بازگشت

داستان خالد و طليق از راهب بزرگ راه شام و شناخت او از پيامبر


خالد بن اسد بن ابي العاص و طليق بن ابي سفيان بن اميه در راه شام از جمعي رهبانان که پيغمبر را ميشناختند حکايتي دارند بعلي نسابه گويد در کارواني که پيغمبر بسفر تجارت شام رفت خالد بن اسيد بن ابي العاص و طليق بن ابي سفيان بن اميه همراه بودند و حکايت کردند که بچشم خود ديده بودند که وحشيان



[ صفحه 296]



بيابان و پرندگان موقع سير و سواري پيغمبر چه ميکردند، گويند چون ميان بازار بصير رسيديم بناگاه يکدسته راهب با رنگ پريده آمدند گويا زعفران بروي خود زدند و لرزه بر آنها افتاده گفتند خواهشداريم پيش بزرگ ما بيائيد او در همين نزديکي در کليساي بزرگ است، گفتيم چه حسابي ميان ما و شما است؟ گفتند براي شما در اين کار زياني نيست و بلکه احترامي هم داريد و گمان ميکردند که يکي از ماها محمد باشيم با آنها رفتيم تا وارد يک کليساي بزرگ شديم و رئيس آنها در ميانه آنها بود و شاگردانش دورش بودند و يک کتابي پيش او باز بود و يکبار بما نگاه ميکرد و يکبار در کتاب خود رو باصحابش کرد و گفت کاري نکرديد و آنرا که من ميخواستم نياورديد و او اکنون در اينجا است سپس بما گفت شما کيستيد؟ گفتيم دسته ئي از قريش گفت از کدام خاندان قريش گفتيم از بني عبد شمس گفت با شما ديگر از خاندان شما هست؟ گفتيم آري با ما يک جواني است از بني هاشم که او را يتيم بني عبد المطلب گوئيم، بخدا يک ناله اي کشيد که نزديک بود بيهوش شود سپس از جا جست و گفت آه آه نصرانيت و مسيح از ميان رفت، از جا برخواست بيکي از چوبه هاي صليب تکيه داد و در انديشه فرو رفت و هشتاد تن از بطريقان و شاگردان دور او بودند سپس بمن گفت بشما آسانست که او را بمن بنمائيد باو گفتم آري خود او با ما آمد و بناگاه محمد (ص) در ميان بازار بصري ايستاده بود بخدا گويا تا آنروز ما رخساره ويرا نديده بوديم گويا ماهي از رويش ميدرخشيد، سودي بسياري برده بود و متاع بسياري خريده بود، خواستيم بان کشيش او را معرفي کنيم، ولي خود او بر ما سبقت جست و گفت او است بمسيح سوگند او را شناختم نزديک او رفت و سرش را بوسه زد و گفت تو مقدسي سپس شروع بپرسش از نشانه هاي او کرد و پيغمبر باو جواب داد شنيديم ميگفت اگر من زمان تو را دريابم حق شمشير را ادا خواهم



[ صفحه 297]



کرد سپس فرمود ميدانيد با او چيست؟ زندگي و مرگ با اوست هر کس باو بچسبد زندگي طولاني دارد و هر کس باو پشت کند چنان بميرد که هرگز زنده نشود او است که ذبح اعظم را همراه دارد سپس سر او را بوسيد و برگشت.