ملاقات با امام زمان (53)
بدون ترديد اگر انسان بخواهد متصّف به صفات حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه شود، تا به او نزديک گردد، تا با او رابطه داشته باشد و تا از شرّ شيطان و نفس امّاره راحت شود، بايد تزکيه نفس کند و خلوص نيّت و روح پاک داشته باشد، که شاعر مي گويد:
اگر خواهي آري به کف دامن او-----برو دامن از هر چه جز اوست برچين و يا لااقلّ آنچه را که مي داند، براي خدا عمل کند و در اعمالش اخلاص داشته باشد که در روايت آمده مَنْ عَمِلَ بِم ا عَلِمْ عَلَّمَهُ اللّ هُ عِلْمَ م ا لَمْ يَعْلَمْ (اگر کسي به آنچه که مي داند عمل کند خداي تعالي علم آنچه را که نمي داند به او مرحمت مي فرمايد) و در حقيقت شخص با تقوي کسي است که هر چه را از احکام اسلام ياد گرفته، در مرحله اوّل به فکر عمل کردن به آن باشد و هيچگاه کوچکترين دستور و تکليفي را فراموش؟ نکند و دقيق به وظائفش عمل نمايد.
و در مرحله دوّم در آن کار اخلاص داشته باشد و هيچ کاري را بدون خلوص نيّت انجام ندهد.
که قطعا در اين صورت مورد توجّه حضرت بقيّة اللّه روحي و ارواح العالمين له الفداء قرار مي گيرد.
در اين زمينه قضيه عجيبي نقل شده که ما در اينجا براي خوانندگان محترم آن را مي آوريم.
در سال 1332 که تازه وارد حوزه علميه قم شده بودم به مدّت پانزده روز در منزل حضرت حجّة الاسلام والمسلمين جناب آقاي حاج شيخ محمّد رازي سکونت داشتم، در همين مدّت مردي به نام کربلائي محمّد کاظم کريمي ساروقي ميهمان معظّم له بود.
من در آن موقع با فدائيان اسلام و بخصوص با رهبر آنها، مرحوم حجّة الاسلام شهيد سيّد مجتبي نوّاب صفوي ارتباط خوبي داشتم.
آنها و حاج آقاي رازي، آقاي کربلائي محمّد کاظم را خيلي احترام مي کردند، نه بخاطر آنکه او مرد باسواد و عالمي باشد، و نه بخاطر آنکه او مرد قاطع و قدرتمندي باشد، و نه بخاطر آنکه او مرد ثروتمند و بانفوذي باشد، بلکه تنها به خاطر آنکه او در اثر عمل کردن به آنچه از احکام اسلام دانسته است مورد توجّه حضرت بقيّة اللّه روحي له الفداء قرار گرفته و بزرگترين ثروت معنوي را به او داده بودند.
يعني او را در يک لحظه حافظ قرآن کريم کرده بودند!، آن هم نه بطور معمولي، بلکه هر سوره و آيه اي را که به او تعليم داده بودند خواّص آن و تمام خصوصيّات آن آيه را در حافظه او سپرده بودند. در مدّت اين پانزده روز که من با او معاشر بودم چند قصّه و جريان خودم از او ديده ام که براي شما خوانندگان محترم نقل مي کنم تا بدانيد که اين حفظ قرآن طبيعي نبوده بلکه اگر شخصي با حافظه بسيار قوي بخواهد در ظرف صد سال مثل او حافظ قرآن شود ممکن نيست.
