بازگشت

ملاقات با امام زمان (04)


در بين اهالي مشهد از آقاي حاج شيخ اسماعيل نمازي که در مشهد ساکن اند قصّه اي معروف است که جمعي از اهالي مشهد آن را نقل مي کنند و من در پي آن بودم که قضيّه را تحقيق کنم و از خود ايشان بشنوم تا آنکه در جلسه اي که در مدينه طيّبه با جمعي از علماء من جمله آية اللّه اراکي تشکيل شده بود از معظّم له شنيدم که مي فرمود:

در يکي از سالها که من جمعي از اهالي مشهد را به عنوان حمله دار و رئيس؟ کاروان به زيارت بيت اللّه الحرام مي بردم و در آن زمان از راه نجف اشرف که از بيابانهاي بي آب و علف و پر از شن عبور مي کرد مي رفتيم، جادّه آسفالته و يا حتّي جادّه اي که شن ريزي شده باشد نبود و فقط عدّه اي راه بلد مي توانستند از علائم مخصوص، راه را پيدا کنند و حتما بايد آب و بنزين کافي همراه داشته باشند تا در راه نمانند.

ما از نظر آب و بنزين و ماشين وضع مان مرتّب و خوب بود، حتّي دو نفر راننده داشتيم، مسافرين نان و غذاي کافي برداشته بودند و ما راه خود را در پيش گرفته بوديم و مي رفتيم.

يکي از دو راننده آدم باتقوائي نبود اتّفاقا آن روز نزديک غروب وسط بيابان او پشت فرمان نشسته بود. ما به او گفتيم:

شب نزديک است همين جا مي مانيم صبح با خيال راحت حرکت مي کنيم. او به ما اعتنائي نکرد و به راه خود ادامه داد، تا آنکه شب شد، پس از مدّتي که به راه خود ادامه داد ناگهان ايستاد و گفت:

ديگر راه معلوم نيست ما همه پياده شديم و شب را در همانجا مانديم، صبح که از خواب برخاستيم ديديم به کلي راه کور شده و حتّي باد، شنهائي را در جاي طاير ماشين ما ريخته که معلوم نيست ما از کجا آمده ايم.

من به مسافرين گفتم:

سوار شويد و به راننده گفتم:

حدود ده فرسخ به طرف مشرق و ده فرسخ به طرف مغرب و ده فرسخ به طرف جنوب و ده فرسخ به طرف شمال مي رويم تا راه را پيدا کنيم. راننده قبول کرد و در آن بيابان بي آب و علف تا شب کارمان همين بود، ولي راه را پيدا نکرديم، باز شب در همانجا بيتوته کرديم ولي من خيلي پريشان بودم. روز دوّم به همين ترتيب تا شب هر چه کرديم اثري از راه ديده نشد و ضمنا بنزين ما هم تمام شد و حدود غروب آفتاب بود که ديگر ماشين ما ايستاد و بنزين نداشتيم، آب هم جيره بندي شده بود و ديگر نزديک بود تمام شود، آن شب درِ خانه خدا زياد عجز و ناله کرديم، صبح همه ما تن به مرگ داده بوديم، زيرا ديگر نه آب داشتيم و نه بنزين و نه راه را مي دانستيم من به مسافرين گفتم:

بيائيد نذر کنيم که اگر خدا ما را از اين بيابان نجات بدهد وقتي به وطن رسيديم، هرچه داريم در راه خدا بدهيم، همه قبول کردند و خود را به دست تقدير سپرديم، حدود ساعت نه صبح بود، ديدم هوا نزديک است گرم شود و قطعا با نداشتن آب جمعي از ما مي ميرند لذا من فوق العاده مضطرب شده بودم، از جا حرکت کردم و قدري از مسافرين فاصله گرفتم. اتّفاقا در محلّي شنها انباشته شده بود و مانند تپّه اي به وجود آمده بود، من پشت آن تپّه رفتم و با اشک و آه فرياد مي زدم:

يا اَبا صالِحَ المَهديِ اَدْرِکْني - يا صاحِبَ الزَّمانْ اَدْرِکْني - يا حُجَّةَ بْنَ الْحَسَنِ الْعَسْکَري اَدْرِکْنيِ سرم پائين بود، قطرات اشکم به روي زمين مي ريخت، ناگهان احساس؟ کردم صداي پائي به من نزديک مي شود، سرم را بالا کردم مرد عربي را ديدم، که مهار قطار شترهائي را گرفته و مي خواهد عبور کند، صدا زدم که آقا ما در اين جا گم شده ايم، ما را به راه برسان.

