بازگشت

ملاقات با امام زمان (61)


يکي از وسائل ارتباط با حضرت بقيّة اللّه (عليه السّلام) اين است که انسان عشق و محبّت آن حضرت را در دل ايجاد کند و همه روزه دقائق يا ساعاتي با آن حضرت به گفتگو بنشيند.

اگر کسي مبتلا به عشق مجازي شده باشد مي داند که عاشق از همه چيز معشوقش؟ خوشش مي آيد.

تمام متعلّقاتش را دوست دارد، لباسش را مي بوسد و از ذکر نامش خرسند مي گردد.

او دوست دارد که مردم هميشه محبوبش را مدح کنند و کسي کوچکترين مذمّتي از او نکند.

عاشق خانه معشوقش، شهر و ديار معشوقش را دوست دارد و حتّي هر چه متعلّق به او است، اگر چه ذاتا موجب تنفّر ديگران است ولي چون از او است به آن علاقه دارد. من عاشقي را مي شناختم که چون در نام معشوقش کلمه سين وجود داشت به هر نامي که اين حرف در آن بود عشق مي ورزيد.

عاشق ديگري را مي شناختم که لحظه اي از ياد معشوقش غافل نمي شد و حتّي اگر معشوقش در خانه و يا در بازار و يا در هر کجاي ديگر و يا هر کاري را که مي کرد او متوجّه مي شد و هيچگاه معشوقش از نظرش مخفي نمي شد.

من يک روز در حالات اين عاشق دلباخته فکر مي کردم که چرا او تا اين حدّ مبتلا به عشق اين معشوق گرديده و چرا حتّي يک لحظه آرام ندارد، ديدم بدون آنکه معشوق را ببينم نمي توانم درباره اش قضاوت کنم.

بالاخره يک روز او را ديدم متوجّه شدم که آن عاشق دلباخته حقّ دارد زيرا معشوقش؟ اگر چه از نظر قيافه ظاهري فوق العاده نبود ولي بسيار با کمال و با ادب و با شخصيّت و با حيا بود.

و علّت عمده دلباختگي اين عاشق هم اگر چه خودش متوجّه نبود همين بود.

به عبارت واضح تر اگر انسان يک فرد با کمال و با ادبي را ببيند و فطرت اصلي و انساني خود را از دست نداده باشد، ناخودآگاه بسوي او کشيده مي شود و به او علاقه پيدا مي کند و ارتباط روحي با او برقرار مي نمايد و در مقابل او سر از پا نمي شناسد و مانند زنهاي مصري که وقتي يوسف را ديدند و دستهاي خود را قطع کردند و دردي احساس ننمودند، او هم در زمان وصال ناراحتي احساس نمي کند و تمام درد را براي خود لذّت بخش مي داند.

و ضمنا ناگفته نماند که انسان چه بخواهد و چه نخواهد، حتّي در عشقهاي مجازي متعلّق محبّتش روحيّات معشوق است و اگر جمال ظاهري هم به آن اضافه شود بهتر است.

مثلا بدون ترديد اگر شخصي جمال ظاهري خوبي داشته باشد ولي روحيّات او بسيار پليد و زشت باشد، يا محبوبيّت پيدا نمي کند و يا آنکه اگر کسي به او علاقه پيدا کرد تا وقتي اين محبّت باقي خواهد بود که روحيّاتش ظاهر نشده باشد و يا بين عاشق و معشوق سنخيّت وجود داشته که اين عاشق علاقه به آن معشوق پيدا کرده است.

بنابر اين اگر توئي که معتقد به وجود مقدّس حضرت بقيّة اللّه الاعظم روحي له الفداء هستي، معرفتي هم از روحيّات و صفات آن حضرت مي داشتي و سنخيّتي بين تو و آن حضرت بود، يعني فطرت و انسانيّت را از دست نداده بودي چه مي خواستي و چه نمي خواستي و عاشق دلباخته آن حضرت مي شدي و همه متعلّقات آن وجود مقدّس را دوست مي داشتي و لحظه اي از ياد او غافل نمي شدي و در همه جا او را مي ديدي و در همه جا او را مدح مي کردي و با کساني که به آن حضرت بي علاقه اند نمي نشستي و دائما جلب رضايت او را مي کردي.

