بازگشت

در غيبت ادريس پيغمبر


آغاز غيبتها غيبت مشهور ادريس پيغمبر است تا کار شيعيانش بجائي رسيد که قوت آنها بريد



[ صفحه 227]



و ديکتاتور آنان جمعي را کشت و ديگران را فقير و هراسناک نمود، سپس ظهور کرد و بشيعيانش مژده فرج داد و بشارت داد که قائمي از فرزندانش قيام کند و انتقام کشد و آن نوح عليه السلام بود سپس خدا ادريس را بالا برد و هميشه شيعه وي در انتظار قيام نوح بودند و در هر قرني از پس قرن ديگر پشت در پشت بظلم و عذاب مذلت بار ايشان بردباري کردند تا نبوت نوح آشکار شد. ابي جعفر محمد بن علي الباقر عليه السلام فرمايد نبوت ادريس از اينجا آغاز شد که در زمان وي پادشاه ستمکار و زورگوئي بود يک روز سوار شد و رفت بگردش و تفريح در راهي که ميرفت بيک زمين سبز و خرمي برخورد، اين زمين از يک مومن کناره گير بود و از آن خوشش آمد از وزيرانش پرسيد اين زمين از کي است؟ گفتند از آن يکي از بندگان مومن پادشاه است، فلان شخص کناره گير او را خواست و گفت اين زمين خود را بمن واگذار و پيشکش کن گفت نان خورهاي من از تو بدان نيازمندترند و بايد از درآمد آن زندگي کنند گفت بگو چند ارزش دارد تا بهايش را بتو بدهم، گفت نه پيشکش ميکنم و نه ميفروشم نام آنرا بر زبان مياور، پادشاه از اين سخن خشمگين شد و اندوهناک گرديد نزد خانواده خود برگشت ولي از اين پيشامد غمگين و انديشناک بود، زني از طائفه کبود چشمان داشتکه مورد اعتماد و پسندش بود و بهر مشکلي گرفتار ميشد با او مشورت ميکرد چون در جاي خود آرميد و او را خواست تا با وي در موضوع گستاخي صاحب زمين مشورت کند چون اين زن بر او درآمد رخسارش را خشمناک ديد گفت



[ صفحه 228]



پادشاها چه ناگواري رخ داده که خشم از رخسارت هويداست پيش از آنکه دست بکاري زني؟ او را از داستان زمين و گفتار صاحبش آگاه کرد گفت پادشاها غم و اندوه را کسي خورد که توانائي ديگرگوني و انتقام ندارد اگر خوشت نميايد که بي بهانه او را بکشي من براي او پرونده ميسازم و با بهانه اي زمينش را بتو بر ميگردانم، اين بهانه پيش مردم کشور عذر تو مي شود، گفت ها، اين نقشه تو چيست؟ گفت من جمعي از کبود چشمان را ميفرستم او را بکشند و پيش تو بياورند و گواهي دهند که از دين تو بيزاري جسته در اينصورت کشتن او بر تو روا گردد و زمين او را مصادره کني، گفت بسيار خوب برو اين کار را بکن، اينزن يکدسته طرفدار از کبود چشمان داشتکه با او همکيش بودند و کشتن مومنان کناره گير را روا مي دانستند، فرستاد جمعي از کبود چشمان را خواست حاضر شدند بانها سپرد که در نزد پادشاه گواهي دهند که فلان رافضي از دين پادشاه بيزاري جسته حاضر شدند بر او گواهي دادند که از دين پادشاه بيزاري جسته پادشاه او را کشت و زمينشرا خالصه خود ساخت خداي تعالي در اينجا براي مومن خشمناک شد و بادريس وحي کرد که برو پيش اين بنده زور گوي من و بوي بگو باين قانع نشدي که بنده مومنم را کشتي؟ زمين او را هم خالصه خود کردي و خاندان باز مانده او محتاج و گرسنه نمودي بعزت خودم سوگند در آخرت از تو سخت انتقام کشم و در دنيا سلطنت تو را براندازم و شهرت را ويران کنم و عزتت را بذلت کشانم و گوشت اين زنت را خوراک سگان سازم، حلم من اي گرفتار تو را فريفته کرد. ادريس براي اداي رسالت پروردگارش نزد او آمد، در مسند خود نشسته و يارانش دور او حلقه بسته بودند، فرمود اي جبار من از طرف خدا رسول توام او استکه بتو ميفرمايد قانع نشدي که بنده مومن مرا بناحق کشتي تا آنکه زمينشرا خالصه خود ساختي و خانواده و بازماندگانش را محتاج و گرسنه کردي



