير است؟ گفتم اولا مشتاق ديدار بودم ثانيا بر حسب عاده تقديم سئوالات گفت ما در اين مورد هم عقيده
[ صفحه 131]
هستيم منهم از شدت اشتياق ملاقات مولايم ابي محمد جگر سوخته هستم و ميخواهم مشکلاتي در تاويل و معضلاتي در تنزيل از حضرت او بپرسم اين رفاقت بسيار ميمون است زيرا بوسيله آن بدريائي خواهي رسيد که عجائبش تمام شدني نيست و غرائبش فاني نميشود و او امام ما است ما با هم وارد سرمن راي شديم و بدرخانه سيد خود رسيديم اجازه خواستيم اذن دخول براي ما صادر شد، بر شانه احمد بن اسحق يک انباني بود که آنرا زير يک عباي طبري پنهان کرده بود و در آن يکصد و شصت کيسه اشرفي و پول نقره بود و بر سر هر کيسه مهر صاحبش زده بود. سعد گويد چون حضور مولاي خود ابي محمد رسيدم و پرتو رويش ما را فرا گرفت بچيزي جز ماه شب چهاردهم خود مانند نبود و بر زانوي راستش پسر بچه اي بود که در خلقت و منظر بستاره مشتري مناسب بود يکخط فرقي بر سرش ميان دو گيسوان وجود داشت چون الفي ميان دو و او مينمود جلو آنحضرت يک اناک طلائي بود که نقشهاي بديعش در ميانه دانه هاي قيمتي که بر آن سوار شده بود ميدرخشيد که يکي از روساء اهل بصره آنرا تقديم حضرت کرده بود و در دستش قلمي بود که چون ميخواست با آن بر صفحه سپيد بنگارد آن پسر بچه انگشتانشرا ميگرفت و مولاي ما آن انارک طلائي را جلوش ميچرخانيد و او را با آن سرگرم ميکرد تا او را از نوشتن مقصود خود باز ندارد، به آنحضرت سلام کرديم و جواب ملاطفت آميزي داد و اشاره کرد نشستيم چون از نوشتن صفحه سپيديکه در دست داشت فارغ شد احمد بن اسحق انبانشرا از زير عبايش بيرون آورد و خدمت او نهاد امام بدان پسر بچه نگاه کرد فرمود پسر جانم مهر را از هداياي شيعيان و دوستانت بردار عرض کرد ايمولايم روا است دست پاکيرا بپاي نجس و اموال ناپاکي که حلال و حرامش درهم آميخته است دراز کنم؟ امام فرمود يابن اسحق آنچه در ميان انبانست بيرون
[ صفحه 132]
بريز تا حلالرا از حرام جدا کند اول کيسه ايکه احمد از انبان درآورد آن پسر بچه گفت اين کيسه از آن فلان بن فلانست از فلان محله قم در آن شصت و دو اشرفي است چهل و پنج اشرفيش بهاي يک حجره است که صاحبش آنرا از پدر خود ارث برده و چهارده دينارش بهاي نه جامه است که فروخته و سه دينارش وجه اجاره دکانها است امام فرمود پسر جان راست گفتي اکنون اين مرد را رهنمائي کن که کدامش حرامست، گفت در ميان اينها وارسي کن از يک اشرفي که سکه ري دارد و تاريخ فلان سال دارد و نقش نصف يک روي پاک شده و يک قطعه طلاي آملي که بوزن چهار اشرفي است. سبب حرمتش اينستکه صاحب اشرفيها در فلان ماه از فلان سال يکمن و يکچارک ريسمان بهمسايه جولاي خود داده است و مدتي گذشته و آن ريسمان بدزدي رفته است و آنجولا بصاحبش گذارش دزدي را داده و صاحب ريسمان او را تکذيب کرده است و بعوض آن ريسمان يکمن و نيم ريسمان باريکتر از او دريافت کرده و از آنجامه اي بافته که اين اشرفي و پاره آن بهاي آنست چون سر کيسه را باز کرد در ميان آن نوشته اي بود که نام صاحب آن اشرفي ها و مقدار آن در آن بود و آن اشرفيها با آن تيکه اشرفي بهمان نشانه بيرون آمد سپس کيسه ديگري درآود و آنکودک فرمود اين از فلان پسر فلان ساکن فلان محله قم است و در آن پنجاه اشرفي است که دست زدن بدان براي ما روا نيست
[ صفحه 133]
گفت برايچه؟ گفت چون بهاي گندمي است که صاحبش بر زارع خود در قسمت آن ستم کرده براي آنکه سهم خود را با کيل تمام برداشته و سهم زارع را با کيل ناتمام داده، مولاي ما فرمود پسر جانم راست گفتي رو باحمد بن اسحق کرد و فرمود همه را بصاحبش برگردان و سفارش کن بمستحقان آن برساند و ما را در آن حاجتي نيست و جامه آن پيره زن را بياور، احمد گويد آنجامه در جامه داني بود که من فراموشش کرده بودم چون احمد بن اسحق برگشت تا آنجامه را بياورد مولايم ابو محمد بمن نظر کرد و فرمود برايچه آمدي؟ عرض کردم احمد بن اسحق مرا بديدار مولاي خود تشويق کرد، فرمود آنمسائلي که ميخواستي بپرسي چه شد؟ عرض کردم آقا بر حال خود مانده اند، فرمود آنها را از نور چشمم بپرس و اشاره بدان پسر بچه کرد و او فرمود هر چه خواهي بپرس عرض کردم اي آقا و آقازاده من
1 - بما از رسول خدا روايت رسيده است که طلاق زنان خود را بدست اميرالمومنين (ع) واگذاشت و آن حضرت در روز جنگ جمل بعائشه فرمود تو در محيط اسلام غبار ستيزه انگيختي و فتنه برپا کردي و فرزندان خود را از روي ناداني بپرتگاه نابودي کشاندي اگر دست از من باز نداري تو را طلاق ميدهم با آنکه زنان رسول خدا با وفات او از روي جدا و مطلقه شدند؟ فرمود طلاق چيست؟ گفتم آزادي و رهائي در کار خود، فرمود اگر زنان رسول خدا به وفات او
[ صفحه 134]
