بازگشت

ملاقات با امام زمان (02)


در عصر ما که طلاّ ب حوزه علميه قم، بحمداللّه زياد شده اند و ارادتمندان آن حضرت رو به افزايش گذاشته اند و امروز شهر قم به منزله پايگاه بزرگ سربازان امام زمان (عليه السّلام) شده است.

لازم بود علاوه بر آنکه دفتر و محلّ عرض ارادت به حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه يعني مسجد جمکران به امر آن حضرت توسعه مي يافت، دفتر ديگري در آن طرف قم نيز ساخته شود تا سربازان حضرت وليّ عصر (عليه السّلام) بهتر و با سهولت بيشتري بتوانند با آن حضرت ارتباط روحي برقرار کنند و آن مسجد که با اراده و نقشه آن حضرت ساخته شده مسجد امام حسن مجتبي عليه السّلام است که سرگذشتش؟ اين است:

حضرت آية اللّه آقاي حاج شيخ لطف اللّه صافي در کتاب پاسخ ده پرسش صفحه 31 مي نويسند:

از حکايات عجيب و صدق که در زمان ما واقع شده اين حکايت است:

اکثر مسافريني که از قم به تهران و از تهران به قم مي آيند و اهالي قم اطّلاع دارند، اخيرا در محلّي که سابقا بيابان و خارج از شهر قم بود در کنار راه قم - تهران سمت راست (جادّه قديم) جناب حاج يداللّه رجبيان که از اخيار قم هستند مسجد مجلّل و باشکوهي به نام مسجد امام حسن مجتبي (عليه السّلام) بنا کرده است که هم اکنون دائر است و نماز جماعت در آن منعقد مي گردد.

در شب چهارشنبه بيست و دوّم ماه مبارک رجب 1398 مطابق هفتم تيرماه 1357 حکايت ذيل را راجع به اين مسجد شخصا از صاحب حکايت جناب آقاي احمد عسکري کرمانشاهي که از اخيار است و سالها است در تهران متوطّن است در منزل جناب آقاي رجبيان با حضور ايشان و بعض ديگر از محترمين شنيدم.

آقاي عسکري نقل کرد:

حدود هفده سال پيش روز پنج شنبه اي بود، مشغول تعقيب نماز صبح بودم که در زدند، رفتم بيرون ديدم، سه نفر جوان که هر سه ميکانيک بودند با ماشين آمده اند گفتند:

تقاضا داريم امروز پنجشنبه است با ما همراهي نمائيد تا به مسجد جمکران مشرّف شويم، دعا کنيم، حاجت شرعي داريم.

اينجانب جلسه اي داشتم که جوانها را در آن جمع مي کردم و نماز و قرآن به آنها تعليم مي دادم، اين سه نفر جوان از همان جوانها بودند. من از اين پيشنهاد خجالت کشيدم، سرم را پائين انداختم و گفتم:

من چکاره ام بيايم دعا کنم بالاخره اصرار کردند، من هم ديدم نبايد آنها را رد کنم، موافقت کردم، سوار ماشين شديم و به سوي قم حرکت کرديم.

در جادّه تهران (نزديک قم) ساختمانهاي فعلي نبود فقط دست چپ يک کاروانسراي خرابه بود چند قدم بالاتر از همين جا که فعلا حاج آقا رجبيان مسجدي به نام مسجد امام حسن مجتبي (عليه السّلام) بنا کرده است ماشين خاموش شد.

رفقا که هر سه ميکانيک بودند پياده شدند سه نفري کاپوت ماشين را بالا زدند و مشغول تعمير آن شدند، من از يک نفر آنها به نام علي آقا يک ليوان آب گرفتم که براي قضاي حاجت و تطهير بروم، وقتي داخل زمينهاي مسجد فعلي رفتم ديدم سيّدي بسيار زيبا و سفيدرو، ابروهايش کشيده، دندانهايش سفيد و خالي بر صورت مبارکش بود، با لباس سفيد و عباي نازک و نعلين زرد و عمّامه سبز مثل عمّامه خراسانيها ايستاده و با نيزه اي که به قدر هشت متر بلند است زمين را خطکشي مي نمايد. با خود گفتم:

اوّل صبح آمده است اينجا جلو جادّه دوست و دشمن مي آيند رد مي شوند نيزه دستش گرفته است! (آقاي عسکري در حالي که از اين سخنان خود پشيمان بود و عذرخواهي مي کرد گفت:

) در دل با خود خطاب به او گفتم:

عمو زمان تانک و توپ و اتم است، نيزه را آورده اي چه کني! برو دَرست را بخوان، رفتم براي قضاي حاجت نشستم، صدا زد:

آقاي عسکري آنجا ننشين اينجا را من خط کشيده ام مسجد است.

