بازگشت

ملاقات با امام زمان (66)


غالبا کساني که مي خواهند خدمت حضرت بقيّة اللّه روحي فداه برسند بيشتر براي درخواست امور دنيائيست.

ولي جمعي هستند که دائما به فکر معنويّات و رشد و کمالند و اگر درخواست ملاقات با امام زمان (عليه السّلام) را هم دارند تنها و تنها براي معنويّات و کمالات و لذّت معنوي بردن از محضر مقدّس حضرت وليّ اللّه الاعظم امام زمان (عليه السّلام) است.

امّا اگر کساني پيدا شوند که هر چه مي خواهند، چه مربوط به امور دنيائي باشد و چه مربوط به امور معنوي و اخروي از آن حضرت بخواهند و بدانند که سر تا پاي وجودشان احتياج است و آن حضرت چون يداللّه است و عين اللّه و لسان اللّه و به بي نيازي پروردگار متعال از همه چيز بي نياز است. و همه به او بخاطر آنکه او وجه اللّه است محتاجند و لذا بايد هر چه از خدا مي خواهند با توسّل به آن حضرت باشد و وقتي به ملاقاتش مشرّف مي گردند از آن حضرت خير دنيا و آخرت را بخواهند و بگويند:

رَبَّنا ا تِنا فِي الدُّنْيا حَسَنَةً وَ فِي الاَّْخِرَةِ حَسَنَةً وَقِنا عَذابَ النّارِ [1] .

(يعني:

پروردگارا! به ما در دنيا و آخرت خوبي عنايت کن و ما را از عذاب جهنّم نگهدار) بهتر است.

مرحوم نهاوندي در کتاب عبقري الحسان از عالم جليل و سيّد بزرگوار مرحوم آقاي سيّد عبداللّه قزويني نقل مي کند که فرمود:

من در سال 1327 هجري قمري با زن و فرزندم براي زيارت به عتبات عاليات مشرّف شديم، روز سه شنبه اي بود که از نجف اشرف به مسجد کوفه رفتيم رفقا خواستند همان روز به نجف اشرف برگردند.

من گفتم:

خوب است امشب که شب چهارشنبه است به مسجد سهله برويم و اعمال شب چهارشنبه مسجد سهله را بجا آوريم اوّل رفقا قبول کردند ولي بعد پشيمان شدند و گفتند:

ما شبانه در اين بيابان حرکت نمي کنيم.

ولي من با سه نفر زن که همراهم بودند سوار مرکب شديم و به طرف مسجد سهله رفتيم و نماز مغرب و عشاء را به جماعت خوانديم و بعد مشغول دعاء و اعمال مسجد گرديديم، ناگهان متوجّه شديم که از شب خيلي گذشته و ما بايد حتما به طرف کوفه برگرديم.

ترس عجيبي بر من غالب شده بود، با خودم مي گفتم:

من چگونه با سه نفر زن به تنهائي با يک عرب چهاروادار در بيابان تاريک به کوفه برگردم.

علاوه در آن سال عطيّه نامي با دولت عراق ياغي شده بود و براي آذوقه به مسافرين شبيخون مي زد و اين موضوع بيشتر سبب ترس من شده بود.

لذا با نهايت اضطراب در قلب به حضرت وليّ عصر ارواحنا فداه متوسّل شدم و از آن وجود مقدّس کمک خواستم.

ناگهان چشمم به مقام حضرت وليّ عصر (عليه السّلام) که در وسط مسجد است افتاد، در آنجا روشنائي عجيبي که چشم را خيره مي کرد و مثل آن بود که خورشيد تمام نورش را در آن محوطه کوچک متمرکز کرده است، مشاهده مي شد.

فورا به طرف مقام رفتم ديدم سيّد بزرگواري با کمال عظمت و جلال و بزرگواري در ميان محراب نشسته و عبادت مي کند.

خدمت او دو زانو نشستم و دست مبارکش را بوسيدم خواستم پيشاني او را هم ببوسم که خود را عقب کشيد و نگذاشت و من کنار او نشستم و مشغول دعاء و زيارت شدم، او هم مشغول دعاء و اذکار خودش بود. ولي وقتي من به وجود مقدّس حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه سلام مي کردم او جواب مي فرمود و مي گفت:

و عليکم السّلام! من در دل مقداري ناراحت شدم با خود گفتم:

من به امام زمانم سلام مي کنم او جواب مي دهد.

