خبر بحيراي راهب
راهب از کساني بود که پيغمبر (ص) را بصفت و نشانه و نژاد و نام پيش از ظهور نبوتش شناخته و منتظر بعثت او بود. ابوطالب فرمود من سال هشتم ولادت پيغمبر ميخواستم براي تجارت بشام بروم هوا بسيار گرم بود، عزم سفر کردم مرداني از خويشان من گفتند درباره محمد چه مي کني و او
[ صفحه 289]
را بکه ميسپاري؟ گفتم قصد ندارم او را بکسي بسپارم ميخواهم او را با خود ببرم، گفتند يک بچه خردسال در اين گرماي سخت بسفر ميبري؟ گفتم بخدا هر جا باشم او از من جدا نيست من بنه راحتي را براي او فراهم ميکنم رفتم و يک زين سواري از عبا و پنبه براي او ساختم و ما ساعتهاي بسيار سوار بوديم و آن شتري که محمد (ص) بر او سوار بود هميشه جلو من راه ميرفت و از من جدا نميشد و پيشاپيش همه قافله ميرفت، هر گاه گرما سخت ميشد يک ابر سفيد خنک مانند يک تيکه يخ ميامد و بر او سلام ميداد و بر سرش ميايستاد و از او جدا نميشد و بسا که آن ابر بر ما ميوه ها فرو ميباريد و با ما سير ميکرد و بسا که آب در ميان راه تنک ميشد تا بهاي يک مشک آب بدو اشرفي ميرسيد ولي ما هر جا فرود ميامديم حوضها پر آب بود و آب فراوان و زمين سبز و خرم ما در نهايت فراواني و خوشگذراني بوديم با ما جمعي بودند که شترانشان وامانده بود رسول خدا نزد آنها رفت و دستي بر آنها کشيد و براه افتادند، چون نزديک شهر بصراي شام رسيديم ديديم يک صومعه مانند مرکب رهواري بسرعت بطرف ما ميايد و چون نزديک ما رسيد متوقف شد و بناگاه در آن راهبي بود ابراز بالاي سر رسول خدا يکساعت جدا نميشد، آن راهب با مردم سخني نميگفت و نميدانست که اين کار از کجا است و چيست چه متاعي دارد، چون چشم به پيغمبر انداخت او را شناخت و گفت اگر کسي باشد همان تو هستي، گويد ما زير درخت بزرگي در نزديکي راهب بار انداختيم که شاخه هاي کمي داشت و ميوه اي نداشت و کاروانان زير آن فرود ميامدند چون رسول خدا زير آن جا گرفت بجنبش آمد
[ صفحه 290]
شاخهايش بهم برآمد و بر رسول خدا سايه کرد و سه نوع ميوه داد دو نوع تابستاني و يک نوع زمستاني همه کساني که با ما بودند از آن تعجب کردند چون بحيراء چنين ديد، خوراکي باندازه خود پيغمبر آماده کرد و آورد و گفت سرپرست اين بچه کيست؟ گفتم من گفت چه نسبتي با او داري؟ گفتم عم او هستم گفتم او را عموها است تو کداميک هستي؟ گفتم من برادر پدر او هستم از يک مادر، گفت گواهم که خود او هستي وگرنه من بحيراء نيستم، سپس گفت آيا اجازه ميدهي که اين خوراک را نزد او برم تا بخورد گفتم ببر ديدم خود آنحضرت خوش ندارد من به پيغمبر متوجه شدم و گفتم فرزند جان مردي دوست دارد که تو را احترام کند از اين خوراک بخور، فرمود اين مخصوص منست و بهمراهان من مربوط نيست؟ بحيراء گفت جز اين چيزي نداشتم، فرمود اي بحيراء اجازه ميدهي که همه با من از اين غدا بخورند گفت آري پيغمبر فرمود بسم الله بخوريد او خورد و ما هم با او خورديم بخدا ما صد و هفتاد کس بوديم و همه سير خورديم تا آروق زديم گويد بحيراء ايستاده بود بالاي سر پيغمبر و پشه هاي او را ميزد و از بسياري مردان و کمي خوراک در تعجب بود، هر ساعت سر و گردن پيغمبر را ميبوسيد و ميگفت بپروردگار مسيح او است و مردم نميفهميدند يکي از حاضران گفت امروز کاري داري؟ ما هر سفر بتو ميگذشتيم و چنين احساني بما نميکردي؟ بحيراء گفت بخدا براي من امروز پسر بچه نشسته است که اگر آنچه را من ميدانم شما ميدانستيد او را برگردن خود سوار ميکرديد تا بوطنش برسانيد، بخدا چه اندازه خداوند شما را گرامي داشته، چون ميامد يک پرتو نوري
[ صفحه 291]