من متوجّه نشدم که از کجا مرا مي شناسد مانند بچّه اي که از بزرگتر اطاعت مي کند گفتم:

چشم بلند شدم، فرمود:

برو پشت آن بلندي. رفتم آنجا به خودم گفتم:

سر سؤ ال را با او باز کنم بگويم آقاجان، سيّد، فرزند پيغمبر، برو درست را بخوان.

سه سؤ ال پيش خود طرح کردم.

1- اين مسجد را براي جنها مي سازي يا ملائکه که دو فرسخ از قم آمده اي بيرون زير آفتاب نقشه مي کشي درس نخوانده معمار شده اي؟ 2- هنوز مسجد نشده چرا در آن قضاي حاجت نکنم؟ 3- در اين مسجد که مي سازي جنّ نماز مي خواند يا ملائکه؟ اين پرسشها را پيش خود طرح کردم آمدم، جلو سلام کردم بار اوّل او ابتدا به من سلام کرد نيزه را به زمين فرو برد و مرا به سينه گرفت، دستهايش سفيد و نرم بود چون اين فکر را هم کرده بودم که با او مزاح کنم چنانکه در تهران هر وقت سيّدي شلوغ مي کرد مي گفتم:

مگر روز چهارشنبه است، هنوز عرض نکرده بودم، تبسّم کرد و فرمود:

پنج شنبه است چهارشنبه نيست و فرمود:

سه سؤ الي را که داري بگو، من متوجّه نشدم که قبل از اينکه سؤال کنم از مافي الضمير من اطّلاع داد، گفتم:

سيّد فرزند پيغمبر درس را ول کرده اي اوّل صبح آمده اي کنار جادّه، نمي گوئي در اين زمان تانک و توپ است، نيزه به درد نمي خورد دوست و دشمن مي آيند رد مي شوند برو دَرست را بخوان! خنديد چشمش را انداخت به زمين فرمود:

دارم نقشه مسجد مي کشم، گفتم:

براي جنّ يا ملائکه؟ فرمود:

براي آدميزاد اينجا آبادي مي شود.

گفتم:

بفرمائيد ببينم اينجا که مي خواستم قضاي حاجت کنم هنوز مسجد نشده است؟ فرمود:

يکي از عزيزان فاطمه زهرا (عليها السّلام) در اينجا بر زمين افتاده و شهيد شده است من مربع مستطيل خط کشيده ام اينجا مي شود محراب اينجا که مي بيني قطرات خون است که مؤ منين مي ايستند.

اينجا که مي بيني مستراح مي شود اينجا دشمنان خدا و رسول به خاک افتاده اند، همينطور که ايستاده بود برگشت و مرا هم برگرداند فرمود:

اينجا مي شود حسينيّه و اشک از چشمانش جاري شد من هم بي اختيار گريه کردم.

فرمود:

پشت اينجا مي شود کتابخانه تو کتابهايش را مي دهي؟ گفتم:

پسر پيغمبر به سه شرط:

شرط اوّل اينکه من زنده باشم فرمود:

انشاءاللّه.

شرط دوّم اين است که اينجا مسجد شود فرمود:

بارک اللّه.

شرط سوّم اين است که به قدر استطاعت ولو يک کتاب شده براي اجراي امر تو پسر پيغمبر بياورم ولي خواهش مي کنم برو درست را بخوان آقاجان اين هوا را از سرت دور کن! خنديد دو مرتبه مرا به سينه خود گرفت.

گفتم:

آخر نفرموديد اينجا را کي مي سازد؟ فرمود:

يَدُاللّه فَوْقَ اَيْديهِمْ. [1] .