آن عرب شترها را خواباند، نزد من آمد سلام کرد، من جواب گفتم:

اسم مرا برد و گفت:

شيخ اسماعيل نگران نباش، بيا تا من راه را به شما نشان بدهم مرا به آن طرف تپه بُرد و گفت:

به بين از اين طرف مي رويد به دو کوه مي رسيد، وقتي از ميان آن دو کوه عبور کرديد، به طرف دست راست مستقيم مي رويد، حدود غروب آفتاب به راه خواهيد رسيد.

گفتم:

باز ما راه را گم مي کنيم و ضمنا قرآن را از جيبم درآوردم و گفتم:

شما را به اين قرآن قسم مي دهم ما را خودتان به راه برسانيد.

(حالا توجّه ندارم که او شترهايش را خوابانده و اين طوري که مي گويد:

حدود ده ساعت راه تا جادّه هست!!) زياد اصرار کردم و او را مرتّب قسم مي دادم، او گفت:

بسيار خوب همه سوار شوند و به آن راننده اي که تقواي بيشتري داشت، گفت:

تو پشت فرمان بنشين، خودش هم پهلوي راننده نشست و من هم پهلوي او نشستم، يعني جلو ماشين سه صندلي داشت يکي مال راننده بود و دو صندلي ديگر را هم ما نشستيم، حالا يا از بس که ما خوشحال شده بوديم و يا تصرّفي در فکر ما شده بود که هيچ کدام از ما حتي راننده و مسافرين توجّه نداشتند که بنزين ماشين ما در شب قبل تمام شده بود.

يکي دو ساعت راه را پيموديم ناگهان به راننده دستور داد که نگهدار، ظهر است نماز بخوانيم و بعد حرکت کنيم.

همه پياده شديم در همان نزديکي چشمه آبي بود خودش وضو گرفت، ما هم وضو گرفتيم و از آن آب خورديم او رفت در کناري مشغول نماز شد و به من گفت:

تو هم با مسافرين نماز بخوان وقتي نمازمان تمام شد و سروصورتي شستيم فرمود:

سوار شويد که راه زيادي در پيش داريم. همه سوار شديم همانطور که قبلا گفته بود به دو کوه رسيديم از ميان آنها عبور کرديم بعد به راننده فرمود:

به طرف دست راست حرکت کن تا آنکه حدود غروب آفتابي بود، که به جادّه اصلي رسيديم، در بين راه فارسي با ما حرف مي زد، احوال علماء مشهد را از من مي پرسيد، بعضي از آنها را تعريف مي کرد و مي فرمود فلاني آينده خوبي دارد.

در بين راه به ايشان گفتم:

ما نذر کرده ايم که اگر نجات پيدا کنيم همه اموالمان را در راه خدا انفاق کنيم.

فرمود:

عمل به اين نذر لازم نيست.

بالاخره وقتي به جاده رسيديم، همه خوشحال از ماشين پياده شديم و من مسافرين را جمع کردم و گفتم هر چه پول داريد بدهيد تا به اين مرد عرب بدهيم چون خيلي زحمت کشيده است شترهايش را در بيابان رها کرده و با ما آمده است.

ناگهان مسافرين و خود من از خواب غفلت بيدار شديم و مسافرين گفتند:

راستي اين مرد کيست و چگونه برمي گردد؟! ديگري گفت:

شترهايش را در بيابان به که سپرد؟! سومي گفت:

ماشين ما که بنزين نداشت اين همه راه يک صبح تا غروب چگونه بدون بنزين آمده ايم؟ خلاصه همه سراسيمه به طرف آن مرد عرب دويديم، ولي اثري از او نبود، او ديگر رفته بود، ما را به فراق خود مبتلا کرده بود، دانستيم که يک روز در خدمت امام زمان (عليه السّلام) بوده ايم ولي او را نشناخته ايم! اين قضيّه به ما مي گويد:

که يکي از نشانه هاي امام مهدي (عليه السّلام) اين است که تمام امور تکويني در دست با کفايت آن حضرت است او هر زمان و هر جا که مصلحت بداند خود را به متوسّلينش نشان مي دهد و به فرياد آنها مي رسد ولي:

گر گدا کاهل بود تقصير صاحب خانه چيست؟ فداي آن محبّت و لطف و کرمش گرديم.