نصوص بر قائم در لوح فاطمه و يا لوح جابر وارد شده است
ذکر نصوصي بر قائم در لوحي که خداي تعالي برسولش هديه کرد و آنحضرت بفاطمه عليها السلام داد و او بجابر بن عبد الله انصاري نشان داد تا آنرا خواند و از روي آن نسخه برداشت و از آنان بامام پنجم محمد بن علي الباقر بعدها خبر داد امام ششم فرمود که پدرم بجابر بن عبد الله انصاري گفت من يک حاجتي بتو دارم چه وقت بر تو آسانست که با تو خلوت کنم و آنرا از تو بخواهم جابر عرض کرد هر وقت که شما بخواهيد ابوجعفر با او خلوت کرد و باو گفت اي جابر بمن خبر ده از آن لوحي که در دست مادرم فاطمه زهرا دختر رسول خدا (ص) ديده اي و بمن بگو آنچه مادرم فاطمه بتو خبر داده است که در آن لوح نوشته بوده است جابر گفت خدا را گواه ميگيرم که چون وارد شدم بر مادرت فاطمه عليها السلام در زمان حيات رسول خدا (ص) تا او را بولادت حسين عليه السلام تهنيت گويم در دست او يک لوح سبزي ديدم
[ صفحه 426]
که گمانم زمرد بود و در آن نوشته اي ديدم سفيد مانند نور آفتاب باو عرض کردم يا بنت رسول الله پدر و مادرم قربانت اين لوح چيست؟ فرمود لوحي استکه خداي جل جلاله برسولش هديه کرده و در آن نام پدرم و شوهرم و دو پسرم و اوصياء فرزندم نقش است و پدرم آنرا بمن عطا کرده است تا مرا بدان شاد کند جابر گفت مادرت فاطمه آنرا بمن عطا کرد و خواندم و از آن نخسه گرفتم پدرم باو فرمود اي جابر ميتواني آن را بمن نشان بدهي؟ عرض کرد آري پدرم با او رفت تا بمنزل جابر و يک صحيفه اي از پوست آهو نزد پدرم آورد فرمود اي جابر در نوشته خود نگاه کن تا من آنرا بر تو بخوانم جابر در نسخه خود نگاه ميکرد و پدرم بر او قرائت ميکرد بخدا يک حرف اختلاف نداشت جابر گفت من بخدا گواهم که در لوح ديدم همينطور نوشته بود بسم الله الرحمن الرحيم اين کتابي است از خداي عزيز حکيم براي محمد نور او و سفير او و حجاب او و دليل او روح الامين آنرا از نزد رب العالمين آورده ايمحمد اسماء مرا بزرگ شمار و نعمتهاي مرا شکرگزار و آلاء مرا انکار مدار براستي من منم خداي يکتا که معبود بر حقي نيست جز من شکننده جباران و خوار کننده ستمکاران و نابود کننده متکبران و خبر دهنده روز قيامت براستي منم خدائيکه معبود بر حقي جز من نيست هر کس بجز فضل مرا اميدوار باشد يا از جز عدل من بهراسد هر آينه او را عذابي کنم که هيچکس از عالميان را نکرده باشم پس مرا بپرست و بس بر من توکل کن من مبعوث نکردم پيغمبريکه عمرش کامل شده باشد و روزگارش بسر آمده باشد جز آنکه برايش وصي قرار داده ام من تو را بر همه اوصياء فضيلت دادم و تو را بدو شير بچه ات بعد از تو و بدو سبطت حسن و حسين گرامي داشتم و حسن را بعد از گذشتن دوران پدرش معدن علم خود مقرر کردم و حسين را خازن وحي خويش ساختم و بشهادت گراميش داشتم بسعادت زندگاني او را بانجام رسانيدم او افضل شهيدانست و
[ صفحه 427]
درجه اش از همه شهدا برتر است کلمه تامه خود را با او قرار دادم و حجت بالغه ام را باو سپردم بعترت او ثواب دهم و هم عقاب کنم اول آنها علي سيد العابدين و زين اولياء الماضين و پسرش هم نام جد پسنديده اش محمد باقر علم من معدن حکمتم محققا آنانکه درباره جعفر شک کنند بهلاکت رسند آنکه بر او رد کند بر من رد کرده است قول درستکه تعهد کرده ام از طرف خود اين است که مقام جعفر را گرامي دارم و او را در شيعيان و ياران و دوستانش شاد سازم بعد از او موسي را برگزيدم و بعد از او جوانش را انتخاب کردم زيرا حفظ او فرضي استکه منقطع نشود و حجتي استکه مخفي نگردد زيرا اولياء من هرگز منقطع نشوند الا هر که يکي از آنها را منکر شود نعمت مرا منکر شده هر کس يک آيه از کتاب مرا تغيير دهد بمن افترا بسته، واي بر افترا زنان منکر در موقع گذشت بنده ام موسي دوست