ملاقات با امام زمان (27)
زماني که علاّمه بحرالعلوم در مکّه معظّمه سکونت داشت با وجود اينکه از بستگان و ارادتمندان به دور بود، ولي از هرگونه بذل و بخشش به مستمندان و محتاجان و نيز تاءمين مايحتاج طلاّب فروگذار نمي کرد.
روزي پيشکار آن بزرگ به ايشان خبر مي دهد که ديگر دينار و درهمي اندوخته باقي نمانده و بايد فکري کرد اينک دنباله ماجرا را از زبان اين شخص مي شنويم:
سيّد (ره) به اين گفته پاسخي نفرمود. عادت ايشان در مکّه چنين بود که هر صبحگاه به طواف کعبه مشرّف مي شد و پس از آن مراجعت فرموده در اطاق مخصوص خود، اندکي استراحت مي نمود و در همان موقع قلياني برايشان مهيّا مي نمودم و ايشان عادتا آن را مي کشيد و سپس به اطاق ديگر مي رفت، تا به تدريس بپردازد. فرداي آن روز چون از طواف برگشت و من چون هميشه قليان را حاضر کردم، ناگهان صداي در آمد، سيّد به شدّت مضطرب گرديد و به من گفت:
قليان را از اينجا بردار و خود با سرعت همانند پيشخدمتان به سوي در شتافت و آن را گشود.
مرد جليل القدري که به گونه اعراب بود داخل گرديد و در اطاق مخصوص؟ سيّد نشست و سيّد هم با کمال ادب و کوچکي نزديک در اطاق نشست.
آن دو، ساعتي با هم خلوت کردند و با يکديگر مکالمه داشتند و چون آن بزرگوار برخاست، سيّد نيز با شتاب در را گشود و دست آن شخص را بوسه زد و سپس او را بر شتر که در آنجا خوابانيده بود سوار کرد.
مهمان رفت و سيّد بازگشت، امّا رنگ چهره اش تغيير کرده بود، در همان حال حواله اي را که در دست داشت به من داد و فرمود:
اين حواله را نزد فلان مرد صرّاف که در کوه صفا، دکّان دارد ببر و هر چه داد بگير و بياور.
من حواله را گرفته، نزد شخص معهود رفتم، او چون آن را ديد بوسيد و گفت:
چند نفر باربر حاضر کن، من چهار نفر حاضر کردم و آن مرد صرّاف به اندازه اي که آنان قدرت داشتند، ريالها را در کيسه ها ريخت و باربرها بر دوش کشيدند و به منزل رفتيم! يکي از روزها تصميم گرفتم، نزد آن صرّاف بروم تا از احوال او جويا گردم و نيز از صاحب حواله اطّلاعي حاصل کنم. امّا چون به صفا رسيدم مغازه اي نديدم و از شخصي جوياي آن صرّاف شدم، در پاسخ گفت:
در اين مکان تاکنون چنين صرّافي که مي گوئي ديده نشده.... دانستم که اين نيز يکي ديگر از اسرار الهي و عنايات و الطاف حضرت وليّ عصر (عليه السّلام) بوده است.