بازگشت

ملاقات با امام زمان (32)


مرحوم علاّمه مجلسي رضوان اللّه تعالي عليه در کتاب بحارالانوار و مرحوم حاجي نوري در نجم الثّاقب نقل کرده اند:

که قصّه ابو راجح حمّامي در حلّه معروف است و جمعي که مورد وثوق اند آن را نقل کرده اند و اصل قضيّه اين است:

شيخ زاهد عابد و محققّ شمس الدّين محمّد بن قارون مي گويد:

در حلّه حاکمي بود که او را مرجان صفير مي گفتند، او مرد ناصبي، مخالف شيعه بود.

روزي بعضي از مغرضين به او گفتند، که ابوراجح (که شيعه بود) دائما بعضي از صحابه را لعن مي کند.

مرجان دستور داد تا او را حاضر کنند وقتي او حاضر شد دستور داد او را بزنند.

ماءمورين به قدري او را زدند، که نزديک به هلاکت رسيد، تمام بدن او را مجروح کردند و آنقدر با چوب و تازيانه به صورتش زدند که دندانهاي او ريخت و زبان او را بيرون آوردند و به سيمهاي آهني آن را بستند و بيني او را سوراخ کردند و ريسماني از مو داخل سوراخ بيني او کردند و سر آن ريسمان را به دست ماءمورين دادند تا او را در کوچه هاي حلّه بگردانند و خلاصه به قدري او را اذيّت کردند، که به زمين افتاد و مشرف به هلاکت بود، خبر وضع او را به حاکم (مرجان) دادند آن ظالم دستور داد که او را بکشند.

حاضرين گفتند:

او پيرمرد است و به قدري مجروح شده که خود به خود همين امشب خواهد مرد و آنها زياد اصرار کردند، که او را نکشد.

فرزندانش جسد مجروح و بي هوش ابوراجح را به منزل بردند و ترديدي نداشتند که در همان شب خواهد مرد.

ولي صبح وقتي که مردم به نزد او رفتند ديدند او ايستاده و مشغول نماز است، بدنش سالم و داندانهايش که ريخته بود دوباره درآمده و دندانهاي سالم دارد و اثري از جراحتهائي که روز قبل بر او وارد شده ديده نمي شود.

مردم تعجب کردند، از او پرسيدند چه شد که آن همه جراحت از بدن تو برطرف شد.

گفت:

من در نيمه هاي شب، به حالي افتاده بودم، که مرگ را در يک قدمي خود مي ديدم، در دل از خدا طلب دادرسي و استغاثه کردم، از مولايم حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه کمک خواستم، اطاق تاريک بود ناگهان ديدم، اطاق پر از نور شد حضرت وليّ عصر (عجل اللّه تعالي فرجه) را ديدم، که به اطاق من آمدند و دست مبارک خود را به روي من کشيدند و فرمودند از منزل بيرون برو و براي مخارج عيالت کاري کن، که خدا تو را عافيت عنايت فرموده است.

و حالا مي بينيد، که من به حمداللّه صحيح و سالم شده ام.

شيخ شمس الدّين محمّد بن قارون راوي اين قضيّه مي گفت:

به خدا قسم من دائما با ابوراجح در تماس بودم و هميشه به حمّام او مي رفتم او مردي لاغر و زردرنگ و بدصورت و کوسه اي بود.

آن روز صبح با آن جمعي که به خانه او رفتند، من هم بودم او را به قدري سرحال و چاق و خوش صورت و ريش او بلند و صورت او سرخ ديدم، که فوق العاده تعجب کردم.

حتّي اوّل او را نشناختم عينا مثل اينکه با يک جوان بيست ساله روبرو شده ام! و عجيب تر آنکه در همان قيافه، يعني:

مثل يک جوان بيست ساله سرحال و شاداب، تا آخر عمر بود و تغيير نکرد.

وقتي قصّه او بين مردم پخش شد حاکم او را خواست و وقتي ديد که روز گذشته او را با آن حال ديده و امروز علاوه بر آنکه اثري از آن جراحت در وجودش نيست، بلکه در سيماي يک جوان سرحال آمده و حتي دندانهايش روئيده است فوق العاده ترسيد و از آن به بعد حتّي در کاخش که مي نشست پشت به مقام حضرت وليّ عصر (عليه السّلام) که در حلّه بود نمي کرد و به شيعيان و اهل حلّه محبّت و نيکي مي نمود و پس از مدت کوتاهي مورد غضب واقع شد و به درک واصل گرديد.