گفتم:

آقاجان من اين قدر درس خوانده ام يعني دست خدا بالاي همه دستهاست فرمود:

آخر کار مي بيني وقتي ساخته شد به سازنده اش از قول من سلام برسان.

در مرتبه ديگر هم مرا به سينه گرفت فرمود:

خدا خيرت بدهد.

من آمدم رسيدم سر جادّه ديدم ماشين راه افتاده است.

گفتم:

چه شده بود؟ گفتند:

يک چوب کبريت گذاشتيم زير اين سيم وقتي آمدي درست شد.

گفتند:

با کي حرف مي زدي؟ گفتم:

مگر سيّد به اين بزرگي را با نيزه ده متري که دستش بود نديديد! من با او حرف مي زدم.

گفتند:

کدام سيّد؟ خودم برگشتم ديدم سيّد نيست، زمين مثل کف دست پستي و بلندي نداشت و از هيچ کس هم خبري نبود.

من يک تکاني خوردم آمدم توي ماشين نشستم، ديگر با آنها حرف نزدم به حرم حضرت معصومه (عليها السّلام) مشرّف شديم نمي دانم چگونه نماز ظهر و عصر را خواندم.

بالاخره آمديم جمکران ناهار خورديم نماز خوانديم گيج بودم، رفقا با من حرف مي زدند من نمي توانستم جوابشان را بدهم.

در مسجد جمکران يک پيرمرد يک طرف من نشسته و يک جوان طرف ديگر، من هم وسط ناله مي کردم، گريه مي کردم، نماز مسجد جمکران را خواندم مي خواستم بعد از نماز به سجده بروم، صلوات را بخوانم، ديدم آقائي که بوي عطر مي داد فرمود:

آقاي عسکري سلام عليکم نشست پهلوي من.

تُن صدايش همان تُن صداي سيّد صبحي بود به من نصيحتي فرمود، رفتم به سجده ذکر صلوات [2] را گفتم، دلم پيش آن آقا بود، سرم به سجده، گفتم سر بلند کنم، بپرسم شما اهل کجا هستيد؟ مرا از کجا مي شناسيد؟ وقتي سر بلند کردم ديدم آقا نيست.

به پيرمرد گفتم:

اين آقا که با من حرف مي زد کجا رفت او را نديدي؟ گفت:

نه.

از جوان پرسيدم او هم گفت:

نديدم.

يک دفعه مثل اين که زمين لرزه شد، تکان خوردم فهميدم که حضرت مهدي (عليه السّلام) بوده است.

حالم بهم خورد رفقا مرا بردند آب به سر و رويم ريختند.

گفتند:

چه شده.

خلاصه نماز را خوانديم و به سرعت به سوي تهران برگشتيم.

يکي از علماي تهران را در اوّلين فرصت ملاقات کردم و ماجرا را براي ايشان تعريف کردم او خصوصيّات را از من پرسيد. گفت:

خود حضرت بوده اند حالا صبر کن اگر آنجا مسجد شد درست است.

مدّتي قبل روزي پدر يکي از دوستان، فوت کرده بود به اتّفاق رفقا که در مسجد آن روز با من بودند جنازه او را آورديم قم، به همان محل که رسيديم ديدم در آن زمين دو پايه بالا رفته است، خيلي بلند پرسيدم:

اينجا چه مي سازند؟ گفتند:

اين مسجدي است به نام امام حسن مجتبي (عليه السّلام) که پسران حاج حسين سوهاني مي سازند وارد قم شديم جنازه را برديم باغ بهشت دفن کرديم من ناراحت بودم، سر از پا نمي شناختم، به رفقا گفتم:

تا شما مي رويد ناهار مي خوريد من الان مي آيم تاکسي سوار شدم رفتم سوهان فروشي پسرهاي حاج حسين آقا پياده شدم، به پسر حاج حسين آقا گفتم:

اينجا شما مسجدي مي سازيد؟ گفت:

نه، گفتم:

اين مسجد را کي مي سازد؟ گفت:

حاج يداللّه رجبيان.

تا گفت:

يداللّه قلبم به تپش افتاد.

