بازگشت

ملاقات با امام زمان (29)


در زمانهائي که حکومت بحرين تحت استعمار اروپائيها و ابرقدرتها بود و چون مي خواستند که مردم مسلمان را هم راضي نگه دارند، يک مرد سنّي ناصبي را حاکم آنجا قرار داده بودند.

اين حاکم وزيري داشت که در دشمني با شيعيان فوق العادّه شديد بوده و چون اهل بحرين اکثرا شيعه و محبّ اهل بيت رسول اللّه (صلي اللّه عليه و آله) بودند، طبعا نسبت به آنها نيز ابراز عداوت مي نمود و دائما شيعيان را اذيّت مي کرد، حيله هائي براي سرکوب و از بين بردن آنها مي نمود.

يک روز وزير به نزد حاکم رفت و اناري را به او نشان داد که، روي آن با خطّ برجسته طبيعي نوشته شده بود:

لااله الاّاللّه محمّد رسول اللّه و ابوبکر و عمر و عثمان و علي خلفاء رسول اللّه.

حاکم وقتي چشمش به اين انار افتاد و خوب به آن دقيق شد و کاملا يقين کرد که اين نوشته ها طبيعي روي آن انار نوشته شده رو به وزير کرد و گفت:

اين انار دليل محکمي است بر بطلان مذهب شيعه که مي گويند:

علي خليفه بلافصل پيغمبر اکرم (صلي اللّه عليه و آله) است به نظر تو ما با آنها حالا چه بکنيم؟! وزير گفت:

شيعيان مردمان متعصّبي هستند حتّي دلائل محکم را هم زير بار نمي روند بنابراين بزرگان آنها را حاضر کن و به آنها اين انار را نشان بده و آنها را مخيّر کن که يکي از اين سه کار را بکنند:

يا از مذهب بي اساس خود برگردند و يا با ذلّت جزيه بدهند و يا مردان آنها کشته شوند و زنهاي آنها اسير گردند و يا جوابي براي انار که قطعا جوابي ندارند بياورند!! حاکم راي آن وزير خبيث را پسنديد و به علماء و بزرگان شيعه اعلام کرد که بايد در فلان روز همه در دربار جمع شويد، که مي خواهم موضوع مهمّي را با شما در ميان بگذارم.

وقتي همه جمع شدند حاکم انار را به شيعيان نشان داد و پيشنهاد وزير را بانها گفت و قاطعانه از آنها خواست، که جواب اين انار را در اسرع وقت بايد بگويند و الاّ آنها را خواهد کشت و زنهاي آنها را اسير خواهد کرد و اموال آنها را بغارت خواهد برد و بالاخره بانها گفت اقل چيزيکه ممکن است با ارفاق درباره شما قائل شوم اينست که بايد با ذلت جزيه بدهيد و با شما مثل غير مسلمانيکه در مملکت اسلامي زندگي مي کند عمل خواهم کرد.

وقتي شيعيان انار را ديدند و اين رجزخواني را از حاکم شنيدند بدنشان لرزيد حالشان متغيّر شد نمي دانستند چه جواب بگويند! و چه بايد بکنند! در اين بين چند نفر از علماء و بزرگان، آنها گفتند اي حاکم اگر ممکن است سه شب بما مهلت بده تا جواب مساءله را بياوريم و اگر نتوانستيم جواب بدهيم هر چه نسبت بما انجام دهي مانعي ندارند.

حاکم به آنها سه شب مهلت داد، بزرگان آنها با ترس و خوف در مجلسي جمع شدند و با يکديگر مشورت کردند نظر همه آنها اين شد ده نفر از زهّاد و علماءِ اهل تقوي را انتخاب کنند و از ميان آنها سه نفر را اختيار کنند و از آنها تقاضا نمايند که هر شب يکي از آنها تنها به بيابان رود و متوسّل به حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه شود، تا اين مشکل حل گردد.

اين کارها را آنها انجام دادند.

شب اول بيکي از آنها گفتند، امشب به بيابان مي روي و عبادت و دعاء و تضرع و زاري درِ خانه خدا مي کني و سپس به حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه استغاثه و توسّل مي نمائي شايد بتواني جوابي براي اين مشکل از امام زمان (عليه السّلام) دريافت نمائي.

آن مرد متقي و پرهيزگار با قلبي مملو از اميد و ايمان و اشک روان و خضوع و خشوع به بيابان رفت و تا صبح مشغول مناجات با خدايتعالي و توسّل به حضرت بقيّة اللّه (عليه السلام) بود ولي با کمال تاسف! چيزي نديد! و جوابي هم نگرفت!.

شب دوّم:

مرد متّقي عارف عالم پرهيزگار ديگري به صحرا رفت، او هم مانند شخص اول، تا صبح با خضوع و خشوع کامل درخواست جواب مساءله بغرنج انار را نمود و حضرت بقيّة اللّه (عليه السلام) را قسمها داده و خلاصه هر چه کرد جوابي دريافت ننمود!.

او هم ماءيوسانه بسوي مردم برگشت و بانها از نااميدي خود اطلاع داد.