ضمنا تذکّر اين نکته لازم است که کربلائي محمّد کاظم به قدري کم حافظه و ساده لوح و کم استعداد بود که در مدّت پانزده روزي که من شب و روز با او بودم با آنکه من اصرار زيادي داشتم که او اسم مرا ياد بگيرد و در حافظه اي که قرآن محفوظ است اسم من هم حفظ شود، او خيلي با زحمت اين اواخر اسم و فاميل مرا ياد گرفته بود و حتّي عرفيّات خوبي نداشت. اي کاش او را مي ديديد! که خود اين کم حافظه اي و سادگي و کم استعدادي، بهترين دليل بر معجزه بودن حفظ قرآن او بود، علاوه او مگر ساده حافظ قرآن بود، نه بلکه اگر جريانات زير را که دهها مرتبه در حضور علماء و مراجع تقليد اتّفاق افتاد، با دقّت ملاحظه بفرمائيد! باور مي کنيد، که ممکن نيست بطور عادي اين عمل انجام شود. مثلاً يک روز مرحوم حجّة الاسلام آقاي سيّد عبدالحسين واحدي (يکي از سران فدائيان اسلام) با زحمت چند روزه از چند سوره کلماتي را به طوري کنار هم تنظيم کرده بود که وقتي در محضر جمعي از علماء آنها را خواند هيچ يک از آنها حتّي احتمال هم نداده بودند که آن آيه اي از قرآن نباشد، ولي کربلائي کاظم به او گفت:
اين کلمه را از فلان سوره و آن کلمه را از فلان سوره ديگر و تقريبا بيست کلمه را از بيست سوره همه را يک يک نام برد و قبل و بعد آن کلمه را از همان سوره اي که نام مي برد تلاوت مي کرد، و گفت:
چند واو هم از جيب براي وصل کردن کلمات در بين آنها گذاشته اي و مي خواهي مرا امتحان کني!.
اين عمل در حضور جمعي از علماء بود که همه به او اَحْسَنْت گفتند و حتّي بعضي از بزرگان از جا برخواستند و دست او را بوسيدند.
يک روز من او را به شخصي معرّفي مي کردم و به او مي گفتم:
آنچنانکه ما سوره فاتحه را حفظيم ايشان تمام قرآن را حفظاند، او رو به من کرد و گفت:
حالا تو سوره فاتحه را خوب حفظي؟ گفتم:
معلوم است زيرا همه روزه ده مرتبه لااقلّ در نمازهاي واجب آن را مي خوانم. گفت:
کلمه وسط سوره حمد کدام است؟ من خواستم کلمات را بشمارم و کلمه وسط سوره حمد را براي او بگويم.
گفت:
نه همين طوري بگو.
گفتم:
نمي دانم!.
خود او گفت:
کلمه وسط سوره حمد نستعين است که دوازده کلمه آن طرف اين کلمه است و دوازده کلمه اين طرف اين کلمه است و اين کلمه در وسط اين دو دوازده کلمه واقع شده است و من بعدها با امتحانات و تحقيقاتي متوجّه شدم که او تمام کلمات قرآن را با محاسبه دقيق از اين قبيل مي داند و حتّي هر زمان يک کلمه از قرآن را از او سؤ ال مي کردم که مثلاً اين کلمه چندمين کلمه قرآن است فورا بدون معطّلي مي گفت:
اين کلمه مثلاً هزارمين کلمه قرآن است و به همين ترتيب آيات را و حتّي اگر مي خواست تعداد حروف قرآن و يا چند مرتبه مثلاً اللّه و يا ساير کلمات در قرآن ذکر شده همه را مي دانست و مي گفت، و از اين جهت فوق العادگي عجيبي داشت.
يک روز به او گفتم:
فلاني بسيار مقروض است و از من تقاضاي دعائي کرده اگر شما چيزي در اين باره مي دانيد بفرمائيد تا به او بگوئيم.
او گفت:
من جز قرآن چيزي بلد نيستم لذا اگر مايل باشد مي توانم از قرآن براي او دستوري بدهم تا قرضش اداء شود ولي شرطش اين است که تو فقط اين دستور را به همان شخص بگوئي و او هم نبايد به کسي بگويد والاّ اثرش از بين مي رود، من قبول کردم. او به من گفت:
به او بگو فلان تعداد تا ده روز آيه شريفه:
وَ مَنْ يَتَّقِ اللّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجا وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ وَ مَنْ يَتَوَکَّلْ عَلَي اللّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ اِنَّ اللّهَ بالِغُ اَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللّهُ لِکُلِّ شَيْءٍ قَدْرا [1] .