گفت:

آقا چه شد؟ صندلي گذاشت نشستم خيس عرق شدم، با خود گفتم:

يداللّه فوق ايديهم.

فهميدم حاج يداللّه است، ايشان را هم تا آن موقع نديده و نمي شناختم، برگشتم به تهران به آن عالم که قبلا جريان را به او گفته بودم، اين قصّه را هم گفتم.

فرمود:

برو سراغش درست است من بعد از آنکه چهار صد جلد کتاب خريداري کردم رفتم قم آدرس محلّ کار (پشم بافي) حاج يداللّه را معلوم کردم، رفتم کارخانه از نگهبان پرسيدم.

گفت:

حاجي رفت منزل.

گفتم:

استدعا مي کنم تلفن کنيد، بگوئيد يک نفر از تهران آمده با شما کار دارد. او تلفن کرد.

حاجي گوشي را برداشت.

من سلام عرض کردم.

گفتم:

از تهران آمده ام چهارصد جلد کتاب وقف اين مسجد کرده ام کجا بياورم.

فرمود:

شما از کجا اين کار را کرديد و چه آشنائي با ما داريد؟ گفتم:

آقا چهارصد جلد کتاب وقف کرده ام.

گفت:

بايد بگوئيد مال چيست؟ گفتم:

پشت تلفن نمي شود.

گفت:

شب جمعه آينده منتظر هستم، کتابها را به منزل بياوريد.

رفتم تهران، کتابها را بسته بندي کردم روز پنجشنبه با ماشين يکي از دوستان کتابها را آوردم قم منزل حاج آقا.

ايشان گفت:

من اينطور قبول نمي کنم جريان را بگو.

بالاخره جريان را گفتم و کتابها را تقديم کردم، رفتم در مسجد هم دو رکعت نماز حضرت خواندم و گريه کردم.

مسجد و حسينيّه را طبق نقشه اي که حضرت کشيده بودند حاج يداللّه به من نشان داد و گفت:

خدا خيرت بدهد تو به عهدت وفا کردي.

اين بود حکايت مسجد امام حسن مجتبي (عليه السّلام) که تقريبا به طور اختصار و خلاصه گيري نقل شد علاوه بر اين، حکايت جالبي نيز آقاي رجبيان نقل کردند که آن را مختصرا نقل مي نمائيم.

آقاي رجبيان گفتند:

شبهاي جمعه طبق معمول حساب و مزد کارگرهاي مسجد را مرتّب کرده و وجوهي که بايد پرداخت شود پرداخت مي کردم.

شب جمعه اي استاد اکبر، بنّاي مسجد براي حساب و گرفتن مزد کارگرها آمده بود گفت:

امروز يک نفر آقا سيّد تشريف آوردند در ساختمان مسجد و اين پنجاه تومان را براي مسجد دادند.

من عرض کردم، باني مسجد از کسي پول نمي گيرد. با تندي به من فرمود:

مي گويم بگير، اين را مي گيرد. من پنجاه تومان را گرفتم روي آن نوشته بود براي مسجد امام حسن مجتبي (عليه السّلام).

دو سه روز بعد صبح زود، زني مراجعه کرد و وضع تنگدستي و حاجت خودش و دو طفل يتيمش را شرح داد، من دست کردم در جيبهايم پول موجود نداشتم، غفلت کردم که از اهل منزل بگيرم، آن پنجاه تومان مسجد را به او دادم و گفتم:

بعد خودم جبران مي کنم و به آن زن آدرس دادم که بيايد تا به او کمک کنم.

زن پول را گرفت و رفت و ديگر هم با اينکه به او آدرس داده بودم مراجعه نکرد، ولي متوجّه شدم که نبايد پول را مي دادم و پشيمان شدم.

تا جمعه ديگر استاد اکبر براي حساب آمد گفت:

اين هفته من از شما تقاضائي دارم، اگر قول مي دهيد که قبول کنيد، تقاضا کنم.

گفتم:

بگوئيد.

گفت:

در صورتي که قول بدهيد که قبول مي کنيد، مي گويم.

گفتم:

آقاي استاد اکبر، اگر بتوانم از عهده اش برايم، قبول مي کنم.

گفت:

مي تواني.

