بازگشت

ملاقات با امام زمان (62)


يکي از موانع تشرّف به محضر مبارک حضرت بقيّة اللّه روحي فداه اين است که اکثرا استعداد حضور محضر آن حضرت را ندارند و لذا اين دسته از افراد يا توفيق ملاقات با آن حضرت را پيدا نمي کنند و يا اگر آن وجود مقدّس را ببينند در آن موقع نمي شناسند و يا در آنها تصرّف ولايتي مي شود که نتوانند با آن حضرت حرف بزنند و عرض ارادت کنند.

بنابراين اگر کسي بخواهد در ملاقات با آن حضرت کاملا موفّق باشد و از آن وجود مقدّس استفاده حضوري بنمايد بايد خود را کاملا مستعد کند، يعني قبل از توفيق به ملاقات با آن حضرت ارتباط روحي با آقا برقرار نمايد و آن حضرت را کاملا بشناسد که مختصري از چگونگي اين نحوه از ارتباط را در کتاب مصلح غيبي شرح داده ايم.

صاحب کتاب معجزات و کرامات در صفحه 68 نقل مي کند که:

جمعي از افراد متديّن و مورد وثوق از اهل علم نقل کرده اند که مردي در کاظمين به نام آقاي امين سلماني بود که تا حدودي جرّاحيهاي سطحي را انجام مي داد و مورد اطمينان افراد متديّن بود.

او نقل کرد که روزي زائري نزد من آمد و گفت:

در دست و پا و زبانم قرحه هائي بيرون آمده که فوق العاده مرا اذيّت مي کند اگر مي تواني آنها را عمل کن و جرّاحي نما.

من وقتي او را معاينه کردم ديدم معالجه او از دست من بر نمي آيد و از طرف ديگر دلم به حال او سوخته لذا مغازه را تعطيل کردم و او را به بغداد نزد طبيب متخصّصي که مسيحي بود بردم، او هم بعد از معاينه و دقّت کامل گفت:

اين مرض مهلک و خطرناک است و علاج آن فقط با عمل جرّاحي انجام مي شود و احتمال هم دارد که در زير عمل از دنيا برود و اگر خوب شود او هم گنگ و هم لنگ خواهد شد.

بيمار هر چه تضرّع و زاري کرد که راه علاج آسانتري به او ارائه دهد طبيب گفت:

چاره اي جز رفتن به بيمارستان و عمل جرّاحي نيست.

بالاخره من و مريض ماءيوس شديم و به چند طبيب ديگر هم مراجعه کرديم، همه همان جواب را دادند و راه علاج ما را منحصر به عمل جرّاحي با احتمال تمام خطرات دانستند.

من و مريض به کاظمين برگشتيم امّا اين دفعه مريض ناراحتيش بيشتر از قبل بود زيرا علاوه بر دردي که داشت ماءيوس از معالجه هم شده بود.

او به حال اضطراب عجيبي افتاده بود و لحظه به لحظه بر اضطرابش افزوده مي شد.

من قدري به او دلداري دادم و از او خداحافظي کردم و به مغازه ام رفتم امّا من تمام شب را در غصّه و ناراحتي بسر بردم، صبح که به مغازه رفتم و هنوز تازه در دکان را باز کرده بودم ديدم آن بيمار با نهايت خوشحالي و بشّاشيّت نزد من آمد و مرتّب شکر و حمد الهي را مي نمايد و صلوات مي فرستد.

گفتم:

چه شده؟ گفت:

ببينيد هيچ اثري از آن قرحه ها و غدّه ها در من نمي باشد.

گفتم:

تو همان مريض ديروزي هستي! گفت:

بله من همان مريض ديروزي هستم، ديشب وقتي از تو جدا شدم با خود گفتم حالا که چاره اي جز مردن ندارم حمّام مي روم و يک زيارت با طهارت واقعي مي کنم.

لذا حمام رفتم غسل زيارت کردم به حرم مطهّر حضرت موسي بن جعفر (عليه السّلام) مشرّف شدم، ناگاه مرد عربي (که يقينا حضرت بقيّة اللّه روحي فداه بود) نزد من آمد و کنار من نشست و دست مبارکش را از سر تا پاي من ماليده، هر کجا دستش مي رسيد فورا درد آن محل ساکت مي شد.

تا آنکه آن مرض از سر و صورت و زبان و دست و پا و تمام بدن من بيرون رفت.

وقتي اين معجزه را ديدم دامنش را گرفتم و با تضرّع و ناله گفتم:

تو که هستي که مرا شفا دادي؟ مردم صداي مرا در حرم شنيدند و دور من جمع شدند و پرسيدند:

چه شده که اين گونه تضرّع و زاري مي کني؟ حضرت بقيّة اللّه روحي فداه براي آنکه مردم متوجّه حقيقت مطلب نشوند فرمودند او را امام (عليه السّلام) شفا داده ولي او دامن مرا گرفته و گريه و زاري مي کند.

بالاخره در اين بين آن حضرت دامن خود را از دست من درآوردند و ناپديد شدند، آقاي امين سلماني مي گويند:

وقتي من او را ديدم و اين حکايت را شنيدم او را برداشتم و به بغداد نزد اطبّائي که او را ديده بودند بردم و به آنها گفتم نزد شما آمده ام تا معجزه عجيبي را به شما نشان دهم تا ببينيد چگونه غدّه ها و قرحه ها از وجود او رفته و شفا يافته است و حال آنکه بيشتر از يک شبانه روز نيست که او از شما جدا شده است. آنها همه تعجّب کردند و اعتقاد به وجود مقدّس حضرت بقيّة اللّه روحي فداه پيدا کردند.