بازگشت

ملاقات با امام زمان (41)


حاجي نوري رحمة اللّه در کتاب نجم الثّاقب مي نويسد:

عالم جليل و فاضل نبيل، صالح عدل، که کمتر ديده شده براي او نظير و بديل حاجي ملاّ محسن اصفهاني که مجاور کربلا بود و در امانت و ديانت و انسانيّت معروف و از اوثق ائمه جماعت آن بلد شريف است.

گفت:

سيّد سند عالم عامل مؤ يّد سيّد محمّد قطيفي نقل مي کرد که:

شبي از شبهاي جمعه با يکي از طلاّب به مسجد کوفه رفتم، ولي در آن زمان رفت و آمد در آن مسجد بسيار خطرناک بود، زيرا دزدهاي فراواني در آن اطراف بودند و رفت و آمد زوّار هم کم بود.

وقتي داخل مسجد شديم، در مسجد جز يک طلبه که مشغول دعاء بود کس؟ ديگري نبود.

مشغول اعمال آنجا شديم، سپس درِ مسجد را بستيم و پشت در، آن قدر سنگ و کلوخ و آجر ريختيم که مطمئن شديم ديگر کسي نمي تواند، در را باز کند و داخل شود.

من و رفيقم در محلّي که به دکّة القضاء معروف است رو به قبله نشستيم و مشغول دعاء و عبادت شديم، آن طلبه که مرد صالحي بود، با صورت حزين، نزد باب الفيل نشسته مشغول خواندن دعاءِ کميل بود، هوا بسيار صاف بود، ماه هم کامل بود، نور ماه به فضاي مسجد تابيده بود و مرا فوق العاده مجذوب خود کرده بود.

ناگهان متوجّه شديم، که بوي عطر عجيبي! فضاي مسجد را پر کرد، عطري که بهتر از مشک و عنبر بود.

بعد از آن ديدم، شعاع نوري که نور ماه را هم تحت الشّاع قرار داده، مثل خورشيد! در فضاي مسجد ظاهر شد، آن طلبه که با صداي بلند دعاءِ کميل مي خواند، ساکت شد و به آن بوي عطر و آن نور متوجّه گرديد، در اين موقع شخصي با جلال و عظمت خاصي از دري که ما آن را بسته بوديم، در لباس اهل حجاز که روي شانه اش سجاده اش افتاده بود وارد مسجد شد.

او باوقار عجيبي! به طرف مقبره حضرت مسلم (عليه السّلام) رو کرده بود و مي رفت.

ما بي اختيار مبهوت جمال او بوديم! و دلمان از جا کنده شده بود!.

وقتي به ما رسيد؛ سلام کرد. رفيقم به قدري مبهوت شده بود! که قدرت بر جواب سلام را نداشت!.

ولي من سعي کردم، تا با زحمت جواب سلام او را دادم.

وقتي از مسجد خارج شد و وارد صحن حضرت مسلم گرديد، ما به حال عادي برگشتيم! و گفتيم:

اين شخص که بود؟ و از کجا داخل مسجد شد؟ از جا حرکت کرديم و به طرف صحن حضرت مسلم رفتيم.

ديديم آن طلبه که آنجا بود، پيراهن خود را پاره کرده! و مثل زن بچه مرده گريه مي کند! از او پرسيديم، چه شده که اينطور گريه مي کني؟! گفت چهل شب جمعه است، که براي زيارت جمال مقدّس حضرت بقيّة اللّه ارواحنا لتراب مقدمه الفداء، به اين مسجد آمده ام و موفّق به آرزويم نشده ام! تا امشب که ملاحظه کرديد! آن حضرت تشريف آوردند و بالاي سر من ايستادند و فرمودند چه مي کني؟ من از هيبت و عظمت او زبانم بند آمد، نتوانستم چيزي بگويم تا از من عبور کردند و رفتند.

وقتي ما برگشتيم و پشت در را ملاحظه کرديم، ديديم سنگها و آجرها همانگونه، که ما پشت در ريخته بوديم، دست نخورده و دربسته است!!