ملاقات با امام زمان (67)
محبّت حضرت فاطمه زهراء (سلام اللّه عليها) براي تزکيه روح و در نتيجه تشرّف و ملاقات با حضرت بقيّة اللّه روحي فداه بسيار مؤ ثّر است.
زيرا تمام ائمّه اطهار (عليهم السّلام) که در راس مصادر کارند به آن حضرت فوق العاده علاقه دارند و نسبت به آن مخدره کمال احترام را قائلند.
و در روايات بسياري محبّت حضرت صدّيقه کبري (سلام اللّه عليها) توصيه شده و آن را اکسير تمام امراض روحي مي دانند.
در اين زمينه جرياني نقل شده، بسيار پر اهميّت است و من آن را براي شما در اينجا نقل مي کنم:
چند سال قبل که براي زيارت حضرت احمد بن موسي الکاظم (عليه السّلام) (معروف به شاه چراغ) به شيراز رفته بودم و جمعي از علماء بزرگ آن شهر در منزل يکي از علماء که من در آنجا وارد بودم که از آن جمله مرحوم آية اللّه آقاي حاج شيخ بهاءالدّين محلاّتي بودند، به ديدن من آمده بودند.
در آن مجلس نامي از شخصي به نام عبدالغفّار برده شد که خدمت حضرت بقيّة اللّه روحي فداه رسيده و قبرش در قبرستان دارالسّلام شيراز است که مردم آن را زيارت مي کنند و بيشتر از همه مرحوم آية اللّه محلاّتي او را توصيف مي کردند.
من فرداي آن روز با ميزبانمان که يکي از علماء اهل حال شيراز است به زيارت قبر آن مرحوم رفتيم.
من آن قبر را بسيار منوّر و پر معني و با حقيقت ديدم و سالها بعد از زيارت آن قبر از ميزبان محترممان درخواست مي کردم که مشروح جريان اين شخص بزرگ را براي من بنويسند تا در جلد اوّل کتاب ملاقات با امام زمان (عليه السّلام) درج کنم.
ولي متاءسّفانه توفيق براي اينجانب حاصل نمي شد که شرح حال آن مرحوم را بدست بياورم.
تا آنکه يکي از دوستان به نام آقاي حاج عبدالرّحيم سرافراز شيرازي يادداشتهائي به من دادند که من آنها را ببينم.
من قبل از مطالعه به ايشان گفتم:
شما آيا اطّلاعي از عبدالغفّار نامي که در شيراز دفن است داريد يا خير.
معظّم له ظاهرا فراموش کرده بودند که آن قضيّه را در همين يادداشتها نوشته اند و به من مي دهند.
لذا گفتند:
نه من او را نمي شناسم.
ولي من وقتي يادداشتهاي ايشان را در شب هفدهم ماه صفر 1405 مطالعه مي کردم ديدم قضيّه مرحوم عبدالغفّار را مشروحا نوشته و اتّفاقا من بجائي از اين کتاب رسيده بودم که بسيار مقتضي بود آن قضيّه نقل شود.
لذا آن حکايت را با مختصري تغيير در عبارت از نظر ادبي از يادداشتهاي آقا حاج عبدالرّحيم سرافراز شيرازي نقل مي کنم.
در زمان مرحوم آقاي حاج شيخ محمّد حسين محلاّتي جدّ مرحوم آية اللّه آقاي حاج شيخ بهاءالدّين محلاّتي شخصي با لباس مندرس و کوله پشتي وارد مدرسه خان شيراز مي شود و از خادم مدرسه اطاقي مي خواهد.
خادم به او مي گويد:
بايد از متصدّي مدرسه که آن وقت شخصي به نام سيّد رنگرز بوده درخواست اطاق بکني.
لذا آن شخص به متصدّي مدرسه مراجعه مي کند و درخواست اطاق مي نمايد.