آن وجود مقدّس رو به من کرد و فرمود:

با اطمينان دعاء و عبادت کنيد من به اکبر کبابيان سفارش کرده ام که شما را به مسجد کوفه برساند و شام بدهد، من وقتي اين را از آن وجود مقدّس شنيدم با او ماءنوس شدم و از آن حضرت سه حاجت خواستم.

اوّل:

وسعت رزق و رفع تنگدستي که قبول فرمودند.

دوّم:

اينکه قبر من وقتي مُردم در کربلا باشد اين را هم قبول فرمودند.

سوّم:

از آن حضرت فرزند صالحي خواستم که فرمودند:

اين در دست ما نيست، من ديگر ساکت شدم و اصرار نکردم (زيرا در اوّل جواني زن پدري داشتم که دختر خوبي داشت و او را به من نمي دادند و من در حرم حضرت عليّ بن موسي الرّضا (عليه السّلام) از خدا خواسته بودم که آن دختر را به من بدهند ديگر از خدا اولاد نمي خواهم. بعدها او را به من داده بودند لذا اصرار نداشتم که داراي فرزند بشوم).

بعد از من زنم خدمت حضرت بقيّة اللّه روحي فداه رسيد و او هم از آن حضرت سه حاجت خواست يکي آنکه قبل از من بميرد و من او را کفن و دفن کنم.

دوّم:

وسعت رزق خواست.

سوّم:

آنکه يا در کربلا و يا در مشهد مقدّس دفن شود که آن حضرت هر سه حاجت آن را قبول فرمودند. (بعدها هر سه اين حوائج برآورده شد و زنم در مشهد از دنيا رفت و من خودم او را به خاک سپردم).

زن ديگري که همراه من بود او هم جلو آمد و او هم سه حاجت از آن حضرت خواست.

يکي شفاي زن پسرش بود که آن حضرت فرمودند:

آن را جدّم حضرت موسي بن جعفر (عليه السّلام) شفا خواهند داد.

دوّم:

ثروت و مکنت براي پسرش خواست که آن را هم قبول فرمودند.

سوّم:

طول عمر براي خودش خواست که آن را هم قبول فرمودند.

و من خودم ديدم که عروسش در کاظمين شفا يافت و پسرش از ثروتمندان گرديد و خودش نود و پنج سال عمر کرد.

سيّد عبداللّه قزويني مي گويد:

بعد از دعاء و زيارت و اين گفتگوها من از مقام بيرون آمدم، زنم به من گفت:

فهميدي اين آقا که بود؟ گفتم:

نه، او گفت:

اين آقا حضرت وليّ عصر (عليه السّلام) بودند.

من وقتي برگشتم و به داخل مقام نگاه کردم، ديدم نه نوري وجود دارد و نه آن آقا که تا به حال اينجا بودند، فقط يک فانوس در وسط مقام آويزان است و چيز ديگري نيست. ظلمت و تاريکي تمام مسجد و همه جا را فرا گرفته است.

اينجا متوجّه شدم که آن نور از وجود مقدّس حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه بوده است.

وقتي به کنار مسجد آمدم جواني نزد من آمد و گفت:

هر وقت مايل باشيد من شما را به مسجد کوفه مي رسانم.

گفتم:

تو کيستي؟ گفت:

من اکبر بهاري هستم، وقتي نام او را شنيدم يادم آمد که حضرت وليّ عصر ارواحنا فداه فرموده اند که:

من به اکبر کبابيان مي گويم شما را به مسجد کوفه برساند و از طرفي من فکر کردم او مي گويد اسم من اکبر بهائي است و لذا ناراحت شدم.

گفتم:

چه مي گوئي؟ گفت:

اسم من اکبر بهاري است و من در محلّه کبابيان همدان مي نشينم و چون اهل قريه بهار که در اطراف همدان است مي باشم مرا اکبر بهاري مي گويند.

آن آقا به من امر فرموده که شما را به مسجد کوفه برسانم. بالاخره آن جوان، يعني اکبر بهاري با چهار نفر که همراه او بودند ما را همراهي کردند و مثل خدمتگذار پروانه وار دور ما مي گشتند و ما را با کمال محبّت به مسجد کوفه رساندند.


پاورقي

[1] سوره بقره آيه 200.