پس اگر اين چنين نيست يا به او معتقد نيستي و يا او را نمي شناسي و يا بقدري فطرت و انسانيّت را از دست داده اي که از کمال و جمال روحي خوشت نمي آيد و به آنها علاقه پيدا نمي کني، پس در اينجا بايد خود را معالجه کني و هر يک از اين امراض؟ روحي که در تو هست از خود برطرف نمائي تا عشق و علاقه آن حضرت در تو ايجاد گردد.

يکي از علماء و دانشمندان معاصر که در اصفهان منبر رفته بود و سرگذشت منبر خود را در مسجد گوهرشاد مشهد در نواري نقل فرموده بود، قصّه جوان عاشقي را متذکّر مي شود که مطلب ما را تاءييد مي نمايد.

ضمنا ناگفته نماند که من اين قضيّه را از نوار معظّم له پياده مي کنم و لذا ممکن است در بعضي از عبارات او مختصر تصرّفي که مضرّ به اصل مطلب نباشد انجام داده باشم.

او در ضمن سخنراني بسيار پرشوري که درباره مقام والاي حضرت بقيّة اللّه روحي و ارواح العالمين له الفداء و عشق و علاقه به آن حضرت داشته مي گويد:

من در اين راه تجربه هائي دارم، امشب مي خواهم يکي از آنها را حضور محترم جوانان عزيز مجلس بگويم.

نه آنکه فکر کنيد من به پيرمردها بي اخلاصم، نه، اينطور نيست، ولي جوانها زودتر به ميدان محبّت وارد مي شوند و وقتي هم وارد شدند دو منزل يکي مي روند.

آنها همان گونه که نيروي مزاجيشان قويتر از سالخورده ها است، نيروي روحيشان وقتي در راه محبّت افتاد سريعتر حرکت مي کند.

آنها از يورش به پرش و از پرش به جهش مي افتند و زود به مقصد مي رسند.

اين است که من دوست مي دارم، حتّي المقدور با عزيزان جوان بيشتر حرف بزنم.

يک ماه رمضان در مشهد مقدّس تصميم گرفتم، درباره امام زمان (عليه السّلام) سخن بگويم.

شبهاي اوّل رمضان مواظب مستمعين مجلس بودم که ببينم پاي منبرم چه کساني خوب به مطالب من گوش مي دهند و چه کساني از آنها خوششان مي آيد و چه کساني کسل و بي اعتناي به مطالب من هستند.

ديدم جواني پاي منبر من مي آيد ولي شبهاي اوّل آن دورها نشسته بود و شبهاي ديگر نزديک و نزديکتر مي شد تا آنکه از شبهاي پنجم و ششم پاي منبر مي نشست و از همه مستمعين زودتر مي آمد و براي خود جا مي گرفت.

وقتي من منبر مي رفتم او محو و مات ما بود.

من از حضرت وليّ عصر (عليه السّلام) حرف مي زدم که البتّه شبهاي اوّل مقداري علمي بود ولي کم کم مطالب از علمي به ذوقي و از مقال به حال افتاد.

وقتي من با يکي دو کلمه با حال حرف زدم ديدم، اين جوان منقلب شد، آنچنان انقلابي داشت که نسبت به تمام جمعيّت ممتاز بود.

يک حال عجيبي، که با فرياد، يا صاحب الزّمان مي گفت و اشک مي ريخت و گاهي به خود مي پيچيد و معلوم بود که او در جذبه مختصري افتاده است.

جذبه او در من تاءثير مي کرد، وقتي جذبه او در من اثر مي گذاشت حال من بيشتر مي شد، من هم بي دريغ اشعار عاشقانه و کلمات پرسوزي از زبانم بيرون مي آمد و مجلس منقلب مي شد.

اين حالات اشتداد پيدا مي کرد، تا آن شبهاي آخري که من راجع به وظايف شيعه و محبّت به حضرت وليّ عصر (عليه السّلام) حرف مي زدم و مي گفتم:

که بايد او را دوست بداريم و در زمان غيبت چه بايد بکنيم.

آن جوان به خود مي پيچيد و نعره هاي سوزنده عاشقانه اي که از دل بلند مي شد با فرياد يا صاحب الزّمان، يا صاحب الزّمان مي کشيد که ما هم منقلب مي شديم.

در نظرم هست که يک شب اين اشعار را مي خواندم:



دارنده جهان مولي انس و جان

يا صاحب الزّمان، الغوث و الامان



او مثل باران اشک مي ريخت، مثل زن جوان مرده داد مي زد و صعقه اي که دراويش دروغي در حلقه هاي ذکرشان مي زنند و خود را به زمين مي اندازند در اينجا حقيقت داشت.