آزاد و رها شدند چرا براي آنها روا نبود که شوهر کنند؟ گفتم چون خداي تبارک و تعالي شوهر را بر آنها حرام کرده بود، فرمود چگونه با آنکه مرگ راهرا براي آنها باز کرده بود، عرض کردم پس بمن خبر ده ايمولاي من از آن طلاقي که رسول خدا حکمشرا باميرالمومنين واگزار کرد فرمود خداي تقدس اسمه شان زنان پيغمبر را بزرگ کرد و آنها را بشرافت مادري امت مخصوص کرد رسول خدا فرمود يا ابا الحسن اين شرافت تا وقتي براي آنها باقيست که بطاعت خدا باشند، هر کدام خدا را نافرماني کردند بعد از من و بر تو خروج کردند از ميان زن هاي من او را جدا کن و از رتبه شرافت مادري امت ساقط کن
2 - بمن خبر ده از معني فاحشه مبينه که چون زن در زمان عده مرتکب شود براي شوهرش رواست که او را از خانه اش بيرون کند فرمود مقصود از فاحشه مبينه در اينجا سحق است نه زنا زيرا چون زني زنا کند و حد بر او اقامه شود کسي که ميخواهد او را تزويج کند براي اقامه حد بر او نبايد از او صرفنظر کند ولي اگر مساحقه کرد لازمست سنگسار شود و سنگساري رسوائيست و هر که را خدا دستور رجم او را داده او را رسوا کرده و هر کرا رسوا کرد از خود دور کرده و هر کرا خدا از خود دور کرد نبايد کسي باو نزديک شود
3 - عرض کردم يابن رسول الله بمن خبر ده از دستوريکه خدا بپيغمبرش موسي داد که نعلين خود را بکن زيرا در وادي مقدسي هستي چون فقهاي فريقين گمان کردند که از پوشت مردار بوده؟ فرمود هر کس چنين گفته افتراء بموسي بسته و او را در مقام نبوت خود نادان شمرده زيرا از دو حال بيرون نيست يا نماز موسي در آن روا بوده يا نبوده اگر نمازش در آنها درست بوده که جايز بوده است با آنها در آن بقعه برود زيرا اگر آن بقعه مقدس نبود که واضحست و اگر هم مقدس بود و پاک ديگر از نماز مقدستر و پاکتر نبود و اگر نمازش در آن درست نبوده لازم آيد که حضرت موسي حلال و
[ صفحه 135]
حرامرا ندانسته باشد و آنچه را نماز در آن صحيح هست و صحيح نيست نفهميده باشد و اين کفر است عرض کردم بمن بفرمائيد تاويل آن چيست؟ فرمود حضرت موسي در وادي مقدس با پروردگار خود راز گفت عرض کرد پروردگارا من دوستي خالصانه تو را دارم و هر چه جز تو است از دلم شسته ام با آنکه خانواده خود را بسيار دوست ميداشت خدايتعالي باو فرمود نعلين خود را بکن يعني اگر ميخواهي محبت محض براي من باشد و دلت از محبت ديگران بر کنار باشد محبت خانواده را از دل بيرون کن
4 - يابن رسول الله مرا از تاويل کهيعص خبر ده، فرمود اينحروف رمز اخبار غيب است که خدا بنده اش زکريا را به آن مطلع ساخته و سپس براي محمد (ص) نقل کرده و شرحش اينستکه زکريا عليه السلام از پروردگار خود خواست که باو اسماء خمسه طيبه را بياموزد، جبرئيل فرود شد آنها را بوي آموخت زکريا چون محمد و علي و فاطمه و حسن (ع) را ياد ميکرد همش برطرف ميشد و گرفتاريش زائل مي گرديد و چون حسين (ع) را ياد ميکرد گريه گلويشرا ميگرفت و مبهوت ميگرديد يکروز عرض کرد معبود من مرا چه ميشود که چون چهار نفر از خمسه طيبه را ياد ميکنم بياد آنان از غمهاي خود آرام ميشوم و چون حسين عليه السلام را ياد ميکنم چشمم اشک ميريزد و ناله ام بلند ميشود خداي تبارک و تعالي او را از قصه حسين خبر داد و فرمود کهيعص کاف نام کربلا است و يا هلاک عترت است و با يزيد عليه اللعنه است که او ظالم بر حسين است عين عطش حسين است و (ص) صبر او است، چون زکريا اين مطلب را شنيد نالان و غمگين گرديد و تا سه روز از مسجد خود بيرون نيامد و بمردم اجازه نداد در آنجا نزد او بروند و گريه و ناله سر داد و باين عبارات نوحه خواني ميکرد معبودا من دل سوخته ام براي بهترين خلق تو بواسطه فرزندش، آيا بلاي اين مصيبت در آستانش فرود ميايد
[ صفحه 136]
معبودا آيا جامه اين مصيبت را بتن علي و فاطمه خواهي پوشيد؟ معبودا آيا گرفتاري اين فاجعه در محيط زندگاني آنها وارد ميشود؟ سپس عرض کرد معبودا بمن فرزندي روزي کن که در پيري چشمم بدو روشن شود و او را وارث و وصي من قرار ده و مقام او را نسبت بمن چون مقام حسين (ع) قرار بده و چون او را بمن دادي مرا فريفته دوستي او کن و بغم شهادت او گرفتار کن چنانچه حبيبت محمد (ص) را بغم فرزندش گرفتار ميکني. خدا يحيي (ع) را باو داد و او را بغم شهادت وي گرفتار کرد دوره حمل يحيي ششماه بود و ايام حمل حسين (ع) هم ششماه بود و براي او داستان طولانيست
5- عرض کردم بمن خبر ده اي مولاي من از علت اينکه مردم از اختيار امام براي خود ممنوع شدند؟ فرمود پيشواي مصلح را بتوانند انتخاب کنند يا مفسد را؟ عرض کردم مسلح را، فرمود ممکن است اشتباه کنند و بجاي مصلح مفسد را انتخاب کنند چون کسي از درون ديگري باخبر نيست که صلاح طلب است يا فساد جو، فرمود علت همين است و من براي تو برهاني مياورم که عقلت آنرا بپذيرد، فرمود بمن بگو رسولاني که خدا آنها را فرستاده است و کتاب به آنها نازل کرده و بوحي و عصمت آن ها تاييد کرده و پيشوايان امم باشند بحسن انتخاب راهبرترند مانند موسي و عيسي (ع) آيا ممکنست که با وفور عقل و کمال علم در موقع انتخاب شخص منافقي را اختيار کنند بگمان اينکه مومن و معتقد است؟ گفتم نه فرمود اين موسي کليم الله است که با وفور عقل و کمال علم و نزول وحي بر او از اعيان قوم و وجوه لشگر خود براي ميقات پروردگار خويش هفتاد کسرا انتخاب کرد و در ايمان و اخلاص