[ صفحه 229]



هلا بعزت خودم سوگند در آخرت از تو انتقام جويم و در دنيا سلطنت تو را براندازم و شهرت را ويران سازم و عزتت را بذلت بکشانم و گوشت اين زنت را خوراک سگان نمايم آن زورگو گفت اي ادريس از نزد من بيرون رو، هرگز خود را بر من پيش نيندازي. سپس فرستاد زنشرا خواست و ماجراي ادريس را باو خبر داد: گفت تو از رسالت خداي ادريس در هراس مباش من کس ميفرستم ادريس را بکشد و رسالت خدايش باطل شود و آنچه براي تو پيام آورد بيهوده گردد، گفت اقدام کن. فرمود ادريس پيرواني از مومنان کناره گير داشتکه با او انجمن ميکردند و بوي آرامش دل داشتند و او هم بانها دلبسته بود. ادريس گزارش آنچه را خداي عز و جل بوي وحي کرده بود باصحاب خود داد و موضوع پيام خدا را بان زورگو و رساندن پيغام خداي عز و جل را بايشان گفت همه پيروانش از اين پيش آمد نسبت باو نگران شدند و يارانشرا در خطر ديدند و ترسيدند که وي کشته شود زن آن زورگو چهل مرد از کبود چشمان فرستاد او را بکشند آنها بانجمني که در آن با ياران خود مي نشستند رفتند و او را نيافتند و برگشتند، ياران ادريس درک کردند که آنها آمدند او را بکشند بدنبال او پراکنده شدند و باو برخوردند و بوي اعلام خطر کردند و گفتند خود را بپا که زورگو تو را ميکشد، امروز چهل کبود چشم فرستاده بود که تو را بکشند، از اين ده بگريز، ادريس همان روز با چند تن از يارانش از آن قريه دور شد و سحرگاه با پروردگار خود براز پرداخت عرض کرد پروردگارا مرا نزد اين زورگو مبعوث کردي من پيغام تو را رسانيدم و او مرا تهديد بقتل کرده و اگر مرا بگيرد ميکشد خدا باو وحي کرد از او دوري کن و از قريه اش بيرون شو و مرا با او واگزار بعزتم سوگند فرمان خود را بر او مجري کنم و



[ صفحه 230]



آنچه را بوسيله تو باو پيغام دادم انجام دهم ادريس عرض کرد پروردگارا من درخواستي دارم خداي عز و جل فرمود بخواه برآورده است عرض کرد خواهش دارم بر اين قريه و حومه و آنچه در آنست باران نفرستي تا من از تو درخواست کنم خداي عز و جل فرمود اي ادريس در اينصورت قريه ويران مي شود و مردمش دچار سختي و گرسنگي ميگردند ادريس عرض کرد اگرچه ويران شود و گرفتار سختي و گرسنگي شوند خداي عز و جل فرمود آنچه خواستي بتو دادم و هرگز باران بانها نفرستم تا تو خواهش کني و من بوعده خود بحق وفا کنم. ادريس موضوع درخواست خود را و اجابت آن را بياران خود گفت و اعلام کرد خدا باو وحي کرده که تا درخواست نکند آسمان بر آنها باران نبارد فرمود اي مومنين شما از اين قريه بيرون شويد و بقريه ديگر برويد با يک عده بيست نفري از آن قريه کوچ کردند و در قراء ديگر متفرق شدند و خبر ادريس در آن قري شيوع يافت که از خدا چه خواسته و خود ادريس بالاي کوه بلندي در ميان غاري پناهنده شد و از مردم دور شد، خدا فرشته اي بر او گماشت که هر شام خوراکي برايش مياورد هر روز روزه ميگرفت و فرشته افطاري او را مياورد خداي عز و جل در اين ميان سلطنت آن زورگو را گرفت و خودش کشته شد و شهرش ويران گرديد و گوشت زنشرا خوراک سگان کرد بخاطر خشميکه براي آن مومن داشت، در آن شهر يک زورگوي ديگر پديدار شد و گناهکار بود و پس از بيرون رفتن ادريس از آن شهر بيست سال بسر بردند که آسمان يکقطره باران بر آنها نباريد مردم دچار سختي شدند و حالشان ناگوار شد و شروع کردند خواربار از شهرهاي ديگر وارد کنند و چون بيتاب شدند با هم برخورد کردند و گفتند اين سختي و قحطي که ميبينيد بما روي داده براي اين است که ادريس از پروردگارش خواسته