پيشاپيش او ديدم که از زمين تا آسمان کشيده شده بود، من مرداني را ديدم که باد زنهاي ياقوت و زبرجد در دست داشتند و او را باد ميزدند و مردان ديگري انواع ميوه بر او نثار ميکردند سپس اين ابراز او جدا نميشد و پس از آن صومعه من مانند جانداري که بپاي خود ميرود بسوي او آمد، اين درخت هميشه خشک و کم شاخه بود، شاخه هاي فراوان برآورد و بجنبش آمد و سه نوع ميوه داد دو ميوه تابستاني و يک ميوه زمستاني و اين حوضچه ها که از زمان تمرد بني اسرائيل بعد از آنکه حواريين عيسي بر آنها وارد شده بودند فرو کشيده بودند و آبشان خشک شده بود پر آب شدند، مادر کتاب شمعون الصفا يافته ايم که بر آنها نفرين کرد و فرو کشيدند و آب آنها تمام شد سپس گويد هر وقت ديديد آب در اين حوضچه ها نمايان شد بدانيد که بخاطر پيغمبريست که در زمين تهامه ظهور کند و بمدينه مهاجرت نمايد نامش در ميان قومش امين است و در آسمان احمد و از نژاد اسمعيل بن ابراهيم است و از پشت او است بخدا که براستي اين همان او است سپس بحيراء عرض کرد اي پسر من تو را از سه خصلت ميپرسم و بلات و عزي سوگندت ميدهم که بمن خبر بدهي رسول خدا چون نام لات و عزي را شنيد و فرمود از من بوسيله آنها پرسش مکن بخدا هيچ چيز را مانند آنها دشمن ندارم همانا آن دو بتاني هستند از سنگ که قوم من آنها را مي پرستند، بحيراء گفت گفت اين يک نشانه سپس گفت تو را بخدا بمن خبر ده فرمود هر چه خواهي بپرس زيرا تو به معبودم از من پرستش کني و بمعبود خودت که چيزي مانند او نيست گفت پرسش من از خواب تو است و از وضع تو و از کارهاي تو و از بيداري تو حضرت او را از خواب و وضع و کارهاي خود همه باو خبر داد و با آنچه بحيراء در وصف او ميدانست موافق بود بحيراء خود را بر آنحضرت انداخت و پاهاي مبارکش را بوسيد و عرض کرد پسر جانم چه اندازه
[ صفحه 292]
خوشبو هستي ايکسيکه از همه پيغمبران بيشتر پيرو داري، ايکسيکه دنا بنورش روشن شود، اي کسيکه مساجد بيادش آباد گردد تو لشکرها و اسبها را بکشاني و عرب و عجم خواه و ناخواه پيرو تو گردند گويا مي بينيم که لات و عزي را شکسته اي و خانه مکه را جز تو صاحب اختياري نيست و کليدهايش بدست تو است هر جا بخواهي بگذاري چه اندازه از پهلوانان قريش و عرب را بخاک اندازي و کليدهاي بهشت و دوزخ در دست تو است تاج بزرگ با تو است و هلاکت بتها از تو است توئي که قيامت برپا نشود جز آنکه همه شاهان با فروتني در دين تو آيند و پي در هم يکبار پايش را بوسه ميداد و يکبار دستش را و ميگفت اگر دوره نبوت تو را دريابم با شمشير بياريت برخيزم تو سيد فرزندان آدمي و سيد پيغمبراني و پيشواي پرهيزکاراني و خاتم انبيائي بخدا روزيکه تو زادي زمين خنديد و تا روز قيامت در شاديست و بتو خرسند است بخدا عبادتگاههاي يهود و بتکده ها و زمين خنديد و تا روز قيامت در شاديست و بتو خرسند است بخدا عبادتگاههاي يهود و بتکده ها و شياطين از ولادت تو گريه کردند و تا روز قيامت گريانند تو بدعاي ابراهيم آمدي و بمژده عيسي، تو مقدس و پاکي از پليديهاي جاهليت سپس رو بابيطالب کرد و گفت اين پسر چه نسبتي با تو دارد که مي بينم از او جدا نميشوي؟ گفت او پسر من است گفت پسرت نيست و نبايد آن پدري که او را بعمل آورده زنده باشد و نه مادرش گفت او برادرزاده من است وقتي مادرش باو آبستن بوده پدرش مرده و در سن شش سالگي هم مادر را از دست داده، گفت راستي گفتي او چنين است ولي نظر من اينست که او را از همين جا بشهر خودش برگرداني زيرا در روي زمين هيچ يهودي و ترسا و صاحب کتابي نيست جز اينکه از ولادت اين پسر مطلع است و اگر او را بينند و چنانچه من شناختم بشناسند بدي باو رسانند و بيشتر آنان همان يهودند ابوطالب گفت براي چه؟ گفت براي آنکه اين برادر
[ صفحه 293]
