بازگشت

ملاقات با امام زمان (42)


در دزفول مردان با شرافت و با فضيلت زياد بوده اند، که منجمله محمّد علي جولاگر دزفولي است.

او داستاني دارد که در بيست و چهار سال قبل، در دزفول از ثقات دانشمند آن شهر شنيده ام و بعد در کتاب الشّمس الطّالعه و کتاب شرح زندگي شيخ انصاري ديده ام، آنها نقل مي کرده اند:

آقاي حاج محمّد حسين تبريزي که از تجّار محترم تبريز بوده و فرزندي نداشته و آنچه از وسائل مادّي از قبيل دارو و دوا برايش ممکن بوده استفاده کرده و باز هم داراي فرزندي نشده مي گويد:

من به نجف اشرف مشرّف شدم و براي قضاء حاجتم به مسجد سهله رفتم و متوسّل به امام زمان (عليه السّلام) گرديدم، شب در عالم مکاشفه ديدم، که آقاي بزرگواري به من فرمودند:

برو دزفول نزد محمّد علي جولاگر (بافنده) تا حاجتت برآورده شود.

من به دزفول رفتم و از آدرس آن شخص تحقيق کردم، به من او را نشان دادند وقتي او را ديدم، از او خوشم آمد زيرا او مرد فقير روشن ضميري بود، مغازه کوچکي داشت و مشغول کرباس بافي بود.

به او سلام کردم، او گفت:

عليک السّلام آقاي حاج محمّد حسين حاجتت برآورده شد، من از آنکه هم اسم مرا مي دانست و هم گفت:

حاجتت برآورده شد تعجّب کردم و از او تقاضا نمودم، که شب را خدمتش؟ بمانم.

گفت:

مانعي ندارد.

من وارد دکان کوچک او شدم، موقع مغرب اذان گفت:

و نماز مغرب و عشاء را با هم خوانديم، مختصري که از شب گذشت، سفره اي را پهن کرد، مقداري نان جو در آن سفره بود و مقداري هم ماست آورد، با هم شام خورديم.

من و او همانجا خوابيديم، صبح برخاست و نماز صبح را خوانديم و مختصري تعقيب خواند و دوباره مشغول کرباس بافي خود شد.

به او گفتم:

من که خدمت شما رسيده ام دو مقصد داشتم يکي را فرموديد. که برآورده شد ولي دوّمي اين است که شما چه عملي انجام داده ايد، که به اين مقام رسيده ايد؟ امام (عليه السّلام) مرا به شما حواله مي دهد!! از اسم و قلب من اطّلاع داريد!! گفت:

اي آقا، اين چه سؤ الي است که مي کني؟! حاجتت برآورده شده، راهت را بگير و برو.

گفتم:

من ميهمان شمايم و بايد ميهمان را اکرام کني، من تقاضايم اين است که شرح حال خودت را برايم بگوئي و بدان تا آن را نگوئي نخواهم رفت.

گفت:

من در همين محل مشغول همين کسب بودم، در مقابل اين دکان منزل يک نفر از اعضاء دولت بود، او بسيار مرد ستمگري بود.

سربازي از او و خانه اش نگهداري مي کرد، يک روز آن سرباز نزد من آمد و گفت:

شما براي خودتان از کجا غذا تهيّه مي کنيد؟ من به او گفتم:

سالي صد من جو و گندم مي خرم، آرد مي کنم، و نان مي پزم و مي خورم، زن و فرزندي هم ندارم.

گفت:

من در اينجا مستحفظم و دوست ندارم، از غذاي اين ظالم که حرام است بخورم، اگر براي تو مانعي ندارد صد من جو هم براي من تهيه کن و روزي دو قرص نان براي من درست کن، متشکر خواهم بود.

من قبول کردم و هر روز دو عدد نان خود را از من مي گرفت، و مي رفت يک روز که نان را تهيّه کرده بودم و منتظرش بودم از موعد مقرر گذشت ولي او نيامد.

رفتم از احوالش جويا شدم.

گفتند:

مريض است! به عيادتش رفتم، از او خواستم اجازه دهد، برايش؟ طبيب ببرم.

گفت:

لازم نيست من بايد امشب بميرم نصفهاي شب وقتي من مُردم کسي مي آيد و به تو خبر مرگم را مي دهد، تو بيا اينجا و هر چه به تو دستور دادند عمل کن و بقيّه آرد هم مال تو باشد، من خواستم شب در کنارش بمانم، به من اجازه نداد، من به دکانم آمدم.

نصفهاي شب متوجّه شدم، که کسي در دکانم را مي زند و مي گويد:

محمّد علي بيا بيرون، من بيرون آمدم، مردي را ديدم که او را نمي شناختم، با هم به مسجد رفتيم ديدم، آن سرباز از دنيا رفته و جنازه اش آنجا است دو نفر کنار جنازه اش ايستاده اند.

به من گفتند:

بيا کمک کن، تا جنازه او را به طرف رودخانه ببريم و غسل دهيم.

بالاخره او را به کنار رودخانه برديم و غسل داديم و کفن کرديم و نماز بر او گذارديم و آورديم کنار مسجد دفن کرديم.

سپس من به دکان برگشتم.

چند شب بعد، باز پشت در دکان را زدند، من از دکان بيرون آمدم ديدم، يک نفر آمده و مي گويد:

آقا تو را مي خواهند با من بيا تا به خدمتش؟ برسيم!.

من اطاعت کردم و با او رفتم، به بياباني رسيديم که فوق العاده روشن بود مثل شبهاي چهاردهم ماه با اينکه آخر ماه بود و من از اين جهت تعجّب مي کردم.

پس از چند لحظه، به صحرايي نور (که در شمال دزفول واقع شده) رسيديم، از دور چند نفر را ديدم که دور هم نشسته اند و يک نفر هم خدمت آنها ايستاده است، در ميان آنهائي که نشسته بودند يک نفر خيلي باعظمت بود، من دانستم که او حضرت صاحب الزّمان (عليه السّلام) است ترس و هول عجيبي مرا گرفته بود و بدنم مي لرزيد.

مردي که دنبال من آمده بود، گفت:

قدري جلوتر برو، من جلوتر رفتم و بعد ايستادم.

آن کسي که خدمت آقايان ايستاده بود، به من گفت جلوتر بيا نترس من باز مقداري جلوتر رفتم.

حضرت بقية اللّه (عجّل اللّه تعالي فرجه الشّريف) به يکي از آن افراد فرمودند:

منصب سرباز را به خاطر خدمتي که به شيعه ما کرده به او بده.

عرض کردم من کاسب و بافنده ام چگونه مي توانم سرباز باشم (خيال مي کردم مرا به جاي سرباز مرحوم مي خواهند نگهبان منزل آن مرد کنند).

آقا تبسمي فرمودند، ما مي خواهيم منسب او را به تو بدهيم، من هم باز حرف خودم را تکرار کردم.

باز فرمودند:

ما مي خواهيم مقام سرباز مرحوم را به تو بدهيم نه آنکه مقام سرباز باشي برو و تو به جاي او خواهي بود.

من تنها برگشتم، ولي در مراجعت هوا خيلي تاريک بود و بحمدالله از آن شب تا به حال دستورات مولايم حضرت صاحب الزّمان (عليه السّلام) به من مي رسد و با آن حضرت ارتباط دارم که من جمله همين جريان تو بود که به من گفته بودند.

(نقل از گنجينه دانشمندان جلد پنجم)