ملاقات با امام زمان (57)
حضرت بقيّة اللّه روحي و ارواح العالمين له الفداء هيچگاه حاضر نيستند دوستانشان حزن و اندوهي داشته باشند و اگر مشکلي پيدا کنند خود آن حضرت با الطاف خفيّه و يا جليّه اش آن را برطرف خواهد کرد.
زيرا او امام مهربان و سرور همه و مولاي انس و جان است.
در کتاب معجزات و کرامات نقل شده که عالم جليل و زاهد بي بديل جناب آقاي حاج سيّد عزيزاللّه فرمودند:
من در زماني که در نجف اشرف مشرّف بودم براي زيارت حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) در عيد فطر به کربلا رفتم و در مدرسه صدر ميهمان يکي از دوستان بودم و بيشتر اوقاتم را در حرم مطهّر حسيني (عليه السّلام) مي گذراندم.
يک روز که به مدرسه وارد شدم ديدم جمعي از رفقا دور هم جمعند و مي خواهند به نجف اشرف برگردند. ضمنا از من هم سؤ ال کردند که:
شما چه وقت به نجف بر مي گرديد؟ گفتم:
شما برويد من مي خواهم از همين جا به زيارت خانه خدا بروم.
گفتند:
چطور؟ گفتم:
زير قبّه حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) دعا کرده ام که پياده، رو به محبوب بروم و ايّام حجّ را در حرم خدا باشم.
همراهان و دوستان بالاتّفاق مرا سرزنش کردند و گفتند:
مثل اينکه در اثر کثرت عبادت و رياضت دماغت خشک شده و ديوانه شده اي، تو چگونه مي خواهي با اين ضعف مزاج و کسالت پياده در بيابانها سفر کني و تو در همان منزل اوّل به دست عربهاي باديه نشين مي افتي و تو را از بين مي برند.
من از سرزنش و گفتار آنها فوق العاده متاءثّر شدم و قلبم شکست، با اشک ريزان از اطاق بيرون آمدم و يکسره به حرم مطهّر حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) رفتم و زيارت مختصري کردم و به طرف بالاي سر مبارک رفتم و گوشه اي نشستم و به دعا و توسّل و گريه و ناله مشغول شدم.
ناگهان ديدم دست يداللّهي حضرت بقيّة اللّه روحي فداه بر شانه من خورد و فرمود:
آيا ميل داري با من پياده به خانه خدا مشرّف شوي.
عرض کردم:
بله.
فرمود:
پس قدري نان خشک که براي يک هفته تو کافي باشد و احرام خود را بردار، در روز و ساعت فلان همين جا حاضر باش و زيارت وداع بخوان تا با يکديگر از همين مکان مقدّس به طرف مقصود حرکت کنيم.
عرض کردم:
چشم اطاعت مي کنم.
آن حضرت از من جدا شدند و من از حرم بيرون آمدم و مقداري به همان اندازه اي که مولا فرموده بودند نان خشک تهيّه کردم و لباس احرامم را برداشتم و به حرم مطهّر مشرّف شدم و در همان مکان معيّن مشغول زيارت وداع بودم که آن حضرت را ملاقات کردم.
در خدمتش از حرم بيرون آمديم و از صحن و شهر خارج شديم ساعتي راه پيموديم، نه آن حضرت با من حرف مي زد و نه من مي توانستم با او حرف بزنم و مصدّع اوقات او بشوم و خيلي با هم عادي بوديم تا در همان بيابان به محلّي که مقداري آب بود رسيديم.
آن حضرت خطّي به طرف قبله کشيدند و فرمودند:
اين قبله است تو اينجا بمان نماز بخوان و استراحت کن من عصري مي آيم تا با هم به طرف مکّه برويم.
من قبول کردم آن حضرت رفتند حدود عصري بود که برگشتند و فرمودند:
برخيز تا برويم، من حرکت کردم و خورجين نان را برداشتم و مقداري راه رفتيم غروب آفتاب به جائي رسيديم که قدري آب در محلّي جمع شده بود.
آن حضرت به من فرمودند:
شب در اينجا بمان و خطّي به طرف قبله کشيدند و فرمودند:
اين قبله است و من فردا صبح مي آيم تا باز هم به طرف مکّه برويم.
بالاخره تا يک هفته به همين نحوه گذشت صبح روز هفتم آبي در بيابان پيدا شد به من فرمودند:
در اين آب غسل کن و لباس احرام بپوش و هر کاري که من مي کنم تو هم بکن و با من لبيک ها را بگو که اينجا ميقات است.
من آنچه آن حضرت فرمودند و عمل کردند انجام دادم و بعد مختصري راه رفتيم به نزديک کوهي رسيديم صداهائي به گوشم رسيد.
عرض کردم:
اين صداها چيست؟ فرمودند:
از کوه بالا برو در آنجا شهري مي بيني داخل آن شهر شو آن حضرت اين را فرمودند و از من جدا شدند.
من از کوه بالا رفتم و به طرف آن شهر سرازير شدم از کسي پرسيدم:
اينجا کجاست؟ گفت:
اين شهر مکّه است و آن هم خانه خدا است يک مرتبه به خود آمدم و خود را ملامت مي کردم که چرا هفت روز خدمت آن حضرت بودم ولي استفاده اي نکردم و با اين موضوع به اين پر اهميّتي خيلي عادي برخورد نمودم.
به هر حال ماه شوال و ذيقعده و چند روز از ماه ذيحجّه را در مکّه بودم بعد از آن رفقائي که با وسيله حرکت کرده بودند پيدا شدند.
من در اين مدّت مشغول عبادت و زيارت و طواف بودم و با جمعي آشنا شده بودم وقتي آشنايان و دوستان مرا ديدند تعجّب کردند و قضيّه من در بين آنهائي که مرا مي شناختند معروف شد.