[ صفحه 137]
آنها شکي و ترديد نداشت و انتخاب او بيکدسته منافق اصابت کرد خدايعز و جل (در سوره اعراف آيه 155) فرمايد موسي از قوم خود هفتاد مرد براي ميقات ما انتخاب کرد تا آنجا که ميفرمايد ما بتو ايمان نياوريم تا خدا را آشکار ببينيم و صاعقه بواسطه ظلم آنها آنها را در گرفت چون ملاحظه کنيم که انتخاب برگزيده خدا با فسد اصابت ميکند نه اصلح با اينکه گمان ميبرد او اصلح است نه افسد دانستيم انتخاب امام مخصوص کسي است که ميداند ما في الصدور و آنچه در درون مردم نهانست و باطن مردم بر او آشکار است و ميدانيم که اختيار مهاجر و انصار هيچ ارزشي ندارد در صورتيکه انتساب پيغمبران بر اهل فساد اصابت ميکند با آنکه مقصودشان انتخاب صالح بوده است سپس مولايم فرمود ايسعد طرف تو مدعي شده است علت آنکه پيغمبر و ص) مختار اين امت را با خود بغار برده اينست که پس از وي خلافت از آن بوده است و بايد در تاويل از او پيروي شودو زمام امر امت در دست او باشد و او در ايجاد اتحاد و سد خلل و اقامه حدود و بعث قشون و فتح ممالک مورد اعتماد باشد و چون پيغمبر بر نبوت خود ترسيد بر خلافت خود هم ترسيد او را با خود برد وگرنه شخص متواري که قصد گريز از آسيب دارد نابيد از ديگري کمک خواهد و او را بمخفي گاه خود برد و همانا علي (ع) را بجاي خود در بستر خود خوابانيد چون باو اعتنائي نداشت و او را با خود نبرد چون وجود او را گران مي شمرد و ميدانست که اگر کشته شود براي کارهائي که در عهده او است به آساني ميتواند ديگريرا بجاي او بگمارد
[ صفحه 138]
چرا در جوابش نگفتي مگر رسول خدا نفرموده است بعد از من سي سال دوران خلافت است و اين سي سال مدت عمر چهار خليفه راشدين است بعقيده شما، و چاره نداشت جز آنکه تصديق کند پس ميگفتي چنانچه رسول خدا ميدانست که خلافت پس از او از آن ابي بکر است آيا ميدانست که پس از ابي بکر از آن عمر است و بعد از آن عثمانست و بعد از آن علي است بناچار ميگفت آري چون اينمطلب تصديق ميکرد ميگفتي پس بر رسول خدا لازم بود که همه اين چهار نفر را بترتيب بغار برد و بر آن سه نفر ديگر هم بترسد چنانکه بر ابوبکر ترسيد و قدر اين سه را خوار نکند بواسطه واگذاشتن آنها و امتياز ابوبکر ببردن او با خود اينکه گفت بگو بدانم صديق و فاروق بدلخواه اسلام آوردند يا باکراه چرا نگفتي از روي طمع اسلام آوردند زيرا آنها با يهود نشست و برخاست داشتند و با آنها از تورات و ساير کتب گذشته که پيشگوئي از ظهور پيغمبر و عواقب کار او را متعرض بوده اند خبر گرفته بودند که محمد بر عرب مسلط شود چنانچه بخت نصر بر بني اسرائيل مسلط شد و بناچار محمد بر عرب پيروز شود چنانچه بخت نصر بر بني اسرائيل پيروز شد و مقصودشان اين بود که محمد جنبه سلطنت دارد و در دعواي نبوت خود کاذبست اين دو آمدند حضور محمد (ص) و با او در اداي کلمه اشهد ان لا اله الا الله همراهي کردند و با او بيعت کردند بطمع آنکه چون کار او استقرار يافت و بمقامي رسيد هر کدام حاکم شهرستانها شوند و چون بعد از تسلط پيغمبر از رسيدن باين مقصد نوميد شدند نقاب بر چهره افکندند با عده از همکنان منافق خود بالاي گردنه معروف رفتند تا پيغمبر را بکشند و خدايعز و جل کينه آنها را دفع کرد و خشمگين برگشتند و بخيري نرسيدند چنانچه طلحه و زبير هم آمدند خدمت علي و با او بطمع
[ صفحه 139]
آنکه هر کدام والي شهرستان شوند بيعت کردند و چون نوميد شدند بيعت او را شکستند و بر او شوريدند و خدا هر کدامرا بسرنوشت بيعت شکنان ديگر بخاک افکند سعد گويد سپس مولايم حسن بن علي عليه السلام با آن پسرک براي نماز برخاستند و من از خدمت آنها برگشتم و در جستجوي احمد بن اسحق برآمدم گريه کنان پيشواز من آمد گفتم چه تو را تاخير انداخت و چرا گريه ميکني؟ گفت من جامه ايرا که مولايم دستور احضارش را داد گم کرده ام عرض کردم باکي بر تو نيست بانحضرت اطلاع بده، شتابانه خدمت آنحضرت رفت خنده کنان برگشت و صلوات بر محمد و آلش مي فرستاد گفتم خبر چيست؟ گفت من آنجامه را زير پاي مولايم ديدم که پهن بود و بر آن نماز ميخواند، سعد گويد خدا را بر اين پيشامد حمد گفتيم و پس از آن روز تا چند روز بمنزل مولاي خود رفت و آمد کرديم و آن پسر را نزد او نديديم و چون بقصد وداع من و احمد بن اسحق و دو مرد کامل ديگر از همشهريان خود خدمت او رفتيم احمد بن اسحق خدمتش ايستاد عرض کرد يابن رسول الله (ص) کوچ نزديک است و غم و اندوه سخت ما از خدا خواستاريم که بر جدت مصطفي و پدرت مرتضي و پرسيده زنان مادرت و بر دو سيده جوانان اهل بهشت عمويت و پدرت و بر ائمه طاهرين پدرانت رحمت فرستد و ما براي تو و فرزندت طلب رحمت کنيم و از خداوند خواستاريم که ترا برتري دهد و دشمنت را سروب کند و اين ملاقات را آخرين ملاقات ما با شما قرار ندهد و چون اين سخنان را ادا کرد مولاي ما اشک در ديده گردانيد تا آنکه اشکش بر گونه مبارکش جاريشد و بر زمين چکيد و فرمود ايپسر اسحق بيش در دعاي خود باطل مخواه زيرا تو در همين سفر خدا را ملاقات خواهي کرد احمد از اينخبر افتاد و بيهوش
