بازگشت

ملاقات با امام زمان (52)


چون يکي از کساني که به محضر مقدّس حضرت وليّ عصر (عليه السّلام) رسيده و اکثر کتبي که در اين موضوع چيزي نوشته اند اين قضيّه را با شور عجيبي متذکره شده اند علي بن مهزيار است ما هم قضيّه او را پايان بخش حکايات اين کتاب قرار مي دهيم و از خداي تعالي تقاضا داريم که ما را هم در زمره اين بزرگان قرار دهد.

جناب علي بن مهزيار که قبرش در اهواز است و زيارتگاه عموم است و بقعه و بارگاهي دارد مي گويد:

نوزده سفر هر سال به مکّه مشرّف مي شدم تا شايد خدمت مولايم حضرت وليّ عصر (عليه السّلام) برسم.

ولي در اين سفرها هر چه بيشتر تفحّص کردم، کمتر موفّق به اثريابي از آن حضرت گرديدم.

بالاخره ماءيوس شدم و تصميم گرفتم، که ديگر به مکّه نروم.

وقتي که دوستان عازم مکّه بودند به من گفتند مگر امسال به مکّه مشرّف نمي شوي؟ گفتم:

نه امسال گرفتاريهائي دارم و قصد رفتن به مکّه را ندارم.

شبي در عالم خواب ديدم، که به من گفته شد امسال بيا سفرت را تعطيل نکن که انشاءاللّه به مقصدت خواهي رسيد.

من با اميدي مهياي سفر شدم وقتي رفقا مرا ديدند تعجّب کردند ولي به آنها از علت تغيير عقيده ام چيزي نگفتم.

تا آنکه به مکّه مشرّف شدم اعمال حج را انجام دادم در اين مدت دائما در گوشه مسجدالحرام تنها مي نشستم و فکر مي کردم.

گاهي با خودم مي گفتم آيا خوابم راست بوده يا خيالاتي بوده است که در خواب ديده ام.

يک روز که سر در گريبان فرو برده بودم و در گوشه اي نشسته بودم ديدم، دستي بر شانه ام خورد شخصي که گندم گون بود به من سلام کرد و گفت:

اهل کجائي؟ گفتم:

اهل اهوازم.

گفت:

ابن خصيب را مي شناسي؟.

گفتم:

خدا رحمتش کند از دنيا رفت.

گفت:

انا للّه و انّا اليه راجعون مرد خوبي بود به مردم احسان زيادي مي کرد خدا او را بيامرزد.

سپس گفت:

علي بن مهزيار را مي شناسي؟ گفتم:

بله خودم هستم.

گفت:

اهلاً و مرحبا اي پسر مهزيار تو خيلي زحمت کشيدي! براي زيارت مولايم حضرت بقيّة اللّه (عليه السّلام)، به تو بشارت مي دهم که در اين سفر به زيارت آن حضرت موفّق خواهي شد، برو با رفقايت خداحافظي کن و فردا شب در شعب ابي طالب بيا که من منتظر تو هستم تا تو را خدمت آقا ببرم.

من با خوشحالي فوق العاده اي به منزل رفتم و وسائل سفرم را جمع کردم و با رفقا خداحافظي نمودم و گفتم:

برايم کاري پيش آمده که بايد چند روز به جائي بروم و آن شب به شعب ابيطالب رفتم ديدم او در انتظار من است.

او و من سوار شتر شديم و از کوه هاي عرفات و مني گذشتيم و به کوه هاي طائف رسيديم، به من گفت:

پياد شو تا نماز شب بخوانيم.

من پياده شدم و با او نماز شب خواندم و باز سوار شديم و راه را ادامه داديم، تا طلوع فجر دميد پياده شديم و نماز صبح را خوانديم.

من از جا حرکت کردم و ايستادم هوا قدري روشن شده بود.

به من گفت:

بالاي آن تپه چه مي بيني؟ گفتم:

خيمه اي مي بينم که تمام اين صحرا را روشن کرده است.

گفت:

بله درست است، منزل مقصود همانجا است، جايگاه مولا و محبوب همانجا است.

آن وقت گفت:

برويم.

گفتم:

شترها را چه بکنيم؟ گفت:

آنها را آزاد بگذار، اينجا محل امن و امان است با او تا نزديک خيمه رفتم به من گفت:

تو صبر کن و خودش قبل از من وارد خيمه شد و چند لحظه بيشتر طول نکشيد، که بيرون آمد و گفت:

خوشا به حالت به تو اجازه ملاقات دادند وارد شو.

من وارد خيمه شدم ديدم، آقائي بسيار زيبا با بيني کشيده و ابروهاي پيوسته و بر گونه راستش خالي بود که دلها را مي برد، با کمال ملاطفت و محبت احوال مرا پرسيد و فرمود:

پدرم با من عهد کرده که در شهرها منزل نکنم.

بلکه تا موقعي که خدا بخواهد در کوهها و صحراها به سر ببرم تا از شرّ جباران و طاغوتها محفوظ باشم و زير بار فرمان آنها نروم تا وقتي که خدا اجازه فرجم را بدهد.

من چند روز ميهمان آن حضرت در آن خيمه بودم و استفاده از انوار و علومش مي کردم، تا آنکه خواستم به وطن برگردم، مبلغ پنجاه هزار درهم داشتم خواستم به عنوان سهم امام تقديم حضورش کنم.

فرمود:

از قبول نکردنش ناراحت نشوي! اين به علت آن است که تو راه دوري در پيش داري و اين پول مورد احتياج تو خواهد بود.

پس خداحافظي کردم و به طرف اهواز حرکت کردم و هميشه به ياد آن حضرت و محبّتهاي او هستم و آرزو دارم باز هم آن حضرت را ببينم.

(نقل از کتاب اکمال الدّين مرحوم شيخ صدوق)