او در جواب مي گويد:
اينجا مدرسه است و تنها به طلاّب علوم دينيّه حجره مي دهيم.
آن شخص مي گويد:
که اين را مي دانم ولي در عين حال از شما اطاق مي خواهم که چند روزي در آنجا بمانم.
متصدّي مدرسه ناخودآگاه دستور مي دهد که به او اطاقي بدهند تا او در رفاه باشد.
آن شخص وارد اطاق مي شود و در را به روي خود مي بندد و با کسي رفت و آمد نمي کند.
خادم مدرسه طبق معمول، شبها درِ مدرسه را قفل مي کند ولي همه روزه صبح که از خواب برمي خيزد مي بيند در باز است.
بالاخره متحيّر مي شود و قضيّه را به متصدّي مدرسه مي گويد.
او به خادم مدرسه دستور مي دهد امشب در را قفل کن و کليد را نزد من بياور تا ببينم چه کسي هر شب در را باز مي کند و از مدرسه بيرون مي رود.
صبح باز هم مي بيند در مدرسه باز است و کسي از مدرسه بيرون رفته است.
آنها بخاطر آنکه اين اتّفاق از شبي که آن شخص به مدرسه آمده افتاده است به او ظنين مي شوند و متصدّي مدرسه با خود مي گويد حتما در کار او سرّي است ولي موضوع را نزد خود مخفي نگه مي دارد و روزها مي رود نزد آن شخص و به او اظهار علاقه مي کند و از او مي خواهد که لباسهايش را به او بدهد تا آنها را بشويند و با طلاّب رفت و آمد کند، ولي او از همه اينها ابا مي کند و مي گويد من به کسي احتياج ندارم.
مدّتي بر اين منوال مي گذرد تا اينکه يک شب مرحوم آقاي حاج شيخ محمّد حسين محلاّتي (جدّ مرحوم آية اللّه حاج شيخ بهاءالدّين محلاّتي) و متصدّي مدرسه را در حجره خود دعوت مي کند و به آنها مي گويد چون عمر من به آخر رسيده قصّه اي دارم براي شما نقل مي کنم و خواهش دارم مرا در محلّ خوبي دفن کنيد.
اسم من عبدالغفّار و مشهور به مشهدي جوني اهل خوي و سرباز هستم.
من وقتي در ارتش خدمت سربازي را مي گذراندم روزي افسر فرمانده ما که سنّي بود به حضرت فاطمه زهراء (سلام اللّه عليها) جسارت کرد من هم از خود بي خود شدم و چون کنار دست من کاردي بود و من و او تنها بوديم آن کارد را برداشتم و او را کشتم و از خوي فرار کردم و از مرز گذشتم و به کربلا رفتم، مدّتي در آنجا ماندم سپس در نجف اشرف و بعد در کاظمين و سامراء مدّتها بودم.
روزي به فکر افتادم که به ايران برگردم و در مشهد کنار قبر مطهّر حضرت عليّ بن موسي الرّضا (عليه السّلام) بقيّه عمر را بمانم.
ولي در راه به شيراز رسيدم و در اين مدرسه اطاقي گرفتم و حالا مشاهده مي کنيد که مدّتي است در اينجا هستم.
آخرهاي شب که براي تهجّد بر مي خواستم مي ديدم قفل و در مدرسه براي من باز مي شود و من در اين مدّت مي رفتم در کنار کوه قبله و نماز صبح را پشت سر حضرت وليّ عصر روحي فداه مي خواندم و من بر اهل اين شهر خيلي متاءسّف بودم که چرا از اين همه جمعيّت فقط پنج نفر براي نماز پشت سر امام زمان (عليه السّلام) حاضر مي شوند.
مرحوم حاج شيخ محمّد حسين محلاّتي و متصدّي مدرسه به او مي گويند انشاءاللّه بلا دور است و شما حالا زنده مي مانيد بخصوص که کسالتي هم نداريد.