[ صفحه 140]
گرديد و چون بهوش آمد عرض کرد تو را بخدا و حرمت جدت قسم ميدهم که يکپارچه بمن لطف کني تا در آن کفن شوم مولاي دست زير مسند کرد و سيزده درهم بيرون آورد و باو داد و فرمود جز اين را هزينه مکن که تو از آنچه خواستي تجاوز نکني و بدرستيکه خداي تبارک و تعالي اجر نيکوکاران را ضايع نکند سعد گويد در بازگشت از خدمت مولاي خود سه فرسخ بشهر حلوان احمد بن اسحق تب کرد و چون وارد حلوان شديم و در يکي از کاروانسراهاي آن فرود آمديم احمد بن اسحق يکي از همشهريان خود را که در آنجا متوطن بود خواست سپس فرمود امشب از نزد من بيرون رويد و مرا تنها بگذاريد ما از نزد او برگشتيم و هر کدام به آسايشگاه خود رفتيم سعد گويد نزديک صبح که شد فکري بسر من افتاد و چون چشم گشودم کافور خادم مولاي خود ابي محمد عليه السلام را ديدم که ميگفت احسن الله بالخير عزاکم و جبر بالمحبوب ما از غسل و کفن رفيق شما فارغ شديم براي دفن برخيزيد زيرا او مقامش نزد آقاي شما از همه شما گرامي تر است سپس از چشم ما غايب شد و ما با گريه و ناله بر بالين او حاضر شديم و حق او را ادا کرديم و از کارش فارغ شديم
23- ابوجعفر محمد بن علي بن ابراهيم بن مهزيار گويد پدرم از قول جدم ابراهيم مهزيار نقل ميکرد که ميگفت من در بستر خود خواب بودم در خواب ديدم گوينده اي ميگويد بحج برو زيرا صاحب الزمان خود را خواهي ديد، ابراهيم بن مهزيار گويد من خوشحال و خرم از خواب بيدار شدم و بنماز
[ صفحه 141]
مشغول شدم تا سپيده صبح دميد و نماز بامداد را خواندم و از خانه بيرون آمدم و از کاروان حج پرسش کردم و دريافتم که يکدسته ميخواهند بحج بروند و من با کاروان نخست همسفر شدم و با آنها بودم تا بيرون رفتند و من با آنها وارد کوفه شدم و چون بکوفه رسيديم از پاکش خود پياده شدم و متاع خود ببرادران مورد اعتماد خود سپردم و بيرون رفتم و از خاندان ابي محمد (امام يازدهم) جويا شدم و دنبال جستجو بودم ولي نه خبري شنيدم و نه اثري يافتم و با اول کاروان بمدينه رفتم و چون وارد مدينه شدم بيخودانه از پاکش خود پياده شدم و بنه خود را بموثقين همسفرانم سپردم و بيرون رفتم پرسش از آثار و پژوهش از اخبار نمودم و نه خبري شنيدم و نه اثري ديدم هميشه باين جستجو بودم تا مردم براي مکه کوچ کردند و من با آنها بيرون شدم تا بمکه رسيدم و بنه خود را باميني سپردم و بيرون شدم و از خاندان ابي محمد پرسش کردم و نه خبري شنيدم و نه اثري ديدم و هميشه ميان اميد و نوميدي انديشه مقصد خود را داشتم و خود را سرزنش ميکردم پاسي از شب گذشته بود و با خود گفتم انتظار ميکشم تا دور خانه کعبه خلوت شود و طواف سر صبري بجا آرم و از خدايعز و جل بخواهم تا مرا به آرزوي خود برساند در اين وضع بودم و دور خانه کعبه هم خلوت شده بود و براي طواف برخاستم که يکبار جواني نمکين و خوشبو را ديدم که يک برديرا بکمر بسته و ديگريرا حمايل کرده و پر رداي خود را بگردنش برگردانيده من از او ترسيدم، بمن توجه کرد و گفت از کجا است اينمرد؟ گفتم از اهواز گفت ابن الخضيب را در آنجا ميشناسي؟ گفتم خدا او را رحمت کند دعوت حق را لبيک گفت مردي بود که روزها را روزه بود و شبها را بعبادت ميگذرانيد و تلاوت قرآن ميکرد و از دوستان ما بود، گفت در آنجا ابراهيم بن مهزيار را ميشناسي؟ گفتم من ابراهيم هستم، گفت اي ابا الحسن اهلا و سهلا بک
[ صفحه 142]
آيا صريحين را ميشناسي؟ گفتم آري، گفت کيانند؟ گفتم محمد و موسي سپس گفت نشانه اي که ميان تو و ميان ابي محمد (امام يازدهم) است ميداني؟ گفتم با من است، گفت بمن نشان بده، آن را بيرون آوردم انگشتر زيبائي بود که بر نگينش محمد و علي نقش بود، چون چشمش بر آن بر آن افتاد سير گريست و جانسوز ناليد و شروع بگريه طولاني کرد و ميگفت رحمک الله يا ابا محمد امام عادلي بودي فرزند امامان و پدر امام بودي، خدايت در بهشت اعلا با پدرانت جاي دهد سپس بمن گفت اي ابا الحسن برو بمنزلت و آماده شو که با ما سفر کني، چون سه يک شب گذشته و دو سوم آن ماند خود را بما برسان تا بارزويت برسي انشاء الله ابن مهزيار گويد من سر بنه خودم رفتم و در انديشه بودم تا پاسي از شب گذشت برخاستم و بنه خود را فراهم کردم و پاکشم را حاضر نمودم و بنه را بر آن بار کردم و روي آن سوار شدم و خود را به آندره رسانيدم ديدم آنجوان در آنجا است و ميگويد اهلا و سهلا بک يا ابا الحسن خوشا بر تو که اجازه يافتي او براه افتاد و من دنبالش رفتم تا مرا از عرفات و مني گذرانيد و در پايه قله کوه طائف رسيدم بمن گفت اي ابا الحسن فرود آي و آماده نماز باش من و او هر دو پياده شديم تا از نماز فارغ شد و منهم و سوار شد و بمن دستور داد سوار شوم و سوار شوم و رفت و من دنبالش رفتم تا بر يک قله برآمد گفت خوب نگاه کن ببين چيزي مي بيني، من نگاه کردم و يک مکان خرم و پر سبزه و گياهي ديدم و عرض کردم اي آقاي من مکان خرم و پر سبزه و گياهي مي بينم، فرمود آيا در بالاي آن چيزي مي بيني؟ خوب نگاه
