ملاقات با امام زمان (48)
حضرت حجّة الاسلام والمسلمين جناب آقاي حاج شيخ محمّد امين افشار ساکن کابل که چند سال است دولت افغانستان او را به جرم تشيّع و انقلاب ايران زندان کرده و هيچ خبري از آن عالم ربّاني در دست نيست و حتّي فرزند و اقوامش از او رفع اميد کرده اند، او در طيّ سالهائي که به مشهد مشرّف مي شد زياد با من ماءنوس بود و هميشه به ياد مولي خود حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه به سر مي برد قصّه اي را در سال 1355 در مکّه معظّمه براي من نقل فرمود و مي گفت، اين قصّه در افغانستان معروف است و من بعدها آن قضيّه را در کتاب عبقري الحسان تاءليف مرحوم حاج شيخ علي اکبر نهاوندي عالم فاضل معاصر ديدم و لذا به خاطر آنکه حکايت کم و زياد نشود اين حکايت را از آن کتاب نقل مي کنم:
فاضل جليل، آخوند ملاّ ابوالقاسم قندهاري از کساني است که خدمت حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه رسيده و آن حضرت را شناخته است و من چون طالب درج اين حکايت بودم، از خود آن جناب صورت واقعه را درخواست کردم، او جواب را به اين صورت مرحمت فرمود، دستور و فرمايش شما را اطاعت مي کنم و جواب مي گويم.
در تارخ 1266 هجري قمري نزد ملاّ عبدالّرحيم پسر ملاّ حبيب اللّه افغان کتاب فارسي هياءت و تجريد مي خواندم.
در عصر جمعه اي به ديدن استادم رفتم، او در پشت بام اطاق بيروني خود جلسه اي تشکيل داده بود و جمعي از علماء و قضات و خوانين افغانستان نشسته بودند، بالاي مجلس پشت به قبله و رو به مشرق ملاّغلام قاضي القضاة و سردار محمّد علمخان پسر سردار حمداللّه خان با يک عالم مصري و جمع ديگري از علماء نشسته بودند.
آنها همه اهل سنّت بودند ولي من و جناب عطّار باشي سردار و پسرهاي ملاّ حبيب اللّه مرحوم شيعه بوديم پشت به شمال نشسته بوديم.
سخن از هر چه و هر کجا گفته مي شد، تا آنکه حرف از شيعه به ميان آمد و آنها در مذّمت عقائد شيعه خيلي حرف زدند.
قاضي القضاة گفت:
يکي از عقائد خرافي شيعه اين است که مي گويند:
حضرت مهدي (عليه السّلام) پسر حضرت حسن عسکري (عليه السّلام) در سامراء تاريخ 255 متولد شده و در سرداب خانه خودش غائب شده و تا به حال زنده و نظام عالم به وجود او بستگي دارد، و بالاخره همه اهل مجلس مشغول بدگوئي به عقائد شيعه شدند.
عالم مصري بيشر از همه به مذمّت مذهب شيعه پرداخته بود، ولي در خصوص حضرت مهدي (عليه السّلام) ساکت بود.
وقتي سخنان قاضي القضاة درباره امام زمان (عليه السّلام) پايان يافت آن عالم مصري گفت:
در جامع علويّون در سردرس حديث فلان فقيه حاضر مي شدم.
او سخن از شمايل و خصوصيّات حضرت مهدي (عليه السّلام) به ميان آورد در ميان شاگردان قال و قيلي برپا شد ناگاه همه ساکت شدند زيرا جواني به همان شمايل که کسي قدرت نگاه کردن به او را نداشت در مجلس درس ايستاده بود.
وقتي کلام آن عالم مصري به اينجا رسيد من ديدم اهل مجلس ما همه ساکت شدند، همه به جواني که در مجلس ناگهان نشسته بود! خيره شدند و نمي توانستند نگاه به قيافه او را ادامه دهند و به زمين نگاه مي کردند و من هم مثل آنها بودم عرق از سر و صورت همه ماها سرازير شده بود و بالاخره من متوجّه شدم که آن آقا حضرت صاحب الزّمان (عليه السّلام) است تقريبا حدود يک ربع ساعت حال همه ما با بودن آن حضرت يکنواخت بود، بعد از آن، همه آنها بدون آنکه، از همديگر خداحافظي بکنند از مجلس بيرون رفتند و متفرّق گرديدند، من آن شب تا صبح از سرور و ناراحتي خواب نداشتم، خوشحال بودم که به ملاقات حضرت بقيّة اللّه (عليه السّلام) موفّق شده ام و ناراحت بودم، به خاطر آنکه نتوانستم بيشتر از يک بار به زيارت آن حضرت موفّق شوم! روز شنبه يعني فرداي آن روز، براي درس نزد ملاّعبدالرّحيم رفتم مرا به کتابخانه خود برد و دو نفري نشستيم.
به من گفت:
ديروز فهميدي چه شد؟ حضرت وليّ عصر (عجّل اللّه تعالي فرجه الشّريف) در مجلس تشريف آوردند و آن چنان به آنها تصرّف کردند که کسي قدرت حرف زدن پيدا نکرد و آنها عرق ريختند تا متفرّق شدند.
من به دو دليل اظهار بي اطلائي کردم، يکي به خاطر آنکه از او تقيّه مي کردم و ديگر آنکه مي خواستم قضيّه از زبان آنها پخش شود و من آن حکايت را از آنها بشنوم.
او گفت:
موضوع از آن روشن تر بود که تو منکر شوي! اهل آن مجلس همه آن حضرت را ديدند و متوجّه تصرّفي که آن حضرت فرموده بودند شدند و همه آنها بعد از آن جلسه موضوع را براي من بازگو کردند.
فرداي آن روز عطار باشي را ديدم گفت:
چشم ما از اين کرامت روشن شد سردار محمّد علم خان هم در دين خود سست شده نزديک است که او را شيعه کنم.
چند روز بعد پسر قاضي القضاة به من گفت پدرم دوست داشت تو را به بيند! من هر چه کردم که به يک نحوي عذر بياورم نشد بالاخره به نزد او رفتم، وقتي وارد مجلس او شدم جمعي از مفتيها که در مجلس قبل هم بودند و آن عالم مصري نزد او بودند.
قاضي القضاة به من گفت:
ديدي چگونه حضرت وليّ عصر (عليه السّلام) به مجلس آمد؟ گفتم:
من چيزي متوجّه نشدم جز آنکه اهل مجلس يک دفعه سکوت کردند و بعد متفرّق شدند (البته من از روي تقيّه منکر مي شدم) آنهائي که در جلسه بودند، گفتند:
اين شخص دروغ مي گويد، چطور مي شود که يک چيز را همه اهل مجلس به بينند ولي تنها او نبيند.
قاضي القضاة گفت:
او اهل علم است دروغ نمي گويد، شايد آن حضرت خود را در نظر منکرين ظاهر فرمود! تا رفع شک از آنها بشود و چون پدران مردم فارسي زبان اين شهر شيعه بوده اند و براي اينها از عقايد شيعه همين اعتقاد به حضرت وليّ عصر (عليه السّلام) باقي مانده، آنها نديده اند چون به آن حضرت معتقد بوده اند به هر حال اهل مجلس هر طور بود قبول کردند.