را بخواند انشاءاللّه قرضش اداء مي شود.
من اين دستور را به او گفتم:
او هم عمل کرد و در همان روز دهم با آنکه قرض سنگيني داشت از جائي که احتمالش را نمي داد قرضش اداء شد.
يکي از خصوصيّاتي که همه را به حيرت آورده بود و شايد بيشتر از هر چيز از اين طريق او را امتحان مي کردند اين بود که هر قرآني را ولو قرآن خطّي منحصر به فردي را به او مي دادند و از او مي خواستند که فلان آيه را پيدا کند بدون ورقه زدن قرآن را طوري باز مي کرد که آن آيه در يکي از آن دو صفحه اي که در مقابل صورتش بود، قرار داشت و خودش آن را با سر انگشت نشان مي داد.
و عجيب تر اين بود که اگر کسي کتاب عربي خط ريزي مثل مکاسب و شرح لمعه را به او مي داد و مي گفت:
آيات قرآن اين صفحات را پيدا کن، با آنکه آيات قرآن در آن صفحات بسيار کم بود و علاوه طوري آنها را ننوشته بودند که مشخّص باشد، در عين حال بدون حتّي لحظه اي معطّلي آن آيات را ولو کوتاه بود نشان مي داد و مي گفت:
اين آيه يا اين جمله از فلان سوره و فلان آيه قرآن است.
يک روز يک کلمه را در کتاب عربي که من مي خواندم يعني پيش روي من بود به من نشان داد و گفت:
اين کلمه از قرآن است من ابتداءً به خيال آنکه ديگر کلمه که نمي تواند مشخّص باشد که از قرآن يا از غير قرآن است زيرا مثلا کلمه (کفروا) ممکن است هم در قرآن باشد و هم ديگري آن را بنويسد و يا بگويد ولي با کمال تعجّب ديدم آن کتاب در آن صفحه در موضوع اين کلمه از قرآن از نظر ادبي بحث مي کند و آن را در آنجا آورده است.
در اينجا از او سؤ ال کردم که:
چگونه شما اينها را مي فهميد؟ گفت:
وقتي کتابي را که در آن آيات قرآني هست باز مي کنم کلمات و آيات قرآن در مقابل چشمم تلالؤ مي کند و نورانيّت دارد لذا مستقيما انگشت روي آن مي گذارم.
او در هر شبانه روزي يک ختم قرآن را مي خواند که ما وقتي حساب کرديم تقريبا هر جزء قرآن را در مدّت پانزده دقيقه تلاوت مي کرد و عجيب تر اين بود که با همين سرعت سوره ها و آيات قرآن را از آخر به اوّل مي خواند.
من يک روز قرآن را باز کردم و به او گفتم:
سوره حجرات را از آخر به اوّل بخوان او با همان سرعتي که قرآن را از اوّل به آخر مي خواند از آخر به اوّل کلمات آن سوره را مي خواند.
شما اگر مي خواهيد اهميّت اين عمل را بدانيد تنها سوره توحيد را از آخر به اوّل بخوانيد يعني بگوئيد:
احد کفوا ولم يکن له ولم يولد لم يلد الصّمد اللّه احد اللّه هو قل تا بدانيد که او چه تسلّطي بر قرآن داشت.
به هر حال شايد به وسيله نقل اين قضايا که خودم ناظر آنها بودم و صدها نفر از علماء و مراجع تقليد، مثل مرحوم آية اللّه العظمي بروجردي و آية اللّه العظمي حکيم شاهد آن بوده اند توانسته باشم مقداري از وضع کربلائي محمّد کاظم حافظ قرآن را نقل کنم.
ولي شنيدن کي بود مانند ديدن.