[ صفحه 143]
کردم بالاي آن يک تل ريگي بود و بالايش يک چادر موئين که نور از آن ميدرخشد گفت چيزي ديدي؟ گفتم چنان و چنين ديدم فرمود ايپسر مهزيار دلت خوشباد و چشمت روشن که آرزوي هر آرزومندي در همانجا است سپس گفت برويم او رفت و من دنبالش رفتم تا بپاي قله رسيد سپس فرمود بمن فرود آي که در اينجا هر گردنکشي فروتن است او فرود شد و من فرو شدم تا آنکه گفت مهار پاکش را رها کن گفتم کسي اينجا نيست آن را بکه سپارم، فرمود اينجا حرم است و جز دوستان در اينجا رفت و آمد ندارند پاکش خود را سر دادم او رفت و من دنبالش رفتم و چون نزديک خيمه رسيد از من جلو افتاد و گفت تو همينجا باش تا اجارت دهند کمي گذشت که نزد من برگشت و ميگفت خوشا بر تو که بمقصود رسيدي گويد بر آن حضرت وارد شدم، روي پتوئيکه بر آن پوست گوسفند سرخي گسترده بود نشسته بود و بر بالش پوستيني تکيه داده بود بر آنحضرت سلام دادم و بمن جواب فرمود او را نگريستم ديدم رويش چون ماه پاره ايست نه بد خلق است و نه جبين گرفته، نه بلند بي اندازه است نه کوتاه بر زمين چسبيده قامتي رسا دارد و پيشاني صاف. پيوسته ابرو است و چشم گشاده با بيني کشيده و صاف گونه و بر گونه راستش خالي است؟ چون چشمم بدو افتاد خودم در وصف و نعمت او سرگردان شد؟ بمن فرمود ايپسر مهزيار برادران مذهبي خود را در عراق بچه وضعي واگذاري؟ گفتم در زندگاني تنک و گرفتاري، شمشيرزادگان شيطان زيبائي پياپي بر آنها فرود مي آيد (کنايه از بني عباس ميباشد). فرمود خدا آنها را بکشد تا کي نيرنگ ميزنند گويا همان مردم نابکار را مي بينم که در خانه هاي خود کشته افتاده اند و امر
[ صفحه 144]
پروردگارشان آنها را شب و روز درگرفته، عرض کردم کي يابن رسول الله اينمطلب خواهد بود؟ فرمود وقتي نشانه هاي زير پديدار گرديد
1 - مردمي که بهره اي ندارند و خدا و رسولش از آن ها بيزار است ميان شما و کعبه مقدسه حائل گردند
2- سرخي در آسمان پديد شود و در آن ستونهائي سيمين که از نور بدرخشد بچشم خورد
3 - از سرزمين ارمنستان و آذربايجان شروسي بشورش برخيزد و قصد کوه سياهي که بکوه سرخ در آن سمت ري چسبيده است داشته باشد همان کوهي که پهلوي کوهاي طالقان است و ميان او و مروزي نبرد سختي درگيرد که کودکان در آن پير شوند و بزرگ سالان در آن زمين گير گردند و کشتار ميان آنها پديدار گردد، در اين هنگامه انتظار داشته باشيد که بسمت زوراء بيرون رود و در آن چندان نماند که بماهان روبرو گردد و بواسط عراق برسد و يکسال يا کمتر در آن بماند و بسمت کوفه حرکت کند و ميان آنها جنگي شود که از نجف تا حيره رغري را فرا گيرد نبردي سخت باشد که عقلها را بربايد در در اينموقع هر دو دسته نابود شوند و خدا باقيماندگان آنها را درو کند، سپس اين آيه را تلاوت کرد (در سوره يونس آيه 24) گرفت آنرا امر ما شبي يا روزي و آنرا درويده نموديم که گويا از ديروز گذشته وجودي نداشته، عرض کردم يابن رسول الله امر چيست؟ فرمود ما امر خدا و قشون او هستيم، عرض کردم اي آقاي من ايپسر رسول خدا وقت رسيده و هنگامه دميده و شکافته است
24- ابو نعيم انصاري زيدي گويد من در مکه بودم و با جمعي از مقصره که محمودي و علائي کليني و ابو هاشم ديناري و ابو جعفر احول همداني در حدود سي مرد بودند در نزد مستجار کنار خانه کعبه نشسته بوديم، در ميان اين جمع بنظر من جز محمد بن قاسم عقيلي مخلص موجود نداشت، در اين ميان
[ صفحه 145]
که روز ششم ذي حجه سال دويست و نود و سه از هجرت انجمن کرده بوديم بناگاه از صف طواف جواني نزد ما بيرون آمد که در دو ازار محرم بود و نعلين در دست داشت چون چشم ما بدو افتاد از هيبت او همه از جا برخاستيم و احترام کرديم و کسي از ما نبود که بپا نايستاد و باو سلام نداد، او در ميان ما نشست و براست و چپ نگريست و فرمود شما ميدانيد که ابو عبد الله امام ششم در دعاي الحاج چه مي گفت؟ گفتيم چه ميگفت؟ فرمود ميگفت: بار خدايا من از تو خواهش دارم بدان نام تو که آسمان بدان برپا است و زمين بدان بر جا است و بدان حقرا از باطل جدا کني و بدان جداها را گردآوري و گرد شده را پريشان سازي و بدان ريگها را بشماري و کوه ها را بسنجي و دريا را پيمانه گيري که بر محمد و خاندانش رحمت فرستي و در هر کارم بمن فرج و گشايش بدهي سپس برخواست بطواف رفت و ما همه باحترامش بپا ايستاديم تا برگشت و فراموش کرديم بپرسيم تو کيستي؟ چون فراد همين وقت شد باز از صف طواف جا شد و نزد ما آمد و چون روز گذشته باحترام او برپا ايستاديم و باز در ميان ما نشست و براست و چپ نگريست و فرمود آيا ميدانيد اميرالمومنين (ع) پس از نماز فريضه چه ميگفت؟ عرض کرديم چه ميگفت؟ فرمود ميگفت: بار خدايا آوازها بسوي تو بلند است و صورتها بر آستان تو بخاک است و گردنها براي تو فرود است محاکمه اعمال با تو است، اي بهترين سوال شده و بهترين عطا بخش ايراستگو، اي آفريننده، اي