زاده ات صاحب مقام نوبت و رسالت گردد و آن فرشته اي که بموسي و عيسي نازل ميشد بر او نازل شود ابوطالب گفت هرگز انشاء الله بدي بوي نرسد و خدايش از نظر نيندازد سپس او را بشام برديم و چون نزديک شهر شام رسيديم همه کاخهاي شام لرزيد و نوري از آنها برخواست که از نور آفتاب تابنده تر بود و چون وارد شهر شام شديم نتوانستيم از بازار عبور کنيم از بس مردم جمع شده بودند براي تماشاي روي رسول خدا (ص) خبر او در همه شامات منتشر شد و همه احبار و رهبان بر او گرد آمدند، يک حبر بزرگ بنام نسطور آمد و برابر او نشست باو نگريست ولي با او سخن نگفت سه روز پي در پي اين عمل را تکرار کرد و شب سوم بيتاب شد و برخواست پشت سر او گردش کرد و گويا نشانه اي ميخواست گفتم ايراهب گويا چيزي از او ميخواهي؟ گفت آري من يک چيزي از او ميخواهم نامش چيست؟ گفتم محمد بن عبد الله بخدا رنگش پريد سپس گفت ممکن است باو بفرمائيد پشت شانه اش را برهنه کند تا من ببينم، پشت شانه اش را برهنه کرد و چون مهر نبوت را ديد خم شد و او را بوسيد و گريه کرد سپس گفت اي آقا زود اين پسر را بخانه اش برگردان تو نميداني چقدر دشمن دارد در سرزمين ما و اگر ميدانستي او را با خود نمياوردي هر روز بديدن و بررسي او ميامد و براي او خوراک مياورد و چون از شهر شام کوچ ميکرديم يک پيراهني از خودش آورد و گفت خواهش دارم آنرا بپوشد و بياد من باشد پيغمبر نپذيرفت و بد داشت من آن پيراهن را گرفتم تا غمنده نشود و گفتم من آنرا بتنش ميکنم و شتابانه او را بمکه برگردانم بخدا آنروز کسي از زن و مرد و پير و جوان و خرد و بزرگ نماند مگر از
[ صفحه 294]
اشتياق جمال او باستقبالش آمد جز شخص ابوجهل ملعون که مردي خونخوار و بدکار بود از مستي بخود نبود در روايت ديگر از ابوطالب نقل شده که چون بحيراء از خدمت او جدا شد سخت گريست و ميگفت اي پسر آمنه گويا مي بينمت که عرب همه دست بيک کمان بتو تير ميزنند و خويشان از تو قطع علاقه کرده اند و اگر ميدانستند مقام تو را بايستي چون فرزندي تو را دوست دارند سپس رو بمن کرد و گفت ولي ايعمو تو خويشي پيوسته را مراعات کن درباره او و وصيت پدرت را درباره او نگهدار بزودي همه قريش بخاطر او تو را ترک کنند ولي تو اعتناء مکن من ميدانم که تو در ظاهر باو ايمان نياوري ولي در باطن باو ايمان داري و فرزندي که بهمين زودي بوجود آري باو ايمان آورد و او را بعزت ياري کند نامش در آسمانها بطل هاصر و شجاع انزع باشد دو جگر گوشه شهيد از اوست او سيد عرب و رئيس آنها است ذو قرنين آنها است و او در کتابها از اصحاب عيسي معروف تر است، ابوطالب فرمود بخدا هر آنچه بحيراء گفته بود و بيشتر از آن را بچشم خود ديدم ابان بن عثمان در سند مرفوعي گويد چون رسول خدا (ص) بالغ شد ابوطالب خواست با کاروان قريش بشام رود، رسول خدا (ص) آمد و مهار ناقه اش را گرفت و گفت عمو جان مرا براي که ميگذاري و ميروي نه پدري هست و نه مادري و مادرش وفات کرده بود ابوطالب بحال او رقت کرد و مهرباني نمود و او را با خود برد و چون راه ميرفتند بالاي سر پيغمبر (ص) يک ابري در برابر آفتاب سايه ميانداخت در راه خود بمردي برخوردند که بحيرا نام داشت چون ديد ابري با آنها سير ميکند از صومعه خود فرود آمد و خوراکي براي قريش آماده کرد و فرستاد و آنها را دعوت
[ صفحه 295]
بغذا کرد باو گفتند ايبحيرا ما از تو چنين سابقه اي نداشتيم گفت دوست دارم نزد من بيائيد همه آمدند و رسول خدا را در سر بنه خود گذاشتند، بحيرا ديد ابر بر جاي خود ايستاده بانها گفت کسي از شما بجا مانده که نزد من نيامده باشد، گفتند کسي نمانده مگر يک پسر تازه جواني که سر بنه خود گذاشتيم گفت شايسته نيست هيچکس از شماها بر سر سفره من نباشد فرستادند دنبال رسول خدا (ص) چون او آمد ابر هم آمد چون بحيرا او را ديد گفت اين پسر کيست؟ گفتند پسر اين آقا و اشاره بابيطالب کردند بحيرا گفت اين پسر تو است؟ گفت برادرزاده منست گفت پدرش چه شده گفت در شکم مادر بوده که وفات کرده بحيراء بابيطالب گفت اين پسر را بشهر خود برگردان اگر يهود آنچه را من درباره او ميدانم بدانند او را ميکشند او مقام بزرگي خواهد داشت او پيغمبر اين امت است او پيغمبر با شمشير است.