و بالاخره اگر شما او را يک ساعت مي ديديد يقين مي کرديد، که او قرآن را به طور عادي حفظ نکرده و بلکه شما هم آنچنان که مراجع تقليد مثل مرحوم آية اللّه العظمي بروجردي از او براي تصحيح قرآنهاي نوشته شده استفاده مي نمود، استفاده مي کرديد. و اقلّ فائده معاشرت با او اين بود، که با ديدن اين معجزه عجيب که نسبت به او انجام شده بود خدا و حقّانيّت اسلام و قرآن براي شما ثابت مي شد.
به هر حال اصل قضيّه از اين قرار بود.
مرحوم کربلائي محمّد کاظم براي من نقل مي کرد که:
در ايّام محرّم واعظي براي تبليغ به قريه اي که ما، در آن سکونت داشتيم يعني ساروق که در اطراف شهر اراک است آمد، او شبها منبر مي رفت، من هم که آن روزها جوان بودم و خيلي دوست مي داشتم که از معارف و احکام اسلام اطّلاعي داشته باشم، پاي منبر او مي رفتم. يک شب او در منبر سخن از مساءله خمس و زکات به ميان آورد و گفت:
اگر کسي خمس ندهد نمازش درست نيست زيرا يک پنجم مال غير مخمّس متعلّق به سادات و امام زمان (عليه السّلام) است و ممکن است شما لباس و يا مسکنتان را از اموال غير مخمّس خريده باشيد و يک پنجم آن مال سادات و امام زمان (عليه السّلام) باشد و شما در اموال آنها تصرّف غاصبانه نموده باشيد و خلاصه مطالبي از اين قبيل در منبر گفت و من تصميم داشتم که هر چه مي شنوم و ياد مي گيرم عمل کنم.
لذا با مختصري تحقيق متوجّه شدم که ارباب و مالک ده خمس و زکات نمي دهد. ابتداء به او تذکّر دادم ولي او اعتنا نکرد تصميم گرفتم که در آن قريه نمانم و براي ارباب و مالک ده کار نکنم و از آن ده خارج شوم، هر چه اقوام و بخصوص پدرم به من گفتند که اين کار را نکن، من که از خدا مي ترسيدم نتوانستم حرف آنها را قبول کنم و بالاخره شبانه از ده فرار کردم.
تقريبا سه سال به عملگي و خارکني در دهات ديگر براي امرار معاش کار مي کردم، يک روز که مالک ده از محل زندگي من مطّلع شده بود، براي من پيغام فرستاد که من توبه کرده ام و خمس و زکاتم را مي دهم و دوست دارم به ده برگردي و در نزد پدرت بماني من قبول کردم و به ده برگشتم و در زمين خودم که ارباب و مالک ده به من داده بود نصف کاري مي کردم و نصف درآمد خود را بين فقراء همان محلّ تقسيم مي نمودم و بسيار به فقراء و مستمندان کمک مي کردم و دوست داشتم هميشه يار و مددکار مردمان ضعيف و مستضعف باشم، تا آنکه يک روز تابستان که براي خرمن کوبي به مزرعه رفته بودم و گندم ها را جمع کرده بودم و منتظر بودم نسيمي بيايد تا گندم ها را باد دهم و کاه را از گندم جدا کنم هر چه منتظر شدم بادي نيامد و آسمان کاملاً راکد بود، تا بالاخره مجبور شدم به طرف ده برگردم در بين راه يکي از فقراء ده به من رسيد و گفت:
امسال چيزي از محصولت را به ما ندادي آيا ما را فراموش کرده اي؟ گفتم:
خير خدا نکند که من از فقراء فراموش کنم ولي هنوز نتوانسته ام محصول را جمع کنم و اين را بدان که حقّ تو محفوظ است. او خوشحال شد و به طرف ده رفت ولي من دلم آرام نگرفت، به مزرعه برگشتم و مقداري گندم با زحمت زياد جمع کردم و براي آن مرد فقير برداشتم و قدري هم علوفه براي گوسفندانم دِرو کردم و چند ساعت بعد از ظهر يعني حدود عصري بود که گندمها و علوفه ها را برداشته و به طرف ده به راه افتادم.
