خبر عبدالمطلب و ابوطالب
از همه دانشمندان بمقام پيغمبر داناتر بودند و او را بهتر ميشناختند ولي اين موضوع را از جهال اهل کفر و ضلال پنهان ميداشتند ابن عباس گويد براي عبد المطلب در سايه خانه کعبه مسندي ميانداختند و باحترام او هيچکس روي آن نمي نشست، فرزندانش گرد آن انجمن ميشدند تا عبد المطلب بيرون آيد، رسول خدا (ص) پسر بچه اي بود که از خانه بيرون ميامد و راه ميرفت تا بر آن مسد مي نشست، اين
[ صفحه 279]
موضوع بر عموهايش گران مييامد او را ميگرفتند که واپس کنند هر گاه عبدالمطلب ميديد ميفرمود دست از پسرم بداريد، بخدا او را مقام بزرگي خواهد بود و روزي آيد که بر همه شماها آقا باشد، من جبهه او را جبهه آقائي بر همه مردم مينگرم، او را با خود ميبرد و با خود بر آن مسند مينشانيد و دست به پشت او ميکشيد و او را ميبوسيد و ميفرمود من هرگز بوسه اي باين پاکيزه اي و خوشمزه اي نديده ام، تني باين نرمي و پاکي نديده ام سپس رو بابيطالب ميکرد، چون ابيطالب و عبد الله پدر پيغمبر از يک مادر بودند و ميفرمود اي ابي طالب اين پسر بچه مقام بزرگي خواهد داشت، او را نگهدار و باو بچسب او تنها و يگانه است، چون مادري بوي مهربان باش مبادا چيزي که بدش آيد بوي رسد، سپس او را بشانه خود ميگرفت هفت بار گرد خانه کعبه طواف ميکرد، عبد المطلب ميدانست که از لات و عزي بدش ميايد و او را نزد آنها نميبرد، چون شش سالش شد مادرش در ابواء ميان مکه و مدينه وفات کرد، در سفريکه او را براي ديدن اخوال خود که بني عدي بودند بمدينه برده بود، از اين تاريخ پيغمبر پدر و مادر خود هر دو را از دست داد ولي عبد المطلب نسبت باو مهربانتر و نگهدارتر شد، باين وضع بود تا وفات عبد المطلب رسيد، ابوطالب را خواست محمد روي سينه اش بود و با مرگ دست بگريبان گرديده و گريه ميکرد با اينحال متوجه ابوطالب بود و ميگفت اي ابوطالب خوب متوجه باش که نگهدار اين بيکس باشي که نه بوي پدر استشمام کرده و نه مزه مهر مادر چشيده، اي ابو طالب متوجه باش که او را نسبت بتن خود چون جگر بداني، من همه پسرانم را واگزاردم و او را بتو ميسپارم زيرا تو از مادر پدر او هستي، اگر دوران نبوتش را درک کردي بدانکه من از همه مردم بمقام او بيناتر و داناتر بوده ام و اگر توانستي پيرو او باش و با زبان و دست و ثروت او را
[ صفحه 280]
او را ياريکن، بخدا سوگند او براستي بر شما آقا شود و سلطنتي يابد که هيچکدام از اولاد پدرانم نداشتند، اي ابوطالب من هيچکس از پدران خود را نميدانم که پدرش چون پدر او مرده باشد و مادرش چون مادر او تنهائي او را در نظر بگير او را حفظ کن آيا وصيت مرا پذيرفتي؟ گفت آري پذيرفتم و خدا را بر آن گواه گرفتم، عبد المطلب گفت دستت را بمن بده و با او دست داد و قرار را محکم کرد عبد المطلب فرمود اکنون مرگ بر من آسان شد، سپس پي در پي پيغمبر را ميبوسيد و ميگفت من شاهدم که هيچکدام از فرزندان خود را نبوسيدم که از تو خوشبوتر و خوشروتر باشند، و آرزو ميکرد که کاش ميماند تا زمان تو را درک ميکرد، پيغمبر هشت سال داشتکه عبد المطلب درگذشت و ابوطالب او را با خود داشت و يکساعت از شب و روز از او جدا نميشد و در کنار او ميخوابيد و هيچکسرا نسبت باو امين نميدانست. عبد الله بن سعيد از بعضي خاندان خود نقل کرده که براي عبد المطلب جد رسول خدا (ص) نميدانست. عبد الله بن سعيد از بعضي خاندان خود نقل کرده که براي عبد المطلب جد رسول خدا (ص) مسندي در سايه کعبه بود که باحترام وي هيچکدام از پسرانش بر آن نمي نشستند، رسول خدا ميامد و بر آن جلوس ميکرد، عموهايش او را پس ميکردند، جدش عبد المطلب ميفرمود پسرم را واگذاريد، دست بسر و بارش ميکشيد و ميفرمود، اين پسر من مقام خواهد داشت، عبد المطلب هشت سال پس از عام الفيل مرد و پيغمبر هشت سال داشت. عبد الله بن ابي جهم گويد پدرم از جدم باز ميگفت که شنيدم ابي طالب از عبد المطلب حديث ميکرد که گفت در اين ميان که من در حجر خواب بودم خوابي ديم که مرا بهراس انداخت، رداي خزي بر
[ صفحه 281]
شانه داشتم که پيش زن کاهنه قريش رفتم، چون مرا ديد، در رخساره ام ديگرگوني فهميد و خود را آماده کرد، من آنروز بزرگ قوم خود بودم، گفت چرا رنگ آقاي عرب پريده است؟ مگر ناگواري رخ داده، گفتم آري من امشب در حجر خواب ديده ام که گويا درختي در پشتم روئيد و سرش باسمان رسيد و شاخه هايش در شرق و غرب يازيد، و ديدم از آن نوري پديد شد که هفتاد برابر نور آفتاب بود، ديدم که عرب و عجم در برابر آن بخاک افتاده و هر روز بزرگي و خرمي او فزون گردد، ديدم جمعي از قريش ميخواهند آندرخت را ببرند و چون يکي از آنان بدان نزديک شود جواني از همه مردم زيباتر و پاک جامه تر آنها را ميگيرد و پشت آنها را ميشکند و چشم آنها را بيرون مياورد، من دست فراز بردم تا يکي از شاخه هاي آنرا بگيرم آن جوان بمن فرياد زد بخود باش تو را در آن بهره اي نيست، گفتم بهره کيست؟ گفت بهره آنانکه بدان چسبيده اند و بدان باز گردند، من دل از دست داده و ترسناک و رنگ پريده از خواب جستم ديدم رنگ آن کاهنه پريد و گفت اگر خوابت راست باشد از پشت تو فرزندي آيد و مالک شرق و غرب گردد و در ميان مردم پيغمبري کند از اين تعبير عقده اندوهم گشوده شد، اي ابوطالب واپاي شايد آن فرزند تو باشي، ابوطالب بعد از بعثت پيغمبر اين حديث را براي من نقل ميکرد و ميگفت بخدا اين درخت همان ابوالقاسم امين است باو گفته شد پس چرا بوي ايمان نمياوري؟ ميگفت قريش بمن دشنام ميدهند و مرا ننگين ميکنند. ابوجعفر محمد بن علي مصنف اين کتاب گويد ابوطالب مومن بود ولي با مشرکين اظهار همکاري
[ صفحه 282]
ميکرد و ايمان خود را مستور ميداشت تا بهتر بتواند رسول خدا (ص) را ياري کند. امام ششم فرمود ابوطالب اظهار کفر ميکرد و ايمان خود را پنهان داشت و چون مرگش در رسيد خداي عز و جل برسول الله وحي کرد که از مکه بيرون رو زيرا در آن ياوري نداري. اصبغ بن نباته گويد، شنيدم اميرالمومنين (ع) ميفرمود بخدا پدرم و اجدادم عبد المطلب و هاشم و عبد مناف هرگز بت نپرستيدند، عرض شد چه پرستش مي کردند؟ فرمود بپيروي کيش ابراهيم بسوي خانه کعبه نماز ميخواندند و بدان متمسک بودند. عبد الله بن عباس گويد از پدرم شنيدم ميگفت چون عبد الله براي پدرم زائيده شد ديديم از رخساره اش نوري ميتابد مانند نور آفتاب، پدرم گفت اين پسر بچه مقام بزرگي خواهد داشت، گويد در خواب ديدم که از سوراخ بيني او پرنده سفيدي بيرون آمد و پرش کرد تا بمشرق و مغرب رسيد و سپس برگشت تا بر خانه کعبه افتاد و همه قريش براي او بخاک افتادند، در اين ميان که مردم بوي متوجه بودند يک نوري شد در ميان آسمان و زمين و پهن شد تا بمغرب و مشرق رسيد چون از خواب بيدار شدم تعبير آنرا از کاهنه بني مخزوم پرسيدم بمن گفت اي عباس اگر خوابت راست باشد از او پسري شود که اهل مشرق و مغرب پيروي او کنند. پدرم گفت وضع عبد الله براي من اهميت پيدا کرد تا آمنه زيباترين و خوش خلق ترين زنان قريش را بزني گرفت و چون خودش مرد و آمنه رسول خدا را زائيد آمدم ديدم همان نور در پيشاني او مي
[ صفحه 283]
درخشد، او را در آغوش گرفتم و رخساره اش را نگريستم در او بوي مشک يافتم و خودم از تندي بوي او مانند تيکه مشک شدم آمنه براي من اين داستان را گفت که چون مرا درد زائيدن گرفت و حالم سخت شد، غوغا و سخني بگوشم خورد که مانند سخن آدميان نبود در آن حال ديدم پرچم سبزي بر يک دسته اي از ياقوت ميان آسمان و زمين برافراشته اند و نوري از سر آن تا باسمان بالا ميرود و کاخ هاي شامات را همه يک شعله نور نگريستم و در اطراف خودم يکدسته پرنده از نوع قطاه دور مرا گرفته و پر گشوده اند و ديدم کاهنه بني اسد از برابرم گذشت و گفت اي آمنه ميداني کاهنها و بتها از دست پسرت چه خواهند کشيد و ديدم يک جواني که از همه مردم بلند بالاتر و سفيدتر و خوش لباستر بود و بگمانم عبدالمطلب بود نزديک من آمد و نوزاد را از من گرفت و در دهان او آب دهن انداخت و يک طشت طلاي زمردنگاري با يک شانه طلا با خود داشت نوزاد را در آن نهاد و شکمش را شکافت و دلش را درآورد و دل را شکافت با يک نقطه سياهي از آن بيرون آورد و دور انداخت و يکدستمال حرير سبز بيرون آورد و باز کرد و در آن گرد سفيدي بود دل را از آن پر کرد و بست و بجاي خود گذاشت و دستي روي شکمش کشيد او را بزبان آورد و او سخن گفت ولي من نفهميدم چه گفت جز آنکه او در جوابش گفت در امان و حفظ و نگهداري خدا من دلت را پر از ايمان و حلم و يقين و علم و عقل و حکمت کردم، تو خير البشري، خوشا بحال کسيکه پيرو تو باشد و واي بر کسيکه از تو تخلف ورزد، سپس بسته ديگري از حرير سفيد گشود و در ميان آن مهري بود و شانه هايش را با آن مهر کرد، سپس گفت خدا بمن دستور داده که از روح القدس در تو بدمم پس در او دميد و پيراهني باو پوشانيد و گفت اين امان تو است از آفات روزگار اين است اي عباس که من بچشم خود ديدم عباس گويد
[ صفحه 284]
من در آنروز اقرار کردم و جامه اش را بالا زدم ميان دو کتفش مهر نبوت را ديدم و مقام او را پنهان ميداشتم و اصل اين حديث هم فراموشم شد و يادم نيامد تا آن روز که مسلمان شدم رسول خدا آنرا بياد من انداخت.