[ صفحه 231]



که آسمان بر ما نبارد تا او درخواست کند، ادريس از ما دوري جسته و جايشرا نيمدانيم و خدا بما از وي مهربانتر است با هم يک قول شدند که بخدا باز گردند و دعا کنند و باو بنالند و از او بخواهند که آسمان بر آنها و حومه شهر ببارد بر خاکستر ايستادند و جبه سياه پوشيدند و خاک بر سر ريختند و بسوي خدا با توبه ناليدند و گريه و زاري کردند، خداي عز و جل بادريس وحي کرد که همشهريانت فرياد توبه بدرگاه من بلند کردند و آمرزش خواستند و گريه و زاري کردند و من خداي بخشاينده مهربان، توبه ميپذيرم و گناه ميبخشم من بانها رحم کردم و مانعي براي برآوردن درخواست باران ندارند مگر نظر تو که از من خواستيکه از آسمان باران بانها نبارم تا تو خواهش کني اکنون بخواه اي ادريس تا بفرياد آنها برسم و از آسمان باران بر آنها ببارم، ادريس عرض کرد بارالها اين خواهشرا از تو نميکنم خداي عز و جل فرمود با اينکه من خواستارم از تو چرا نميخواهي تا اجابت کنم ادريس عرض کرد بار خدايا خواهش نميکنم خدا بفرشته اي که مامور بود در هر شامي خوراک ادريس را برساند دستور داد که خوراک او را دريغ دارد و باو ندهد چون ادريس آن روز را بشب رسانيد و خوراکش نرسيد اندوه خورد و گرسنه ماند و صبر کرد در شب روز دوم هم که خوراکش نرسيد اندوه گرسنگي او سخت شد، چون شب روز سوم شد و خوراکش نيامد سختي و گرسنگي و اندوهش بيشتر شد و صبرش کمتر فرياد زد پروردگارا پيش از آنکه جانم را بگيري روزيم را بند آوردي، خداي عز و جل باو وحي کرد اي ادريس سه شبانه روز خوراکت بند آمد بيتابي کردي و بيست سال استکه همشهريانت در سختي بسر ميبرند نه بيتابي کردي و نه يادي از آنها کردي سپس از تو خواستم که درخواست کني از آسمان بر آنها ببارم درخواست نکردي



[ صفحه 232]



