بازگشت

خبر سلمان فارسي در اين باب


راوي گويد از امام هفتم موسي ابن جعفر عليه السلام پرسيدم يابن رسول الله بما گزارش نميدهي چگونه وسيله فراهم شد و سلمان فارسي با سلام پيوست فرمود پدرم براي من بازگو کرد که اميرالمومنين با سلمان فارسي و ابوذر و گروهي از قريش سر قبر پيغمبر اجتماعي کرده بودند علي عليه السلام بسلمان فرمود يا ابا عبد الله آغاز کار خود را بما گزارش بده سلمان عرض کرد يا اميرالمومنين بخدا اگر جز تو ميپرسيد گزارش نميدادم



[ صفحه 268]



من مردي بودم از اهل شيراز فرزند يکي از دهقانان بزرگ پيش پدر و مادر عزيز بودم در اين ميان که با پدرم براي شرکت در جشن يکي از عيدهاي زردشتي ميرفتم به يک صومعه برخوردم (معبد نصاري) بناگاه در آن صومعه مردي فرياد کرد اشهد ان لا اله الي الله و ان عيسي روح الله و ان محمدا حبيب الله وصف محمد تا مغز گوشت و خون من بجا نشست و ديگر نه خوراکي بر من گوارا بود، نه نوشابه اي، مادرم بمن متوجه شد گفت تو امروز چرا به آفتاب سجده نکردي من با او به گفتگو پرداختم تا خاموش شد چون بمنزل برگشتم ديدم يک کتابي در سقف اطاق آويخته بمادرم گفتم اين چه کتابي است گفت اي روز به همين امروز که ما از جشن عيد برگشتيم ديدم که اين کتاب آويخته مبادا باينجا نزديک شوي اگر نزديک بروي پدرت تو را خواهد کشت گفت من خود را نگاهداشتم تا شب گذشت و پدر و مادرم خوابيدند من برخاستم و آن کتاب را بدست آوردم بناگاه اين نوشته را در آن ديدم بسم الله الرحمن الرحيم.. اين عهديست از خدا براي آدم که از پشت آدم، پيغمبري آفريند که بوي محمد گويند، باخلاق نيک دستور دهد و از پرستش بتها غدقن کند، اي روز به تو وصي عيسي باشي باو بگراي و آئين گيران را واگزار، من يک جيغ زدم و حالم سخت تر شد، گفت پدر و مادرم اين مطلب را دانستند و مرا گرفتند و در چاه عميقي زنداني کردند و گفتند اگر از اين راه برگشتي بسيار خوب و اگر نه تو را ميکشيم، گفتم هر کار ميخواهيد بکنيد دوستي محمد (ص) از دلم بيرون نميرود، سلمان گويد پيش از خواندن اين نامه عربي نميدانستم و از آن روز خداي عز و جل عربي را بمن فهمانيد گويد در ميان چاه ماندم و براي من هر روزي دو گرده کوچکي نان نائين ميکردند، چون گرفتاريم طول کشيد دست باسمان بلند کردم و گفتم پروردگارا



[ صفحه 269]