او در جواب مي گويد:
نه غيرممکن است که فرمايش امامم حضرت وليّ عصر (عليه السّلام) صحيح نباشد همين امروز به من فرمودند که تو امشب از دنيا مي روي.
بالاخره وصيّتهايش را مي کند ملافه اي روي خودش مي کشد و مي خوابد و بيش از لحظه اي نمي کشد که از دنيا مي رود.
فرداي آن روز مرحوم آقاي حاج شيخ محمّد حسين محلاّتي به علماء شيراز جريان را مي گويد و مرحوم آقاي حاج شيخ مهدي کجوري و خود مرحوم محلاّتي اعلام مي کنند که بايد شهر تعطيل شود و با تجليل فراوان مردم از او تشييع کنند.
بالاخره او را در قبرستان دارالسّلام شيراز، طرف شرقي چهار طاقي دفن مي نمايند و الا ن قبر آن بزرگوار مورد توجّه خواص مردم شيراز است و حتّي از او حاجت مي خواهند و مکرّر علماء و مراجع تقليد مثل مرحوم آية اللّه محلاّتي به زيارت قبر او مي رفتند و مي روند.
قبر او در قبرستان شيراز معروف به قبر سرباز يا قبر توپچي است.
در اينجا تذکّر اين نکته لازم است که مرحوم عبدالغفّار سرباز از آقاي محلاّتي تقاضا مي کند که مرا در محلّ خوبي دفن کنيد شايد اين بخاطر آن باشد که اگر او را در محلّي دفن کنند که زياد مورد توجّه مردم قرار نگيرد طبعا کمتر براي او طلب رحمت مي کنند.
در اينجا وقتي من اين جمله را از مرحوم عبدالغفّار سرباز يادداشت مي کردم به ياد جرياني که در سال گذشته برايم اتّفاق افتاد، افتادم و آن اين بود که وقتي به زنجان براي زيارت قبر مرحوم استاد اخلاقم آقاي حاج ملاّ آقاجان که در کتاب پرواز روح گوشه اي از شرح حالش را نوشته ام رفته بودم و ديدم قبرش خراب شده و نزديک است در قبرستان عمومي زنجان آن تربت پاک از بين برود، اقدام براي ساختن آن قبر نمودم.
روزي که آن مرقد ساخته شده بود و من براي ديدن آن دوباره به زنجان رفتم همان روز در عالم رؤ يا ديدم که روح مرحوم حاج ملاّ آقاجان از من با کمال مسرّت تشکّر مي کند.
به او گفتم:
اين تشکّر براي چيست؟ فرمود:
حالا خيلي خوب شده، قبر من در اين قبرستان مشخّص شده، مردم دسته دسته کنار قبر من مي آيند و براي من طلب رحمت مي کنند و منافع زيادي از اين راه نصيب من مي شود و سبب اين همه منافع براي من تو شده اي.
و حالا هر چه بخواهي براي تو در مقابل اين محبّتت مي گيرم.
گفتم:
از چه کسي مي خواهي آن را بگيري؟ گفت:
آيا يادت نيست که قبلا به تو گفته بودم من دربان حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) هستم.
من يادم آمد که در حدود پانزده سال قبل وقتي او را در خواب ديدم و از او پرسيدم:
کجاي بهشت زندگي مي کني فرمود:
من دربان حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) هستم.
(که در کتاب پرواز روح خصوصيّات آن خواب را مفصّلا نوشته ام).
لذا گفتم:
بله يادم هست.
گفت:
بنابر اين نوکر از آقاي خود هر چه بخواهد مي گيرد.
من به او سه حاجت گفتم که يکي از آنها مربوط به دنيايم بود و دو حاجت ديگر مربوط به آخرتم مي باشد که بحمداللّه آنچه مربوط به دنيايم بود داده شده، اميد است آن دو حاجتي که مربوط به آخرتم هست نيز داده شود.