بازگشت

ملاقات با امام زمان (50)


معمّربن شمس، قريه اي داشت که نامش بُرش بود.

او آن قريه را وقف سادات و علويّين کرده بود، و در آن قريه وکيل و نائبي داشت که اهل تقوي و از صالحين بود، نامش ابن خطيب و شيعه بود و کارگر و نوکري را در آنجا گذاشته بود به نام عثمان که او سنّي و بسيار متعصّب بود اين دو نفر از طرف معمّر بن شمس به امور آن قريه رسيدگي مي کردند و بين آن دو نفر هميشه بر سر مذهب نزاع بود.

روزي بر سر مذهب با حضور جمع زيادي از اهالي آن قريه نزاعشان بالا گرفت و بالاخره ابن خطيب به عثمان گفت حالا که حقيقت واضح شده و تو نمي خواهي زير بار حق بروي بيا قرار بگذاريم.

من نام مقدّس علي و فاطمه و حسن و حسين (عليهم السّلام) را روي دستم مي نويسم، تو هم نام ابي بکر و عمر و عثمان را روي دستت بنويس و اين جمعيت دست مرا با دست تو به هم ببندند و در ميان آتش بگذارند هر کدام که سوخت معلوم است بر باطل بوده و هر کدام که نسوخت بر حق بوده است.

عثمان به اين قرارداد حاضر نشد مردمي که در آنجا بودند به عثمان خنديدند و او را مسخره کردند، مادر عثمان که از پنجره اطاق به جريان و گفتگوي آنها گوش مي داد، در اين موقع ناراحت شد و آنچه توانست به مردم شيعه و مسلمانان آنجا فحّاشي کرد و آنها را لعنت نمود و فريادهائي بر سر آنها کشيد، ناگاه چشمش فوق العاده درد گرفت و همانجا کور شد.

مردم دست او را گرفتند و براي معالجه به حلّه بردند آنها اطباء را حاضر کردند و آنچه توانستند در معالجه اش کوشيدند ولي اثر نداشت بالاخره از معالجه اش ماءيوس شدند.

روزي جمعي از زنهاي شيعه به ديدن او آمدند و به او گفتند:

که چون تو به شيعيان جسارت کرده اي حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) به تو غضب کرده اند و تو از اين ناراحتي و نابينائي نجات پيدا نمي کني مگر آنکه شيعه شوي و اگر شيعه شدي ما ضامنيم که خدايتعالي تو را شفا دهد.

آن زن قبول کرد و چون متوجّه شده بود که اين کوري و نابينائي در اثر جسارتي بوده که به شيعيان کرده است متنبه شد و مذهب تشيّع را پذيرفت.

زنهاي با ايمان و پاک حلّه او را شب جمعه در مقام حضرت وليّ عصر (عليه السّلام) دخيل کردند و خودشان در خارج ماندند نيمه هاي شب ديدند آن زن ناگهان فرياد مي زند و گريه مي کند و از مقام بيرون مي آيد و مي گويد:

حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) چشم مرا شفا مرحمت فرمود!! زنها نگاه کردند ديدند، چشمهاي آن زن بهتر از سابقش شده او ديگر مي بيند که چند نفر زن آنجا هستند و حتي شکلها و زينتهاي آنها را مشاهده مي کند زنها خوشحال شدند و از او جريان تشّرفش را سؤ ال کردند.

او گفت:

وقتي مرا در مقام حضرت وليّ عصر (عليه السّلام) گذاشتيد من به آن حضرت استغاثه نمودم تا چند دقيقه قبل صدائي شنيدم که کسي به من مي گفت:

خدا تو را شفا داد از ميان اين مقام بيرون برو و اين خبر را به زنها که منتظر تو هستند بگو.

من متوجّه خودم شدم ديدم، همه جا را مي بينم، مقام پر از نور است و مردي جلو من ايستاده است.

عرض کردم شما که هستيد؟ فرمود:

من صاحب الامر حجة بن الحسن هستم!! وقتي از جا حرکت کردم که دامنش را بگيرم از نظرم غائب شد.

اين قضيّه در شهر حلّه معروف است و پسرش عثمان هم پس از اين جريان شيعه شد بلکه هر کس اين جريان را شنيد معتقد به وجود مقدس حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه گرديد.

(نقل از کتاب کفاية الموحّدين سيّد نوري)