[ صفحه 146]
کسي که دستور دعا دادي و ضامن اجابت شدي، اي کسي که فرمودي مرا بخوانيد تا پاسخ گويم، اي کسي که فرمودي چون بندگانم مرا بخوانند من نزديک و جوابگويم دعاي خواننده را چون مرا بخواند و بايست از من جواب خواهند و بمن معتقد باشند تا شايد رهبري شوند، اي کسي که گفتي ايبندگان من که اسراف و خلاف کرديد خودتان از رحمت خدا نوميد مباشيد بدرستي که خدا همه گناهان را مي آمرزد بدرستي که او آمرزنده و مهربان است سپس بعد از ذکر ايندعا براست و چپ نگريست و فرمود ميدانيد امير المومنين در سجد شکر چه ميفرمود؟ عرض کرديم چه ميفرمود فرمود عادت داشت که ميگفت: اي کسي که اصرار اصرار کننده ها جز جود و کرم او نيفزايد، اي کسي که خزينه هاي آسمانها و زمين از آن او است، اي کسي که خزينه هم کم و بيش از او است. بد کرداري من تو را از خوشرفتاري با من باز ندارد. من از تو خواهش دارم که با من چنان کني که شايسته تو است تو اهل جود و کرم و در گذشتي پروردگارا خدايا با من آن کن که شايسته آني تو بر کيفر توانائي و من در خود آنم نه در برابرت دفاعي دارم و نه پوزشي، من از گناهانم بيزارم و رو بسوي تو دارم. من بگناهان خود اعتراف مي کنم تا از من درگذرد. تو بهتر از من آنها را ميداني بحضرت تو برگشتم از هر خطائي که کردم. از هر بدي که نمودم پروردگارا مرا بيامرز. بمن مهرباني کن و از آنچه ميداني درگذر زيرا تو عزيزتر و کريمتري و برخواست و بطواف رفت و ما هم باحترام او برخاستيم. باز فردا همين وقت برگشت و ما هم چونگذشته بپيشواز او بپا خاستيم و در ميان ما نشست و براست و چپ نگريست و فرمود علي بن الحسين (امام چهارم) را شيوه اين بود که در اينجا (با دست خود اشاره بحجر و زير ميزاب طلا کرد) بسجده ميرفت و ميگفت: کوچک بنده ات در آستان تو است. مستمندت بر آستانه تو است. از تو خواهشي دارد که جز تو در آن توانائي ندارد، سپس براست و چپ نگريست و رو بمحمد بن قاسم علوي کرد و فرمود ايمحمد بن
[ صفحه 147]
قاسم تو عاقبت بخيري انشاء الله و برخواست و بطواف رفت. همه ماها آنچه از دعا بما آموخت ياد گرفتيم و همه فراموش کرديم که از حال او يادآور شويم تا روز آخر اقامت در مکه روز آخر محمودي بماها رو کرد و گفت شناختيد اين جوان را؟ گفتيم نه گفت بخدا اين صاحب الزمان بود، گفتيم اي ابو علي از کجا ميگوئي؟ گفت من هفت سال است که از درگاه خدا خواهش داشتم که صاحب الزمان را بمن بنمايد، گويد يکشب عرفه بود که هميه جوان را بعينه ديدم که دعاي عرفه را ميخواند از او پرسيدم از چه مردمي هستي؟ گفت از اين مردم از کدام قسم مردم از عرب يا از موالي؟ از مردم عرب از کدام تيره عربها از شريفترين و بزگوارترين آنان شريفترين و بزرگوارترين آنان کيانند؟ بنو هاشم از کدام خاندان بني هاشم؟ از صاحب برترين مقام و بلندترين درجه آنها کدام خاندان بني هاشمند آنان که سرها را شکافتند و مردم را اطعام کردند و در دل شب که مردم بخوابند نماز گذارند من دانستم که او علوي نژاد است و او را براي آنکه از نژاد علي است دوست داشتم ولي يکباره از نظرم پنهان شدن و ندانستم باسمان بالا رفت يا بزمين فرو شد، از آنمرديکه اطرافش بودند پرسيدم شما اين علوي را ميشناسيد؟
[ صفحه 148]
آري او هر سال با ما پياده بمکه مي آيد، گفتم سبحان الله بخدا من در او اثر پياده روي نديدم سپس از عرفه با دلي از فراقش پر غم و سينه پر هم بمزدلفه برگشتم و در آنجا خوابيدم و در خواب رسول خدا (ص) را ديدم و بمن فرمود ايمحمد مقصود خود را ديدي عرض کردم اي آقاي من کدام بود؟ فرمود آن را که در سر شب ديدي صاحب الزمان شما بود چون اينداستان را از او شنيديم همه او را بباد سرزنش گرفتيم که چرا پيش از اين موضوع خبر نداد گفت من تاکنون بهيچوجه يادم نبود
25 - عمار بن حسين بن اسحق اشروسي هم همين حديث را بسند خود از سليمان بن ابو نعيم انصاري روايت کرده است
26- ابوبکر محمد بن محمد بن علي بن محمد بن حاتم هم آن را بسند مفصل خود روايت کرده است.
27- ابوالحسن بن وجناء بواسطه پدرش از جدش روايتکرده است که گويد در خانه حسن بن علي (امام يازدهم) بوديم که سواران خليفه بهمراهي جعفر بن علي کذاب ما را در ميان گرفتند و مشغول چپاول و غارت شدند و همه توجه من بحضرت قائم عليه السلام و حفاظت او بود گويد بناگاه ديدم آنحضرت آمد و در ميان آنان پيش چشم من از در خانه بيرون رفت و او شش سال داشت و کسي او را نديد
[ صفحه 149]
تا پنهان شد.
