بازگشت

ملاقات با امام زمان (37)


مرحوم حاجي نوري در کتاب نجم الثّاقب مي گويد:

عالم جليل و حبر نبيل، مجمع فضائل و فواضل شيخ علي رشتي که عالم با تقوي و زاهد و داراي علوم زيادي بود، با بصيرت و خيرت و شاگرد مرحوم شيخ مرتضي انصاري اعلي اللّه مقامه و سيّد استاد اعظم بود و من در سفر و حضر با او بودم و کمتر کسي را مانند او در فضل و اخلاق و تقوي مثل او ديدم، نقل کرد که:

يک زماني از زيارت حضرت ابي عبداللّه الحسين (عليه السّلام) از راه آب فرات به طرف نجف برگشتم، در کشتي کوچکي که بين کربلا و طويرج با مسافر مي رفت نشستم، مسافرين آن کشتي همه اهل حلّه بودند، همه مشغول لهو و لعب و مزاح و خنده بودند، فقط يک نفر در ميان آنها خيلي با وقار و سنگين نشسته بود و با آنها در مزاح و لهو و لعب مشغول نمي شد و گاهي آن جمعيّت با او در مذهبش سر به سر مي گذاشتند و به او طعن مي زدند و او را اذيّت مي کردند و در عين حال در غذا و طعام با او شريک و هم خرج بودند، من زياد تعجّب مي کردم ولي در کشتي نمي توانستم، از او چيزي سؤ ال کنم، بالاخره به جائي رسيديم که عمق آب کم بود و چون کشتي سنگين بود و ممکن بود به گِل بنشيند، ما را از کشتي پياده کردند، در کنار فرات راه مي رفتيم، من از آن مرد با وقار پرسيدم، چرا شما با آنها اينطوريد و آنها شما را اينطور اذيّت مي کنند؟ او گفت:

اينها اقوام منند، اينها همه سني هستند پدرم هم سني بود ولي مادرم شيعه بود و من خودم هم سني بودم ولي به برکت حضرت وليّ عصر ارواحنا فداه به مذهب تشيّع مشرّف شدم.

گفتم:

شما چطور شيعه شديد؟ گفت:

اسم من ياقوت و شغلم روغن فروشي در کنار جسر حلّه بود، چند سال قبل براي خريدن روغن از حلّه با جمعي به قراء و چادرنشينان اطراف حلّه رفتم، تا آنکه چند منزل از حلّه دور شدم، بالاخره آنچه خواستم خريدم و با جمعي از اهل حلّه برگشتم، در يکي از منازل که استراحت کرده بوديم، من به خواب رفته بودم، وقتي بيدار شدم، ديدم رفقا رفته اند و من تنها در بيابان مانده ام و اتفاقا راه ما تا حلّه راه بي آب و علفي بود و درندگان زيادي هم داشت و آبادي هم در آن نزديکي نبود، به هر حال من برخاستم و آنچه داشتم بر مرکبم بار کردم و عقب سر آنها رفتم ولي راه را گم کردم و در بيابان متحيّر ماندم و کم کم از درندگان و تشنگي که ممکن بود، به سراغم بيايند فوق العاده به وحشت افتادم، به اولياء خدا که آن روز به آنها معتقد بودم، مثل ابابکر و عمر و عثمان و معاويه و غير هم متوسّل شدم و استغاثه کردم، ولي خبري نشد يادم آمد، که مادرم به من مي گفت:

که ما امام زماني داريم! که زنده است و هر وقت کار بر ما مشکل مي شود و يا راه را گم مي کنيم، او به فريادمان مي رسيد و کنيه اش ابا صالح است. من با خداي تعالي عهد بستم، که اگر او مرا از اين گمراهي نجات بدهد، به دين مادرم که مذهب شيعه است مشرّف مي گردم، بالاخره به آن حضرت استغاثه کردم و فرياد مي زدم، که يا ابا صالح ادرکني ناگهان ديدم! يک نفر کنار من راه مي رود و بر سرش عمّامه سبزي مانند اينها (اشاره کرد به علفهائي که کنار نهر روئيده بود) است و راه را به من نشان مي دهد و مي گويد:

به دين مادرت مشرّف شو و فرمود:

الا ن به قريه اي مي رسي که اهل آنجا همه شيعه اند.

گفتم:

اي آقاي من با من نمي آئي تا مرا به اين قريه برساني فرمود:

نه زيرا در اطراف دنيا هزارها نفر به من استغاثه مي کنند و من بايد به فريادشان برسم و آنها را نجات بدهم و فورا از نظرم غائب شد.

چند قدمي که رفتم به آن قريه رسيدم، با آنکه به قدري مسافت تا آنجا زياد بود که رفقايم روز بعد به آنجا رسيدند وقتي به حلّه رسيديم، رفتم نزد سيّد فقهاء سيّد مهدي قزويني ساکن حلّه و قضيّه ام را براي او نقل کردم و شيعه شدم و معارف تشيّع را از او ياد گرفتم و سپس از او سؤ ال کردم، که من چه بکنم؟ يک مرتبه ديگر هم خدمت حضرت وليّ عصر ارواحنا فداه برسم و آن حضرت را ملاقات کنم؟ فرمود:

چهل شب جمعه به کربلاء برو و امام حسين (عليه السّلام) را زيارت کن، من اين کار را مشغول شدم و هر شب جمعه از حلّه به کربلا مي رفتم، تا آنکه شب جمعه آخر بود تصادفا ديدم ماءمورين براي ورود به شهر کربلا جواز مي خواهند و آنها اين دفعه سخت گرفته اند و من هم نه جواز و تذکره داشتم، و نه پولي داشتم، که آن را تهيّه کنم، متحيّر بودم مردم صف کشيده بودند و جنجالي بود هرچه کردم، از يک راهي مخفيانه وارد شهر شوم ممکن نشد، در اين موقع از دور حضرت صاحب الزّمان (عليه السّلام) را در لباس اهل علم ايراني که عمّامه سفيدي بر سر داشت، داخل شهر کربلاء ديدم، من پشت دروازه بودم، به او استغاثه کردم. از دروازه خارج شد و نزد من تشريف آورد و دست مرا گرفت و داخل دروازه کرد، مثل آن که مرا کسي نديد وقتي داخل شدم و قصد داشتم با او مصاحبت کنم او ناگهان غائب شد و ديگر او را نديدم.