بازگشت

ملاقات با امام زمان (69)


گاهي انسان خودش به تزکيه نفس خود نمي پردازد ولي چون داراي عقايد خوبي است و خداي تعالي روح او را دوست مي دارد پروردگار متعال با فشارهاي دنيائي او را تزکيه و تصفيه مي کند.

و لذا يک مسلمان نبايد از بلاهاي دنيا ناراحت باشد.

زيرا بلاهائي که به انسان مي رسد يا کفّاره گناهان او است و يا او را تزکيه مي کند و به مقام قرب مي رساند و او را لايق ملاقات با امام زمان (عليه السّلام) مي نمايد.

در کتاب مسجد جمکران از سيّد عبدالرّحيم خادم مسجد جمکران نقل مي کند که:

در سال 1323 که مرض وبا شايع شده بود روزي به مسجد جمکران رفتم ديدم مرد غريبي در مسجد نشسته و حال توجّه خوبي دارد از او پرسيدم:

تو که هستي و چه مي کني؟ گفت:

من اهل تهرانم و اسمم علي اکبر است و کاسبم و چون به مردم نسيه مي دادم و آنها دچار مرض وبا شدند و مُردند تمام اموال من از بين رفت و من ناچار به مسجد جمکران آمده ام شايد حضرت حجّة بن الحسن روحي فداه نظر لطفي به من بفرمايد.

اين شخص سه ماه در مسجد جمکران ماند و به گرسنگي و عبادت صبر کرد پس از اين مدّت يک روز به من گفت:

قدري کارم اصلاح شده مي خواهم به کربلا بروم و پياده به کربلا رفت، پس از شش ماه برگشت و گفت:

برايم معلوم شد که بايد کارم در مسجد جمکران درست شود.

باز اين دفعه هم سه ماه ماند و مشغول عبادت و توسّل به اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السّلام) بود.

روز ششم ماه مبارک رمضان 1323 وقتي مي خواست به طرف قم و تهران برود و مي گفت:

حاجتم برآورده شده است من از او تقاضا کردم که شب را به منزل ما بيايد و فرداي آن روز به تهران برود.

قبول کرد شب که در منزل نشسته بوديم و من با اصرار از او تقاضا مي کردم که قضيّه خود را براي من بگويد. گفت:

چون تو مدّتها است به من محبّت کرده اي و خادم مسجد جمکراني، تنها براي تو اين قضيّه را نقل مي کنم.

در مدّتي که من در مسجد جمکران بودم با يکي از اهالي ده جمکران قرار گذاشته بودم که هر روز يک نان براي من بياورد و من پولش را يکجا به او بدهم يک روز به ده جمکران رفتم که نان بگيرم آن شخص به من گفت:

که ديگر به تو نان نمي دهم چون حسابت زياد شده است.

مدّتي من چيزي نداشتم که بخورم حتّي يک روز از گرسنگي مقداري از اين علفهائي که کنار جوي آب بيرون آمده بود خوردم، کم کم مريض شدم شبي در يکي از حجرات مسجد جمکران احساس کردم که ديگر قدرت بر حرکت ندارم ولي نصفهاي شب بود که از پنجره طرف کوه دو برادران ديدم نور عجيبي ساطع است و اين نور به قدري وسيع بود که تمام آن کوه با عظمت را روشن نموده و اين نور همچنان شدّت کرد تا آنکه من ناگهان متوجّه شدم که کسي پشت در حجره ام ايستاده و آن نور از او است.

من هر طور بود برخاستم و در را باز کردم، ديدم سيّدي با عظمت و جلالت عجيبي وارد اطاق شد و سلام کرد، من جواب دادم و ابهّت او مرا گرفت که نتوانستم چيزي بگويم ولي من متوجّه شدم که او حضرت بقيّة اللّه روحي فداه است.

آن حضرت به من فرمودند:

چون متوسّل به حضرت فاطمه زهراء (سلام اللّه عليها) شده اي جدّه ام حضرت صدّيقه کبري (عليها السّلام) شفيعه شده اند نزد رسول اکرم (صلي اللّه عليه و آله) و آن حضرت به من حواله فرموده اند که من حاجتت را بدهم و سپس فرمود:

هر چه زودتر حرکت کن و به وطنت برگرد که زن و بچّه ات منتظرت مي باشند و به آنها سخت مي گذرد و در آنجا کارت اصلاح شده است.

گفتم:

آقا خادم مسجد چشمش نابينا شده اگر ممکن است او را شفا بدهيد.

فرمودند:

نه صلاح او در اين است که او نابينا باشد.

سپس به من فرمودند:

بيا با هم به مسجد برويم و نماز بخوانيم.

گفتم:

چشم قربانت گردم و با آن حضرت حرکت کرديم و به طرف مسجد رفتيم تا آنکه به لب چاهي که دم در مسجد است رسيديم (البتّه آن زمانها چاهي دم در مسجد کنده بودند که مردم نامه هاي خود را در آن مي ريختند) شخصي از چاه بيرون آمد و حضرت به او کلماتي فرمودند که من نفهميدم چه گفتند.

بعد شخصي از داخل مسجد بيرون آمد و ظرف آبي در دستش بود و آن را به آن حضرت داد آقا با آن آب وضو گرفتند و بقيّه آب را به من دادند و فرمودند:

تو هم با اين آب وضو بگير، من هم اطاعت کردم و با آن آب وضو گرفتم. سپس با آن حضرت داخل مسجد شديم.

ضمنا به حضرت بقيّة اللّه روحي فداه عرض کردم:

شما چه وقت ظهور مي کنيد؟ آن حضرت با تغيّير به من فرمودند:

تو را نمي رسد که از اين سؤ الها بکني.

گفتم:

آقا من مي خواهم از ياران شما باشم، فرمودند:

هستي ولي تو را نمي رسد که از اين گونه مطالب سؤ ال کني.

پس از اين دو سؤ ال ناگهان ديدم حضرت بقيّة اللّه روحي فداه در مسجد تشريف ندارند و از نظرم غايب شدند، ولي صداي آن حضرت را مي شنيدم که مي فرمودند:

اهل و عيالت منتظرت مي باشند زود برو.

ضمنا او مي گفت:

زن من علويّه است.