او مي سوخت و اشک مي ريخت و به حال ضعف مي افتاد و مرا سخت منقلب مي کرد.

انقلاب من هم طبعا جمعيّت را منقلب مي کرد.

ضمنا جمعيّت هم از اين تعداد که در اينجا هست اگر بيشتر نبود کمتر هم نبود.

يعني تمام فضاي مسجد گوهرشاد و چهار ايوانش پر از جمعيّت بود لااقل پنج هزار نفر در آن مجلس نشسته بودند گاهي مي ديدم دو هزار ناله بلند است.

از اين گوشه مسجد يا صاحب الزّمان، از آن گوشه مسجد يا صاحب الزّمان گفته مي شد و مجلس حال عجيبي داشت.

بالاخره ماه مبارک رمضان گذشت، منبرهاي من هم تمام شد.

امّا من تصميم گرفتم که آن جوان را پيدا کنم.

زيرا همان طوري که شما مشتري خوبتان را دوست مي داريد ما منبريها هم مستمع با حالمان را دوست مي داريم.

خلاصه من به او دل بسته بودم.

آري من شيفته و فريفته و عاشق دلسوخته آن کسي هستم که عقب امام زمان (عليه السّلام) برود.

من عاشقِ عاشق امام زمانم، عاشق محبّ امام زمانم، بالاخره از اين طرف و آن طرف و از اطرافيانم سؤ ال کردم که:

آن جوان کِه بود و چه شد و آدرسش؟ کجا است؟ معلوم شد که او نيم باب دکّان عطّاري در فلان محلّه مشهد دارد، من حرکت کردم و رفتم به در همان مغازه به سراغ اين جوان.

ديدم دکان بسته است، از همسايه ها پرسيدم يک جواني با اين خصوصيّت در اينجا است؟ آنها جواب مثبت دادند و اسمش را به من گفتند.

گفتم:

او کجا است؟ آنها به من گفتند:

او بعد از ماه رمضان دو سه روز مغازه را باز کرد ولي حالش يک طور ديگري شده بود و يک هفته است مغازه را تعطيل کرده و ما نمي دانيم او کجا است!! (جوانها خوب دقّت کنيد اين سرگذشتي است که من بلاواسطه براي شماها نقل مي کنم).

بالاخره بعد از حدود سي روز در خيابان تهران، در مشهد که منزل من هم همانجا بود، وقتي از منزل بيرون آمدم اين جوان به من رسيد. امّا چه جور؟ لاغر شده، رنگش زرد و زار شده، گونه هايش فرو رفته، فقط پوست و استخواني از او باقي مانده است!! وقتي به من رسيد اشکش جاري شد و نام مرا مي برد و مي گفت:

خدا پدرت را بيامرزد خدا به تو طول عمر بدهد، هي گريه مي کند و صورت و شانه هاي مرا مي بوسد. دست مرا گرفته و با فشار مي خواست ببوسد!! به او گفتم:

چي شده بابا جان چيه؟ او با گريه و ناله مي گفت:

خدا پدرت را بيامرزد، خدا تو را طول عمر بدهد، و هي دعاء مي کرد و گريه مي کرد و مي گفت:

راه را به من نشان دادي، مرا به راه انداختي، الحمدللّه والمنّه به منزل رسيدم، به مقصود رسيدم، خدا باباتُ بيامرزه!! آن وقت بنا کرد به گفتن.

قصّه اش را نقل کرد.

و حالا گريه مي کند و مثل ابر بهار اشک مي ريزد.

(شما توي دنده محبّت حتّي محبتّهاي مجازي هم نيافته ايد. اگر در محبّتها و عشقهاي مجازي مختصر سيري کرده بوديد مي فهميديد من چه مي گويم، در او يک حالي پيدا شده بود که وقتي اسم محبوب را مي برد بدنش مي لرزيد.) بالاخره گفت:

شما در آن شبهاي ماه رمضان دل ما را آتش زديد دلم از جا کنده شد.

عشق به امام زمان (عليه السّلام) پيدا کردم.

همانطور بود که شما مي گفتيد.

دل در گذشته به کلّي متوجّه آن حضرت نبود.

اين هم که درست نيست.

کم کم دل من تکان خورد و رفته رفته علاقه پيدا کردم که او را ببينم.

