بازگشت

ملاقات با امام زمان (45)


مرحوم ميزراي قمي صاحب قوانين نقل مي کند که:

من با علاّمه بحرالعلوم به درس آقا باقر بهبهاني مي رفتيم و با او درسها را مباحثه مي کرديم و غالبا من درسها را براي سيّد بحرالعلوم تقرير مي نمودم.

تا اينکه من به ايران آمدم، پس از مدّتي بين علماء و دانشمندان شيعه سيّد بحرالعلوم به عظمت و علم معروف شد.

من تعجّب مي کردم، با خود مي گفتم، او که اين استعداد را نداشت، چطور به اين عظمت رسيد؟ تا آنکه موفّق به زيارت عتبات عاليات عراق شدم، در نجف اشرف سيّد بحرالعلوم را ديدم، در آن مجلس مساءله اي عنوان شد ديدم، جدّا او درياي موّاجي است! که بايد حقيقتا او را بحرالعلوم ناميد.

روزي در خلوت از او سؤ ال کردم:

آقا ما که با هم بوديم، آن وقتها شما اين مرتبه از استعداد و علم را نداشتيد بلکه از من در درسها استفاده مي کرديد، حالا بحمداللّه مي بينيم، در علم و دانش فوق العاده ايد.

فرمود:

ميرزاابوالقاسم، جواب سؤ ال شما، از اسرار است! ولي به تو مي گويم، امّا از تو تقاضا دارم، که تا من زنده ام، به کسي نگوئيد.

من قبول کردم، ابتدا اجمالاً فرمود:

چگونه اين طور نباشد و حال آن که حضرت وليّ عصر ارواحنا فداه مرا شبي در مسجد کوفه به سينه خود چسبانيده.

گفتم:

چگونه خدمت آن حضرت رسيديد؟ فرمود:

شبي به مسجد کوفه رفته بودم، ديدم آقايم حضرت وليّ عصر (عليه السّلام) مشغول عبادت است، ايستادم و سلام کردم، جوابم را مرحمت فرمود و دستور دادند، که پيش بروم! من مقداري جلو رفتم، ولي ادب کردم، زياد جلو نرفتم فرمودند:

جلوتر بيا، پس چند قدمي نزديکتر رفتم، باز هم فرمودند:

جلوتر بيا، من نزديک شدم، تا آنکه آغوش مهر گشود و مرا در بغل گرفت، به سينه مبارکش چسباند، در اينجا آنچه خدا خواست به اين قلب و سينه سرازير شود، سرازير شد.