و برگزيده ام براستي آنانکه هشتمي را تکذيب کنند همه اولياء مرا تکذيب کرده اند علي ولي و ناصر من است کسي استکه اثقال نبوت را بدوش او گذارم و او را پر از دانش نمايم يک عفريت متکبر او را ميکشد و در شهريکه عبد صالح ذو القرنين ساخته است مدفون ميشود پهلوي بدترين خلق من براستي بر عهده من استکه چشمشرا به پسرش محمد روشن کنم که بعد از وي خليفه او و وارث علم من و معدن حکمت و موضع سر من و حجتم بر خلق خودم ميباشد بهشت را جاي او مقرر کردم و شفاعتشرا در هفتاد تن از خاندانش که همه مستحق دوزخ بودند پذيرفتم و سرانجام سعادت را بنام فرزندش علي نمودم که ولي و ناصر و شاهد منست در خلقم، امين وحي من استکه از صلب او داعي دين و خازن علم خود حسن را بيرون آوردم و سپس امامت را بفرزندش که رحمت العالمين است کامل کنم بر او است کمال موسي و بهاء عيسي و صبر ايوب محققا دوستانم در زمانش خوار شوند و سر آنان بهديه برده شود چنانچه سرهاي ترک و ديلم هديه شود کشته
[ صفحه 428]
شوند و سوخته شوند و ترسان و هراسناک باشند و زمين از خونشان رنگين شود و زنانشان ناله و فرياد کنند آنهايند که بحق دوستان من باشند بدانها هر فتنه آشوبنده و تيره اي را دفع کنم و زلزله ها را برطرف سازم و بارهاي گران و زنجيرها را بردارم آنانند که بر آنها است لطف از پروردگارشان و رحمت و انانند که رهبري شده اند - عبدالرحمن بن سالم گويد ابوبصير گفت اگر در همه عمرت جز همين حديث را بشنوي براي تو کافي است آنرا از غير اهلش مخفي دار اسحق بن عمار گويد از قول امام ششم که فرمود اي اسحق بتو مژده ندهم گفتم چرا قربانت يابن رسول الله فرمود يک صحيفه يافتيم که املاء رسول خدا است و خط اميرالمومنين عليه السلام در آن است. بسم الله الرحمن الرحيم هذا کتاب من الله العزيز الحکيم و ذکر کرده است حديث را مانند آنچه گذشت برابر جز آنکه در آخرش گويد امام ششم فرمود اي اسحق اين دين ملائکه و رسل است آنرا از نااهلان نگهدار خدايت نگهدارد و خاطرت جمع دارد سپس فرمود هر کس بدين عقيده باشد از عقاب خداي عز و جل در امانست. عبد الله بن محمد بن جعفر از پدرش از جدش روايت کند که محمد بن علي باقر العلم عليه السلام
[ صفحه 429]
فرزندانشرا در حضور عموي آنها زيد بن علي جمعکرد و نامه اي بخط علي (ع) و رسول الله بيرون آورد و در آن نوشته بود هذا کتاب من الله العزيز الحکيم العليم و حديث لوح در آن نوشته بود تا آنجا که در آخرش ميگويد اولئک هم المهتدون سپس در آخر حديث گفته استکه عبد العظيم راوي حديث ميگفت بسيار بسيار تعجب است کار محمد بن جعفر که خروج کرد و ادعاي امامت نمود با آنکه از پدرانش اينحديث را شنيده و روايت کرده است سپس گفته است اين سر خدا و دين خداست و دين ملائکه او را نگهدار مگر از اهل و اوليائش جابر جعفي از امام پنجم از جابر بن عبد الله انصاري روايت کرده استکه گويد ببانوي خود فاطمه زهرا عليها السلام وارد شدم در برابرش لوحي بود که پرتوش چشم را خيره ميکرد در آن نام دوازده امام بود سه نام در روي آن بود و سه در پشت آن و سه در آخر آن و سه در حاشيه آن من آنها را شمردم دوازده تن بودند، گفتم اينها نامهاي کيانند؟ فرمود اين نام اوصياء است اولشان عموزاده ام ميباشد و يازده تن فرزندانم که آخرشان قائم است، جابر گويد در آن محمد محمد محمد ديدم در سه جا و علي و علي و علي در چهار جا ابي الجارود از امام پنجم روايت کرده استکه جابر بن عبد الله انصاري گفت بفاطمه عليها السلام وارد شدم و در پيش او لوحي بود که نام اوصيا در آن نقش بود دوازده تا شمردم که آخرشان قائم بود سه تا محمد نام داشت و چهار علي نام
[ صفحه 430]
حسين بن احمد بن ادريس هم همين روايت را بسند خود از ابي الجارود از امام پنجم نقل کرده است.