بازگشت

ملاقات با امام زمان (46)


مرحوم آية اللّه حاج ميرزا محمّد علي گلستانه اصفهاني در آن وقتي که ساکن مشهد بودند، براي يکي از علماء بزرگ مشهد نقل فرموده بودند که:

عموي من مرحوم آقاي سيّد محمّد علي که از مردان صالح و بزرگوار بود نقل مي کرد:

در اصفهان شخصي بود، به نام جعفر نعلبند که او حرفهاي غيرمتعارف، از قبيل آن که من خدمت امام زمان (عليه السّلام) رسيده ام و طي الارض؟ کرده ام، مي زد و طبعا با مردم هم کمتر تماس مي گرفت و گاهي مردم هم پشت سر او به خاطر آن که چون نديدند حقيقت، ره افسانه زدند! حرف مي زدند.

روزي به تخت فولاد اصفهان براي زيارت اهل قبور مي رفتم، در راه ديدم، آقا جعفر به آن طرف مي رود، من نزديک او رفتم و به او گفتم:

دوست داري با هم راه برويم؟ گفت:

مانعي ندارد.

در ضمن راه از او پرسيدم مردم درباره شما حرفهائي مي زنند آيا راست مي گويند، که تو خدمت امام زمان (عليه السّلام) رسيده اي؟ اول نمي خواست جواب مرا بدهد، لذا گفت! آقا از اين حرفها بگذريم و با هم مسائل ديگري را مطرح کنيم.

من اصرار کردم و گفتم من انشاءاللّه اهلم.

گفت:

بيست و پنج سفر کربلا مشرف شده بودم، تا آنکه در همين سفر بيست و پنجم شخصي که اهل يزد بود، در راه با من رفيق شد، چند منزل که با هم رفتيم، مريض شد و کم کم مرضش شدت کرد تا رسيديم به منزلي که قافله به خاطر ناامن بودن راه دو روز در آن منزل ماند، تا قافله ديگري رسيد و با هم جمع شدند و حرکت کردند و حال مريض هم رو به سختي گذاشته بود وقتي قافله مي خواست حرکت کند من ديدم، به هيچ وجه نمي توان او را حرکت داد لذا نزد او رفتم و به او گفتم من مي روم و براي تو دعاء مي کنم، که خوب شوي و وقتي خواستم با او خداحافظي کنم ديدم گريه مي کند، من متحيّر شدم از طرفي روز عرفه نزديک بود و بيست و پنج سال همه ساله روز عرفه در کربلا بوده ام و از طرفي چگونه اين رفيق را در اين حال تنها بگذارم و بروم؟! به هر حال نمي دانستم چه کنم او همينطور که اشک مي ريخت به من گفت:

فلاني من تا يک ساعت ديگر مي ميرم اين يک ساعت را هم صبر کن، وقتي من مردم هر چه دارم از خورجين و الاغ و ساير اشياء مال تو باشد، فقط جنازه مرا به کربلا برسان و مرا در آنجا دفن کن.

من دلم سوخت و هر طور بود کنار او ماندم، تا او از دنيا رفت قافله هم براي من صبر نکرد و حرکت نمود.

من جنازه او را به الاغش بستم و به طرف مقصد حرکت کردم، از قافله اثري جز گرد و غباري نبود و من به آنها نرسيدم حدود يک فرسخ که راه رفتم، هم خوف مرا گرفته بود و هم هرطور که آن جنازه را به الاغ مي بستم، پس از آنکه يک مقدار راه مي رفت باز مي افتاد و به هيچ وجه روي الاغ آن جنازه قرار نمي گرفت.

بالاخره ديدم نمي توانم، او را ببرم خيلي پريشان شدم ايستادم و به حضرت سيّدالشّهداء (عليه السّلام) سلامي عرض کردم و با چشم گريان گفتم:

آقا من با اين زائر شما چه کنم؟ اگر او را در اين بيابان بگذارم مسئولم و اگر بخواهم بياورم، مي بينيد که نمي توانم! درمانده و بي چاره شده ام! ناگهان ديدم، چهار سوار که يکي از آنها شخصيت بيشتري داشت پيدا شدند و آن بزرگوار به من گفت:

جعفر با زائر ما چه مي کني؟! عرض کردم آقا چه کنم؟ درمانده شده ام، نمي دانم چه بکنم؟.