تو حبيبت محمد و وصي او را محبوب من ساختي بحق آنان در آزادي من شتاب کن و مرا راحت کن پس يک سفيد پوش نزد من آمد و دست مرا گرفت و گفت اي روزبه برخيز، مرا بصومعه آورد و من شروع کردم باين ذکر اشهد ان لا اله الا الله و آن عيسي روح الله و آن محمدا حبيب الله بزرگ دير رو بمن کرد و گفت تو روزبه هستي؟ گفت آري، گفت بيا بالا مرا نزد خود برد و دو سال تمام در خدمت او بودم، چون مرگش رسيد، بمن گفت من خواهم مرد گفتم مرا بکه ميسپاري؟ گفت کسي را نميشناسم که هم عقيده من باشد مگر يک راهبي در انطاکيه چون او را ديدار کردي سلام مرا باو برسان و اين لوح را باو بسپار، يک لوحي بمن داد، چون مرد غسلش دادم و او را بخاک سپردم و لوح را گرفتم و بانطاکيه بردم و وارد صومعه شدم و ميگفتم اشهد ان لا اله الا الله و ان عيسي روح الله و آن محمدا حبيب الله، ديراني بمن متوجه شد و گفت تو روزبه هستي؟ گفتم آري گفت بالا بيا نزد او بالا رفت و دو سال کامل هم او را خدمت کردم چون وفاتش رسيد بمن گفت من خواهم مرد، گفتم مرا بکه ميسپاري؟ گفتم کسي را هم عقيده خود نميدانم مگر يک راهبي در اسکندريه چون نزد او رفتي سلام مرا باو برسان و اين لوح را باو بده، چون مرد غسلش دادم و کفنش کردم و بخاکش سپردم و لوح را برگرفتم و بصومعه آنراهب اسکندريه اي رفتم و ميگفتم اشهد ان لا اله الا الله و ان عيسي روح الله و ان محمدا حبيب الله (ص) ديراني بمن متوجه شد و گفت تو روزبهي گفتم آري، گفت بيا بالا نزد او بالا رفتم و دو سال تمام هم خدمت او را کردم، چون وفاتش رسيد گفت من خواهم مرد، گفتم مرا بکه ميسپاري؟ گفت کسي در اين دنيا هم عقيده من نيست و هنگام ولادت محمد بن عبد الله بن عبد المطلب شده اگر خدمت او رسيدي سلام مرا باو برسان و اين لوح را باو بده گويد چون مرد غسلش دادم و کفن کردم و بخاک سپردم و لوح را برداشتم و بيرون شدم و با



[ صفحه 270]



جمعي همسفر شدم و بانها گفتم خرج خوراک و نوشيدني مرا ميدهيد که من خدمت شما را بکنم، گفتند آري چون خواستند خوراک تهيه کنند، گوسفنديرا بستند و او را زدند تا مرد و مقداري از گوشتش را کباب کردند و مقداري برشته کردند، من از آن نخوردم گفتند بخور گفتم من در دير بزرگ شده هستم و ديراني ها گوشت نميخورند، مرا زدند تا نزديک بود مرا بکشند يکي از آنها گفت از او دست بداريد و نوشابه خود را بياوريد از آن هم نخواهد نوشيد، چون نوشابه آوردند، گفتند مينوشي؟ گفتم من ديراني هستم و ديراني ها شراب ننوشند بمن سخت گرفتند و ميخواستند مرا بکشند، بانها گفتم ايمردم مرا نکشيد و نزنيد من ببندگي شما اعتراف ميکنم بنده يکي از آنها شدم و او مرا برد و بسيصد درهم فروخت بيک مردي يهودي، او از داستان من پرسيد و باو خبر دادم و گفتم من گناهي ندارم جز آنکه محمد و وصي او را دوست دارم يهودي گفت من تو را و محمد را دشمن دارم، مرا بيرون خانه اش برد و يک تل ريگ در برابر خانه اش بمن نشان داد و گفت اگر تا صبح همه اين ريگها را از اينجا بر نداري من تو را خواهم کشت، گويد من در همه شب از آن حمل کردم و چون بسيار خسته شدم دستها باسمان بلند کردم و عرض کردم پرودگارا تو حبيب خود محمد و وصي او را محبوب من ساختي بحق آنها فرجي بمن عطا کن و مرا از اين رنج راحت کن خداي عز و جل بادي فرستاد و آن تل ريگ را از جا کند و بانجا برد که يهودي ميخواست، چون صبح شد يهودي آمد نگاه کرد ديدي همه ريگهاي حمل شده گفت اي روزبه تو جادوگري و من نميدانم، من تو را از اين ده بيرون کنم تا آنرا ويران نکني گويد مرا بيرون برد و بيک زني از بني سليم فروخت او بمن محبت بسياري داشت و يک نخلستاني داشت، گفت اين



[ صفحه 271]



