بازگشت

رواياتي که درباره مادر قائم وارد شده است


نامش مليکه دختر يوشع بن قيصر ملک است

1- ابوالحسين بن محمد بن يحيي شيباني گويد در سال 286 وارد کربلا شدم و قبر غريب رسول خدا را زيارت کردم و ببغداد برگشتم و در هنگام گرما که آسمان تافته بود بمقابر قريش رفتم و چون بمشهد امام کاظم عليه السلام رسيدم و تربت رحمت بار او را که در بساتين آمرزش جاي دارد استشمام کردم با اشکهاي پياپي و ناله هاي دمادم بر او گريستم و اشک هر دو چشم مرا گرفته بود و چيزي نميديدم



[ صفحه 90]



چون اشکم خشک شد و ناله ام قطع گرديد ديده گشودم پيرمردي در برابرم بود پشت خميده هر دو شانه کوژ شده پيشاني و هر دو کفش پينه سجده داشت و با ديگري که در سر قبر با او بود ميگفت اي برادرزاده عمويت بوسيله اسرار علوم شريفي که جز سلمان نداشت و آن دو سيد بوي سپردند شرف بزرگي دريافته است عمويت نزديک وفات رسيده و روزهاي آخر عمر را ميگذراند و از اهل ولايت کسي را ندارد که اسرار خود را بوي سپارد، من با خود گفتم هميشه رنج و تعب ميکشم و سوار شتر و استر براي دانش از اين سو بان سو ميروم و اکنون گوشم از اين شيخ سخني ميشنود که دلالت بر علم جسيم و آثار عظيمي دارد گفتم ايشيخ آن دو سيد کيستند؟ گفت آن دو ستاره که در سرمن راي بخاک خفتند گفتم من بموالات و شرافت محل اين دو بزرگوار در مقام امامت و وراثت سوگند ميخورم که در طلب علم آن ها و جوياي آثارشان هستم و از جان خود سوگندهاي موکد ميخورم که اسرار آن ها را نگهدارم گفت اگر در آنچه گوئي راست و درستي آنچه همراه خود از آثار و اخبار آنان داري بياور چون کتب مرا وارسيد و روايات آن ها را يافت گفت راست گفتي من بشر بن سليمان نخاس از نسل ابو ايوب انصاريم، يکي از دوستان ابي الحسن و ابي محمد (امام دهم و يازدهم) ميباشم و در سرمن راي همسايه آن ها بودم گفتم برادر خود را بذکر پاره اي از آنچه از کرامات آنها ديدي گرامي دار گفت مولايم ابو الحسن علي بن محمد عسکري مسائل بنده فروشي را بمن آموخت و جز باجازه او خريد



[ صفحه 91]



و فروش نميکردم و از موارد شبهه کناره گير بودم تا معرفت من درباره آن کامل شد و فرق ميان حلال و حرامرا نيکو دانستم، يکشب در خانه خود بودم و پاسي از شب گذشته بود که کسي درب منزل کوفت شتابانه پشت در دويدم کافور خادم را ديدم که فرستاده مولايم ابو الحسن بود و مرا خدمت آنحضرت دعوت کرد، من جامه پوشيدم و خدمت او رسيدم و ديدم در پشت پرده با پسرش ابو محمد و خواهرش حکيمه گفتگو دارد چون نشستم فرمود اي بشر تو از سران انصاري و ولايت ائمه هميشه پشت در پشت در ميان شما بوده و شما مورد اعتماد ما خانواده هستند و من ميخواهم شرف يکي از اسرار امامت را بهره تو گردانم و تو را براي خريدن يک کنيزي گسيل دارم، آنحضرت نامه اي بخط و زبان رومي نوشت و بست و مهر آنرا بان زد و کيسه زردي که يکصد و هشت اشرفي در آن بود آورد آنها را بمن داد، فرمود اينها را بگير و برو بغداد و ظهر فلانروز در معبر نهر فرات حاضر شو در اطراف تو زورقهاي اسيران ميرسند و خريداران و وکلاء افسران مني عباس دور آنها را ميگيرند و جمعي از جوانان بغدادهم مي آيند، چون چنين ديدي دورا دور بنده فروشي بنام عمر بن يزيد نخاس تا آخر روز پاس بده و چون کنيزيرا که صفات چنين و چنان دارد و دو پارچه حرير نازک پوشيده است براي فروش بيرون آورد از گشودن رو و لمس خريدار و اطاعت آنان سرباز زند و از پشت رو بند نازکي که دارد بطالب خود بنگرد و در او تامل کند، بنده فروش او را بزند و او بزبان رومي ناله و زاري کند و بدان که ميگويد واي از هتک ستر من برخي از خريداران گويد من او را بسيصد دينار ميخرم زيرا عفت او باعث مزيد رغبت من شده در جوابش گويد بزبان عربي اگر در لباس سليمان و کرسي سلطنت او جلوه کني من بتو رغبتي ندارم ملاحظه مال خود را داشته باش بنده فروش گويد چاره چيست؟ بايد تو را فروخت،