28- در بعضي از کتب تاريخ نوشته ديدم و از کسي نشنيدم که محمد بن حسن بن عباد روايتکرده است که ابو محمد عليه السلام روز جمعه وقت نماز بامداد درگذشت و در آن شب که هشت روز از شهر ربيع الاول دويست و شصت و شش هجري بود نامه هاي بسياري براي مدينه بدست خود نوشته بود و کسي جز صيقل کنيز و عقيد خادم و ديگران که خداي عز و جل ميداند و بس حضور او نبوده است عقيد گويد از ما آب جوشيده مصطکي خواست و برايش حاضر کرديم فرمود اول نماز ميخوانم مرا آماده نماز کنيد براي او آب وضوء آورديم و دستمالي در دامنش گسترديم آب را از دست صيقل گرفت روي دو دست را تا مرفق يکبار يکبار شست و بسر و دو پايش مسحي کرد و نماز صبح را در همان بستر خود بجا آورد و قدح را گرفت تا بنوشد، چون بلب مبارک برد لرزه داشت و بدندانهاي پيشين او ميخورد و دستش ميلرزيد، صيقل قدح را از دست او گرفت و همان ساعت درگذشت و در خانه خود در سرمن راي کنار پدرش بخاک سپرده شد و غريق کرامت حق جلاله گرديد و عمرش بيست و نه سال تمام بود، عباد در اين حديث براي خود من گفت. چون خبر وفات ابي محمد بگوش مادرش رسيد بسرمن راي آمد و داستان هاي بسيار مفصل با برادر آنحضرت جعفر دارد که از او طلب ارث نمود و پيش خليفه از او معايت کرد و کشف ستر او نمود که خدا دستور حفظ او را داده است. صيقل در اين وقت ادعا کرد که آبستن است و او را بخانه معتمد عباسي بردند و زنان معتمد و خدام او و زنان موفق و خدام و زنان قاضي ابن ابي الشوارب همه در حال مامور بازرسي او شدند و او را مراقبت ميکردند تا حوادث زير بر سر
[ صفحه 150]
آن ها ريخت 1 - حادثه خروج صفاريان در خراسان 2 - مرگ ناگهاني عبيد الله بن يحيي بن خاقان و بيرون رفتن آنها از سرمن راي 3 - شورش صاحب الزنج و قرمطيان در بصره و حوادث ديگر که سبب شد آن ها را از صيقل باز داشت
29- ابو سهل بن نوبخت گويد عقيد خادم گفت ولي خدا حجت بن حسن بن علي بن محمد بن علي بن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابيطالب صلوات الله عليهم شب جمعه غيره رمضان سال دوييست و پنجاه و چهار هجري متولد شد کنيه او ابوالقاسم بود و او را ابو جعفر هم ميگفتند لقبش مهدي بود و هم حجت خدايعز و جل بود در روي زمين بر همه خلق مادرش صيقل جاريه بود و مولدش سرمن راي در دار الرصافه، همه مردم در وضع ولادتش اختلاف دارند. بعضي اظهار کنند و برخي کتمان نمايند و بعضي از ذکر خير او قدغن کنند و برخي ذکر او را آشکار سازند و خدا داناتر است باو
30 - ابو الاديان گويد من در خدمت امام يازدهم کار ميکردم و نوشته هاي او را بشهرها ميبردم در مرض موتش شرفياب حضور او شدم و نامه هائي نوشت و فرمود اينها را بمدائن برسان. چهارده روز سفرت طول ميکشد و روز پانزدهم وارد سرمن راي ميشوي و وايلا از خانه من ميشنوي و مرا روي تخته
[ صفحه 151]
غسل ميبيني ابو الاديان گويد عرض کردم اي آقاي من چون اين پيشامد واقع شود بجاي شما کيست؟ فرمود هر کس جواب نامه هاي مرا از تو خواست او بعد من قائم به امر امامتست، عرض کردم نشانه اي بيفزائيد، فرمود هر کس بر من نماز خواند او است قائم بعد از من. عرض کردم بيفزائيد فرمود هر کس به آنچه در هميانست خبر داد او است قائم بعد از من، هيبت حضرت مانع شد که من بپرسم در هميان چيست؟ من نامه ها را بمدائن رسانيدم و جواب آنها را گرفتم و چنانچه فرموده بود روز پانزدهم بسرمن راي برگشتم و در خانه اش واويلا بود و خودش روي تخته غسل بود بناگاه ديدم جعفر کذاب پسر علي برادرش بر در خانه است و شيعه گرد او جمعند و او را تسليت ميدهند و بامامت تهنيت ميگويند، با خود گفتم اگر امام اينست امامت باطل است زيرا ميدانستم که جعفر شراب مينوشد و در جوسق قمار ميکند و طنبور هم ميزند من نزديک او رفتم و تسليت گفتم و تهنيت دادم و چيزي از من نپرسيد سپس عقيد بيرون آمد و گفت يا سيدي برادرت کفن شده است برخيز و بر او نماز گذار، جعفر بن علي با شيعيان او که اطرافش بودند وارد حياط شد و مقدم شيعه سمان بود و حسن بن علي معروف بسلمه وقتي وارد صحن خانه شديم جنازه حسن بن علي بر روي تابوت کفن کرده بود، جعفر جلو ايستاد که بر برادر نماز بخواند چون خواست الله اکبر گويد يک کودکي گندم گون و مجعد مو و پيوسته دندان از اطاق بيرون آمد و رداء جعفر را عقب کشيد و گفت ايعمو من سزاوارم که بجنازه پدرم نماز گذارم عقب بايست. جعفر با روي درهم و رنگ زرد عقب ايستاد و آنکودک جلو ايستاد و بر او نماز خواند و در کنار قبر پدرش بخاک سپرده شد و سپس گفت اي بصري جواب نامه ها را بياور که با تو است آنها را بوي دادم و با خود گفتم ايندو نشانه باقي ماند هميان سپس نزد
[ صفحه 152]
جعفر بن علي رفتم که داشت ناله و فرياد ميکرد و از دست آنکودک ميناليد حاجز و شا گفت يا سيدي کيست آنکودک تا ما بر او اقامه دليل کنيم گفت بخدا من تاکنون نه او را ديدم و نه او را ميشناسم. ما هنوز نشسته بوديم که چند نفر از قم آمدند و از حسن بن علي (ع) پرسش کردند و دانستند که فوت شده است گفتند بکه در جاي او است که تعزيت گوئيم بجعفر بن علي اشاره کردند بر او سلام کردند و او را تسليت دادند و بامامت تهنيت گفتند و اظهار داشتند که نامه ها و اموالي با ما است بگو نامه ها از کيست و مال چند است؟ جعفر از جا پريد و جامه هاي خود را تکانيد و گفت از ما علم غيبت ميخواهيد؟ خادمي از ميان خانه بيرون شد و بانها گفت نامه هائيکه با شما است از فلان و فلانست و در هميان هزار اشرفي است و ده تاي آنها قلب است. آنها نامه ها و اموال را بدست او سپردند و گفتند آنکه ترا براي خاطر اينها فرستاده است او امام است. جعفر بن علي نزد معتمد خليفه رفت و موضوع را باو گزارش داد معتمد خدام خود را فرستاد و صيقل جاريه را گرفتند و از او مطالبه کودک را نمودند. منکر او شد و مدعي شد آبستن است تا بدين وسيله کودک را از نظر آنها مخفي سازد او را بابن الشوارب قاضي سپردند و بناگهان عبيد الله بن يحيي بن خاقان بمرگ فجاءه درگذشت و صاحب الزنج در بصره شورش کرد و بدين سبب از آن کنيزک منصرف شدند و از دست آنها گريخت و الحمد لله رب العالمين
