ملاقات با امام زمان (34)
اين قضيّه هم در کتاب مفاتيح الجنان نقل شده و به دلائل قبل که در قضيّه حاج علي بغدادي ذکر شده ما آن را در اين کتاب نقل مي کنيم.
حاجي نوري مي گويد:
جناب مستطاب تقي صالح، سيّد احمد بن سيّد هاشم بن سيّد حسن موسوي رشتي، تاجر ساکن رشت، ايده اللّه تعالي (پس از مطالبي که نقلش؟ زياد مفيد نيست مي گويد) سيّد رشتي برايم نقل کرد و گفت:
در سال هزار و دويست و هشتاد به قصد حج از رشت به تبريز آمدم و در منزل حاج صفر علي تاجر تبريزي معروف وارد شدم و چون قافله اي براي رفتن به مکّه نبود متحيّر بودم که چه بايد بکنم تا آنکه حاجي جبّار جلودار سدهي اصفهاني قصد رفتن به طرابوزن را داشت، من هم از او مالي کرايه کردم و با او رفتم در منزل اوّل سه نفر ديگر هم به نام حاج ملاّ محمّد باقر تبريزي و حاج سيّد حسين تاجر تبريزي وحاج علي به من ملحق شدند و همه با هم روانه راه شديم، تا رسيديم به ارض روم و از آنجا عازم طرابوزن شديم.
در يکي از منازل بين راه، حاج جبّار جلودار نزد ما آمد و گفت:
اين منزل که در پيش داريم بسيار مخوف است، لطفا قدري زودتر حرکت کنيد تا بتوانيم، همراه قافله باشيم (البتّه در سائر منزلها غالبا ما از قافله فاصله داشتيم). ما فورا حرکت کرديم و حدود دو ساعت و نيم و يا سه ساعت به صبح با قافله حرکت کرديم، حدود نيم فرسخ که از منزل دور شديم، برف تندي باريدن گرفت، هوا تاريک شد، رفقا سرشان را پوشانده بودند و با سرعت مي رفتند، من هرچه کردم که خودم را به آنها برسانم ممکن نشد، تا آنکه آنها رفتند و من تنها ماندم، از اسب پياده شدم و در کنار راه نشستم و فوق العاده ناراحت و مضطرب بودم، چون حدود ششصد تومان براي مخارج همراهم بود، بالاخره فکرم، به اينجا رسيد که تا صبح همينجا بمانم و چون هنوز تازه از شهر بيرون آمده بوديم، مي توانم به جائي که از آنجا حرکت کرده ام برگردم و چند محافظ بردارم و خودم را به قافله برسانم. ناگهان همان گونه که در اين افکار بودم، در مقابل خود آن طرف جادّه باغي ديدم و در آن باغ باغباني به نظرم رسيد که بيلي در دست داشت و به درختها مي زد که برف آنها بريزد، باغبان نزد من آمد و با فاصله کمي ايستاد و با زبان فارسي گفت:
تو که هستي؟ گفتم:
رفقا رفته اند و من مانده ام و راه را نمي دانم.
گفت:
نافله بخوان تا راه را پيدا کني! من مشغول نافله شب شدم پس از پايان تهجّدم، باز آمد و گفت:
نرفتي؟ گفتم:
واللّه راه را نمي دانم.
فرمود:
زيارت جامعه بخوان! من با آنکه زيارت جامعه را حفظ نبودم و هنوز هم حفظ نيستم، آنجا مشغول زيارت جامعه شدم و تمام آن را بدون غلط از حفظ خواندم.
باز آمد و گفت:
هنوز نرفتي! و اينجا هستي من بي اختيار گريه ام گرفت، گفتم بله هنوز هستم راه را بلد نيستم، که بروم.
فرمود:
زيارت عاشورا بخوان! من برخاستم و ايستادم و زيارت عاشورا را با آنکه حفظ نبودم و تا به حال هم حفظ نيستم،از اوّل تا به آخر با صد لعن و صد سلام و دعاء علقمه خواندم.
پس از آنکه تمام کردم، باز آمد و فرمود:
نرفتي هستي!؟.
گفتم:
تا صبح اينجا هستم.
فرمود من الا ن تو را به قافله مي رسانم، سوار الاغي شد و بيلش را به روي دوشش گذاشت و فرمود:
رديف من بر الاغ سوار شو، من سوار شدم و مهار اسبم را کشيدم اسب نيامد و از جا حرکت نکرد.
فرمود:
مهار اسب را به من بده به او دادم بيل را به دوش چپ گذاشت و مهار اسب را گرفت و به راه افتاد، اسب فورا حرکت کرد، در بين راه دست روي زانوي من گذاشت و فرمود:
شما چرا نافله (شب) نمي خوانيد؟ نافله نافله نافله (اين جمله را سه بار براي تاءکيد و اهميّت آن تکرار کرد) باز فرمود:
شما چرا زيارت عاشورا نمي خوانيد؟ عاشورا عاشورا عاشورا و بعد فرمود:
شما چرا زيارت جامعه نمي خوانيد؟ جامعه جامعه جامعه و با اين تکرار به اين سه موضوع، تاءکيد زيادي فرمود، او راه را دائره وار مي رفت، يک مرتبه برگشت و فرمود:
آنها رفقاي شما هستند، ديدم آنها لب جوي آبي پائين آمده اند و مشغول وضو براي نماز صبح هستند، من از الاغ پياده شدم، که سوار اسب شوم و خود را به آنها برسانم ولي نتوانستم به اسب سوار شوم آن آقا از الاغ پياده شد و مرا سوار اسب کرد و سر اسب را به طرف هم سفرانم برگرداند، در آن حال به فکر افتادم که اين شخص که بود؟ که اولاً فارسي حرف مي زد! با آنکه در آن حدود فارسي زبان نيست! و همه ترکند و مذهبي جز مسيحي در آنجا نيست، اين مرد به من دستور نافله و زيارت عاشورا و زيارت جامعه مي داد، مرا پس از آن همه معطّلي که در آنجا داشتم به اين سرعت به رفقايم رساند؟! و بالاخره متوجّه شدم که او حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه است ولي وقتي به عقب سر خود نگاه کردم، احدي را نديدم و از او اثري نبود.