بازگشت

ملاقات با امام زمان (43)


احمد بن فارس اديب مي گويد:

در بغداد حکايت عجيبي شنيدم و آن را براي بعضي از دوستان که اصرار کرده بودند به خط خود نوشتم و به آنها دادم.

زماني به همدان رفتم و طايفه اي را به نام بني راشد ديدم، که همه آنها شيعه دوازده امامي بودند، از علّت تشيّع آنها پرسيدم؟ پيرمردي از آنها که آثار صلاح و ايمان و تقوي در او ظاهر بود، گفت:

جدّ ما که منسوب به او هستيم، مي گفتند که:

من مشرّف به مکّه شدم، پس از اعمال حج در راه مراجعت تصميم گرفتم، که مقداري پياده روي کنم، قدري که راه رفتم خسته شدم، و در کناري خوابيدم، تا رفع خستگيم شود و در نظر داشتم، وقتي قافله اي که عقب مانده به من رسيد، بيدار شوم و با آنها بروم.

ولي وقتي بيدار شدم، که آفتاب به من تابيده بود و در حقيقت حرارت آفتاب مرا بيدار کرده بود.

به اطرافم نگاه کردم، کسي را نديدم و از طرفي راه را هم بلد نبودم.

به هر حال با توکّل به خدا، به راه افتادم، مقداري که راه رفتم، به سرزمين سرسبزآبادي رسيدم، مثل اينکه روي اين زمين تازه باران آمده و به قدري با طروات بود، که مثل آن زمين و آب و هوا را نديده بودم، در وسط آن زمين قصري ديدم، که مثل خورشيد درخشندگي دارد، با خودم گفتم:

اي کاش؟ مي دانستم که اين قصر مال کيست؟ به طرف قصر رفتم، دمِ در، دو خادم ايستاده بودند، که لباس سفيد به تن داشتند، به آنها سلام کردم، آنها به من جواب خوبي دادند، من خواستم وارد قصر بشوم، به من گفتند:

اينجا منتظر باش تا اجازه بگيرم و آن وقت وارد شو.

يکي از آنها داخل قصر شد و پس از چند لحظه برگشت و گفت:

بيا داخل شو.

من داخل قصر شدم، خادم جلو مي رفت تا به درِ اطاقي رسيديم، او پرده را بالا کرد و به من گفت:

داخل شو، من وارد اطاق شدم ديدم، جواني در وسط اطاق کنار ديوار نشسته و شمشيري بالاي سرش به ديوار آويزان است و او مثل ماهي بود که در تاريکي مي درخشيد.

سلام کردم، با لطف مخصوصي جوابم را داد، سپس گفت:

مي داني من که هستم؟ گفتم:

نه! فرمود:

من قائم آل محمّدم آنکه در آخرالزّمان خروج مي کند و با اين شمشير دنيا را پر از عدل و داد مي نمايد.

من در مقابلش، به خاک افتادم و صورتم را به خاک ماليدم.

فرمود:

اين طور نکن! سرت را بلند کن، تو فلاني هستي و از شهري که در دامن کوه است و اسمش همدان است مي باشي.

عرض کردم:

راست است اي مولاي من.

فرمود:

مي خواهي به شهرت برگردي؟ گفتم:

بله مي خواهم برگردم و بشارت تشرّف به محضرت را به آنها بگويم، که خداي تعالي چه لطفي به من کرده است.

ديدم به خادمش اشاره فرمود، که دستورش را عمل کند.

خادم دست مرا گرفت و کيسه پولي را به من داد و مرا همراه خود بيرون آورد و من باآن حضرت خداحافظي کردم و حرکت نموديم، وقتي از آن قصر خارج شديم، چند قدمي بيشتر برنداشتيم، که شهر را از دور مي ديدم، که مناره ها و درختهايش پيدا بود.

خادم به من گفت:

اين شهر را مي شناسي؟ گفتم:

اين شهر شبيه به شهري است، که نزديک همدان است و اسمش؟ اسدآباد است.

گفت:

بله اين شهر اسدآباد است برو به اميد خدا.

ديگر او را نديدم وقتي سرکيسه را باز کردم، چهل اشرفي در آن بود بعد به همدان رفتم، تمام اهل و عيال و اقوامم را جمع کردم و به آنها بشارت ملاقاتم را با امام زمان (عليه السّلام) دادم و آنها را به مذهب تشيّع مشرّف نمودم و تا وقتي که آن اشرفيها در بين ما بود ما در وسعت رزق و خير و سلامتي بوديم.

اين حکايت را نجم الثّاقب نقل کرده و با دلائلي قطعي بودن اين قضيّه براي من مسلّم شده است.