ولي در فراقش التهاب و اشتعال قلبي در سينه ام پيدا شد، بطوري که شبهاي آخر، وقتي يا صاحب الزّمان مي گفتم بدنم مي لرزيد! دلم نمي خواست بخوابم! دلم نمي خواست چيزي بخورم، فقط دلم مي خواست بگويم يا صاحب الزّمان و بروم به دنبالش تا او را پيدا کنم.

وقتي ماه رمضان تمام شد رفتم تا مغازه را باز کنم ديدم دل به کسب و کار ندارم! دلم فقط به يک نقطه متوجّه است و از غير او منصرف است! دلم مي خواهد دلدار را ببينم! با کسب و کار، کاري ندارم! دلم مي خواهد محبوبم را ببينم به زندگي علاقه اي ندارم، به خوراک و پوشاک علاقه ندارم! ديگر دلم نمي خواهد با مشتري حرف بزنم! ديگر دلم نمي خواهد در مغازه بنشينم! دلم مي خواهد اين طرف و آن طرف بروم تا به محبوب ماه پيکر برسم! از دکان دست برداشتم و آن را بستم و رفتم به دامن کوه، کوهسنگي.

(اين کوهي است که در مقابل قبله مشهد واقع شده و آن وقت نيم فرسخ با مشهد فاصله داشت ولي حالا جزء شهر مشهد شده است).

آن زمانها بيابان بود، من رفتم در آن بيابان، روزها در آفتاب و شبها در مهتاب هي داد مي زدم:

محبوبم کجائي؟ عزيز دلم کجائي؟ آقاي مهربانم کجائي؟ ليت شعري اين استقرّت بک النوي (به همين مضامين) عزيز عليّ ان اري الخلق و لاتري.

آن بلبل مستيم که دور از گل رويت -----اين گلشن نيلوفري آمد قفس ما...

(آقاجان، عزيز دل) هي ناله کردم.

(اينجا اشک مي ريخت و گاهي هم دستهايش را مي گذاشت روي شانه من سرش را مي گذاشت روي دوش من).

مي گفت:

آنجا گريه کردم، سوختم، آنجا زار زدم، خدا پدرت را بيامرزد، عاقبت روي آتش دلم آب وصال ريختند، عاقبت محبوبم را ديدم، عاقبت سر به پايش نهادم، (آن وقت شروع کرد به گفتن چيزهائي که من نمي توانم بگويم، نبايد هم بگويم).

وقتي گريه هايش را تمام کرد ديدم صورت مرا بوسيد و گفت:

خداحافظ...

من يک هفته ديگر بيشتر زنده نيستم! گفتم:

چرا؟ گفت:

به مطلبم رسيدم! به مقصودم رسيدم! صورتم به پاي يار و دلدارم نهاده شد! ترسيدم که بيشتر در دنيا بمانم اين قلب روشن من باز تاريک شود.

اين روح پاک، دوباره آلوده شود! لذا درخواست مرگ کردم، آقا پذيرفتند! خداحافظت، ما رفتيم تو را به خدا سپرديم مرا دعاء کرد و آن جوان پس از شش يا هفت روز ديگر از دنيا رفت.

حالا جوانها، شما نااميد نباشيد، او با شما فرقي نداشت، او با امام زمان (عليه السّلام) قوم و خويشي نداشت که شماها بيگانه باشيد.

دل پاک مي خواهند، دل بدهيد ببينيد به شما توجّه مي کنند يا نه.

بنماي رخ، که خلقي، واله شوند و حيران مولاجان، آقاجان، بگشاي لب، که فرياد، از مرد و زن برآيد...

(قربان لبهايت بروم).

بيا سخن بگو با جوانهاي ما، که گوش مي دهند به کلامت، يابن العسکري. از زبان هر که عاشق است مي گويم:

از حسرت دهانت، جانها به لب رسيده -----کي درد دردمندان، از آن دهن برآيد بگشاي تربت ما، بعد از وفات و بنگر-----کز آتش فراقت، دود از کفن برآيد خدايا! به محبّت ذاتيت به خاتم الانبياء عشق و محبّت و شوق امام زمان (عليه السّلام) را در دل تمام اين جمعيّت امشب قرار بده.

الهنا! به حبيبت خاتم الانبياء دل اين جمعيّت از مرد و زن، عالم و عامي، بچّه و بزرگ از محبّت و عشق به امام زمان (عليه السّلام) مملوّ و سرشار فرما.

(پايان آنچه از آن منبر نقل شده).