[ صفحه 92]



آن جاريه گويد چه شتابي داري بايد در انتظار يک خريداري باشي که دل من بامانت او اطمينان يابد در اينوقت تو برو نزد عمر بن يزيد نخاس و باو بگو من نامه سر بسته اي از يکي از اشراف دارم که بزبان رومي و خط رومي کرم وفا و بزرگواري و سخاوت خود را نوشته اين نامه را باو بده تا در اخلاق نويسنده ان انديشه کند، اگر او را پسنديد و راضي شد من وکيلم و او را ميخرم، بشر بن سليمان گويد همه دستورات مولاي خود را انجام دادم درباره خريد آن کنيز و چون نامه بدست او رسيد و خواند بسختي گريست و بعمر بن يزيد گفت مرا بصاحب اين نامه بفروش و سوگندهاي شديد خورد که اگر او را بصاحب نامه نفروشد خود را ميکشد و در بهاي او گفتگو کردم تا بهمان مقدار از اشرفي رسيد که مولاي من با من در دستمال از وي همراه کرده بود آن ها را از من دريافت کرد و منهم کنيز را که روي شاد و خنداني داشت از او گرفتم و او را بحجره ايکه در بغداد منزلم بود بردم بمحض آن که در آن حجره وارد شد نامه مولايم را از جيب خود درآورد و بوسيد و بگونه ها و چشمان خود کشيد و به بدن خود ماليد و من از روي تعجب باو گفتم تو نامه کسيرا ميبوسي که او را نميشناسي؟ گفت اي درمانده و سست معرفه بمقام پيغمبرزادگان بمن گوش کن و دل بسوي من دار من مليکه دختر يوشعا بن قيصر روم و مادرم از نژاد حواريين مسيح شمعون است من براي تو داستان بسيار عجيبي نقل کنم، جدم قيصر روم ميخواست مرا در سن سيزده سالگي ببرادرزاده اش تزويج کند، در کاخش انجمني بدين صورت تشکيل داد



[ صفحه 93]



1- از اولاد حواريين و کشيشان و رهبانان 300 تن

2 - از رجال و بزرگان کشور روم

3- از دانشمندان و افسران قشون و سرهنگان لشگري و سران عشائر

4- تخت زيبائي که از انواع جواهر و دانه هاي قيمتي ساخته شده بود در صحن کاخ بالاي چهل پله قرار داد و برادرزاده خود را بر آن نشانيد چون برادرزاده اش را بالاي تخت نشانيد و صليب ها اطرافش افراشته شدند و کشيشها بدعا ايستادند و انجيلها را گشودند يکباره همه صليبها سرنگون شدند و بزمين افتادند و ستونها از جا در رفتند و سرنگون گرديدند و آنکه بر تخت بود بزمين خورد و بيهوش شد، رنگ از روي کشيشها پريد و بلرزه افتادند و بزرگ آن ها بجدم گفت ما را از ملاقات اين نحسيها که دلالت بر زوال دين مسيحي و مذهب ملکاني دارد معاف دار و جدم از اين پيشامد فال بد زد و بکشيشها گفت بار ديگر اين ستون ها را برپا داريد و صليبها را برافرازيد و برادر اين بخت برگشته و طالع سوخته را بياوريد تا اين دختر را باز تزويج کنم و نحس او را بسعد آن ديگري دفع کنم چون دوباره مجلس جشن فراهم کردند همان پيشامد براي دومي تکرار شد و مردم پراکنده شدند و جدم قيصر اندوهناک شد و درون کاخ خود رفت و پرده ها را انداخت. من در آن شب خواب ديدم که حضرت مسيح و شمعون الصفا و جمعي از حواريون در کاخ جدم انجمن شدند و در همانجا که جدم تخت زده بود منبري نصب کردند که از بلندي سر باسمان کيده بود و محمد (ص) با جمعي جوانان و شماري از پسرانش بر آن ها وارد شد حضرت مسيح باستقبال او برخاست و آن حضرت بوي گفت يا روح الله من آمدم از وصيت شمعون دخترش مليکا را براي اين پسرم خواستگاري



[ صفحه 94]