نخلستان از آن تو هر چه خواهي بخور و هر چه خواهي ببخش و صدقه بده گويد تا مدتي که خدا خواست در آن نخلستان گذرانيدم و يک روز ديدم هفت نفر آمدند و يک ابري بر آنها سايه انداخته با خود گفتم اينها همه پيغمبر نيستند ولي پيغمبري در ميان آن ها هست گويد آمدند تا وارد نخلستان شدند و آن ابر هم با آن ها مي آمد و چون وارد شدند رسول خدا (ص) و اميرالمومنين عليه السلام و ابوذر و مقداد و عقيل بن ابيطالب و حمزه بن عبد المطلب و زيد بن حارثه بودند وارد نخلستان شدند و از خرماهاي بادريز ميخوردند رسول خدا ميفرمود بادريزها را بخوريد و ضرري بصاحبان آن نزنيد، من نزد خانم خود رفتم و گفتم خانم يک طبق خرماي تازه بمن ببخش گفت شش طبق از آن تو باشد آمدم يک طبق خرماي تازه برداشتم و با خود گفتم اگر پيغمبر در ميان آنها باشد صدقه نميخورد او را پيش او گذاشتم و گفتم اين صدقه است رسول خدا بهمراهان فرمود بخوريد همه خوردند ولي رسول خدا و اميرالمومنين و عقيل بن ابيطالب و حمزه بن عبد المطلب دست نگذاشتند و حضرت بزيد فرمود دست دراز کن و بخور با خود گفتم اين يک نشانه باز نزد خانمم رفتم و گفتم يک طبق ديگر خرما بمن ببخش گفت شش طبق از آن تو گويد آمدم يک طبق خرماي تازه برداشتم و نزد او گذاشتم و گفتم اين هديه است دست دراز کرد و فرمود بسم الله بخوريد و همه دست دراز کردند و خوردند با خود گفتم اين هم يک نشانه در اين ميانه که پشت سر او دور ميزدم توجه کردند و خوردند با خود گفتم اين هم يک نشانه در اين ميانه که پشت سر او دور ميزدم توجه دوستانه اي بمن فرمود و گفت روزبه خاتم نبوت را ميجوئي؟ گفتم آري دو شانه خود را گشود و ناگاه چشمم بمهر نبوت افتاد که در ميان دو شانه اش نقش بود چند دانه مو بر آن نمايان بود گويد بپاي رسول خدا افتادم و آنرا بوسيدم گفت اي روزبه برو پيش اين زن و بگو محمد بن عبد الله ميگويد اين



[ صفحه 272]



غلام خود را ميفروشي؟ گفت: تو را بچهار صد نخله خرما مي فروشم که دويست از آنها زرد باشد و دويست سرخ، گويد آمدم حضور پيغمبر (ص) و باو خبر دادم فرمود چه خواهش آساني کرده سپس فرمود يا علي برخيز همه اين هسته ها را جمع کن آن ها را گرفت و کاشت و فرمود بانها آب بده اميرالمومنين آن ها را آب داد هنوز باخري نرسيده بود که نخلها بيرون آمد و سر بهم داد، فرمود برو باو بگو محمد بن عبد الله ميگويد بهائي که خواستي حاضر است جنس را تحويل بده گويد او را خبر کردم بيرون آمد و بنخلها نگاه کرد و گفت بخدا او را بتو نميفروشم مگر بچهار صد نخله زرد گويد جبرئيل فرود شد و پر خود را بنخلها کشيد و همه زرد شدند سپس بمن فرمود باو بگو بهايت حاضر است بگير و جنس ما را بده گويد اين موضوع را باو گفتم گفت بخدا يکي از اين درخت هاي خرما نزد من از محمد و از تو دوست تر است، گفتم بخدا زندگي يکروز در خدمت محمد از تو هر چه داري براي من بهتر است و رسول خدا مرا آزاد کرد و مرا سلمان ناميد. مصنف اين کتاب گويد نام مسلمان روزبه پسر خشبوذانست و هرگز بافتاب سجده نکرده و برايخدا سجده ميکرده قبله ايکه دستور داشته بسويش نماز گذارد مشرقي بوده پدر و مادرش گمان ميکردند که مانند آنها براي مطلع خورشيد سجده ميکند، سلمان وصي وصي حضرت عيسي عليه السلام بود در رسانيدن آنچه باو سپرده شده بکسانيکه از ائمه معصومين وصيت و خلافت بانها منتهي ميشود امام ششم ميفرمايد و او پدر من عليه السلام و جمعي گفته اند که او ابيطالب است و اين از روي اشتباه است زيرا از اميرالمومنين پرسش شد که آخرين وصي عيسي کيست؟ فرمود پدر من



[ صفحه 273]



است و مردم آنرا تصحيف کردند و حمل بابيطالب نمودند بسلمان برده هم گفته ميشده است.