گفتم:

بگو.

گفت:

تا نگوئي، نمي گويم، از من اصرار که بگو از او اصرار که قول بده، تا من بگويم.

گفت:

آن پنجاه تومان که آقا دادند براي مسجد به من بده.

به خودم گفتم:

آقاي استاد اکبر داغ مرا تازه کردي، چون بعدا از دادن پنجاه تومان به آن زن پشيمان شده بودم و تا دو سال بعد هم، هر اسکناس پنجاه توماني بدستم مي رسيد، نگاه مي کردم شايد آن اسکناس باشد که رويش؟ آن جمله نوشته بود.

گفتم:

آن شب مختصر گفتي، حال خوب تعريف کن.

گفت:

بلي حدود سه و نيم بعد از ظهر، هوا خيلي گرم بود، در آن بحران گرما مشغول کار بودم دو سه نفر کارگر هم داشتم ناگاه ديدم، يک آقائي از يکي از درهاي مسجد وارد شد، با قيافه نوراني جذّاب با صلابت آثار بزرگي و بزرگواري از او نمايان است وارد شدند دست و دل من ديگر دنبال کار نمي رفت، هي مي خواستم آقا را تماشا کنم.

آقا آمدند اطراف شبستان قدم زدند، تشريف آوردند جلو تخته اي که من بالايش کار مي کردم، دست کردند زير عبا پولي در آوردند، فرمودند:

استاد اين را بگير بده به باني مسجد.

من عرض کردم:

آقا! باني مسجد پول از کسي نمي گيرد؛ شايد اين پول را از شما بگيرم و او نگيرد و ناراحت شود، آقا تقريبا تغيّر کردند فرمودند:

به تو مي گويم بگير، اين را مي گيرد، من فورا با دستهاي گچ آلوده پول را از آقا گرفتم، آقا تشريف بردن بيرون.

من گفتم:

اين آقا کجا بود در اين هواي گرم؟ يکي از کارگرها را به نام مشهدي علي صدا زدم، گفتم:

برو دنبال اين آقا ببين کجا مي روند، با کي و با چه وسيله اي آمده بودند، مشهدي علي رفت، چهار دقيقه شد، پنج دقيقه شد، ده دقيقه شد، مشهدي علي نيامد! خيلي حواسم پرت شده بود، مشهدي علي را صدا زدم، پشت ديوار ستون مسجد بود.

گفتم:

چرا نمي آئي؟ گفت:

ايستاده ام، آقا را تماشا مي کنم.

گفتم:

بيا وقتي آمد. گفت:

آقا سرشان را زير انداختند و رفتند.

گفتم:

با چه وسيله اي؟ ماشين بود؟ گفت:

نه آقا هيچ وسيله اي نداشتند سر به زير انداختند و تشريف بردند.

گفتم:

تو چرا ايستاده بودي.

گفت:

ايستاده بودم آقا را تماشا مي کردم.

آقاي رجبيان گفت:

اين جريان پنجاه تومان بود، ولي باور کنيد که اين پنجاه تومان يک اثري روي کار مسجد گذارد، خود من اميد اينکه اين مسجد به اين گونه بنا شود و خودم به تنهائي به اينجا برسانم نداشتم، از موقعي که اين پنجاه تومان بدستم رسيد، روي کار مسجد و روي کار خود من اثر گذاشت.

(اين بود آنچه از کتاب پاسخ ده پرسش آية اللّه صافي به قلم خودشان نوشتم و حتّي مقيّد بودم که در قلم و ادبيّاتش تصرّفي نکنم).

و من خودم اين سرگذشت را تحقيق کرده ام و آقاي حاج يداللّه رجبيان را ديده ام و به صدق و صحّت اين قضيّه گواهي مي دهم.

اميد است طلاّب حوزه علميه قم، از برکات اين مسجد با عظمت، غفلت نفرمايند و به وسيله زيارت آل ياسين و نماز توسّلي که در بالا از کتاب بحارالانوار نقل شد، با حضرت وليّ عصر (عليه السّلام) ارتباط روحي برقرار کنند.


پاورقي

[1] سوره فتح آيه 10.

[2] از اعمال مسجد جمکران است.