شيعيان فوق العاده مضطرب شدند، تنها يک شب ديگر فرصت دارند، که جواب مساءله را آماده کنند، اگر آنشب هم ماءيوس برگردند و شب بي جواب سپري گردد!، چه خاک بر سر کنند؟ همه مردم دست به دعا برداشتند و بالاخره جناب محمّد بن عيسي را که از بهترين مردان علم و تقواي آن سامان بود، به بيابان فرستادند.

آن بزرگوار، با سروپاي برهنه، به صحرا رفت، آنشب اتفاقاً شب بسيار تاريکي بود، او در گوشه اي از صحرا نشست و مشغول دعا و تضرع و زاري گرديد، از خدا مي خواست، که آن بليه را، بوسيله حضرت بقيّة الله (عليه السّلام)، از سر شيعيان برطرف کند.

او آنشب خيلي گريه کرد.

او آنشب کوشش کرد که در خود خلوصي غيرقابل وصف ايجاد کند.

او عاشقانه، منتظر فرج بعد از شدت بود.

او منتظر لقاءِ صاحب الزّمان (عليه السّلام) بود، که ناگهان در اواخر شب صدائي شنيد، وقتي خوب گوش داد، متوجّه شد، که شخصي اسم او را مي برد و به او مي گويد:

محمّد بن عيسي من صاحب الامرم چه مي خواهي؟.

او گفت:

اگر تو صاحب الامري! طبعاً بايد حاجت مرا بداني! احتياجي به گفتن نيست!.

فرمود:

بله راست مي گوئي، تو براي بليّه ايکه شيعه دچارش شده در خصوص انار و تهديديکه حاکم شما را کرده، به صحراء آمده اي!.

محمّد بن عيسي مي گويد:

وقتي اين کلام معجزه آسا را! از مولايم شنيدم، متوجّه او شدم و باو عرض کردم، بلي شما مي دانيد چه بر سر ما آورده اند و شما امام مائيد و قدرت داريد، که اين بلا را از ما دور کنيد.

مولايم فرمود:

اي محمّد بن عيسي، در خانه وزير لعنة اللّه درخت اناريست، که وقتي اين درخت، تازه انارهايش درشت مي شد، او از گل قالبي بشکل انار ساخت و آنرا دونصف کرد و ميان آنرا خالي نمود و در داخل هر يک از آن دو نصف، مطالبي که روي انار نوشته بود، معکوس حک کرده و به روي انار نارس محکم بست، انار داخل آن قالب درشت شد و اثر نوشته در آن باقي ماند!.

حالا فردا صبح که بنزد حاکم مي روي، باو بگو که من جواب مساءله را آورده ام، ولي بکسي نمي گويم، مگر آنکه خودم قبلاً به خانه وزير بروم و جواب را بدهم.

آنوقت داخل منزل وزير مي شوي، طرف دست راست اطاقي است، به حاکم بگو من جواب مساءله را در آن اطاق خواهم گفت.

در اينجا وزير نمي خواهد، بگذارد که تو وارد اطاق بشوي، ولي تو اصرار کن، که وارد اطاق شده و نگذار که وزير تنها وارد اطاق بشود و تا مي تواني کوشش کن که تو اوّل وارد اطاق گردي.

در اطاق، طاقچه اي مي بيني! که کيسه سفيدي! در آن هست! و در کيسه، قالب گلي مي باشد! آنرا بردار و به نزد حاکم ببر! و انار را در آن قالب بگذار، تا براي حاکم حقيقت معلوم شود! ضمناً بدان! که علامت ديگري هم هست! و آن اينست که، بحاکم بگو، معجزه امام ما اينست که! اگر انار را بشکنيد! در آن دانه نمي يابيد! بلکه جز خاکستر! چيز ديگري در آن نيست، بوزير بگوئيد:

در حضور مردم انار را بشکند و خاکستر داخل آنرا مشاهده کند.

وزير اينکار را خواهد کرد، ولي خاکستر از داخل انار بيرون مي آيد و به صورت و ريش وزير مي نشيند.

جناب محمّد بن عيسي، وقتي اين مطالب را از مولاي خود، حضرت بقيّة اللّه روحي و ارواح العالمين له الفداء شنيد، بسيار خوشحال شد و زمين ادب را در مقابل آنحضرت بوسيد و با خوشحالي به ميان مردم برگشت و با جمعيّت شيعه اول صبح، نزد حاکم رفت و آنچه حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه باو فرموده بودند، انجام داد.

حاکم سئوال کرد:

امام شما کيست؟! جناب محمّد بن عيسي نام يک يک از ائمه شيعه تا حضرت بقيّة اللّه (عليه السّلام) را برد.

حاکم گفت:

دستت را دراز کن! که من با تو بيعت کنم! و مشرّف به مذهب تشيع گردم! بالاخره در اثر اين معجزه واضحه، حاکم مشرّف به مذهب حقّه شيعه شد و دستور داد، وزير را اعدام کنند! و او از شيعيان عذرخواهي کرد و مسلمان واقعي شد.

اين قصّه در بحرين معروف است و در کتاب نجم الثّاقب نقل شده که همه مردم آنجا آنرا شنيده اند و قبر جناب محمّد بن عيسي در بحرين مورد احترام مردم است.