بازگشت

خبر سطيح الکاهن


مخزوم بن هاني مخزومي از پدرش که يکصد و پنجاه سال عمر کرده است حديث نموده گويد در شب ولادت رسول خدا (ص) ايوان کسري لرزيد و چهارده کنکره از او ريخت و درياچه ساوه فرو کشيد و آتشکده فارس که هزار سال بود افروخته بود خاموش شد و موبدان در خواب ديد يکدسته شتران سرکش سواران عربي را ميکشانند و از دجله گذشته اند و در شهرهاي او



[ صفحه 299]



پراکنده شدند، چون کسري شب را بصبح رسانيد از آنچه ديده بود ترس داشت ولي خود را بردبار و خونسرد نشان ميداد و بنظر آورد که اين پيش آمد را از وزيرانش پنهان ندارد، تاج بر سر نهاد و بر تخت خود نشست و آنها را جمع کرد و آنچه را ديده بود بانها گزارش داد در اين ميان نامه اي رسيد که آتشکده فارس خاموش شده اندوه بر اندوهش افزود، موبدان هم گفت من در آنشب خوابي ديدم و داستان خواب را نقل کرد راجع بشتر و اسب سوار، پرسيد تعبير آن چيست اي موبدان، موبدان نزد آنها از همه داناتر بود، گفت يک حادثه اي در عربستان رخ داده، در اين موقع نامه اي از طرف کسري شاهنشاه بنعمان بن منذر نوشته شد باين مضمون اما بعد يک مردي دانشمند نزد من بفرست که آنچه را من ميخواهم از او بپرسم بداند نعمان عبد المسيح بن عمرو بن حيان بن نفيله غساني را نزد او فرستاد، چون پيش او آمد گفت آنچه ميخواهم از تو بپرسم ميداني؟ عرض کرد پادشاه از من بپرسد يا بمن خبر دهد اگر من ميدانيم بعرض ميرسانم وگرنه او را از کسيکه ميداند مطلع ميسازم، آنچه را ديده بود باو خبر داد، گفت علم اين موضوع نزد دائي منست که در شرق شام سکونت دارد و نامش سطيح است گفت برو پيش او و از او بپرس و بمن گزارش بده جواب او را، عبد المسيح بشام رفت و وارد بر سطيح شد در حاليکه مشرف بمرگ بود، بر او سلام کرد و تحيت گفت سطيح جوابي باو نداد و عبد المسيح شروع بخواندن اين رجز کرد - ترجمه آيا کر شد است بزرگوار يمن يا ميشنود و برطرف ميکند غصه را که در صوت وارد دين است يا آنکه مرده است و عارضه مرگ بوي شتاب کرده ايفيصل دهنده مشکلاتي که عاجز کننده اند کيست، کيست، که آنها را حمل کند بزرگ قبيله آل سنن نزد تو آمده است



[ صفحه 300]



آنکه مادرش از طائفه ذئب بن حجن است کبود چشم: درشت نيش و تيز گوش است سفيد اندام است رداءش وسيع و تنومند است - کنايه از گشادگي سينه و شجاء است فرستاده پادشاه عجم خسرو است براي دريافت تعبير خوابيکه او ديده است آن پادشاهي که از غرش رعد نهراسد و نه از حوادث روزگار بر ماده شتري توانا و تنومند زمين را در نور ديده است گاهي مرا در بلنديها و تپه پرده است و گاهي روي زمينهاي سخت و ناهموار تا آنکه فرسوده و گوشت اندام سينه در آن آب شده، بيحيا آمده است بادها او را در ميان گرد و خاک دامنه دشتها درهم پيچيده تا باينجا رسيده گويا يک کوه از کوههاي حجاز بنام ثکن از دامنم پرتاپ شده است چون سطيح شعر او را شنيده ديده گشود و گفت عبد المسيح برزه شتري بر بالين سطيح رسيده



[ صفحه 301]



استکه دم مرگ است، پادشاه ساسان تو را فرستاده بخاطر لرزش ايوان و خموشي نيران و خواب موبدان که در خواب ديده شتران سرسختي سواران و اسبان عربي را بدنبال ميکشند و از دجله ميگذرند و در کشورش پراکنده ميشوند اي عبد المسيح. چون تلاوت کثرت گيرد و عصا بدست برانگيخته شود و وادي سماه پر آب گردد و درياچه ساوه خشک شود و فرو کشد ديگر شام از آن سطيح نباشد از بني ساسان بشماره کنکرها که از کاخ فرو ريخته مرد و زن پادشاهي کنند و هر چه بايد بيايد ميايد و سپس بيدرنگ سطيح جان داد و عبد المسيح بر سر بنه سفر خود رفت و اين شعرها را ميخواند. دامن سفر بالا زن که تو مردي صاحب همت و چابکي تفرقه و جدائي و ديگرگونيهائي زمانه تو را در هراس نيندازند اگر سلطنت بني ساسان بشام رسيده و از دست آنها برود براستي اين روزگار اطوار گوناگوني دارد چه بسا روزگارها که اينان بمقامي رسيدند که شيران نر از صولت آنها هراس داشت در ميان آنها صاحب کاخ معروف آسمان خراش بهرام و برادران او است و هرمزان و شاپور و باز هم شاپور مردم فرزندان پدرهاي مختلفند هر کدام را که بفهمند بي چيز و مفلس است کوچک و بر کنار و متروک ميماند با اينکه آنان فرزندان يک مادرند و اگر مالي در کس بينند در پشت سر و غياب هم او را محفوظ و منصور ميدارند. نيکي و بدي در هر جا با هم ميباشند خير و نيکي بايد پيروي شود و از بدي کناره گيري گردد.



[ صفحه 302]



چون عبد المسيح نزد کسري آمد و گفتار سطيح را گزارش داد انوشيروان گفت تا گذشت زماني که چهارده تن از خاندان ما سلطنت کند اموراتي خواهد بود ده تن از آنها در مدت چهار سال دوران سلطنت خود را گذرانيدند و سلطنت ديگران هم تا دوره حکومت عثمان بپايان رسيد سطيح در سال حادثه سيل عرم متولد شد و تا زمان سلطنت ذي نواس زنده بود و اين مدت بيش از سي قرنست و مسکن او در بحرين بوده است عبد القيس او را از خود دانند طائفه ازد از خود شمارند و اکثر محدثين او را از وي پندارند و معلوم نيست از چه قبيله ايست ولي نژاد او خود را ازدي دانند.