قبل از آنکه وارد ده بشوم به باغ امامزاده مشهور به هفتاد و دو تن رسيدم، در آنجا دو امامزاده به نامهاي امامزاده جعفر و امامزاده صالح دفنند و يک قسمت هم به نام چهل دختران معروف است. من روي سکوي در امامزاده براي رفع خستگي نشستم و گندمها و علوفه ها را کناري گذاشتم و به طرف صحراء نگاه مي کردم، ديدم دو نفر جوان که يکي از آنها بسيار خوش قد و قامت بود با شکوه و عظمت عجيبي به طرف من مي آيند، لباسهاي آنها عربي بود و عمّامه سبزي به سر داشتند، وقتي به من رسيدند بدون آنکه من آنها را قبلاً ديده باشم همان آقاي با شخصيّت اسم مرا برد و گفت:
کربلائي کاظم بيا با هم برويم فاتحه اي در اين امامزاده براي آنها بخوانيم. من گفتم:
آقا من قبلاً به زيارت رفته ام و حالا بايد براي بردن علوفه به منزل بروم.
فرمود:
بسيار خوب اين علوفه ها را کنار ديوار بگذار و با ما بيا فاتحه اي بخوان من هم اطاعت کردم و عقب سر آنها حرکت نمودم. آنها به طرف امامزاده رفتند امامزاده اوّل را زيارت کردند و فاتحه اي براي آن امامزاده خواندند و سپس به طرف امامزاده بعدي رفتند، من هم عقب سر آنها به آن امامزاده داخل شدم. در اينجا ديدم آنها چيزهائي مي خوانند من متوجّه آن نمي شوم. لذا ساکت کنار امامزاده ايستاده بودم، ناگهان چشمم به کتيبه اطراف سقف افتاد ديدم کلماتي از نور آنجا نوشته شده. همان آقاي با عظمت رو به من کرد و فرمود:
کربلائي کاظم پس چرا چيزي نمي خواني؟ گفتم:
آقا من ملاّ نرفته ام، من سواد ندارم.
فرمود:
ولي تو بايد بخواني. و سپس نزد من آمد و دست به سينه من گذاشت و محکم فشار داد و گفت:
حالا بخوان گفتم:
چه بخوانم؟ فرمود:
اينطور بخوان:
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ اِنَّ رَبَّکُمُ اللّهُ الَّذي خَلَقَ السَّمواتِ وَ الاَْرْضَ في سِتَّةِ اَيّامٍ ثُمَّ اسْتَوي عَلَي الْعَرْشِ يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهارَ يَطْلُبُهُ حَثيثًا وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ النُّجُومَ مُسَخَّراتٍ بِاَمْرِهِ اَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الاَْمْرُ تَبارَکَ اللّهُ رَبُّ الْعالَمينَ. [2] .
من اين آيه را با چند آيه ديگر که بعد از اين آيه است به همراه آن آقا خواندم. آن آقا همچنان دست به سينه من مي کشيد تا رسيدم به آخر آيه 59 که با اين کلمات آن آيه ختم مي شد:
اِنّي اَخافُ عَلَيْکُمْ عَذابَ يَوْمٍ عَظيمٍ.
من صورتم را برگرداندم که به آنها چيزي بگويم، ناگهان ديدم کسي آنجا نيست! و از آن آقائي که تا همين لحظه دستش روي سينه من بوده خبري نيست و ديگر از آن نوشته ها هم که روي سقف بود چيزي وجود ندارد.
در اين موقع دچار ترس و رعب عجيبي شدم و ديگر نفهميدم چه شد، يعني بيهوش روي زمين افتاده بودم. نزديک اذان صبح بود که به هوش آمدم هوا هنوز تاريک بود، جريان روز قبل را هم فراموش کرده بودم، چند دقيقه مثل کسي که از خواب بيدار مي شود و نمي داند کجا است نشستم و به اطرافم نگاه کردم در بدنم احساس خستگي عجيبي مي نمودم. وقتي متوجّه شدم که در امامزاده هستم به خودم بد و بي راه گفتم و خودم را سرزنش کردم که مگر تو کار و زندگي نداري آخر اينجا چه کار مي کني.