کنم و بدست خود اشاره به ابي محمد صاحب اين نامه کرد مسيح بشمعون متوجه شد و فرمودشرافت نزد تو آمده است رحم خود را برحم رسول الله پيوند کن عرض کرد بچشم و بالاي آن منبر رفت و محمد خطبه خواند و مرا بپسرش تزويج کرد و فرزندان محمد گواه بودندو حضرت مسيح و حواريون هم گواه بودند و چون از خواب بيدارم شدم ترسيدم اگر خوابم را بپدر و جدم بگويم مرا بکشند آن را در دل نهان کردم و سينه ام از عشق ابي محمد پر شد تا دست از خوردن و نوشيدن کشيدم و دچار ضعف گرديدم و تنم باريک شد و سخت بيمار شدم، در شهرهاي روم پزشکي نماند که جدم آنرا بالين من نياورد و درمان مرا از او نخواست چون نوميد شد بمن گفت اي نور چشمم خواهشي در اين دنيا داري که آن را برآورم؟ گفتم همه دري بروي من بسته شده کاش شکنجه را از اسيران مسلماني که زنداني هستند بر ميداشتي و آن ها را آزاد ميکردي شايد مسيح و مادرش از اينراه بمن شفا و عافيت ميدادند و چون جدم اينکار را کرد من خود را وادار کردم و اظهار صحت نمودم و اندکي غذا خوردم و جدم بسيار خرسند شد و اسيران را عزت و احترام کرد و بعد از چهار شب ديگر سيده النساء را بخواب ديدم که بهمراهي مريم و هزار کنيز بهشتي از من ديدن کرد، مريم فرمود اين سيده زنان و مادر شوهرت ابي محمد است، من باو چسبيدم و گريستم و شکايت کردم که ابي محمد بديدنم نميايد حضرت فاطمه فرمود تا تو مشرک باشي و بدين نصارائي پسرم ابو محمد بديدنت نميايد و اين خواهرم مريم است که از دين تو بخدا بيزاري ميجويد اگر ميل برضاي خداي عز و جل و رضاي مسيح و مريم از خودداري و مشتاق



[ صفحه 95]



ديدار ابي محمد از خود ميباشي بگو اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله چون اين کلمه را گفتم سيده النساء مرا بسينه خود چسبانيد و دلم را خوش کرد و فرمود اکنون انتظار ديدار ابي محمد را داشته باش که من او را نزد تو روانه ميکنم من از خواب بيدار شدم و ميگفتم و اشوقاه براي ديدار ابي محمد چون شب آينده رسيد ابو محمد بخوابم آمد و او را ديدم گويا گفتم ايدوست عزيزم بمن جفا کردي پس از آن که همه دل مرا بعشق خود مبتلا کردي، فرمود تا خير من براي شرک تو بود حال که اسلام آوردي هر شب از تو ديدن کنم تا وقتي خدا وصال عياني را ميسر کرد و بعد از آن ديگر ديدار او تاکنون از من قطع نشده بشر گويد باو گفتم چگونه در ميان اسيران افتادي؟ گفت - يکشب ابي محمد بمن گفت جدت لشگري بجنگ مسلمانان در فلان روز گسيل مدارد و خود هم دنبال آن ها ميرود و لازمست بصورت کنيزان درائي و بطور ناشناس با جمعي کنيزکان از فلان راه بروي من عمل کردم و پيشقراولان لشگر اسلام بما برخوردند تا کارم باينجا رسيد که ديدي و شنيدي و تاکنون کسي نفهميده است که من دختر قيصر روم جز تو که خودم برايت نقل کردم و آن شيخي که من در سهم غنيمت او افتادم نامم را پرسيد من پنهان داشتم و گفتم نامم نرجس است گفت بنام کنيزان ماند گفتم عجب دارم که تو رومي هستي و بزبان عربي سخن ميکني؟ گفت جدم بسيار در آموختن ادبيات بمن حريص بود و زنيکه مترجم عربي بود گماشت تا هر صبح و شام نزد من ميامد و بمن عربي مي آموخت تا زبانم بر آن عادت کرد. بشر گويد چون او را بسرمن راي رسانيدم و خدمت امام



[ صفحه 96]



حسن عسکري بردم فرمود چطور خدا عزت اسلام و ذلت نصرانيت را بتو نمود و شرافت خاندان پيغمبر را بتو ارائه داد؟ عرض کرد يابن رسول الله چيزي را که خود بهتر ميداني من چطور بيان کنم آن حضرت فرمود من ميخواهم بتو احترامي کنم کدام را دوست تر داري ده هزار درهم يا مژده ايکه در آن شرافت ابديست؟ عرض کرد البته شرافت را فرمود تو را مژده باد به پسريکه مالک شرق و غرب گردد و زمين را پر از عدل و داد کند چنانچه پر از جور و ستم شده باشد، عرض کرد از کي؟ فرمود از چه کسي رسول خدا (ص) در شب فلاني در فلان ماه از فلان سال رومي تو را خواستگاري کرد؟ عرض کرد از مسيح و وصي او، فرمود مسيح و وصي او تو را بکه تزويج کردند؟ عرض کرد بپسرت ابي محمد؟ فرمود او را ميشناسي؟ گفت از آنشب که مسلمان شدم هر شب در خدمت او بودم، امام درهم فرمود اي کافور خواهرم حکيمه را نزد من دعوت کن، چون خدمت او رسيد فرمود اينست همان حکيمه او را مدتي در آغوش کشيد و بسيار با او راز گفت، مولايم باو فرمود او را بمنزل خود برو فرائض و سنن باو بياموز، او همسر ابي محمد است و مادر قائم عجل الله فرجه