در اين بين آن سه نفر پياده شدند، يکي از آنها نيزه اي در دست داشت با آن نيزه زد چشمه آبي ظاهر شد آن ميّت را غسل دادند و آن آقا جلو ايستاد.

و بقيّه کنار او ايستادند و بر او نماز خواندند و بعد او را سه نفري برداشتند و محکم به الاغ بستند و ناپديد شدند.

من حرکت کردم، با آنکه معمولي راه مي رفتم ديدم به قافله اي رسيدم، که آنها قبل از قافله ما حرکت کرده بودند، از آنها عبور کردم پس از چند لحظه باز قافله اي را ديدم، که آنها قبل از اين قافله حرکت کرده بودند، از آنها هم عبور کردم بعد از چند لحظه ديگر به پل سفيد، که نزديک کربلا است رسيدم و سپس وارد کربلا شدم و خودم از اين سرعت سير تعجب مي کردم.

بالاخره او را بردم، در وادي ايمن (قبرستان کربلا) دفن کردم، من در کربلا بودم پس از بيست روز رفقائي که در قافله بودند به کربلا رسيدند، آنها از من سؤ ال مي کردند تو کي آمدي؟ و چگونه آمدي؟ من براي آنها به اجمال مطالبي را مي گفتم و آنها تعجّب مي کردند.

تا آنکه روز عرفه شد وقتي به حرم رفتم، ديدم بعضي از مردم رابه صورت حيوانات مختلف مي بينم! از شدّت وحشت به خانه برگشتم.

باز دو مرتبه از خانه در همان روز بيرون آمدم، باز هم آنها را به صورت حيوانات مختلف ديدم.

عجيب تر اين بود، که بعد از آن سفر چند سال ديگر هم ايام عرفه به کربلا مشرّف شده ام و تنها روز عرفه بعضي از مردم را به صورت حيوانات مي بينم ولي در غير آن روز آن حالت برايم پيدا نمي شود.

لذا تصميم گرفتم که ديگر روز عرفه به کربلا مشرّف نشوم و من وقتي اين مطالب را براي مردم در اصفهان مي گفتم:

آنها باور نمي کردند و يا پشت سر من حرف مي زدند.

تا آنکه تصميم گرفتم، که ديگر با کسي از اين مقوله حرف نزنم و مدّتي هم چيزي براي کسي نگفتم، تا آنکه يک شب با همسرم غذا مي خورديم، صداي در حياط بلند شد رفتم در را باز کردم ديدم شخصي مي گويد:

جعفر حضرت صاحب الزّمان (عليه السّلام) تو را مي خواهد.

من لباس پوشيدم و در خدمت او رفتم مرا به مسجد جمعه در همين اصفهان برد، ديدم آن حضرت در صفه اي که منبر بسيار بلندي در آن هست نشسته اند و جمع زيادي هم خدمتشان بودند من با خودم مي گفتم:

در ميان اين جمعيت چگونه آقا را زيارت کنم و چگونه خدمتش برسم؟ ناگهان ديدم به من توجّه فرمودند و صدا زدند جعفر بيا من به خدمتشان مشرّف شدم فرمودند چرا آنچه در راه کربلا ديده اي براي مردم نقل نمي کني؟ عرض کردم اي آقاي من آنها را براي مردم نقل مي کردم ولي از بس مردم پشت سرم بدگوئي کردند ترکش نمودم.

حضرت فرمودند:

تو کاري به حرف مردم نداشته باش تو آن قضيّه را براي آنها نقل کن تا مردم بدانند که ما چه نظر لطفي به زوّار جدّمان حضرت ابي عبداللّه الحسين (عليه السّلام) داريم.