بالاخره از جا برخاستم و از امامزاده بيرون آمدم و بار علوفه را به دوش؟ گرفتم و به سوي ده حرکت کردم، در بين راه متوجّه شدم کلمات عربي زيادي بلدم و سپس ناگهان به ياد تشرّفي که روز قبل خدمت آن آقا پيدا کرده بودم افتادم، باز ترس و رعب مرا برداشت ولي اين دفعه زود خودم را به منزل رساندم. اهل خانه ام خيلي مرا سرزنش کردند که تا اين موقع شب کجا بودي، من چيزي نگفتم و علوفه را به گوسفندان دادم و صبح زود آن گندمها را به در خانه آن مرد مستمند بردم و به او تسليم نمودم و بدون معطّلي به نزد پيشنماز محّل آقاي حاج شيخ صابر عراقي رفتم و داستان خودم را از اوّل تا به آخر گفتم. آقاي پيشنماز به من گفت:
آنچه مي داني بخوان من آنها را خواندم. به من گفت:
اينها آيات قرآن اند، او ساعتها مرا امتحان مي کرد و هر چه مي پرسيد جواب مي دادم کم کم مردم ده از موضوع مطلّع شدند ولي من مشغول کشاورزي و کار خودم بودم تا اينکه يک روز به دهکده شهاب که نزديک ملاير بود رفتم و مشغول کار بودم، مردم ده شهاب قصّه مرا به آقاي سيّد اسماعيل علوي بروجردي که از علماء ملاير بودند مي گويند ايشان به ده شهاب تشريف آوردند و با من ملاقات کردند و با اصرار مرا به ملاير بردند و جلسه اي تشکيل دادند و قصّه مرا براي شخصيّتهاي ملاير نقل کردند آنها مرا بسيار آزمايش و امتحان نمودند و همه تعجّب مي کردند.
و بالاخره علماء ملاير لازم دانستند که قضيّه مرا براي مردم شهرهاي مختلف ايران نقل کنند تا همه مردم بدانند که چگونه حضرت وليّ عصر ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء به يک نفر که از روي اخلاص وظائفش؟ را عمل مي کند اظهار لطف مي فرمايند، خلاصه مرا ابتداء به آية اللّه العظمي آقاي بروجردي معرّفي فرمودند، من به قم آمدم، ايشان از من امتحان زيادي کردند و بالاخره مطمئن شدند که امام عصر (عليه السّلام) به من اين لطف را فرموده اند. حوزه علميّه و تمام علماء بزرگ قم مرا ديده اند و همه اين حقيقت را اذعان دارند، سپس تجّار محترمي که من اسم آنها را فراموش کرده ام مرا به نجف اشرف و کربلاي معلاّ خدمت علماء نجف و کربلا فرستادند، چند نفري هم در اين سفر با من همراهي مي کردند. من خدمت علماء و مراجع نجف رفتم که الا ن اسم آنها را فراموش کرده ام ولي آقاي آية اللّه العظمي ميلاني که آن موقع در کربلا بودند و آقاي آية اللّه العظمي حکيم که در نجف بودند به من فوق العاده محبّت کردند و همه آنها به اعجاز حضرت وليّ عصر ارواحنا فداه اقرار نمودند، و وقتي به ايران برگشتم باز جمعيّت فدائيان اسلام مرا برداشتند و فعلاً در قم هستم و با شما نشسته ام و حرف مي زنم، اين بود مختصري از شرح حال من.
من در اينجا از او تشکّر کردم و قصّه او را در همان موقع يادداشت نمودم که امروز موفّق شده ام آن را عينا براي شما خوانندگان عزيز نقل کنم، ضمنا چند نکته را لازم مي دانم در پايان اين حکايت تذکّر دهم.
