بازگشت

جانم به قربانت


تنها پناه ما اوست و در تاريکي غيبت چشم اميد ما جاي ديگري را نمي بيند. وقتي با اين احساس در پيشگاه او مي ايستيم، بي اختيار خود را به پاي او مي اندازيم و جان و دار و ندارمان را تقديم مي داريم و قربانش مي رويم و چنان ملتمسانه دامان او را مي گيريم و زار مي زنيم که اگر بپذيرد همانجا فدايش مي شويم. حکايت اين شيفتگي چنين است:

بِأَبي أَنْتَ وَ أُمّي، وَ نَفْسي لَکَ الْوِقاءُ وَ الْحِمي... بِنَفْسي أَنْتَ مِنْ مُغَيَّبٍ لَمْ يَخْلُ مِنّا...

پدر و مادرم به قربان تو، و جانم سپر بلاي تو...

جانم به قربان تو غايبي که بيرون از ما نيستي! جانم به قربان تو دور از وطني که کنار از ما نيستي! جانم به قربان تو اي آنکه آرزوي مردان و زنان مؤمني هستي که با اشتياق آرزوي تو را مي نمايند و يادت مي کنند و ناله مي زنند. جانم به قربان تو صاحب عزّتي که همطرازي نداري. جانم به قربان تو بنياد مجدي که همگون نداري. جانم به قربان تو نعمت ديرينه اي که مشابهي نداري. جانم به قربان تو قرين شرافتي که برابري نداري...