و از يک سئوال براي آنها دريغ کردي من با گرسنگي تو را ادب کردم و صبر تو کم شد و بيتابي تو آشکار گرديد از جاي خود فرود آي و معاش خود را بجوي من جستن آن را بچاره خودت واگذاردم، ادريس از جاي خود فرود شد و بشهري درآمد و در طلب يک خوراک برآمد که گرسنگي او را چاره کند، چون بشهر درآمد يک دودي ديد که از خانه اي بلند است بسوي آن رفت و بر يک پيره زن سالخورده درآمد که دو قرصه نان روي تابه پهن ميکرد باو گفت اي زن بمن خوراکي بده که از گرسنگي بيتابم گفت اي بنده خدا نفرين ادريس براي خوراک فزوني وانگذاشته که بکسي بدهيم و سوگند خورد که جز اين دو قرصه نان چيزي ندارد و گفت برو در قريه ديگري معاش جستجو کن گفت باندازه خوراک بمن بده که جانم را نگهدارم و پايم را بکشم تا آنکه جستجو کنم، گفت اينکه ميبيني دو قرصه است يکي از آن خود من است و يکي از آن پسرم اگر قوت خودم را بدهم خود ميميرم و اگر قوت پسرم را بدهم او ميميرد و در اينجا زيادي نيستکه تو را بخورانم، گفت پسرت کوچک است نصف قرصه او را بس است و با آن زنده ميماند و نصف ديگر مرا کافي استکه زنده بمانم در اين قرصه کفايت من و او هر دو هست زن قرصه خود را خورد و قرصه ديگر را شکست و ميان ادريس و پسرش قسمت کرد چون پسرش ديد ادريس از قرصه او ميخورد از پريشاني مرد مادرش گفت اي بنده خدا فرزندم را از بيتابي بر قوتش کشتي ادريس باو گفت من باذن خدا او را زنده ميکنم بيتابي مکن ادريس دو بازوي کودک را گرفت و گفت اي جانيکه از تن اين بچه بيرون شدي بامر خدا باز آي بتنش باذن خدا من ادريس پيغمبرم روح بچه باذن خدا باو برگشت، چون پيره زن سخن ادريس را شنيد و گفته او را که من ادريسم نپوشيد و بپسرش نگريست که پس از مردن زنده شده گفت من گواهم که تو ادريس پيغمبري و



[ صفحه 233]



بيرون رفت در ميان شهر فرياد کشيد مژده فرج بدهيد ادريس بشهر شما آمده، ادريس رفت تا بمکان شهر جبار نخست رسيد ديد يک تل خاکي است بر فراز آن نشست مردي از اهل آن قريه دورش جمع شدند و گفتند اي ادريس آيا بما ترحم نميکني در اين مدت بيست سال بسختي و گرسنگي گزرانديم اکنون از خدا بخواه باران براي ما بفرستد گفت نه تا پادشاه کنوني شما با همه اهل قريه سر و پاي برهنه بيايند و از من خواهش کنند گفته او بگوش آن زورگو رسيده چهل مرد نزد او فرستاد که ادريس را نزد او ببرند نزد او آمدند و گفتند زورگو ما را نزد تو فرستاده تا تو را نزد او بريم بر آنها نفرين کرد و همه مردند خبر بگوش زورگو رسيد پانصد تن فرستاد که او را ببرند نزد او آمدند و گفتند اي ادريس زورگو ما را فرستاده تا تو را نزد او ببريم، گفت بمرده ياران خود بنگريد گفتند اي ادريس بيست سال است که ما را از گرسنگي کشتي و ميخواهي اکنون نفرين کني تا بميريم آيا رحم نداري گفت من نزد او نميايم و از خدا هم براي شما باران نميخواهم تا زورگوي شما پاي برهنه با اهل شهر نزد من آيند برويد و زورگو را از گفته ادريس خبر کنيد و بخواهيد که خودش و با همه اهل شهر پاي برهنه نزد ادريس آيند همه آمدند با تواضع جلو او ايستادند و از او خواهش کردند که از خداي عز و جل بخواهد که از آسمان باران بانها ببارد و شهر و نواحي آن را سيرآب کند، ادريس از خداي عز و جل خواهش کرد تا آسمان بر آنها و شهرشان و اطراف آن ببارد يک ابري بر سر آنها سايه انداخت و رعد و برق کرد و همانساعت باران فراواني بر آنها باريد تا گمان کردند که غرق خواهند شد و بخانه هاي خود نرسيده بودند که اندوه آب در دل آنها افتاد



[ صفحه 234]