يک:
آقاي کربلائي محمّد کاظم کريمي ساروقي فراهاني اراکي حافظ القرآن، در سال 1378 هجري قمري در روز تاسوعا در سنّ 78 سالگي در قم فوت کرد و در قبرستان نو قم مدفون گرديد خدا او را رحمت کند.
دو:
مرحوم آية اللّه العظمي آقاي ميلاني پس از ملاقات با مرحوم کربلائي محمّد کاظم دستخطّي مرقوم فرموده بودند که عينا درج مي شود:
بسمه جلّت اسمائه با ايشان (کربلائي محمّد کاظم) مجالس عديده اي در نجف اشرف و در کربلاء ملاقاتمان شده و جمعي از اهل علم حضور داشتند، و همچنين از سائر طبقات هم بودند، و به انحاء کثيره و به طرق مختلفه از ايشان اختبار شد. حقيقتا مهارتشان در اطلاّع به آيات و کلمات قرآن مجيد امري است برخلاف عادت و موهبتي است الهيّه، و هر شخصي که با ايشان قدري معاشرت نمايد و به اوضاع و احوال ايشان در مراحل عادّيه مطلّع شود و قوّه حافظه ايشان را در سائر امور امتحان نمايد کاملاً ملتفت مي شود و بالوجدان مي يابد که اين گونه تسلّط ايشان در معرفت به جميع خصوصيّات قرآن مجيد کرامت فوق العاده بلکه توان گفت فرضا قوّه حافظه هر اندازه قوّت داشته باشد نتواند عهده دار شود اين گونه امتحانات و اختبارات را که به انحاء دقيقه بسيار به عمل آمد و هو سبحانه و تعالي يهب ما يشاء لمن يشاء و له الحمد.
الاحقر محمّد هادي الحسيني الميلاني سه:
به مرحوم کربلائي محمّد کاظم قرآن را به طوري صحيحي تعليم داده بودند، و لذا علماء بزرگ مثل آية اللّه العظمي بروجردي بعضي از اختلافات قرّاء را از ايشان سؤ ال مي کردند، و مرحوم آية اللّه خالصي تمام قرآن را نزد او خوانده بود و اغلاط موجود در قرآن که به وسيله اختلاف قرائت به وجود آمده است تصحيح کرده بود.
و من خودم تقاضا کردم که آيه شريفه 129 سوره صافات را بخواند. او آن آيه را طبق قرائت اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السّلام) خواند، يعني گفت:
سَلا مٌ عَلي آلِ ياسِينَ و حال آنکه در قرآنها اکثرا به غلط نوشته اند سَلامٌ عَلي اِلْ ياسِينَ.
چهار:
در آن وقتها که کربلائي محمّد کاظم جريانش را براي علماء نقل مي کرد، براي عموم نمي گفت که آن آقا چه کسي بوده و تنها به عنوان برخورد با دو سيّد قضيّه را شرح مي داد. جمعي گمان مي کردند که اين دو نفر همان دو امامزاده بوده اند که اين موهبت را به او نموده اند، و حال آنکه به دلائلي اين چنين نبوده بلکه به طور قطع يکي از آن دو سيّد که با کربلائي محمّد کاظم حرف مي زده و دست به سينه او کشيده حضرت بقيّة اللّه روحي و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء بودند.
زيرا آنها به زيارت امامزاده رفته بودند و براي آنها فاتحه مي خوانده اند و معني ندارد که خود امامزاده ها خودشان را زيارت کنند و براي خودشان فاتحه بخوانند، و علاوه يک چنين معجزه اي آن هم با آن خصوصيّات در ظرف يک لحظه نمي تواند جز کار وليّاللّه الاعظم که ولايت تکويني بر ما سوي اللّه دارد بوده باشد، و از همه بالاتر گاهي مرحوم کربلائي محمّد کاظم خودش تصريح مي کرد که آن آقا حضرت وليّ عصر (عليه السّلام) بوده است.
پاورقي
[1] سوره طلاق آيه 3.
[2] سوره اعراف آيه 53.