31- علي بن سنان موصلي گويد پدرم براي من باز گفت که چون سيد ما ابو محمد حسن بن علي عسکري وفات کرد از قم و بلاد کوهستان نمايندگي که معمولا اموال و وجوه را خدمت او مي آوردند وارد
[ صفحه 153]
شدند و خبر و از وفات امام يازدهم نداشتند چون بسرمن راي رسيدند و بانها گفتند وفات کرده گفتند وارث او کيست؟ جواب شنيدند که جعفر بن علي برادرش، از حال او خبر گرفتند گفته شد که او امروز براي تفريح بيرون رفته سوار زورقي شده با دسته خواننده روي دجله بگردش پرداخته است و ميخواري ميکند گفت آنجمع با هم شوري کردند و گفتند اين وضعيت امام نيست و با يکديگر گفتند خوبست برگرديم اين اموال را بدست صاحبانش برسانيم ابوالعباس محمد بن جعفر حميري گفت بمانيد تا اينمرد برگردد و او را بدرستي امتحان کنيم گفت چون برگشت حضور او رفتند و بر او سلام دادند و گفتند اي آقا ما از قم آمديم و جمعي شيعه و ديگران با ما هستند. و ما خدمت سيد خود ابو محمد حسن بن علي اموالي مي آورديم گفت آن اموال کجاست؟ گفتند همراه ما است. گفت آنها را نزد من آريد گفتند هلا اين اموال داستان خوش مزده اي دارد. گفت آنداستان چيست؟ گفتند اين اموال از عموم شيعه جمع آوري ميشود بسا يکدينار يا دو دينار از کسي در ميان آنها است همه را در يک کيسه ميکنند و بر آن مهر ميزنند و هر گاه اين مال را خدمت سيد خود ابي محمد مي آورديم مي فرمود همه آن اينقدر دينار است و چند دينار از کي است و چند دينار از کيست نام همه صاحبان آن ها ميگفت و نقش مهرها را هم بر ميشمرد جعفر گفت شما ببرادرم دروغ مي بنديد. اين علم غيب است و جز خدا آنرا نميداند گويد چون آن جمع سخن جعفر را شنيدند بيکديگر نگاه کردند و جعفر گفت اين مال را نزد من بياوريد. گفتند ما مردمي هستيم اجير و وکيل صاحبان اين مال و آن را بکسي تسليم نکنيم جز بهمان علامات و نشانه هائيکه از سيد خود حسن بن علي عليه السلام ميدانيم اگر تو امامي براي ما دليلي بياور وگرنه اموال را بصاحبانش بر ميگردانيم تا درباره آن راي بدهند خليفه در اين موقع
[ صفحه 154]
در سرمن راي بود جعفر رفت نز او از دست آنان شکايت کرد و آنها را احضار کردند چون حضور خليفه رسيدند بانها گفت اين اموال را بجعفر بدهيد گفتند اصلح الله اميرالمومنين ما مردمي هستيم اجير و وکيل صاحبان اين اموال و اين اموال نزد ما امانت است و ماموريم که جز با علامت و نشانه معين بکسي ندهيم و با ابو محمد هم همين عادت جاري بود و او بما نشاني ميداد. خليفه گفت ابو محمد بشما چه علامت و نشاني ميداد. آن جمع گفتند اشرفيها و صاحبانش و مقدارش را براي ما شرح ميداد و مي گفت چه اندازه است و چون اينکار را براي ما کرد باو تسليم ميکرديم ما چند بار حضور او آمديم و اين نشانه و علامت ميان ما بود اکنون مرده است و اگر اينمرد صاحب امر امامت باشد بايد همان دليلي را که برادرش براي ما مياورد بياورد وگرنه بايد اين اموال را بصاحبانش برگردانيم جعفر گفت يا اميرالمومنين اين مردم قومي دروغگو هستند و بر برادرم دروغ مي بندند اين علم غيبت است، خليفه گفت اينها رسول و ايلچي هستند و بر رسول وظيفه نيست جز ابلاغ دستور جعفر مبهوت شد و نتوانست جوابي گويد آنجمع گفتند خوب است اميرالمومنين اظهار لطف کند و بدرقه خود را با ما بفرستد تا از اين شهر بيرون رويم خليفه کدخدائي را با آنها کرد و چون از شهر بيرون شدند غلاميکه از همه مردم خوشروتر بود و بصورت خادمي بود آمد و فرياد زد ايفلان ايفلان مولاي خود را اجابت کنيد گفتند تو مولاي ما هستي؟ گفت معاذ الله من بنده مولاي شما هستم نزد او بيائيد ما با او رفتيم تا وارد خانه مولاي
[ صفحه 155]
خود حسن بن علي عليه السلام شديم بناگاه ديديم فرزندش سيد ما و قائم عليه السلام بر تختي نشسته و گويا ماه پاره ايست و جامه سبزي در بردارد بر او سلام کرديم و جواب داد و فرمود همه مال اينقدر است و اينقدر دينار از فلانست و اينقدر از فلان و يکي يکي وصف کرد تا همه را شرح داد سپس جامه هاي ما و مردان ما و چهارپايان ما را شرح داد و ما براي خدا سجده کرديم که امام خود را شناختيم زمين را جلو او بوسه زديم و از آنچه خواستيم پرسيديم و جواب گرفتيم و اموال را باور رد کرديم و قائم عليه السلام بما دستور داد که بعد از آن مالي بسرمن راي نبريم و در بغداد نائبي معين کرد که اموال را دريافت کند و توقيعات بدست او خارج شود گويد از نزد او بيرون آمديم و مقداري حنوط و کفن به ابوالعباس به گردنه همدان نرسيد که وفات کرد رحمه الله و بعد از آن اموال ببغداد برده ميشد و بدست نوابيکه از طرف امام منصوب بودند و توقيعات امام از دست آنها بيرون ميامد تسليم ميگرديد مصنف اين کتاب گويد از اينخبر معلوم ميشود که خود خليفه موضوع امر امامت را ميدانسته است که چگونه است و کجا است و در چه محلي است از اينجهت از اينقوم و از امواليکه با آنها بود دفاع کرد و جعفر کذاب را از مطالبه آنها بازداشت و آن ها را الزام نکرد که اموال را بجعفر بدهند جز اين که او ميخواست اين امر پنهان باشد منتشر نشود تا مردم آن را ندانند و نشناسند و چون امام يازدهم وفات کرد جعفر کذاب بيست هزار اشرفي نزد خليفه برد و گفت يا اميرالمومنين مقام و منزلت برادرم را براي من قرار بده خليفه باو گفت مقام برادرت بدست ما نبود با خداي عز و جل بود و ما کوششها کرديم که مقام
[ صفحه 156]
او را پست کنيم و او را ساقط کنيم و خدايعز و جل ابا کرد جز آنکه او را بيفزايد و هر روز بالاتر بود چون خودداري و خوشرفتاري و پرستش خدا داشت. اگر تو نزد شيعيان برادرت آنمقامرا داري حاجتي بما نداري و اگر مقام او را نداري و آنچه در برادرت بود در تو نيست ما براي تو کاري نتوانيم کرد.